وبلاگ

شازده کوچولو در سال نو

چاپ بیستم شازده کوچولو آنتوان دوسنت اگزوپه ری با برگردان احمد شاملو

نگاه :در روزهای پایانی سال 91کتاب شازده کوچولو آنتوان دوسنت اگزوپه ری با ترجمه  احمد شاملو برای بیستمین بار از سوی انتشارات نگاه روانه بازار کتاب شد تا  در فرصت پیش رو سال نو این کتاب را برای اولین بار یا چندمین بار با شوق وذوق بخوانیم و  لذت ببریم . در باره داستان شازده کوچولو  مقاله ای ابوذر محمدی پیراهی  نوشته که  در این جا آن را می خوانیم .

بسیاری از داستان ها ،آنقدر کوتاهند که قبل از اینکه آدم بخواندشان تمام می شوند.بعد آدم می ماند قصه را در ذهنش ادامه دهد یا اینکه برود سر وقت قصه ای دیگر.شازده کوچولو اما قصه ای آنقدر بلند است که هر چه آدم در آن قدم می زند عکس ها و خاطره هایش تمام نمی شود.و این نه به خاطر قصه بودنش است بلکه این از “زندگی” بودن آن تراوش کرده است.

در این مقاله من سعی بر آن داشتم که در زیر نگاهی شکافنده  داستان را به شرح بکشم  اما همیشه موصوف در تنهایی خویش به وصف های دور یا نزدیکی از خویش می اندیشد و شاید گاهی سعی می کند برای عدم نفی وجود خویش گاه با یکی از آنها برقصد.ما  در این مقاله شکوه رقص را نظاره می کنیم نه ناهماهنگی ای که از سر جنون گاه میان آنها رخ می دهد!

در همان ابتدای داستان نویسنده فاصله ای را به خواننده معرفی می کند.چیزی که هستی وچیزی که از تو می بینند. کودکی یک مار بوا را می کشد که یک فیل را درسته قورت داده و آن را به بزرگتر ها نشان می دهد اما آنها فقط یک کلاه می بینند

و کودک مجبور می شود داخل شکم مار بوا را معلوم کند که یک فیل به صورت ایستاده در آن است.دیگران متوجه می شوند اما به او توصیه می کنند که سراغ درس برود و نقاشی را رها کند.او نیز این کار را می کند.که دقیقا این فاصله را طرح می کند.فاصله ای میان ماهیت و وجود برای عده ای هیچ است و برای عده ای نهایتی. اما چه ماهیتی و چه وجودی؟

در قسمت بعد این مرد تحصیل کرده که خلبانی شده است به علت نقص فنی هواپیمایش در بیابانی در “تنهایی” با هواپیمای خرابش کلنجار می رود که ناگهان آدم کوچولویی بی مقدمه از او می خواهد که ” بی زحمت یه بره برام بکش” در این بند این تعجب کاملا مشهود است:

” پس لابد میتوانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کله ی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت: “بی زحمت یک برّه برام بکش!” از خواب پریدم.
-ها؟
-یک برّه برام بکش…

چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده.”.

و او شروع می کند به کشیدن نقاشی اما شازده کوچولو پی در پی از نقاشی او ایراد می گیرد تا اینکه خلبان وامانده از نقاشی دست به یک سیاست میزند و یک جعبه مکعبی می کشد  و می گوید “بره ای که می خوای این توس” و شازده کوچولو در کمال حیرت ِ خلبان از نقاشی او به وجد می آید و صحبتی از این قرار میان آن دو اتفاق می افتد”آها… این درست همان چیزی است که میخواستم! فکر میکنی این بره خیلی علف بخواهد؟
-چطور مگر؟
-آخر جای من خیلی تنگ است…
-هر چه باشد حتماً بسش است. بره ای که بت دادهام خیلی کوچولوست.
-آن قدرهاهم کوچولو نیست… اِه! گرفته خوابیده…”

این اولین اتفاق مدور داستان است.خلبان به موجودی بر می خورد که سالها از  دوران کودکی او را نداشته است.کسی که ماهیت نقاشی او را درک می کند و حتی با آن ماهیت زندگی می کند تا سر حد اینکه می گوید: اِه! گرفته خوابیده….در حالی که او جعبه ای بیش نمی بیند .اما اساسا تفاوت میان شازده کوچولو و آدم بزرگ ها در دیدن چیست؟

