توضیحات
گزیده از اشعار حسین منزوی
از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانــیست ، رو ســوی چـــه بگریزیم؟
هنگامه ی حیرانی ست، خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار ” آیا”، وسواس هزار “اما”
کوریم و نمیبینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه ست
امروز که صف در صف خشکیده و بیباریم
دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بریم، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم
من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
در آغاز کتاب گزیده اشعار حسین منزوی می خوانیم
به نام خدا
سخنى در آغاز
از منزوى نوشتن، کارى است سهل و ممتنع. خاصه براى من که از یکسو سایه یک دوستى بر آن مىافتد و از سویى دیگر سایه ناشر بودن. بیست، سى سال دوستى با تمام فراز و نشیبها از یکسو و تلاشى که در نشر آثارش داشتهام از سوى دیگر مرا بدانجا مىبرد که تا مىخواهم قلم به دست بگیرم و از او بنویسم ناخودآگاه خود قلم لختى مىگرید و در گریستن قلم حکایتهایى است که فقط سکوت مىتواند ترجمان آن باشد. نمىدانم چرا اکنون یاد این بیت منزوى افتادم.
اکنون به زردى نشسته است از جرم تدخیر و تدخین
انگشتهایى که روزى مثل قلم، جوهرى بود.
و «دردا که دیرىست دیگر شور سحرخیزىاش نیست.»
منزوى به گواهى تمام پژوهشگران و منتقدین معاصر، غزلسرایى است بىبدیل. حسین را باید در غزلهایش جُست. او خود بود، از خود سرود و به همین دلیل است که غزلهاى او چیزى جز خود او نیست. غزل حسین منزوى شهادت نامهاى است بر یک زندگى پر شور و حسرت. و من مىافزایم، شهادتنامهاى صادق از یک زندگى پر شور و حسرت. حسین چه در تغزل، چه در حسرتوارهها و حتى در غزلهاى اجتماعى اندکش چیزى جز خود نیست. اهل ریا و دروغ در شعر نبود. با تمام محدودیتها و البته آگاهى از هنرمایههاى شعر کلاسیک، از عشق و تجربه خودش، غم که با جانش آمیخته بود و به آزادگى که خویشکارىاش بود پرداخت و جاودانههایى را سرود که هنوز سرود مستان راستین است. و چه نیک فرجامى که یک مست راستین، سرودش زمزمه لبان مستان راستین شود. شاید پر بیراه نباشد که گپ او با اینجانب و محمدعلى بهمنى دوست شاعرمان را باز در اینجا واگویه کنم: حسین وقتى با عتاب و خطاب بهمنى در خصوص سر و سامان دادن به زندگىاش روبهرو مىشود، مىگوید: «فردا وقتى من و تو بمیریم، کسى به زندگى ما کارى ندارد. به غزلهاى ما نگاه مىکنند و مطمئن باش که آنوقت هم من هنوز زندهام.» و حسین منزوى به گواهى آثارش زنده است و بىشک همیشه زنده خواهد ماند. یادش گرامى و روحش شاد.
بزرگى و فرهنگ را رهبرى سخن را تو سلطانى و سرورى
تو ماه بلند سپهر غزل تو بر پیکر شعر همچون سرى
نه فتحى سرود این سخن را و بس که هم گفت تاریخ شعر درى
الا منزوى رند دلسوخته تو با حافظ از یک گل و گوهرى
بارى این مجموعه برگزیدهاى است از غزلهاى او. امیدوارم دوستداران غزل خاصه غزل منزوى را خوش آید.
