نگاهی گذرا به زندگی و آثار آنتوان چخوف : (قسمت اول)
این مطلب از وبلاگ زندگی و دیگر هیچ… (حسین اصل عبداللهی) نقل شده است.
زندگي هنري آنتوان چخوف را مي توان به 3 دوره اساسي تقسيم كرد : دوره اول كه از 1880 تا 1887 مي باشد عمدتا براي مجلات فكاهي مطلب مي نوشت و قطعات منثور كوتاهي را با شتاب بسيار خلق مي كرد.
سطح روزنامه ها و مجلاتي كه چخوف در آنها مطلب مي نوشت ابدا بالا نبود و همه پناهگاه و مامن انواع و اقسام مطالب بازاري و مبتذل و مقرون به سوء ذوق بودند . فكاهياتشان عوامانه ومبتذل بود، عاري از آن ذوق شريف بذله و مطايبه اي بودند كه آدمي را به مقام خدايي نزديك مي كند، لطف و زيبايي و ظرافتي نداشتند و آنچه بود دلقك بازي ناب بود و داستانهاي چخوف در اين مرحله از كار فرق نماياني با زمينه عمومي خود ندارند وجز در صنعت و استاديي كه در ساختمانشان بكار رفته با بقيه در يك طرازند. آهنگ و آواي غالبشان لبخند تحقير و تمسخري است كه بر حماقتهاي نوع بشر مي زنند و منتقدي تيز بين مي خواهد تا در آنها روح همدردي و شوخ طبعيي را كه خواننده آثار پخته چخوف با آن آَشنا است و درك مي كند بیابد.
دوره دوم نویسندگی چخوف:
در طول دوره دوم از سال 1888 تا 1893چخوف ديگر با مجلات فكاهي همكاري نمي كرد و با شتاب كمتر و حوصله بيشتري مي نوشت، در سال 1888 داستان ” استپ” را كه يكي از طولاني ترين داستانهاي وي و در واقع نخستين داستان مهم و تغزلي اش بود نوشت. ( استپ كه با نام بيابان هم در مجموعه آثار چخوف چاپ شده است ، ماجراي سفر دراز و يكنواخت و خالي از حادثه پسري به نام ايگوروشكا از زادگاهش به شهري ديگر در بيابانهاي جنوب روسيه است . وي در طول سفرش در بيابان از نظر روحي و رواني كاملا از محيطش جدا و در خود فرو رفته است . حتي ورودش به مقصد جايي كه قرار است در مدرسه شبانه روزي آن اقامت كند تغييري در وضع او نمي دهدو باز به همان تنهايي كه در آغاز سفر بود ، هست . چخوف وقت زيادي را روي نوشتن استپ گذاشت و در آن هنر شعري و تغزلي خود را به نمايش مي گذارد و توصيفات خيلي ظريفي از طبيعت اطرافي كه پسر با حركت خود روي كالسكه شاهد و تماشا كننده آنهاست و يا توصيفات ظريفي كه در مورد افرادي كه با آنها در طول راه برخورد دارد ، مي كند . مثلا ” اين مرد مويس يي مويسه ايچ صاحب كاروانسرا بود ، مردي سالمند كه چهره اي بسيار رنگ پريده داشت و ريشي قشنگ و مثل مركب سياه و لباده نيمداري تنش بود كه روي شانه هاي باريكش همچون روي چوب رختي لق مي زد و هر بار كه وي از سر شادي يا ترس دستهايش را تكان مي داد لبه هاي دامنش مثل بالهاي مرغي حركت مي كرد . صاحب كاروانسرا علاوه بر اين لباده شلوار گشاد سفيدي هم بپا و نيم تنه مخمليني به تن داشت كه گلهاي حنايي رنگ آن به ساسهاي غول آسايي مي مانست.
در استپ نيروهاي مرگ و زندگي پي در پي در تضاد هستند و هميشه در اين مبارزه مرگ بر زندگي چيره مي شود. از اين دوره به بعد درونمايه مسلط بر اكثر نوشته هاي او تضاد ميان زيبايي و فهميدگي و زندگي از يك سو و از سوي ديگر زشتي و ابتذال و مرگ است كه روسها همه اينها را با يك واژه پوشلوست بيان مي كنند و اينها از تضاد هاي اساسي در آثار دوران پختگي چخوف مي باشند. چخوف با پايان دادن داستان استپ به نقطه عطف و تحول رسيد. او ديگر هرگز سراغ داستانهاي فكاهي كوتاهي كه با شتاب مي نوشت نرفت، استپ علاوه بر اينكه از نظر طولاني بودن از آثار قبلي چخوف متمايز است (البته داستان دوئل نيز به بلندي استپ است ) از نظر اينكه اثري تمثيلي است هم با آثار قبلي وي فرق دارد.