پاسخ اینست:شازده کوچولو چیزی را که دوست داشت دید و آدم بزرگ ها چیزی را دیدند که باید می دیدند،چیزی که همه میدیدند ،جدا از اینکه دوستش دارند یا نه…کلاهی را دیدند،جدا از اینکه دوستش دارند یا نه عنوان کردند که یک کلاه می بینند و حتی هیچ یک از آنها نگفت مثلا نمکدانی را می بینم که خالی ولو شده در زیر کلاه!آنها یعنی آدم بزرگ ها خودشان را از دوست داشتن هایشان محروم کرده اند و اساسا نخواسته اند به احساسشان بها بدهند اما شازده “در مرحله اول سفر یک پله از همه بالا تر است از همه و آن دوست داشتن خویش ایت فارغ از خود پرستی و احترام به احساسات خویش ،که آدم بزرگ های قالبی خود را از آن محروم ساخته اند!

نویسنده در قسمت بعدی به توصیف آدم بزرگ هادست می زند از این که :” وقتی با آنها از یک دوست تازه تان حرف بزنید هیچ وقت ازتان دربارهی چیزهای اساسیاش سوال نمیکنند که هیج وقت نمیپرسند “آهنگ صداش چه طور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند یا نه؟” -میپرسند: “چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه قدر است؟ پدرش چه قدر حقوق میگیرد؟” و تازه بعد از این سوالها است که خیال میکنند طرف را شناخته اند.”.به اعتقاد من این دقیقا یعنی فاصله میان درون  هاو بیرون ها. که آدم بزرگ ها نزدیک به همشان بیرون های افراد را می بینند و به حساب خویشتن او می گذارند در حالی که اغلب آن  بیرونها حتی جبرا به شخص رسیده و در حقیقت هرگز در حیطه دوست داشتن های فرد مورد بحث نیست.یعنی نمی پرسند مثلا هنگام بارش باران دوست دارد چند بار عطسه کند!این یعنی درون ها و درون ها دقیقا یعنی دوست داشتن ها.

مجموعه علایق یک شخص درون های او را تشکیل می دهد و اغلب دیگران از دیدن درون ها محرومند زیرا در درجه اول خویش را از دیدن درون حتی خودشان محروم کرده اند.از دوست داشتن هایشان!

اگزوپری عنوان می کند که دلیل وجود همان درون هاست نه عدد و رقم و شماره که آدم ها برای شناخت مثلا یک ستاره در آسمان برای آن قایلند یا برای قد و سن و میزان حقوق ماهیانه یک شخص.دلیل وجود شازده کوچولو همین بس که می خندید و دلش یک بره می خواست و بره خواست خودش بهترین دلیل وجود هر کسی است و این یعنی دوست داشتن های یک شخص دلیل وجودش است اما این امر که به اعتقاد من آدم ها به اندازه دوست داشتن ها و علایقشان بزرگند بحث دیگریست که شازده کوچولو در طول داستان با آن مواجه است.

اما براستی شازده کوچولو کیست؟دلیل سفر او چیست؟از کجا آمده؟و مهمترین سوال اینکه دوست داشتن های او چیست؟

او از یک اخترک کوچک دور آمده .اخترکی که آنقدر کوچک است که می شود وقتی دوست داشته باشی غروب آفتاب را ببینی غروب را دنبال کنی و فقط کمی صندلیت را جلو بکشی!

واین یعنی دوست داشتن در آزادی میسر است.اینست که به عقیده من دوست داشتن های بیرونی و درونی وابسته محض هستند به آزادی های درونی و بیرونی  و این به این معنی است که هرگز از کسی که آزادی درونی نیافته نباید انتظار درک دوست داشتن را کرد….فردی که در بند خویشتن است هرگز عشق را نمی فهمد. در بیرون های خودش  هم تا هنگامی که فرد آزاد نباشد تا دوست داشتن های خفته اش را بیان کند هرگز از او علایق شفاف مشاهده نخواهد شد.اما آزاد از چه؟آزاد از خود هایش اعم از خویشتنی که از خود می فهمد…

جامعه ای(اخترکی) که می فهمد..تاریخی که می فهمد(در داستان مشاهده غروب)و عشقی  که می ورزد (در داستان گل).اما در واقع اخترک و غروب از بیرون های او هستند و گل او و خویشتنش درون های او!