با چنین امید
محمد فتحى
شوریدهحال
(در احوال حسین منزوى)
احمد شاملو مىگوید: «من به این حقیقت معتقدم که شعر برداشتهایى از زندگى نیست، بلکه یکسره خود زندگى است.»[1] این کلام شاملو درباره حسین منزوى مصداق عینى دارد. در واقع شعر وى آیینه تمامنماى زندگى و زیست اوست. حسین منزوى در نخستین روز ماه مهر 1325 در زنجان دیده به جهان گشود، پدرش محمد منزوى (1382-1304) معلم بود، مردى اهل کتاب با ذوقى در شاعرى. حسین دوره تحصیلات ابتدایى و متوسطه را در زادگاهش زنجان گذراند. در همین شهر با یکى از دوستان تمام زندگىاش آشنا مىشود، محمدرضا خسروى که او نیز اهل ذوق و شعر بود. شاعر در سال 1344 در رشته ادبیات فارسى دانشگاه تهران پذیرفته مىشود، به تهران مىآید و مقیم خانه مادربزرگ پدرىاش مىشود. او که از کودکى به لطف پدر ذوق شاعرانه را در خود کشف کرده در تهران با فضایى بزرگتر براى پرورش و بروز استعداد هنرىاش روبهرو مىشود، کتابها و نشریات، انجمنهاى ادبى، پاتوقهاى فرهنگى و بزرگان شعر و ادب فارسى به او شوقى مضاعف مىدهد. پیش از آمدن به تهران او البته نشانههایى از ذوق ادبى خود را بروز داده و چند غزل از او در کتاب «سخنوران و خطاطان زنجان» که به سعى کریم نیرومند فراهم آمده با تخلص «رها» درج شده بود. آشنایى با روش سخنورى نیما یوشیج، تحولى در کار شاعر پدید مىآورد، آثار نخستین او بیشتر به پیروى از آثار شعرایى همانند رهى معیرى، محمدحسین شهریار و مهدى حمیدى شیرازى است. در تهران او با چند نفر دوستى ریشهدارى پیدا مىکند، که از آن میان دو نفر شاخصترند محمدرضا خسروى دوست سالیان نوجوانى که دانشجوى رشته حقوق است و عمران صلاحى که در انجمنهاى ادبى با او آشنا مىشود. دوران تحصیل در دانشکده ادبیات براى منزوى بیش از یک سال نمىپاید، او دل به مهر دخترى مىبندد که دانشجوى رشته علوم اجتماعى است، حسین به علت همین دلبستگى تغییر رشته مىدهد و براى نزدیکى به یار در رشته علوم اجتماعى ثبتنام مىکند. اما در این عشق کامیابى نمىیابد، از رشته درسىاش دلزده مىشود و کار تحصیلش را نیمهکاره رها مىکند، او بالاخره از پس سالها در 1358 موفق مىشود تحصیل خود را به اتمام برساند. این عشق نافرجام، آتشى را در درون شاعر برمىافروزد که او را به سمت سرودن غزلهاى عاشقانه خود مىکشاند. منزوى در هنگام اقامت در تهران نه تنها به انجمنهاى ادبى نظیر «آذر آبادگان» و «انجمن ادبى تهران» سر مىکشد که در پاتوقهاى روشنفکرى نظیر «کافه فیروز» و «کافه نادرى» حضورى نمایان دارد. روش غزلسرایى او با عنایت به قریحه پر جوش و خروش و جسارتآمیزش او را در میان غزلسرایان آن روزگار شاخصتر مىکند و همین او را در محافل و مجامع فرهنگى و ادبى شهره مىسازد. منزوى خیلى زود در تهران موفق مىشود با جریانهاى تأثیرگذار ادبى و پیشروان شعر نو رابطه بگیرد، خودش مىگوید: «زمانى که به تهران آمدم از دیدگاه خودم سه شاعر در صف اول شعر امروز ایستاده بودند: شاملو، اخوان و فروغ. آن موقع آرزوى دیدار این سه نفر در من خیلى قوى بود. آرزوى دیدارشان شور و حالى در من برمىانگیخت و یکى از چیزهایى که خیلى به دنبالش بودم، این بود که اینها را از نزدیک ببنیم.»