توضیحات
گزیده ای از کتاب پنهانی چند شعر عاشقانه برای دو سه نفر
من شاعرِ همین ایامِ پُر عبارت ام.
مرا این همه حرف،
مرا این همه دروغ،
مرا حرف و دروغِ این همه کهنگی کُشته است
در آغاز کتاب پنهانی چند شعر عاشقانه برای دو سه نفر می خوانیم:
فهرست
من هم براى خودم داستانى دارم… 9
بارشِ نقره از قیامِ نى 17
خواست 19
از مگوى ِ من 20
این یک راز است 22
پیروِ کنار گذاردن ِ برخى پَردهها 24
من قصهها شنیدهام از شما 27
باقى به حرفِ لا…! 29
دردىست دردِ دروغ اى هَراوِله! 32
زیرِ پوست 35
دو 37
دعا 39
بارانِ بىدرخت 41
از شما 42
یا… 44
با اینها 46
زندگى آسان است…! 48
پیشگوى ِ بىخطا 50
کورمال کورمال 52
از پا نیفتادهایم هنوز! 54
شادْنوشِ خستگىناپذیر 56
هنوز، و ادامه، و عینآ…! 58
آهسته 60
عَلو 64
یک صفحه پیش از این 70
دور مَشو…! 72
زاوُش 74
دیگر، و دیگرى… 76
پیوستِ هرچه پراکنده به راه 79
سایهروشنِ سیاهْپوشانِ خاوران 82
اواسطِ راه 85
صبوحىِ مسافرخانه وُ انگشترى… به راه 87
عاشقانههاى آلوده به آدمى! 90
شین 93
ادامه ترانهاى از همان دختر 95
ساقىِ سَحَرخیزان و صبوحىِ ماه 96
سنگِ بزرگ 99
آفتابکاران 101
در آخرین دیدار 103
کدام سه دلیل؟ 105
واى…! 107
هى حافظ… هى…! پس این شیراز کجاست؟ 109
بوى ِ خوبِ این هوا، هوا…! 112
تو حُکمات را صادر کن! 114
واقعآ چرا؟! 116
مطمئن باش! 118
حَوّا 120
خدایا! 121
خفه شدم از دستِ این همه نقطهچین 123
تا باران از پردهدارىِ دریا پشیمان نشده است…! 125
پارهاى از یک شعر بلند که بعدها آن را خواهم سرود 127
که زن از تَراوُشِ طى… یعنى چه؟! 129
هى… رودم! 131
به وقتاش 132
دوست 134
جِدّى…؟! 136
رَدِ پاى جن 138
چى شانده 140
وى را نه 143
خدایا، چه پیش خواهد آمد؟ 145
همین اولِ کار 148
از بازگفتِ این ظلمتِ زَعیم 150
تقصیرِ تو نیست! 152
پلاکِ خانه بعدى! 154
بىحصر و استثناء 156
یک عبارتِ ساده بگو! 160
تَبَردارِ بامدادِ بىدلیل 162
یا گفت…! 165
در بیمارستان، در کُماى ِ کلمات 168
حتمآ 170
چ 171
راهِ دیگرى نبود 174
زیرا… زن! 176
یا زن! 178
انگشترى 180
خانهها، آنسوها، سایهها 182
من هم براى خودم داستانى دارم…
حالا همین چهل و چند سالِ پیش، بیش نبوده، اما انگار هزار سال از آن ایامِ پُر ابتلاء گذشته است، از بس زندگى کردهام به راهِ رنج و به راهِ عشق. حرام کردنِ خوابهاى نوشینِ سَحَرگاهى، آن هم به دوره کودکى، خاطرهاى نیست که از تلخاى آن بتوان گذشت. همان سالهاى دور و بعید را مىگویم. سالِ پنجمِ دبستان بودم، و باز همان سَحَرگاهِ موعودِ مرارتْخواه.