شازده کوچولو در اخترک گلی دارد که او را عاشقانه دوست دارد اما گل پیوسته برای طنازی و عشوه گری بیشتر به او دروغ می گوید و نیز تظاهر می کند.شازده کوچولو وقتی حوصله اش از دروغ های گل سر می رود عزم رفتن می کند ،قبل از رفتن این جالب است که تمام کار های روزانه را به خوبی انجام می دهد ، یعنی با زندگی روز مره خداحافظی می کند.

او می خواهد کاری خطر ناک کند ،ترک گل خود و اخترک اش برای یافتن اخترکی بهتر و چه بسا گلی بهتر!گلی که دروغ نگوید و کاملا مهربانی شازه را درک کند.او به وسیله پرنده های وحشی سفر خویش را می آغازد(عصیان).

سفری که پس از ترک دوست داشتن ها آغاز می شود ،سفر به سیاراتی است که مسافر ممکن است برای همیشه ساکن آنجا شود.اما شازده کوچولو سیارات مسخ کننده را یکی یکی پشت سر می گذارد که شرح آن به این قرار است….

در اخترک اول او به پادشاهی بر می خورد بر رویداد حوادث جبری اراده می ورزد!!!….”شازده:می خوام یه عطسه کنم….پادشاه:پس ما به تو امر می کنیم که یه عطسه کنی!!!”.

اگزوپری این قدرت حقیر را بسیار زیبا به تصویر میکشد.پس اولین اخترک ای که تارکان عشق به آن می رسند اخترک ایست که پادشاه مطلق آن هستند اما با قدرتی کاملا حقیر،دروغی بزرگ،آنها قهرمان های خیالی خویشند.اخترک ای که در آن برای پادشاه بودن خویش باید دیگران را فقط و فقط رعیت بداند.

این اولین اخترک است.اخترکی که در آن جبر زدگی مطلق حاکم است در حالی که پادشاه می خواهد به خود بقبولاند که همه چیز همانگونه است که او می خواهد و بسیار نیز از کتمان شدن خویش می ترسد.این اخترک اخترک حقارت است اما با لباس قدرت،لباس قهرمان!

شازده کوچولو آنجا را ترک می کند و به اخترک بعدی می رود،اخترکی که یک خود پسند ساکن آنجاست،این دومین مرحله ایست که تارکان دوست داشتن به آنجا می رسند،نیاز شدید به ستایش دیگران،زیرا آنان خویش را از ستایش  کردن معشوق خویش محروم کرده اند.پس به ستایش از خویش روی می آورند.برای ستایش از خویش نیازی بی انتها دارند به ستایشگر.آنها چیزی جز ستایش خویش نمیشنوند .وقتی خودپسند را ستایش کنید فقط آن هنگام است که او تواضع  می ورزد.این دومین مرحله ایست که تارکان دوست داشتن به آن می رسند.نیاز شدید به ستایش به منظور باور وجود خویش!

اخترک سوم اخترک میخواره ایست که وجودش در فراموشی وجود معنی میابد.وجود او میخواره بودن است و او می میزند تا فراموش کند که می می زند!از سرشکسته است که میخواره است و می میزند تا فراموش کند.این سومین اخترک است که تارکان عشق به آن می رسندکه فراموشی بهترین سرپوش برای سرشکستگی است.شازده کوچولو میخواره را ترک می کند و به تاجری برمی خورد که خود را صاحب همه ستاره ها می داند و یکی یکی به تعداد آنها اضافه می کند اما نه تنها در حقیقت صاحب ستاره ها نیست بلکه او حتی نمی داند ستاره چیست!!!!او وانمود می کند که در کارش بسیار جدی است و وقت سر خواراندن هم ندارد بلکه در حقیقت او خواستار فراموش کردن حتی خویش است!او از غرق شدن در محاسبات تنها نفعی که می برد فراموشی است.به همین علت هم هست که شازده کوچولو احساس شباهت می کند بین تاجر و می خواره.