[2] اما دیدار او با شعراى مورد علاقهاش خود داستانى شگفت است، او ماجراى دیدار با سه شاعر محبوبش را اینگونه بیان مىکند: «یک روز جمعه در خانه محمد گلبن ـ دوست شاعرى که بعدها یکسره به تحقیق روى آورد ـ بودیم و گلبن از دلبستگى من به اخوان و شعرش باخبر بود. بعد از نهار به من گفت که: «آیا دوست دارى اخوان را ببینى؟» من گفتم: «چرا که نه! نیکى و پرسش!» برخاست و تعدادى کتاب در جعبهاى گذاشت و به طرف جایى که بعد فهمیدم زندان قصر است حرکت کردیم ـ زندانى که آن همه تاریخ در پشت و پس خود دارد و هر اتاق و دیوارش خاطرهاى براى ما ایرانىهاست بالاخص تاریخ معاصر، خونهایى که به دیوارهایش پاشیده شده و نفسهایى که در اتاقهاى بزرگ و کوچکش در گلو خفه شده بود ـ اخوان را براى اولین بار من در آنجا دیدم، با چهره نجیب و دوستداشتنى و موى سپید و پرپشت و سرى که همیشه پایین بود و فقط زمانى که پرسش مىشد بالا مىرفت و تشکرى مىکرد و دوباره فرومىافتاد. دیدار من با فروغ در قبرستان ظهیرالدوله بود، زمانى که جنازهاش را دفن مىکردند. اى شگفتا!… و دیدار سوم همان جا با احمد شاملو و در قبرستان ظهیرالدوله اتفاق افتاد. در کنار جنازه فروغ، فرو رفته در بغض و حسرت و پرسش! خلایى را مىنگریست و من او را مىنگریستم که در کنار جنازه فروغ و اندکى دورتر از اخوان، مثلث دوستداشتنىام در قلمرو شعر را شکل مىدادند.»[3]آشنایى با شیوه شاعرى نیما یوشیج باعث افزایش دلبستگى منزوى به شعر نو مىشود، نخستین تجربههایش در این زمینه در رثاى فروغ فرخزاد سروده مىشود که در نشریه «نامه دانشجو» به چاپ مىرسد. در دومین سال تحصیلش در دانشگاه شاگرد سیمین دانشور مىشود که از آن دوره به نیکى یاد مىکند. در زمستان 1346، مرگ تختى او را تکان مىدهد، منزوى که خود گرایشى به ورزش دارد، مواجه شدن با مرگ تختى را اینگونه شرح مىدهد: «با عزیزى در حال گام زدن و گفتوگوییم که حسن فرخسرشت، دوست و همکلاسىام از راه مىرسد، بىسلام و علیکى و هیچ درنگى خبر مىدهد: مىدانى تختى خودکشى کرد؟»
بهتخوردهتر از آنم که مثل همیشه روى تلفظ شیرین «مىدانى» در لهجه همدانى حسن درنگى کنم و لبخندى بزنم. دوست دارم خبر را به حساب شوخى بگذارم. خودکشى آن هم تختى!؟ لبخند قبا سوختهاى مىزنم تا تردیدم در میان باور و ناباورى را به اطلاع مخاطب برسانم. اما چهره حسن برافروخته و جدى، مجالى به شوخى و شک نمىدهد، بر روى نزدیکترین سکو مىنشینم؛ مگر ممکن است؟ بله متأسفانه ممکن شده است و مصیبت از راه آمده است!»[4] منزوى همراه با دیگر دانشجویان در مراسم مرگ تختى حضور دارد، همراه دانشجویان از میدان شوش تا ابنبابویه را پیاده طى مىکنند زیرا رژیم مانع حضور اتوبوسهاى شرکت واحد براى جابهجایى دانشجویان مىشود. اما منزوى کمکم از حضور در محافل ادبى و پاتوقهاى ادبى سرخورده مىشود، خودش مىگوید اگر این محافل چیزى از شما نگیرند، چیزى به شما اضافه نمىکنند، منزوى حال و هوایى تازه مىیابد و باورش را به اینگونه محافل از دست مىدهد، حاصل این تحول حال و هوایى تازه در غزلسرایى اوست، نمونهاى از آن در مجله فردوسى[5] با این مطلع به چاپ مىرسد :
لبت صریحترین آیه شکوفایى است
و چشمهایت شعر سیاه گویایى است
تأثیر این غزل شگفتانگیز است، به گونهاى که به اقتفاى آن در ماههاى بعد حدود صد غزل سروده مىشود. نخستین دفتر شعر وى به نام «حنجره زخمى تغزل» در 1350 توسط انتشارات بامداد به چاپ مىرسد. این دفتر دربردارنده بیست و دو غزل و هجده شعر نیمایى و یک مثنوى و دو قطعه شعر است. شاعر این مجموعه را به پدرش اهدا مىکند: «پیشکش به نخستین شاعرى که شناختم: پدرم.»