خواه ناخواهِ زندگى بود آن روزگارِ بىباور. آیا مىرسد روزى که بابِ میلِ خودم سیر بخوابم همه سَحَرگاهانى که آن همه اضطراب…؟! همه خواب، غرقِ خواب بودند جز من که مجبور بودم با هراس و تَلواسه بیدار شوم. بیدار مىشدم، گیج و شتابزده… جامه مىپوشیدم، دفترِ مشق و مداد و کتاب، زیرِ جامه و در پسِ کمربند، پا به راه مىشدم. مىدانستم دارم به زانو درمىآیم، امّا درکِ روشنى از خستگى نداشتم. با دهانِ ماسیده و دو چشمِ گرمِ ادامه خواب، راهى جز اطاعت از آن نوع زندگى نداشتم.خوابْزده، انگار در رگهایم سُربِ سرد امّا سیّال در گردش است. بهروشنى مىفهمیدم دستهایم هنوز خوابند، سنگیناند، رهایند، به فرمان نیستند. از خانه تا مقصد، راهِ اندکى نبود، از شیبِ پُرسنگلاخِ کوه (محله پُشت بانک صادرات ـ M.i.s) تا بازارِ شهردارى، هزار سال راه بود و سفر بود و
خواب بودو بیدادِ زندگى…! حتى به ذهنم نمىرسید از خود سؤال کنم: «پس من چرا؟ چرا من؟» خوابْزده با همان گامهاى ریز و خُرد و لرزان، فقط راه، راه، راهِ روبهرو. راهِ روبهرو را نگاه مىکردم. ذراتِ شب بهوضوح از روىِ راه کنار مىرفت. سایهروشنها جان مىگرفت. بوى نور مىآمد از دورترها…نیمى از شهر صاحب برق بود، صاحبِ روشنایى، نیمى تاریکى و حتى بىفانوس. دوازده ماهِ روزگار، به هر وقتِ خدا، بوى نفت و حُناقِ گاز و قیر سوخته مىآمد سراسر دنیا. در همان اوانِ دوازده سالگى، فکر مىکردم صد و بیست سال زندگى کردهام. زندگى اجازه نمىداد آرام آرام بزرگ شویم. ناگهان نانآور شده بودیم، نه من، همه امثالِ من به آن سالهاى سیاه.همه دردها به کنار، این حرام کردنِ مجبورِ خوابِ سَحَرگاهى… کُفرِ محض بود. امروزه به آنگونه بزرگْمردهاى کوچک چه مىگویند؟ ـکودکانِ کار!؟ همان سالها، پنهان از فرامینِ خانواده، با کودکانى آشنا شدم که با هم زندگى مىکردند، در بیغولهها، و چه همبستگىِ بىنظیرى میان آنها بود. همه خُردسال بودند از دختر و پسر، رهبرشان «لیلو» بود، همسنوسالِ من بود، نه پدر، نه مادر، نه شناسنامه، نه درس و مشق. کارشان اکثرآ سرقت بود و دریوزهگى. اگر به آنها مىگفتم پدر و مادر دارم، مرا به جمع خود راه نمىدادند. بسا روزى حکایتِ آنان را به زبان بیاورم. دیدنِ آنها و زیستن موقت با آنها، درسِ عجیبى بود براى من. زندگى من در برابر آنها، بهنوعى «شاهانه» بود.گفتم راه را، پیشِ رو مىپاییدم به آن گرگ و میشِ غریب، کار هر روز من بود، و من خوابزده فقط راه را نگاه مىکردم. زیر و بَم و بالا و پَستِ راه حفظام بود، کلوخ به کلوخ و سنگ به سنگ، هم به دلیلِ تکرارِ سرنوشت. شب… رنگپَریده از ترسِ روشنایى، گریخته بود. اما من آرزومندِ خواب بودم، پلکها گرم و سنگین، گاه بىاختیار بههم مىرسیدند به التماسِ چُرتى کوتاه. چقدر خواب… خوب است، گرمِ گرم، عمیق، آسوده، بىخیال. خواب عین
