شب مینا مجموعه داستانی است که توسط مؤسسۀ انتشارات نگاه به تازگی به چاپ رسیده است. این کتاب نوشتهی نویسندۀ نامآشنای کلمبیایی، گابریل گارسیا مارکز است.
شب مینا با شمارگان 1000 نسخه، در قطع رقعی، با 260 صفحه و قیمت 17500 تومان به چاپ رسیده و در اختیار مخاطبان عزیز قرار گرفتهاست.
در پیشگفتار این کتاب توضیحات کامل کنندهای در مورد شب مینا آمدهاست که مناسب دیدیم در اینجا به صورت کامل آورده شود، تا مخاطبان و طرفداران گابریل گارسیا مارکز بتوانند شناخت دقیقی نسبت به این کتاب داشتهباشند:
چرا دوازده، چرا داستان، چرا زائران
دوازده داستان كوتاهى كه در اين كتاب آمده، در هيجده سال گذشته نوشته شده است. پنج داستان از اين مجموعه، پيش از اينكه به شكل حاضر درآيد، فيلمنامه و داستانهايى بوده كه در نشريههاى گوناگون به چاپ رسيده و يكى از داستانها نيز فرم يك سريال تلويزيونى را داشته است. پانزده سال پيش، داستان ديگرى را ضمن مصاحبه با دوستى در ضبط صوت نقل كردم و آن دوست، داستان را از روى نوار پياده كرد و انتشار داد و اكنون من اين داستان را براساس نسخه او بازنويسى كردهام. اين كار، تجربه خلاقانه غريبى بوده است كه بايد به شرح آن پرداخت، حتى اگر صرفآ به اين انگيزه باشد كه كودكانى كه مىخواهند وقتى بزرگ شدند، نويسنده بارآيند، بدانند هيچ داستانى نويسنده را چنان كه بايد راضى نمىكند، وسوسه حك و اصلاح و بازنويسى از دلمشغولىهاى هميشگى اوست.
موضوع نخستين داستان در اوايل دهه هفتاد به ذهنم رسيد و حاصل خوابى الهامبخش بود كه پس از پنج سال زندگى در بارسلون ديده بودم.
خواب ديدم در مراسم تشييع جنازه خودم شركت كردهام و با تنى چند از دوستانم قدم مىزنم كه لباس سياه عزادارى به تن دارند اما خوش و سرحالند. همه از با هم بودن خوشحال به نظر مىرسيديم و من از همه خوشحالتر، چون مرگ برايم فرصتى عالى و كمنظير فراهم آورده بود تا دوباره با دوستان امريكاى لاتينىام ديدار كنم، قديمىترين و عزيزترين دوستان؛ دوستانى كه زمانى دراز آنها را نديده بودم. در پايان مراسم، وقتى همه پراكنده مىشدند، من هم قصد رفتن كردم اما يكى از آنها با قاطعيت تمام به من تفهيم كرد كه تا آنجا كه به من مربوط مىشود، ضيافت به پايان رسيده است و كار من ديگر تمام است. گفت: «تو تنها كسى هستى كه نمىتوانى از اينجا بروى.» تنها در اين هنگام بود كه فهميدم مردن يعنى ديگر هرگز دوستان خود را نديدن، يعنى «كز اين دو راه منزل، چون بگذريم ديگر، نتوان بهم رسيدن.»
نمىدانم چرا، اما آن خواب عبرتآموز را به آزمون دقيق هويت خودم تعبير كردم و با خود انديشيدم كه اين، نقطه عزيمت خوبى است براى نوشتن درباره بلاهاى عجيب و غريبى كه بر سر مردم امريكاى لاتين در اروپا مىآيد. كشف دلانگيزى بود، زيرا تازه كتاب «پاييز پدر سالار»، دشوارترين و پرماجراترين كتابم را به پايان برده بودم و نمىدانستم از آن به بعد تكليفم چيست.
دو سالى از موضوعهاى داستانى كه به ذهنم مىرسيد، يادداشتهايى برمىداشتم اما نمىدانستم با آنها چه كنم. از آنجا كه دفتر يادداشتى در خانه نداشتم، شبى كه تصميم گرفتم كار را شروع كنم، بچههايم يكى از دفترهاى انشايشان را در اختيارم گذاشتند. و همانها بودند كه در سفرهاى مكررى كه داشتيم، آن دفتر را از ترس اينكه مبادا گم شود در كيف مدرسهشان نگه مىداشتند. شصت و چهار موضوع داستان گرد آوردم و آنقدر يادداشت از
دقايق و جزييات هر موضوع در اختيار داشتم كه تنها كارى كه بايد مىكردم، اين بود كه بنشينم و داستانها را بنويسم.
در سال 1974 وقتى از بارسلون به مكزيك برگشتم، بر من معلوم شد كه اين كتاب نمىتواند آن رمانى باشد كه اول در نظر داشتم، بلكه مجموعه داستانهاى كوتاهى است كه براساس واقعيتهاى ژورناليستى استوار است، واقعيتهايى كه بايد با شگردهاى زيركانه شعرى از نابودى نجات يابند. تا آن زمان، سه مجموعه داستان كوتاه منتشر كرده بودم، با اين همه هيچكدام از داستانها چنان نطفه نبسته و نوشته نشده بودند كه مجموعهاى يكپارچه بهدست دهند. به عكس، هر داستانى براى خود قطعهاى مستقل بود و زمينهاى ديگرگونه داشت. و بنابراين فكر كردم كه اگر بتوانم اين شصت و چهار موضوع داستانى را به يك سياق و يك وحدت لحن و سبك درونى بنويسم چنانكه اين داستانها در ذهن خواننده يكپارچه جلوه كنند، اى بسا كه خود تجربهاى جذّاب باشد.
دو داستان اول – «رد خون تو بر برف» و «تابستان خوشِ دوشيزه فوربس» – را در سال 1976 نوشتم و چيزى نگذشت كه آنها را در ويژهنامههاى ادبى نشريههاى گوناگون كشورهاى ديگر منتشر كردم. همچنان بىوقفه كار مىكردم، اما در وسط داستان سوم، همان كه موضوعش تشييع جنازه خودم است، حس كردم بيشتر از نوشتن يك رمان، خودم را خسته مىكنم. همين وضع در مورد داستان چهارم هم پيش آمد. در حقيقت اينقدر نيرو نداشتم كه آنها را تمام كنم. اكنون مىدانم چرا: تلاشى كه وقف نوشتن يك داستان كوتاه مىشود، به همان شدت تلاش براى آغاز يك رمان است كه همه چيز بايد در همان پاراگراف اول توصيف شود: ساخت، لحن، سبك، ضرباهنگ، طول و گاهى حتى خُلق و خوى يك شخصيت. آنچه باقى
مىماند، لذت نوشتن است، صادقانهترين و احترمآميزترين لذتى كه مىتوان تصور كرد، و اگر باقى عمر آدمى صرف تصحيح رمان نمىشود، به اين علت است كه همان شور و انضباط آهنينى كه براى شروع رمان مورد نياز است، براى پايانبندى آن نيز ضرورت دارد. اما يك داستان كوتاه، نه آغازى دارد، نه پايانى: يا از كار درمىآيد يا درنمىآيد. و اگر در نيايد، تجربه خود و تجربه ديگران نشان مىدهد كه بيشتر وقتها براى حفظ سلامتى آدمى، بهتر آن است كه يا طريق ديگرى را در پيش گيرد يا داستان را در سبد آشغال بيندازد.
كسى كه حالا به يادش نمىآورم، اين نكته را با اين جمله تسلىبخش روشن كرده است: «نويسندگان خوب را بيشتر براى آنچه پاره مىكنند قدر مىشناسند تا براى آنچه منتشر مىكنند.» درست است كه من دستنوشتهها و يادداشتهاى اوليهام را پاره نكردم اما در عوض كار بدى كردم: آنها را به دستفروشى سپردم.
يادم مىآيد آن دفتر انشا، تا سال 1978 روى ميز كارم در مكزيك، در زير انبوهى از كاغذ پارههاى ديگر گم و گور شده بود. يك روز كه داشتم دنبال چيز ديگرى مىگشتم، متوجه شدم مدتهاست دفتر را نديدهام. اين چندان مهم نبود. اما وقتى مطمئن شدم كه حقيقتآ ديگر روى ميز كارم نيست، وحشتم گرفت. همه گوشه و كنار خانه را گشتيم، مبلها را جابهجا كرديم، قفسههاى كتابخانه را جلو كشيديم تا مطمئن شويم پشت كتابها نيفتاده باشد و خدمتكاران خانه و دوستانمان را چنان سؤالپيچ كرديم كه هرگز قابل بخشش نيست. اما اثرى از دفتر نبود. تنها احتمال امكانپذير – يا باورپذير؟ – اين بود كه ضمن يكى از يورشهاى مكررى كه به كاغذها بردم تا نيست و نابودشان كنم، كتابچه يادداشت هم در ميان آشغالها گم و گور شده باشد.
واكنشم، خودم را به حيرت انداخت: موضوعهايى كه تقريبآ چهار سالى بود
فراموششان كرده بودم، براى من دغدغه خاطر و مسئلهاى وجدانى شده بود. در اين تلاش كه به هر قيمتى شده بايد آنها را پيدا كنم با چنان مصيبتى كه دستكمى از مصيبت نوشتن نداشت، توانستم يادداشتهاى مربوط به سى داستان را بازسازى كنم. از آنجا كه همين تلاش براى ياد آوردن موضوع داستانها خود همراه با پاكسازى هم بود، با كمال بىرحمى داستانهايى را كه هيچ اميدى به نجات آنها نبود حذف كردم. هيجده داستان، باقى ماند. اينبار ديگر تصميم داشتم بىوقفه بنويسم، اما چيزى نگذشت كه فهميدم شور و شوقم را نسبت به آنها پاك از دست دادهام. و با اين همه، به عكس توصيهاى كه خودم هميشه به نويسندگان جوان مىكنم، يادداشتها را دور نريختم. در عوض، بايگانىشان كردم. با اين تصور كه شايد روزى به كار آيند.
وقتى «وقايع نگارى يك مرگ از پيش اعلام شده» را در سال 1979 شروع كردم، بار ديگر اين واقعيت بر من آشكار شد كه در وقفهاى كه بين نوشتن كتابها ايجاد مىشود، كمكم تنبلى مرا مىگيرد و ديگر دست و دلم به كار نمىرود و شروع كار برايم سخت دشوار مىشود. به همين دليل بود كه بين اكتبر 1980 و مارس 1984 بر آن شدم تا براى نشريههاى كشورهاى مختلف هر هفته يك ستون مطلب بنويسم. اين كار يك جور انضباط و رياضت بود تا دستم همچنان گرم بماند. آنگاه به نظرم رسيد كه مشكل كلنجار رفتن با مواد و مصالح آن دفتر يادداشت، در واقع پيدا كردن ژانر ادبى مناسب آنها بود. اين يادداشتها بايد در واقع شكل قطعههاى روزنامهاى پيدا كنند و نه داستان. اما بعد از انتشار پنج ستون مطلب براساس آن يادداشتها دوباره نظرم تغيير كرد : فكر كردم بهتر است به صورت فيلم سينمايى درآيند. و به اين ترتيب، پنج فيلم سينمايى و يك سريال تلويزيونى تهيه شد.
آنچه كه هرگز پيشبينى نمىكردم اين بود كه كار در زمينه ژورناليسم و
سينما، بعضى از فكرهايم را درباره اين داستانها دگرگون كند، طورى كه وقتى آنها را به شكل نهايى درآوردم و خواستم فيلمنامهشان كنم، بايستى چنان دقت مىكردم كه با منقاش، نظريههاى پيشنهادى كارگردانان را از نظريههاى خودم جدا كنم. در حقيقت، ضمن همكارى همزمان با پنج شخصيت مختلف آفرينشگر عالم سينما، روش تازهاى در نوشتن داستانها به ذهنم رسيد : داستانى را به هنگام فراغت شروع مىكردم، وقتى خسته مىشدم يا برنامهاى پيشبينى نشده پيش مىآمد، كنارش مىگذاشتم، و بعد دست به كار داستان ديگرى مىشدم. يك سال و اندى كه گذشت، شش موضوع از هيجده موضوع داستان را به سبد آشغال انداختم. در ميان آنها، داستان تشييع جنازه خودم هم بود، چون هرگز نتوانستم داستان را به آن شكل پرشور و شادمانهاى دربياورم كه در خواب ديده بودم. با اين همه به نظر مىآمد باقى داستانها سرنوشت درازى در پيش دارند.
و اينها همان دوازده داستانى هستند كه در اين مجموعه آمدهاند و سپتامبر گذشته، پس از دو سال كار نامنظم، آماده چاپ شدند. اگر در لحظههاى آخر كار دچار آن ترديد كشندهاى كه همه وجودم را مىجويد نمىشدم، چهبسا كه از سرگردانى بىپايان و رفت و آمد به درون و بيرون ظرف آشغال نجات پيدا مىكردند. از آنجا كه محل وقوع داستانها را در شهرهاى مختلف اروپايى از روى حافظه و از راه دور توصيف كرده بودم، مىخواستم از دقت و درستى خاطرههاى خودم پس از گذشت بيست سال مطمئن شوم. اين بود كه براى آشنايى دوباره و تجديد خاطره با بارسلون و ژنو و رم و پاريس، به سفرى شتابزده دست زدم.
حتى يكى از اين شهرها هم ربطى به خاطرههاى من نداشتند. بر اثر دگرگونى حيرتانگيز، همه اين شهرها، همچون سراسر اروپاى امروز، به
صورتى غريب درآمده بودند: خاطرههاى واقعى من، به ارواح مىماندند، اما خاطرههاى ساختگىام، چنان باورپذير بودند كه جاى واقعيت را گرفتند. اين بدان معنا بود كه نمىتوانستم مرز ميان سرخوردگى و نوستالژى را تشخيص دهم. راه حل نهايى همين بود. سرانجام به آنچه كه براى كامل كردن كتاب بيش از هر چيز نياز داشتم دست يافتم. چيزى كه تنها در گذر سالها به دست مىآمد: پرسپكتيو يا دورنماى زمانى.
وقتى از آن سفرِ خوشعاقبت برگشتم، همه داستانها را در عرض هشت ماهِ پر تب و تاب از نو بازنويسى كردم و به علت شك و بدگمانى سودمندم در اينكه نكند همه آن تجربههاى بيست سال گذشتهام در اروپا نادرست باشد، ديگر ناچار نبودم از خودم بپرسم كه واقعيت زندگى در كجا پايان مىيابد و تخيل از كجا آغاز مىشود. آنگاه روال نوشتن چنان روان شد كه گاهى حس مىكردم انگار فقط به خاطر نفسِ لذت بردن از داستانسرايى است كه دارم مىنويسم، چيزى كه خود يكى از احوالات گوناگون بشرى است كه شباهت زيادى به حس سبكبالى دارد. از آنجا كه همزمان، روى داستانها كار مىكردم و آزاد بودم كه دائم از اين داستان به آن داستان بپردازم، چشم اندازى چنان گسترده يافتم كه مرا از ملال نوشتنِ آغازهاى پىدرپى نجات داد و در عوض كمك كرد تا زوايد ناشى از بىدقتى و تناقضات ويرانگر را پيدا كنم. به گمانم، بدينگونه بود كه توانستم سرانجام مجموعهاى از داستانهاى كوتاهى را فراهم آورم كه به آنچه هميشه مىخواستم بنويسم، نزديكتر است.
و اين همان مجموعه است، مجموعهاى كه پس از آن همه سرگردانىها و جابهجايىها و تلاشش براى از سر گذراندن ناهنجارىهاى بلاتكليفى، اكنون بر سر سفره، حاضر و آماده شده است. همه داستانها، بهجز دو داستان اول، در يك زمان تمام شدند، و تاريخ آغازِ كار روى هر داستان، ذيل آن آمده
است. ترتيب داستانها در اين كتاب، به همان شكلى است كه در دفتر يادداشت بود.
هميشه فكر مىكردهام نسخههاى تازه هر داستان كوتاهى، بهتر از نسخههاى پيشين آن است. پس در اين صورت، چگونه مىتوان فهميد نسخه نهايى كدام است؟ درست به همان روال كه هر آشپزى خود مىداند دستپختش كى آماده است و اين شگردِ كار، تابع هيچ قانون عُقلايى نيست بلكه تابع جادوى غريزه است. با اين همه، براى اينكه مبادا وسوسه شوم، داستانها را بازخوانى نمىكنم، همانطور كه هرگز هيچ يك از رمانهايم را هم، از بيم آنكه مبادا پشيمان شوم كه چرا اصلا آنها را نوشتهام، دوباره نخواندهام. خوانندگان خود مىدانند با آنها چه كنند. خوشبختانه اگر اين داستانها هم، سفرشان در سبد آشغال هم به پايان برسد، درست همچون سرخوشى بازگشت به خان و مان است.
گابريل گارسيا ماركز
كارتاژينا دوايندياس
آوريل 1992
مخاطبان و دوستداران مارکز برای بررسی و خرید شب مینا میتوانند از لینک زیر استفاده کنند:
شب مینا