در داستانهاي ديگر اين دوره چخوف. جستجوي او براي يافتن جهان نگري اي منسجم آشكار است و همين جستجو بود كه اور ا به بررسي فلسفه عدم مقاومت تولستوي كشاند ولي در 1889 از اخلاقيات تولستوي قطع علاقه كرد . او در همان سال مبتلا به بيماري سلي شده بود كه سر انجام او را از پا در آورد در همان سال بود كه سفري به اردوگاه محكومين ساخالين در اقيانوس آرام شمالي كرد كه جزيره شيطان روسهاست، بي عدالتي و بي رحمي ای كه چخوف در طول اين سفر مشاهده كرد حاصلش كتاب جزيره ساخالين بود كه در آن نگرش چخوف به فلسفه تولستوي از اساس دگرگون شد. در بسياري از داستانهاي اين دوره از جمله اتاق شماره 6 آموزه تولستوي يعني عدم مقاومت در مقابل شر به مسخره گرفته شده است و در آن جستجو براي يافتن انديشه اي يكدست و بررسي عواقب روشنفكر گرايي شديد به چشم مي خورد. ( داستان دو نفر است با خلق و خوي متفاوت و البته نه كاملا متضاد ، يكي ايوان دميتريچ گروموف بيماري در بخش رواني بيمارستان ولايتي كه كلا سرگذشت آن در اول داستان از نظر خواننده مي گذرد و ديگري دكتر آندري يفيميچ راگين ، پزشك بيمارستان . گروموف كه مردي حساس است به بي عدالتي و خشونتي كه در بيمارستان مي باشد اعتراض دارد و تن در نمي دهد وهمچنان در جستجوي سرشاري زندگي است كه از او مي گريزد و در مقابل آرمانگرايي صميمانه ولي بي حاصل گروموف ريا كاري و تزوير مدير بيمارستان بي نظم يعني دكتر راگين ، را داريم كه با طنز ويژه چخوف همراه با تمسخر تصوير شده است. البته دكتر راگين نيز از وضع حاكم بر بيمارستان منزجر است ولي كاملا خود را از مسئوليت كنار مي كشدو اين رفتار و نگرش او باعث مي شود كه به انزوايي شديد تر از انزواي گروموف معترض كشانده شود، دكتر راگين آرام آرام شر و بدي موجود را مي پذيرد ، اما برخلاف شخصيتهاي تسليم گراي تولستوي كه سرمشق او هستند ، از اين حالت افتادگي و بردباري خود توجيهي براي بيهودگي و ناتواني اخلاقي مي سازد. راگين كتابهاي پر محتوا دوست دارد مثل كتابهاي فلسفي و تاريخي اما شيوه مطالعه اش پرده از حالت غير جدي و تفنن طلبي او بر مي دارد.چخوف طرز مطالعه راگين را در داستان چنين توصيف مي كند : او به همان سرعت و با همان شور و شوقي نمي خواند كه گروموف. او آهسته آهسته مي خواند و اغلب بر سر پاراگرافهايي كه او را خوش مي آيد يا برايش قابل درك نيست درنگ مي كند. هميشه يك بطري ودكا هم بغل دست كتابش و خيارشورهم، بي بشقاب، روي هر ميزي كنار دستش است. هر نيم ساعت يكبار بي آنكه چشم از كتابش بردارد، ليواني ودكا براي خودش مي ريزد و مي نوشد. بعد هم باز بي آنكه نگاه كند، دست مي برد و يك تكه خيارشور بر مي دارد و در دهانش مي گذارد.
ايدئاليسيم راگين كه هيچ با آن كتاب خواندن و خيارشور خوردن شلخته اش جور نيست، در طي بحثهايش با گروموف باز مي شود. در اين بحثها راگين سعي مي كند انفعال خود را با دركي كه خودش از فلسفه رواقي ماركوس آورليوس(121-180م امپراتور و فيلسوف رومي) . مارك اورليوس مي گفت : درد عبارت است از تجسم و تصور زنده خود درد؟ برا ي تغيير اين تصور كافي است كه اراده به خرج دهي، به آن نينديشي، از شكوه و ناله بپرهيزي تا دردت زايل شود . دارد توجيه كند و در جاي ديگري به گروموف مي گويد : اگر به شادي دروني برسي ، ديگر مسئله اي نيست كه از نظر جسماني آزاد نباشي.