مهربانى بود، آغوش مىگشود، مىگفت من سهمِ تو هستم، بخواب به همین سنگلاخ و راه، اما ممکن نبود. فقط تکیهکلام آن سَحَرگاهِ مکررِ من همین بود که: «همه خوابند الان. خوش بهحالتان، بهجاى من هم بخوابید!»از بس راه را مَظنه کرده بودم، از بَر بودم حتى پیچها، شیبها، کوچهها و بزنگاهها را. به هرچند پا که مىدیدم راه صاف است، ضمن راه رفتن مىخوابیدم؛ چُرتِ جیرهْبندى شده براى کسى که محکوم بود به زندگى، به امید، به پایدارى. سکندرى هم مىخوردم گاهى، و چه کیفى داشت همین سهمِ سرقتْشده از زندگى. و فرصت را از دست نمىدادم. هم راه مىرفتم، هم چُرت مىزدم، هم از حافظه، درسهایم را مرور مىکردم. و اگر درسى نبود، حتمآ شعرى از سعدى یا پروین اعتصامى را زمزمه مىکردم براى خودم.و همزمان هرچه از شیب کوه به خیابانِ فرماندارى مسجدسلیمان نزدیکتر مىشدم، بر وحشتِ هرروزهام از گله سگهاى آواره بیشتر مىشد. آنها البته و سرانجام با من دوست شدند، این اواخر پارس مىکردند اما به شوخى، پىام مىدویدند اما به شوخى، دندان و تهدید و خرناسه تیز… اما به شوخى.اما چند ماهِ نخست چه قلبى از من مىتپید در هجوم همین سگها که درنده بودند سخت و گرسنه. آنقدر خُردسال و کوچک بودم که مىدانستم یک روز گیر همین دندانها مىافتم حرام، و خلاص! در آن سَحَرگاه شهر آنقدر خلوت بود که آدمى دچار وَهْم مىشد. هر سایهروشنى انگار دارد راه مىرود، بوته هر سایهسارى، هیولایى مىشد به چشمِ هراسان من. همین وحشتِ پیشفروش شده، خواب را از سَرَم مىپراند. سگها از دور پارس مىکردند. انگار شده بودم همبازى آنها، اما من مىترسیدم: «حالا همه خوابند!» هى آرزوى محال، مراقب باش! دُمها عَلَم کرده، از دور، باز همان هلهله بىرَحم. تمام تنام مىلرزید. پارسها عصبى و پُردشنام. یکیشان خیلى دیوسیاه بود، غولآسا، رئیس، سرکرده، بهقدرِ کفتارى بود، آن آبچکانِ زبانِ آویخته و
دندانهاىِ سفید به خون نشستهاش را هرگز فراموش نمىکنم: این درندهها خواب ندارند کله سَحَر!؟دُرُست انگار قرار گذاشته باشند، تا به زمینِ هموار و جاده صافِ پایینِ کوه مىرسیدم، از همان جانبِ همیشگى پیدایشان مىشد. من هم بیکار نمانده بودم، از شبِ پیش جیبهایم را پُر از سنگپاره مىکردم، همراهِ همانِ چوبدستىِ مردانه که براى من سنگین بود. نبرد البته لذتْبخش بود، پُر از هیجان. مثل توفان از پىام مىشدند و چه گردوغبارى راه مىانداختند. جمجمهام انگار پُر از سوزنِ مذاب مىشد از نفرتِ اینهمه بىانصافى. من یک نفر بودم، آنها خیلى! تا تهدید بود، از خود دفاع مىکردم، هم بهسرعت باد! اگر کوتاه نمىآمدند، نوبت چرخاندنِ چوبْدستى بود.