اخترک بعدی یک اخترک کوچک است که یک پیر مرد مسول روشن کردن فانوس در شب است اما در آن اخترک از بخت بعد هر یک دقیقه یک بار شب می شود و پی آن روز می آید!پس پیر مرد بیچاره مجبور است از خواب خورش برای انجام وظیفه بزند و فقط کار را به نحو احسن انجام دهد.این یک مسخ مطلق است که تارکان عشق به آن بر می خورند.پیر مرد مسخ شغلش شده است تا حدی که هویت و ماهیتش را به انجام وظیفه می بازد!او به دستور عمل می کند زیرا که با عمل به دستور معنی میابد.اخترک مسخ یعنی تغییر هرگز!!

شازده کوچولو اخترک مسخ را ترک می کند و به اخترک جغرافی دانی می رسد.کسی که حتی یک بار برای دیدن طبیعت از خانه اش بیرون نزده ولی از طریق کسانی که از کنار خانه او عبور می کنند از جغرافیای اطراف خود آگاه می شود و آن را در کتاب هایش ثبت می کند!تارک عشق در این مرحله شروع به تعریف سازی و مکان یابی مفاهیم و نمود ها می کند اما این در حالی است که هرگز تعاریف او آن نیست که هست.او در خودش محبوس است اما شروع به افراز کردن پدیده ها می کند.این اخترک اخترک ایست که در آن تارک به تعریف  مخدر و ویران کننده  از مفاهیم میرسد.حالا اگر تارک همچون شازده کوچولوی ما توانایی دل کندن و عصیان علیه اخترک های خویشتی را داشته باشد به اخترک بیرون یعنی زمین می رسد.

در اخترک بیرون اولین چیزی که شازده به آن برخورد می کند یک مار است.یک مار که نماد یک تنهایی اهریمنی است.مار به شازده وعده می دهد که من می توانم هر وقت که بخواهی تو را نزد گلت بازگردانم.اما آیا حقیقتا مار می تواند این کار را برای شازده انجام دهد؟پاسخ اینست که نه…مار در حقیقت الکل وار می تواند گل را برای شازده مجسم کند و نیز افیو وار شازده را به گذشته ها سفر دهد.

باری،شازه مار را ترک می کند ،او به گلی بر میخورد که تصوراتی کاملا سطحی از اطرافش دارد،اما شازده نباید خود را ارزان به هر گلی بفروشد،ای است که گل سطحی را تر ک گفته  به کوهستان می رسد.

در کوهستان پژواک صدای خود را می شنود،در این مرحله تارکان عشق به اولین احساس تنهایی بر می خورند…کسی جز خودش نیست که با او صحبت می کند.کوهستان آغاز تنهایی است..و درک اینکه زمین سرزمین ،آدم ها چقدر تهی!!!

مرحله بعدی یک باغ پر ازگل است.آنها همه همسان گل اویند و حتی گاه زیبا تر،در خطر ناک ترین اتفاق می افتد،”قیاس”!!!مقایسه بین گلی که در اخترک خویش دارد و گل های باغ…..شازده با خودش میگوید که اگر گل من این همه گل زیبا را میدید شاید خود را به مریضی میزد با سرفه می کرد!!!!شازده در تنها مرحله ای که قضاوت نادرست می کند همین مرحله است!چون هنوز اهلی نشده است…نه او اهلی شده و نه توانسته گل خود را اهلی کند.اما اهلی کردن یعنی چه؟روباه در این قسمت داستان به او برمی خورد و روباه به او چنین می گوید اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن.به گفته مارکس”عاشقی که نتواند از خود یک معشوق بسازد در عشق ناتوان است” و تنها کسی می تواند گلش را اهلی کند که بتواند از خود یک معشوق بسازد.

روباه این را می داند اما چرا عشق بین او و شازده از میان می رود؟پاسخ اینست که روباه در اولین عشق خفته است.اولین عشق از جنس عادت است،اولین عشق می تواند با نگاهی گذرا و حتی بدون شناخت صورت گیرد،اولین عشق می تواند یک طرفه باشد …اما پله بعدی از جنس عادت نیست…از جنی درک است و بسیار مست کننده.روباه هنوز در مرحله اول است ،او هنوز عشق خود را نیافته…او فقط توانسته خودش را اهلی کند…از دیگران در خودش ایجاد علاقه کند…اما نتوانسته دیگران را اهلی کند.او به شازده چنین می گوید:”ارزش گل تو عمریه که به پاش صرف کردی،پس مسول گلت هستی…”