گروموف با توسل به اهميت جانكاه ادراكات حسي، دفاع دكتر را از حالت تسليم رد مي كند. گروموف تاكيد مي كند آنكه با اعتراض با درد روبرو نمي شود، ديگر زنده نيست. گروموف حضرت مسيح را مثال مي زند : بياييد حضرت عيسي را مثال بزنيم. عكس العمل او در برابر واقعات زندگي گريه و لبخند و اندوه و خشم و حتي دلتنگي بود. او لبخند بر لب به استقبال رنج نمي رفت، مرگ را هم تحقير نمي كرد بلكه در باغ جنسيمان دست به دعا برداشته بود تا مگر از سرنوشت غم انگيز خود نجات پيدا كند. در چرخش طعن آلود نهايي داستان، همنشيني راگين با گروموف منجر مي شود كه جامعه اي كه حكم ديوانگي گروموف را داده بود، او را هم ديوانه قلمداد كند. او را نيز در اتاق شماره 6، همان اتاق شكنجه بار حبس مي كنند، و دكتر راگين در برابر رنجهايش به اعتراض بر ميخيزد و بدين ترتيب به طور ضمني تسليم تولستويي اش را نفي مي كند. (فلسفه تولستوي كه همانا عدم مقاومت در برابر نيروهاي شر است.)
مي توان گفت مشخصه دوره دوم 1888تا 1893 دلمشغولي چخوف بيشتر به مسائل اجتماعي و روانشناختي است. مثل “زنان دهقان” كه در آن به توصيف وضع تاسف بار دهقانان مي پردازد. يا در “همسر” تزوير و دورويي طبقات بالايي جامعه را مورد نقد قرار مي دهد، فرصتهاي از دست رفته زندگي را در “معلم ادبيات” از زبان خود معلم مطرح مي كند و مسئله خود شيفتگي كه در ” پرنسس “و” ملخ” طرح مي كند. ( در پرنسس(1889)با استفاده ماهرانه از زاويه ديد، تصويري از زني احساساتي و دورو به دست داده مي شود. با آنكه داستان از زبان راوي داناي كل روايت مي شود، اما با بيان اينكه ديگران اين زن را چگونه مي بينند و خود اين زن خودش را چگونه ارزيابي مي كند، تصوير ارائه شده در اثر ابعاد چندگانه اي مي يابد.
در ملخ 1892 كه توسط سامسون سامونف ساخته شد و با بازيگري سرگي باندار چوك بازيگر نام آشناي سينماي روسيه جان گرفت، در اين رمان كوتاه پزشكي به نام اوسيپ ايوانوويچ ديموف، كه به او صورتي آرماني داده شده است، در برابر زن كوته بين و متظاهرش اولگا كه گمان مي كند استعداد هنري والايي دارد، قرارداده شده است. وقتي ديموف پي مي برد كه زنش رابطه عاشقانه اي با نقاش دارد، خود را در معرض ابتلا به بيماري يكي از بيمارانش قرار مي دهد و با اين عمل كه منجر به مرگش مي شود، خود را قرباني مي كند.شروع داستان ملخ صحنه عروسي ديموف و اولگا است كه نخست از زاويه ديد اولگا ارائه مي شود : اولگا رو به دوستانش كرد و انگار كه بخواهد توضيح دهد كه چرا با چنين مردي كه بسيار ساده و معمولي است و هيچ تشخصي ندارد، ازدواج كرده است، با اشاره به شوهرش گفت: ( نگاهش كنيد : چيزي در او هست، نيست؟ جدي مي گويم.)اين توصيفي كه از ديموف مي شود آشكارا نشان مي دهد كه اولگا با نظر تحقير به شوهرش مي نگرد. بلافاصله نظر عيني نويسنده مي آيد كه كاملا در مقابل نظر اولگا بيان شده است : ( شوهر او، اوسيپ ايوانوويچ ديموف، پزشكي بود كه مقام اداري بالايي داشت. او در دو بيمارستان كار ميكرد: در يكي پزشك باليني بود و در ديگري آسيب شناس. هر روز از ساعت 9 صبح تا ظهر در بخشها مي چرخيد و مريضها را معاينه مي كرد. بعد از ظهر ها كالسكه اي مي گرفت و به بيمارستان ديگر مي رفت و در آنجا كالبد شكافي مي كرد، كار خصوصي او اندك بود و بيش از پانصد روبل در سال در آمد نداشت. همه اش همين. بيش از اين در باره او چه ميتوان گفت؟)در اينجا باز لحن عيني نويسنده با استفاده از نقل قول غير مستقيمي كه زاويه ديد اولگا را ارائه ميدهد ( همه اش همين ) تعديل شده است و همين شيوه در كل داستان ادامه مي يابد، و هر بار يك چشم انداز كلي با چشم انداز مقابل تعديل و اصلاح يا نقض مي شود. همانگونه كه منتقد روسي دوران شوروي، الكساندر چوداكف، خاطرنشان كرده است،داوريهاي كلامي رفتار رياكارانه و خالي از صداقت اولگا هربار و بلا استثنا با لحن خنثي و عيني مشاهده گر در تقابل قرار داده شده مي شود.