بعد خود را مىرساندم به دَرِ مغازه. سگها به وضوح دستام مىانداختند. دورتر مىایستادند، با غُرولُندى پُر از شعور، دور خود مىچرخیدند، و آن سگِ سلطان دُماش را بالا مىگرفت و به زبانِ روشن مىگفت: «کافى است دوستان، برویم!» امّا منتظر مىماندند تا من با چوبْدستى و از سر خشم، ضربهاى به درِ فلزىِ مغازه بزنم. اصلا نمىترسیدند، حس مىکردم دلشان به حالِ من مىسوزد، آرام و باطمأنینه دور مىشدند، بیشتر مىرفتند سمت پُل نمره یک، سمتِ درهْزارِ پایینِ پُل. و این بازىِ وحشت آنقدر ادامه یافت و مکرر، که گاهى دلم براى آنها تنگ مىشد. اداره بهداشتِ شهر مرتب کمین مىکرد علیه اینهمه سگ و من دلم نمىخواست کسى آن درندهگانِ شوخ را بکشد.زمستان سال 1345 خورشیدى بود، سالِ نخست این ماجرا، و کارِ من، مهیا کردنِ مغازه «اوسا» بود. اوایل فکر مىکردم «اوسا» اسم اوست، اما نام عام بود، یعنى «اُستاد» به لهجه آن دیار. به محضِ پراکنده شدنِ سگها، کلید مىانداختم، قفل را با هزار زحمت باز مىکردم، اما بالا بُردنِ دَرِ کرکره فلزى مغازه خیلى سخت بود، کار من نبود. من هر وقت با چوبدستى به دَر ضربه مىزدم، صدا در آن وقتِ صبح، سراسرِ بازارِ خلوت مىپیچید. یک تیر به دو نشان بود. رفتگرِ پیرِ پیرِ هزار ساله با شنیدنِ صداى ضربه، هر کجاى بازار که بود، پیدایش مىشد، یارىام مىداد و مرتب مىگفت: «بگو یا جَدّهام فاطمه زهرا…»! دَرِ سنگین را بالا مىکشیدیم. گاهى آن پیرِ پیرِ هزار ساله، همانجا یک پیاله آب از من مىگرفت براى وضو، و در انتهاى نماز، با صداى بلند، مرا هم دعا مىکرد. مىگفتند سالها پیش از کربلا گریخته، از راه بصره به ایران آمده است. همسرش بختیارى بود، اما صاحبِ فرزند نمىشدند.و بعد از فرارى دادنِ کرکره فلزى رو به بالا، کلید را در جیبِ ساعتىام پنهان مىکردم. مغازه با آن همه ثروت در امانتِ من بود. و کارِ من همین بود، رُفتورو، بعد گَردگیرى و چیدن خِرتوپرتها و گالشها و دمپایىها بر درگاه. وقتى که دیگر مغازهدارها پیدایشان مىشد، من مرتب مىبایستى مىگفتم: «سلام!» و «سلام!» و باز «سلام»…! پدرم گفته بود سلام ادب است، اما اوسا مىگفت: «سلام، سلامتى مىآورد» و من با هر دو نیت، به بزرگترها سلام مىکردم. کار که تمام مىشد، نوبت روشن کردنِ سماورِ نفتى بود، با دقتِ تمام، از آتش مىترسیدم. مغازه با آنهمه ثروت، امانت من بود. و من چقدر کیف مىکردم که بزرگترها به من اعتماد مىکنند، به هر بهانهاى، درست و یا نابهجا مىگفتم: «مغازه با آنهمه…»!چاى، عطر چاىِ آغشته به بوى گالشهاى لاستیکى و هواى مانده مغازه، جور و جُفت هم مىشدند، با اندکى بوى نفتالین و…، دارد دنیا زنده مىشود. چقدر رفتوآمد، چقدر آدم. انگار نه انگار چندى پیش، همینجا محلِ مشقِ درندهها بود و تنهایى من. به گمانم بوى نفتالین نبود، اشتباه مىکنم، بوى سَمِّ D.D.T بود.و من هى راه را مىپاییدم که «اوسا» زودتر بیاید. تا دبستانِ سعدى ـمحله پُشت برج ـ خیلى راه بود. هر روز یکنفس مىدویدم. واى به روزى که اوست