این کتاب به همت محمدعلى بهمنى شاعر که در آن روزگار در انتشارات بامداد کار مىکند چاپ مىشود، محمدعلى بهمنى با شاعر دوستى دارد. چاپ این اثر جایزه نخستین دوره فروغ فرخزاد را به عنوان بهترین شاعر جوان نصیب او مىکند. این جایزه از سال 1350 به همت فریدون فرخزاد و کمیتهاى به اسم «کمیته اهداى جایزه ادبى فروغ فرخزاد» در تهران پا مىگیرد. قصد دارند همه ساله و در اواخر بهمن ماه (سالروز مرگ فروغ) پلاکى نقرهاى که روى آن تصویر شاعر در گذشته نقش بسته است، به عنوان جایزه به بهترین شاعر یا نویسنده سال (یا تاریخ معاصر) اهدا مىگردد. این کمیته، همچنین جایزه ادبى دومى، به مبلغ پنجهزار تومان براى بهترین شاعر جوان و پنج بورس
تحصیلى براى دانشجوى رشته ادبیات در نظر مىگیرد تا در روز برپایى مراسم، به برگزیدگان داده شود
منزوى با رها کردن دانشکده در تلویزیون ملى ایران، زیر نظر نادر نادرپور به کار مىپردازد، در آغاز در گروه ادب امروز مشغول مىشود. منزوى مدتى هم مسئول صفحه شعر مجله رودکى مىشود، با مجله تماشا هم که ارگان رادیو تلویزیون ملى ایران است همکارى مىکند، در سالیان اول انقلاب هم با مجله سروش که جایگزین تماشا شده همکارى مىکند و در آن نقد و تحلیل مىنویسد.
حسین منزوى در سال 1352 در شبهاى شعرى که انستیوگوته وابسته به بخش فرهنگى سفارت آلمان برگزار مىکند، شرکت کرده و در 14 آبان ماه همان سال همراه با طاهره صفارزاده شعرخوانى مىکند. دگر بار در سال 1356 که سرآغاز جنبش مردم ایران است، با همکارى کانون نویسندگان شبهاى شعرى در انستیوگوته به مدت ده شب برپا مىشود. در شب چهارم این مراسم، منزوى یک غزل و دو شعر نیمایى که وجه اجتماعى و آرمانگرایانه دارند، مىخواند. پس از انقلاب مدتى در مجله سروش به کار نقدنویسى مىپردازد، در سال 1358 در مؤسسه انتشارات فرانکلین (انتشارات آموزش انقلاب اسلامى) مشغول کار مىشود. مهدى اخوان ثالت شاعر مورد علاقهاش به عنوان سرویراستار و منزوى در کنار او به عنوان ویراستار در آن مؤسسه کار مىکنند. اما خیلى زود از روابط ادارى و خشک سرمىخورد و از کار کناره مىجوید، حالا دیگر در تهران کارى ندارد پس راهى دیار خود زنجان مىشود. در سال 1358 دومین اثرش به اسم «صفرخان» یک شعر بلند نیمایى در ستایش صفر قهرمانیان، توسط انتشارات چکیده در تهران به جاپ مىرسد.
در این دوران حادثهاى تلخ شرنگ تلخى به کام شاعر مىریزد و روزگارش را تیره مىکند، حسن برادر شاعر جان مىبازد و از آن پس تأثیر این مرگ جانگداز در آثار شاعر بازتابى وسیع دارد.
منزوى پس از عشق نافرجام نخستین خود، در سال 1354 ازدواج مىکند، اما این وصلت در سال 1360 رشتههایش گسسته شده و به جدایى ناخواستهاى مىرسد، حاصل این ازدواج دخترى به اسم «غزل» است که قریحه شاعرانه را از پدر به ارث برده است.