در آخرين دوره زندگي چخوف كه از سال 1894 تا زمان مرگش در سال 1904 بوده است، پيچيده ترين داستانهاي او نوشته شدند مثل “ويولون روتچليد به سال 1894 ميلادي” ( ويولن روتچليد درباره مرگ زودرس، كه در آن تقابل مرگ و زندگي به صورت تضادي ميان موسيقي و آنچه به نظر چخوف يك نگرش مطلقا كاسبكارانه بوده، بيان مي شود. اين تضاد در وجود شخصيت اصلي داستان يعني (ياكوف ايوانف با لقب برنزا) تجسم پيدا مي كند، او يك تابوت ساز است كه ويولون هم خوب مي نوازد و به همين سبب در عروسيها در گروه مطرب يهودي به نام “موييسه ي ايليچ شاخكس” شركت مي كرد و به نواختن ترانه و آواز هاي روسي مي پرداخت، وي به همه چيز از دريچه كسب و كارش يعني تابوت سازي كه رابطه اي بلاواسطه با مرگ دارد نگاه ميكند. او علاقه اي به پذيرفتن ساخت تابوت براي بچه ها ندارد ” راستش را بخواهيد خوش ندارم به اين جور كارهاي كوچك بپردازم . ” و علتش اين است كه تابوت بچه ها كوچكتر و در نتيجه ارزانتر است. او دائما شكايت دارد كه مردم بيرون از شهر مي ميرند و در نتيجه كسب و كار وي كساد مي شود، او قد و قامت زنش را زماني كه زنده است مي گيرد تا تابوتي براي او بسيازد، و تابوت را درست در همان اتاقي مي سازد او در بستر مرگ افتاده است و خرج ساختن تابوت را در ستون بدهكاران دفتر حسابش وارد ميكند. ” همين كه كارش تمام شد عينك به چشم گذاشت و در دفترچه اش نوشت : وتابوت مارتا ايواننا – دوروبل و چهل كوپك” و آه كشيد.