دیرتر سر برسد، البته یکبار پیش آمد، خواب مانده بود، ترک مغازه غیرِممکن بود، آن روز رسیدم به مدرسه، اما دیر. آموزگار عزیزم آقاى مجید امین افشار کمى با اَخم گفت: «برو بشین بچه سادات!» شاگردِ اولِ مدرسه بودم، و او، این آموزگارِ بزرگ با رفتار و گفتارِ انسانىاش مرا حمایت مىکرد، بهویژه در کارِ نشرِ روزنامه دبستان، روزنامه دیوارىِ «ناقوس».کارم همین بود به مغازه اوسا، یک استکانِ چاى را با چند حَبه قند مىزدم که داغ شوم، پُرتوان. صبحانه کاملى بود براى من. حقوقام همین بود، هفتهاى پنج ریال و هرچه دلم مىخواهد چاى و حَبههاى قند، که من به یکى استکان بسنده مىکردم. مىگفتم: «سلام اوسا» و مىدویدم به راهِ مدرسه… مثلِ باد، فقط مراقب دفتر و دستک و کتابهایم بودم. و همیشه از هراسِ دیر رسیدن، زود مىرسیدم. زود رسیدن، فرصت بود براى من، مىرفتم زیر ایوانِ بین دو کلاس الف و ب، همان راهروِ سنگى، دوباره روزنامه دیوارىِ خودم را براى چندین و چندمین بار مىخواندم و مرور مىکردم. هر بار انگار آن را تازه نوشته، قاب کرده و بر دیوار آویختهام: «ناقوس»! تجربه لذتْبخشِ اولین دستاوردِ فرهنگى! بالاى مُقواىِ روزنامه نوشته بودم: «شهر ما دو مسجد و یک کلیسا دارد. یکشنبهها زنگوله بزرگِ کلیسا بهصدا درمىآید. من صداى ناقوس را دوست مىدارم. ناقوس مىگوید: مردم، نباید بخوابید!» یقینآ همین مضمون بود، اما با همان نثر کودکانه.آن سالها نیز دیر مىخوابیدم. روز… کار، شب… درس، جمعه و پنجشنبه و تعطیلى و حتى تابستانى در کار نبود. تنها ایامِ عید نوروز، عیدِ گرامى من بود. هم سالِ پنجم و هم سالِ ششم، آن آموزگار شریف (مجید امین افشار) مرا از نوشتنِ مشقِ شب معاف کرده بود، مىگفت نیازى ندارى، در مقابل، ساعت تنفس یا همان زنگِ تفریح، گروهى از همکلاسىهایت را درس بده، عقبماندهاند! کار در کار. انگار سرنوشتِ من همین بود.شبها من بودم و خانوادهاى پُر ازدحام… همه در خواب. چقدر آن فانوسِ نفتى را دوست مىداشتم. رفیق راهم بود، روشن. تا دیروقت بیدار مىماندم، گاه مادر مىگفت: «بخواب على، دیوانه مىشوى اینهمه بیدار!» آن سالها، یک روز براى من یک عمر بود، طولانى و پایانناپذیر. پس کى عید مىآید که من سیرِ سیر بخوابم صبحها. بعضى شبها مقابلِ هجوم رؤیاهاى کودکانه تاب نمىآوردم. آهسته… طورى که خانواده بیدار نشود، از خانه بیرون مىآمدم و از همان بالاى کوه، خیره مىشدم به جانبى از شهر که چراغبرق داشت. روشنایى داشت، و مردمِ پاکیزه، و مردم زیبا. به آنها مىگفتیم «از ما بهتران»!تا یک روز، همان سپیدهدم، تا دَرِ مغازه رو به بالا گریخت، در نگاهِ اول تابلوى کوچکى دیدم که قبلا نبود. پُشت سرِ اوسا، پُشتِ دَخل، روى دیوار آویخته شده بود. نقاشى قلبى رنگ و رو رفته، با شعرى به خطِ خوش، خواندنش آسان نبود. خطها در هم مىرقصیدند. قدم نمىرسید. دستم نمىرسید. بالاى صندلى اوسا شدم. قد کشیدم بلند، رُخ به رُخِ شعر. وقتى به خود آمدم، دیدم تابلوى کوچک روى زانوانم یخ زده است. اوسا گوشم را گرفت: «پس کو نظافت. سماور هم سرده، مدرسه چى…!؟»