برگشت وى به زنجان، دورانى پر تلاطم و پر از فراز و نشیب را براى شاعر رقم مىزند، بیکارى که تا آخرین روزهاى حیات گریبانگیر اوست، جدایى از همسر، مرگ برادر و دورى از دخترش که سرپرستى او به مادرش سپرده شده، شاعر را دچار پریشانى مىکند.
دردا که دیرى است دیگر شور سحرخیزىاش نیست آن چشمهایى که هر صبح خورشید را مشترى بود
اکنون که بهزردى نشسته است از جرم تخدیر و تدخین انگشتهایى که روزى مثل قلم جوهرى بود
منزوى اگرچه در دهه شصت و هفتاد شمسى باشنده زنجان است، اما گاه به تهران مىآید و با دوستان خاص خود دیدار تازه مىکند، با اخوان، سایه و شاملو در این سالها دیدارهایى برایش دست مىدهد، شرح یکى از دیدارهایش را با شاملو خود اینگونه نوشته است: «دو سالى از آخرین دیدارم با او مىگذرد. با دو تن که قرار است برایش فیلم ببرند راهى «دهکده» مىشویم و در بدترین ساعت ممکن، حدود 5/1 بعدازظهر، شوق دیدارش، حتى رعایت اصول اولیه دیدار را از یادمان برده است و این را که شاعر بزرگ ما در این ساعت به احتمال فراوان با خواب قیلولهاش خلوتى کرده باشد. «آیدا» به اکراه و تنها به سبب عادتى که این مردم به
حرمتگذارى مهمان دارند در را مىگشاید. از قرائن رفتار او پیداست که باید چایىمان را بخوریم و بلند شویم. از مسعود[6] خواستهام که مرا معرفى
نکند، اما او قولش یادش مىرود و آیدا خانم به شنیدن نام من، شرمندهام مىکند و برمىخیزد. از او خواهش مىکنم که شاعر بزرگ را بیدار نکند، اما او رفته است و صدایم را احتمالا در اتاق بالایى مىشنود و دو سه دقیقه بعد که زیر بغل شوهرش را گرفته است و پایین مىآیند، دیگر صحبت از عذرخواهى و این حرفها وارد بستر دیگرى شده است، پیش مىروم و کمک مىکنم و بعد که مىنشیند شانههایش را مىبوسم که هنوز مىتواند تکیهگاه سرگردانىهاى بسیار باشد.
میزبانى در حد تمام انجام مىشود؛ دو سه شعر تازه بر سفره رنگینى که سعادت نشستن در کنارش نصیب هر کسى نخواهد شد و گفتوگوها درباره شعر، دفترى را که برگزیدهاى است از غزلیاتم ـ با سیاوش از آتش ـ به تازگى درآمده است و البته از آنِ مسعود است و جلد هم ندارد، نشانش مىدهم. تصادفآ چون مىگشایدش غزل «ماه و پلنگ» مىآید. به گمانم چندین بار مىخواندش و از من مىخواهد که بخوانمش و در مصرع آخر نمىدانم چرا هر بار به جاى «تمام عمر قفس مىیافت ولى به فکر پریدن بود.» مىخواند: «تمام عمر قفس مىیافت ولى به فکر تنیدن بود». البته این طورى هم بیت خالى از معنا نیست. اما با معناى آنچه من گفتهام فرق بسیار دارد. به حرمت او، ساکت مىمانم و مىگذارم که هر طور دلش مىخواهد با آن غزل درآمیزد و این اگر حق هر خواننده و مخاطبى نباشد، کمترین حق او هست. شاعرى که بىتردید تمام نسلهاى از خودش تا نسلهاى بعد و بعدتر، دِین شعر، زبان او و ذهنیت او را به دوش مىبرند. وقتى در ساعت
نزدیک به 6 ـ 5/6 از خانهاش بیرون مىزنیم ـ آیدا مىگوید: آمدن شما و این چند ساعت کلى حالش را بهتر کرده است. باز هم بیایید. دم در به محمود دولتآبادى برمىخوریم با چهار پنج همراه و او چون به من مىرسد در پاسخ سلامم به ترکى خالص زنجانى مىپرسد: «نه خبر وار؟» مىخندیم و مىگذریم، او تو مىرود و من بیرون مىآیم.»[7]
در زنجان چندان هم بیکار نمىنشیند، در سال 1369 منظومه حیدر باباى شهریار را به قالب نیمایى به فارسى ترجمه مىکند و در پى آن کتابى در تحلیل و بررسى شعر شهریار به اسم «ترک پارسىگوى» در سال 1372 به چاپ مىرساند.