اين داستان نيز مثل داستان “استپ” مبتني بر تاثير متقابل موسيقي وتصاوير گوناگون بر يكديگرند. در آغاز داستان حرص وطمع ياكوف در پاراگرافي ارائه مي شود كه لحن خنثاي آن را مضموني فرعي كه اشاره به كوته بيني تابوت ساز دارد تعديل مي كند. “شهر كوچكي بود بدتر از ده كه تقريبا همه ساكنان آنرا پير و پاتالها تشكيل مي دادند ولي آنقدر كم مي مردند كه مايه تاسف بود. زندان وبيمارستان شهر هم به ندرت احتياج به تابوت پيدا مي كردند. خلاصه آنكه كار و كاسبي سخت كساد و بي رونق بود. ”
جزئيات بسياري در داستان حكايت از كوته بيني و پول پرستي ياكوف و حضور همه جانبه مرگ دارد. ياكوف در محاصره تابوت هاست و از يهوديان نفرت دارد. ” ياكوف بي آنكه دليل خاصي در كار باشد، رفته رفته نسبت به يهوديان و مخصوصا نسبت به روتچيلد احساس نفرت و تحقير مي كرد. تا مي توانست ايراد مي گرفت، بهانه جويي مي كرد، فحش مي داد و حتي يكبار چيزي نمانده بود كه يهودي بينوا را زير مشت و لگد بگيرد. ”
او با زنش نيز نامهربان بود وحتي موقع مرگ وساعات آخر زندگي همسرش كه به پيش پزشكيار “ماكسيم نيكلاييچ” مي برد از كلماتي كه زمختي و بي فرهنگي ياكوف را مي رساند به صورت ترجيع بند استفاده مي كند و مهمترين اين نوع كلمات “بي صرفه” است، او زندگي را كلا مبارزه اي عليه بي صرفگي مي بيند و با اين حساب به پوچي نهايي زندگي مادي مي رسد، زيرا زماني كه خودش در حال مرگ است، در مي يابد كه مرگ عقلاني ترين و با صرفه ترين چيزهاست :”چون آدم در قبر كوچكش، يك سال كه نه، صدها سال و هزاران سال مي خوابد، پس بايد بفهمد كه مرگ خيلي به صرفه است” ودر نتيجه به اين ميرسد كه : زندگي خيلي بي صرفه و مرگ خيلي با صرفه است. در برابر زشتي مرگ، زيبايي و هنر قرار مي گيرد كه آنها را با موسيقي نشان داده است، وقتي كه ياكوف در رختخوابش دراز كشيده است و به بي صرفگيها فكر مي كند، با لمس زههاي ويولونش آرام مي گيرد. زنش در بستر مرگ او را به ياد درخت بيدي مي اندازدكه در جواني زير آن آواز مي خواند و همچنين به ياد دخترشان كه مرده است.
نشانه هاي ابتذال، حرص و آز و مرگ نشانه هاي زيبايي و زندگي را از شكل و ريخت مي اندازد. حتي موسيقي از شكل مي افتد، اين از شكل افتادن موسيقي، نخست بر اساس پولي كه موسيقي براي ياكوف دارد، بيان مي شود. فضاي خفه آور اركستر يهودي كه ياكوف در آن براي درامد اضافي در عروسيها مي نوازد، از دريچه چشم ياكوف كه فقط با نفرت آن را مي بيند نشان داده مي شود:” وقتي برنزا در جشنها و عروسي ها به نوازندگي مي نشست پيش از هركاري صورتش به رنگ بنفش در مي آمد و غرق عرق مي شد زيرا احساس گرما مي كرد و از بوي گند سير خفه مي شد، ويولونش جيغ مي كشيد، دم گوش راستش كنترباس خرخر مي كرد و دم گوش چپش فلوت زار ميزد. “
منابع و مآخذ :
۱- ترجمه سروژ ، استپانیان – مجموعه آثار چخوف ـ دوره 8 جلدی ـ انتشارات توس تهران
چاپ اول مجلد 1و2و3 داستانها 1370 ـ ومجلد 4و5 نمایشنامه ها 1374.
۲- ـولادیمیر ، یرملوف – نگرشی بر آثار چخوف ـ ترجمه حسین اسد پیرانفر ـ انتشارات یاشار تهران چاپ دوم 2537 شاهنشاهی
۳- گرد آورنده هرمز ، ریاحی – چخوف ـ چخوف نازنین ـ انتشارات قطره ـ تهران چاپ اول 1370
۴- د.س.میرسکی – تاریخ ادبیات روسیه ـ ترجمه ابراهیم یونسی ـ انتشارات امیر کبیر جلد دوم چاپ اول ـ 2535 شاهنشاهی
۵- توماس جی .ونیرـ آنتوان چخوف ـ خشایار دیهیمی ـ انتشارات کهکشان ـ تهران ـ چاپ اول ـ زمستان 1374
۶- ترجمه م.سجودی ـ ع.امینی – از پوشکین تا شولوخف ـ مجموعه مقالات ـ انتشارات ستاره تهران ـ چاپ اول 2536 شاهنشاهی
۷- نوشته بانو بدری ، صفوی-25 روبل ـ سازمان علمی و هنری مرجان ـ طهران فروردین 1331
مارس 1952.
۸- تروایا ، هانری – چخوف – بهبهانی- علی ، سازمان علمی،فرهنگی، تهران چاپ اول 1374
۹ – به کوشش حمید ، احیاء – دفترهای تئاتر( دفتر چهارم ) – انتشارات نیلا – تهران – چاپ اول – 1384
برای خرید و بررسی آثار آنتوان چخوف می توانید از لینک زیر استفاده کنید:
آنتوان چخوف