شازده روباه را ترک می کند به سوزنبانی می رسد که نماد جبر سرنوشت است،شازده کوچولو از وی می پرسد که آدمها در این قطار کجا می روند؟سوزنبان می گوید خودشان هم نمی دانند…تنها بچه ها هستند که دماغشان را فشار می دهند به شیشه ها(می روند پی دوست داشتن هایشان)..بخت یار بچه هاست…آدم بزرگ فقط در آمد و شدند.شازده به باغ گل باز می گردد و به گل ها چنین می گوید:شما هنوز نتونستین هیچ کسی رو اهلی کنین…گل من تو عالم تکه!….”و او در میابد که گل او تنها کسی است که می تواند عاشقش باشد.او باید خودش را اهلی کند!کاری که روباه کرده بود.او فقط پس از اهلی کردن و اهلی شدن ناقصش توسط روباه توانست از مرحله قیاس سربلند بیرون بیاید.

شازده به تاجر قرص هایی می رسد که کارشان عدم تشنگیست!در این مرحله تارک در صورت کم شدن تشنگی اش هدف خودش را گم می کند.قرص را می خورند که یادشان بروند تشنه چه بوده اند!

“هشتمین روزِ خرابی هواپیمام تو کویر بود که، در حال نوشیدنِ آخرین چکّهی ذخیرهی آبم به قضیهی تاجر قرص هم گوش داده بودم. به شهریار کوچولو گفتم:
-خاطرات تو راستی راستی زیباند اما من هنوز از پسِ تعمیر هواپیما برنیامدهام، یک چکه آب هم ندارم.”…..بله ،شازده پیش خلبان برمی گردد.اینجا اوج شکوه داستان است.خلبان تشنه است  و شازه در جواب تشنگی او چنین می گوید:” حتا اگر آدم از تشنگی دَمِ مرگ باشد هم داشتن یک دوست عالی است. من که از داشتن یک دوستِ روباه خیلی خوشحالم…”.

به همراه خلبان به جستجوی آب میرود،با یک تفاوت،او عاشقانه پی آب میرود و خلبان نه!

آنها آب راپیدا می کنند،شازده در اینجا به دوست داشت حقیقی اش رسیده است.او به ارزش گلش دست یافته.به نظر من تنها وقتی عاشقی که هر پدیده ای زا به معشوقت باز گردانی…با دیدن ستاره یاد او بیافتی،با دیدن کویر،گل،یک عروسک،و شزده این گونه است….” اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستارهی دیگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پیدا میکند: همهی ستارهها غرق گل میشوند!”…..”ستاره ها برای این قشنگ می شوند که جایی میان آنها اخترک من است که گلی دارد.همین کافی است برای زیبا شدن آسمان”………چقدر بی نظیر و با شکوه!!!!!

شازده اهلی گلش شده…”اگه ادم بخواد اهلی بشه خودش خواسته که کارش به گریه بکشه..”

شازده به همراه خلبان اب میابد…پس از آن روی دیواری می نشیند..مار به سراغ او می آید!شازه توسط خلبان نجات پیدا می کند.خلبان فقط نماد عقل است و چه با شکوه خلبان به شازده کوچولو تبدیل می شود…این را دیگر شما کشف کنید…اما نه…این را هم می گویم:” “اما موضوع خیلی مهمی که هست، من پاک یادم رفت به پوزهبندی که برای شهریار کوچولو کشیدم تسمهی چرمی اضافه کنم و او ممکن نیست بتواند آن را به پوزهی بَرّه ببندد. این است که از خودم میپرسم: “یعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ نکند برههه گل را چریده باشد؟…””………..چه زیبا عقل به عشق ختم شد…!

برای عاشق چیز هایی مهم می شود که دیگران برای همیشه از درک آن عاجزند…جز وقتی که عاشق شوند.شازده توانست به اخترکش بازگردد،این مهم نیست که گلش باشد یا نه…گلش او را بفهمد یا نه…شازده سهمش را از عشق برد.شازده سهم خودش را از عشق برد.شازده به رنج عشق مبتلا شد…رنجی که اسب هیچ آسایشی به گرد پیاده ی  آن هم نمی رسد…شازده کوچولو شدن یعنی از پستوی تار اخترک کوچک خویش سفر آغازیدن و هرآنچه که دوست داشت را دیدن.

این مقاله نوشته ابوذر محمدی پیراهی است

نوشتن دیدگاه