در سالیان اقامت در زنجان، مدتى هم به دبیرى ادبیات فارسى مشغول مىشود، اما تنگحوصلگىهایش مجالى براى ادامه کار به او نمىدهد. او در بیست و پنج سال آخر زندگىاش گرفتار بیکارى، سرگشتگى، خستگى و درگیر اعتیاد بود، گویى خود آتش به جانش مىزند و حاصل این آتش زدنها، اشعارى بود که مىسرود. امور زندگى خود را در این سالها از راه ترانهسرایى و اندک حقالتألیف کتابهایش سامان مىداد.
در سال 1371 با انتشار کتاب «با عشق در حوالى فاجعه» که دربردارنده 101 غزل از سرودههاى تازه شاعر است، سکوت و تأخیر چند سالهاش را مىشکند، در سال 1373، مسئول صفحه شعر هفتهنامه «امید زنجان» مىشود. بین سالیان 1373 تا 1381 چند دفتر شعر دیگر از آثارش منتشر مىشود، از شوکران و شکر (115 غزل)؛ گزیده غزلیات با سیاوش از آتش (122 غزل از سرودههاى 1345 تا 1374)؛ از ترمه و تغزل (برگزیده غزلیات و سرودههاى نیمایى و سپید)؛ از کهربا و کافور (96 غزل)؛ به همین
سادگى (50 شعر سپید از سرودههاى 1348 تا 1378)؛ با عشق تاب مىآورم (45 شعر نیمایى از سرودههاى 1351 تا 1378)؛ این کاغذین جامه (60 غزل و چند رباعى و مثنوى)؛ از خاموشىها و فراموشىها ( 86 غزل و چند مثنوى که اشعار بازیافته شاعر از دوران جوانى است).
از آثار تحقیقى او مىتوان به کتاب: دیدار در متن یک شعر (نوشتههاى رادیویى و منتشره او در رودکى و سروش) اشاره کرد که با دریغ پس از مرگ شاعر منتشر شد و کتاب منتشر نشده «نیما در مرحله گذار» اشاره کرد، شاعر در مقدمه کتاب «از کهربا و کافور» درباره این کتاب اشاراتى داشته است: «ماجرا به صورت سادهاش این بود که در سال گذشته که همان سال فرخنده میمون و مبارک و خجسته هفتاد و پنج بوده باشد، داشتم روى کتابى کار مىکردم که بر محور نیما و شعر نیما سامان مىگرفت. بخش عمده کتاب که «نیما در مرحله گذار» نام داشت، شش هفت سال پیش تمام شده بود و من مشغول فیشبردارى دو بخش دیگر کتاب بودم. چون به مناسبت بزرگداشت نیما از جانب یونسکو، ناشرین روى خوش به چاپ کارهاى او نشان مىدادند… بارى، مؤلف هم که خود را و هم نسل خود را و شعر معاصر این سرزمین را مدیون نیما مىداند، مىخواست در آن فرصت، دور از هیاهوى رسمى، از کنج انزواى خود، اداى دینى به پیرو مرشد و پیامآور شعر معاصر فارسى کرده باشد. هم از این رو، به فکر افتاد که با یارى کتاب زمان «نیما در مرحله گذار» را به دست دوستداران نیما برساند. اما آن بزرگداشت به دلایلى چندان که سزاوار بود برگزار نشد، ما نیز بر آن شدیم که ماجرا را به مهلتى دیگر وانهیم. پس کار کتاب را در همان ناتمامى رها کردم…»[8]
منزوى از روزگار کار در رادیو ترانهسرایى هم مىکرد و ترانههاى او توسط بسیارى از خوانندگان سرشناس اجرا شده است. پس از انقلاب و در
دوران اقامت زنجان هم براى گذران معاش مجددآ به ترانهسرایى روى آورد و تا آخرین روزهاى عمر به این کار مشغول بود.
