فاشیست، لبخند و گرسنگی
سمیرا سهرابیشگفت
منتقد و داستاننویس
روزنامه آرمان-3248
ولف دیتریش شنوره (۱۹۲۰ – ۱۹۸۹) نویسنده آلمانی بعد از جنگ است، که جنگ در آثارش به زبانی دراماتیک تبدیل میشود؛ زبانی که رخدادها، ماجراهای ناگزیر و ویرانیهای ضد انسانیاش شنوره را وامیدارد تا اندوه و زخم را به ساحت داستانهاش وارد کند؛ همانگونه کههاینریش بُل، که خود نویسنده بعد از جنگ است، نیز چنین کرد. جنگ دوم جهانی نهتنها ادبیات آلمان را دگرگون کرد بلکه سایر کشورهایی را که در این جنگ خانمانسوز به نحوی گرفتار شده بودند نیز تحتتاثیر قرار داد، و معضلات جنگ در هنر و ادبیات نمود یافت. اما در ادبیات کلاسیک آلمان که بیشتر تحتتاثیر غولهای دورگه جهان باستان، تندیسهای سده میانه، تزیینات رافائلی و حتی آثار رابله و کمدیادلارته بود، و همچنین با اوجگیری دوران داستانهای گوتیک، نویسندگانی ظهور کردند که تحتتاثیر چنین فضایی داستانهای گوتیک را قوام بخشیدند؛ از جمله گونتر گراس، دیتریش شنوره، کافکا و حتی جویس. از این طریق است که مفهوم گروتسک وارد بازیهای زبانی شد.
در نیمه نخست قرن بیستم، درنتیجه کوششهای ولفانگ کتبزر، گروتسک به مثابه یک مقوله هنری پذیرفته شد؛ گرچه بعد از آن بر جنبههای هولناک و اهریمنی گروتسک، در نظریههای متاخر جرح و تعدیل گردید؛ اما میخاییل باختین بر جنبههای کمیک آن تاکید میکرد و دوگانگیهای گروتسک را در چارچوب روحیه کارناوالی، و بهعنوان نوعی آگاهی مثبت از تباهی و نوزایی در طبیعت، و انهدام و نوسازی تبیین میکند. کارل فردریش فلوگل، پژوهشگر آلمانی، اولین کسی بود که توانست نخستین تاریخ فرهنگ مردمی گروتسک را بنویسد و در دفاع از گروتسک آن را در مقام یک ژانر نام ببرد. از آن پس گروتسک در آثار نویسندگان آلمانی پس از جنگ، نظیر دیتریش شنوره و گونتر گراس نمود یافت.
شنوره در طول زندگی ادبیاش جوایز مهمی از جمله جایزه فونتانه، ایمرمان، گئورگ ماکنزن، جایزه صلیب افتخاری آلمان، جایزه ادبی شهر کلن و جایزه گئورگ بوشنر را به دست آورده که نشان از توجه عموم به این گونه داستانی است. از همین روی مارسل رانیستکی یک از برجستهترین منتقدان ادبی آلمان در روزنامه فرانکفورتر آلگماینه درباره ولف دیتریش شنور مینویسد: «قصهگویی که تواناییاش در ثبت لحظات زندگی حیرتانگیز است؛ شنوره با حساسیتی بینظیر پیشپاافتادهترین جزئیات را میبیند و آنها را با زبانی که به جرات میتوان سحرآمیز نامیدش به تصویر میکشد.»شنوره در «آن وقتها که ریش پدر قرمز بود» که شامل بیست داستان بههمپیوسته است و به نوعی یادآور کتاب «داستانهای بابام» نوشته ارسکین کالدول نویسنده آمریکایی است به سراغ پدر و پسری میرود تا در قالب چند داستان کوتاه و جذاب به خاطرات حزنانگیز و طنزآلود برسد؛ خاطراتی که سالهای ۱۹۲۶ تا ۱۹۳۹ را دربرمیگیرد. در این سالها، ماجراها و رخدادهای کتاب، از بحران اقتصادی و جمهوری وایمار گذر میکند و به زمان شکلگیری نازیسم و آغاز جنگ دوم جهانی میرسد. در این مقطع، تمامی رخدادها، آن دو را با مردمی که در کنارشان قرار دارند مرتبط میسازد، و همین ارتباطها وارد زندگیشان میشود. پدر کوشش میکند رویدادهای تلخی که از فقر و جنگ دامنشان را گرفته در نظر فرزند خود دگرگون سازد و او را وارد دنیای شاد دروغین بکند. خواننده در ابتدا این دنیای دروغین را باور میکند و سپس اندوهی را که پشت رخدادها پنهان است گروتسکوار کشف میکند.
زبان شنوره ساده است، اما درعینحال در جستوجوی ریشههای درد آدمهایی است که در طبقه فرودست رو به تباهی هستند و برای زندهماندن تلاش میکنند. نویسنده در روند داستان کوشش دارد جذابیت و کشش ایجاد کند تا خواننده بر موج رویدادها سوار شود و به راحتی پیش برود. در این کتاب رد جنگ مانند مراسم بالماسکه ردی نمایشی و شادیآور است؛ اما همین رد در اعماق ماجرا نقشی از خون و اشک بر جای میگذارد. این فضا وقتی رفتهرفته به اواخر رمان نزدیک میشود نمود بیشتری پیدا میکند و ما در چنبره آن به دام میافتیم. درواقع اگر نگوییم تمام داستانها اما اکثر آنها تحتتاثیر جو سیاسی حاکم و استیلای بیقیدوشرط نازیسم قرار دارد. ما در اینجا دو نوع آلمان را مشاهده میکنیم: یکی آن آلمان رو بنا است، که شنوره بر اساس طنز شوخوشنگ نوشتاری خود به ما نشان میدهد، و دیگری آلمان تحت نظارت هیتلر، که تاریک، زشت و ناهنجار است. از آنجاییکه خود شنوره این فضا را تجربه کرده، و در آن زمان در قلب جبهههای جنگ زیسته، تمام آن ماجراهای تلخ را دستاویز قرار داده تا ما را در مرحله اول به یک شادی دروغین برساند و آخر سر واقعیت تلخ و تاریک آن روزگار را پیش روی ما بگذارد تا خود به قضاوت بنشینیم.
توانایی خلق فضایی درخشان، که با نوشتاری ساده، جملات موجز و چیرهدستی در توصیف روابط دشوار به درستی انجام شده خواننده را در وضعیتی قرار میدهد تا با دقت به تاریخی که جهان از سر گذرانده نزدیک شود. ما دنیای آن روزها را از دیدگاه برونو، پسربچهای که با پدر خود زندگی میکند، و هر دو شخصیتهای ثابت ماجراها هستند با شرایط اجتماعی آن روزها مواجه میشویم و از طریق چشم مشتاق برونو نظارهگر تصاویری تاریخی با جزئیاتی وهمانگیز هستیم: «بهترین وقت سال برایم اوایل دسامبر بود. روزهایی که فروشندهها هنرمندهای دورهگرد وسط لوست گارتن چادر میزدند و معرکه میگرفتند. آنوقت من و پدرم هم میرفتیم بین چادرهایشان گشت میزدیم؛ به امید آنکه شاید چشممان به دوست و آشناهای قدیمی بیفتد. آخر یکوقتی بابام هم مدتی برای یکی از دورهگردها کار کرده بود. کارش این بود که مثلا کله پلنگ مرده را وصل کند به بدن بزغاله مرده و بعدش موجودات عجیب و غریب آنچنانی را برای مردم به نمایش بگذارد.»
برای بررسی و خرید این کتاب از لینک زیر استفاده کنید: