وبلاگ

تولد ناصر وحدتی

ناصروحدتی خواننده، نویسنده و پژوهشگر موسیقی است که به زبان گیلکی ترانه می‌خواند. تمام ترانه‌های او، ترانه‌های فولکلور گیلان هستند. وحدتی ترانه‌های خود را با تحقیق در روستاهای گیلان می یابد ، وی چند اثر داستانی هم در کارنامهٔ خود دارد. ..ترانه های رعنا و آها بوگو که توسط او اجرا شده، از مشهورترین ترانه های فولکور گیلکی است که شهرت ملی نیز دارند. ناصروحدتی زنده و شاداب است و طناز و خوش قلم ؛ مهرورزی و تعهدش به هنر و عشق ورزیدن به انسان ها و انسانیت در آثارش نمایان است.
مؤسسۀ انتشارات نگاه کتابهای می خواهم خنده بمانم ؛ داستان سیاهکل و زندگی و موسیقی را از این هنرمند و دوست دیرین نشرنگاه به چاپ رسانده است و برای او سالهای طولانی عمر همراه با سلامتی آرزومند است . .

تولدتان مبارک آقای وحدتی.

برای خرید و بررسی آثار ناصر وحدتی از لینک‌های زیر استفاده کنید:

زندگی و موسیقی – البرز خاستگاه موسیقی گیلان

می‌خواهم خنده بمانم – مجموعه داستان فارسی

داستان سیاهکل – رمان فارسی

برشی از کتاب داستان سیاهکل:

همه چيز يعنى چه، كدام همه چيز. هنوز كه خبرى نشده فقط يك نگاه بود. كه آن هم معلوم نيست همانى باشد كه فكرش را مى‌كند. آنوقت بيايد بين مردم جنجال كند كه، دختر فلانى خاطرخواه من شده. دختره هم روحش خبر نداشته باشد. آبروريزى از اين بدتر؟!

بازار و شهر را رد كرده‌اند و رسيده‌اند به ابتداى ليش و ستار تازه يادش مى‌آيد كه خريد نكرده است. يك‌مرتبه مى‌ايستد و دهنه‌ى اسب را به سمت بازار برمى‌گرداند.

داريوش دوباره با نگرانى مى‌پرسد :

«دوباره چه شده چرا برگشتى سمت بازار؟!»

«تو برو منزل داريوش جان. يادم رفت خريد كنم. تو برو بعد من مى‌آيم!»

و نرسيده به بازار و در فكر و خيال اينكه فقط يك‌بار ديگر ريحان را ببيند، به‌ناگاه با زرافشان روبرو مى‌شود كه زنبيل اجناس خريد شده را بر فرق سرش نهاده بود و ريحان هر آن چيزى را كه در زنبيل جا نشده بود به دست داشت.

زرافشان مى‌زند به شوخى با ستار طورى كه خودِ او مثلِ ستار و ريحان فهميده است كه موضوع از چه قرار است :

«ستار جان دوباره برگشتى به بازار… چيه پسر… چيزى گم‌كرده دارى؟!»

ستار سرمستِ عشق، با تته‌پته و خجالت گفت :

«يا… يادم رفت خريد كنم عمه خانم… بين راه به يادم آمد!»

خنده زير لبان ريحان لغزيد و چانه‌ى تروتازه‌اش چين خورد. ستار ديد گونه‌هاى چال افتاده‌اش به او، گفتند ديدى چه بلايى سرت آوردم!

اين را ستار به‌درستى فهميد و استنباط ديگرى از حالت دلپذير صورت ريحان نكرد. پس دست‌پاچه از اسب فرود آمد.

ريحان خودش را به پشت مادرش كشيد.

ستار گفت :

«عمه خانم اجازه بدهيد، بار شما را من به منزل بياورم، خيلى سنگين است!»

زرافشان با زيركى گفت :

«نه نه… خاك بر سرم، ديگر چى، مگر امكان دارد.»

ستار مى‌ماند. آن‌ها از او فاصله مى‌گيرند. ريحان به طرف او سر برنمى‌گرداند. اما زرافشان دوباره برمى‌گردد و يك‌جورى مهر دخترش را در دل ستار افزون مى‌كند و مى‌گويد :

«به مادرت سلام برسان ستار جان!»

نوشتن دیدگاه