منزوى در زندگى محنتخیز خود در سالیان پایانى عمر به مراقبت پدر و مادرش مشغول بود پدر سالى پیش از مرگ او در سال 1382 و مادر در 1385 دیده از جهان بستند.
منزوى چندان در قید و بند حفظ ظاهر نبود، وقتى محمدعلى بهمنى دوست شاعرش زبان به نصیحت دوستانهاى مىگشاید شاید او اندکى متنبه شده و به راه آید، به وى پاسخى رندانه مىدهد: «در نیم قرن دیگر، حتى زودتر، هیچکس نمىپرسد منزوى یا بهمنى چگونه زندگى مىکرد، سیر بود یا گرسنه، تنها به شعر ما نگاه مىکنند.» شعر منزوى برآمده از نحوه سلوک او با زندگى بود، جوشیده از عواطف و احساسات رقیق، همانهایى که رشته زندگىاش را از هم گسیخت. شعر کمتر شاعرى به حد حسین منزوى ناشى از دغدغهها و فراز و فرودهاى زیستى شاعر است، زندگىاش سلسلهاى از ناکامىها و نامرادىها است و همواره درگیر روزمرگىهاى جارى زندگى بود، اما دغدغه اصلىاش یعنى خلق آثارى ماندگار هیچگاه از ذهنش حتى در اوج درماندگىها به در نرفت. تصویرى که به ویژه در سالیان پایانى عمرش از او در ذهنها مانده، مردى آشفته حال و پریشان و از هم گسیخته بود که هیچ قرابتى با وجه هنرمندانه او نداشت، بهترین وصف حالش از زبان خودش مىباشد :
مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من که جز ملال نصیبى نمىبرید از من
زمین سوختهام. ناامید و بىبرکت که جز مراتع نفرت نمىچرید از من
عجب که راه نفس بستهاید بر من و باز در انتظار نفسهاى دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار مىزنید اما بهار را به پشیزى نمىخرید از من[9]
در نهایت دفتر زندگى پر رنج شاعر در شانزدهم اردیبهشت 1383 در اثر ناراحتى قلبى و ریوى در بیمارستان شهید رجایى تهران برهم آمد. او تنها پس از 58 بهار چشم از جهان فرو بست.
اگر بخواهى، اگر نه کشیده مىبردت به سوى مرگ که با کاروان شکیبى نیست[10]
در خاتمه ناگفته نماند بعد از پیروزى انقلاب و جنگ تحمیلى آقاى منزوى با آقاى محمد فتحى مدیر انتشارات آفرینش آشنا شد و این آشنایى چنان صمیمیتى بوجود آورد که در زمان حیاتش تمام آثار خود را به ایشان واگذار نمود حتا «حنجره زخمى تغزل» که در سال 1350 چاپ و منتشر شده بود چاپهاى بعدى آن را نیز به آقاى فتحى واگذار نمود و تا زمان حیاتش آن صمیمیت برقرار و بعد از زمان حیاتش پابرجا مانده است بهطورى که آقاى محمد فتحى زندهیاد منزوى را حافظ زمان خوانده و مىخواند.
تهران، اسفند 1391
علیرضا رئیس دانایى
[1] . درباره هنر و ادبیات، گفتوشنود با احمد شاملو، ناصر حریرى، ص 103
[2] . کتاب هفته، ش 86، شنبه 4 آبان ماه 1381، ص 20.
[3] . فرداى روشن، ش 29، یکشنبه 9 مرداد 1379، ص 5.
[4] . نداى ایران، س 2، شماره 13، بیستم دى ماه 1377، ص 5
[5] . مجله فردوسى، شماره 862، 12 خرداد 1347.
[6] . مسعود جزایى
[7] . امید زنجان، سال هشتم، ش 333، چهارشنبه 5 مرداد 1379، ص 5.
[8] . مقدمه از کهربا و کافور، ص 6.
[9] . برگرفته از کافور و کهربا.
[10] . همچنان از عشق، ص 109
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.