دویدم، سرآسیمه، و تمامِ طول راه، از بازار شهردارى تا درگاه دبستان، یکنفس سعى مىکردم آن شعر، آن جادوى عجیب را بهیاد آورم: «دهقان کنارِ کلبه خود بنشست / در آفتاب و گرمىِ بىرنگش / در دیدهاش تلاطم رنجى بود / در سینه مىفشرد دلِ تنگش!» داستان زندگى ما بود، داستانِ پدر من، دهقانِ شاهنامهخوانِ مَرغاب.فردا روز، جمعه بود، و مغازه تا وقت ناهار دایر بود. اوسا که آمد، گفتم : «اوسا، یک ماه مزد نمىخواهم. بهجاى آن همین شعر را به من بدهید، براى روزنامه دیوارى مدرسه مىخواهم.» اوساى شریف سرى تکان داد: «خُب… یک ماه حقوق! نه على کوچولو، تو، آن دنیا مرا شفاعت کن به حقِ اجدادِ مطهرت. همین توشه براى من کافى است.» کِشو دَخْل را کشید. کتابِ کوچکى، مثل جزوه، بیرون آورد، نشانم داد : «جاى پا»…! اوسا گفت: «این شعر در همین کتاب آمده، دوستى برایم
هدیه آورده. دیوان شعر مىدانى چیست؟ از خانم سیمینبَرِ خلیلى است!» اینجا را بخوان، بهتر از پروین اعتصامى است. ذوقزده کتاب را بو مىکردم. صاحبِ گنج شده بودم. پرسیدم: از سعدى هم بهتره؟ اوسا با اَخمى فیلسوفانه گفت : «جِقله…! سعدى رفته فلکِ هفتم. چى میگى براى خودت!»کتاب را زیرِ جامه نهان کردم. شب، خانواده خواب بود، شهر، مردم، دنیا خواب بود. من در پرتوِ فانوسِ عزیزم، آرام و بااحتیاط، دیوانِ بهبهانى را ورق مىزدم. وه که زمان چقدر بىتاب و پُرشتاب گذشت! و گذشت هزار سال به عمرى کوتاه، نیمه دهه هفتاد بود. یورشى زندگىکُش، به بستر مرگم انداخت. بعد از دو ماه نَفَسْبُر، از مهلکه مرگ گریختم. فهمیدم زنده مىمانم باز. یک روز تلفن زنگ زد، توان برخاستنام نبود، با درد و سینهخیز خود را به گوشى رساندم. خسته و ناتوان گفتم: «بله!» در همان لحظه نخست صداى مرا شناخت؛ مادرانه گفت: «تو کجایى پسر! هیچکسى نشانى تو را ندارد. این سکته چه بود به چهل سالگىات؟ نشانى بده، با على مىآیم دیدنت!»زمان چقدر بىتاب و پُرشتاب مىگذرد: «ستون به سقفِ تو مىزنم، با استخوانِ خویش!»… تا همین سه سال پیش، که براى زیارتِ مادر به مسجدسلیمان رفتم. و رفتم به همان مسیرى که آن سالها، هر سَحَرگاه در خواب و بیدارى طىاش مىکردم. براى آن کودکِ خستگىناپذیر گریهام گرفت. آرام آرام به گلوگاهِ بازار شهردارى رسیدم. مغازه همان مغازه بود، بوى توأمانِ گالش، دمپایى، البسه و…، فقط «اوسا» نبود. و بعد آن ناقوس، و راهِ دبستانِ سعدى، ایوان و راهرو، میانِ کلاس الف و ب. پس کو روزنامه دیوارى من!؟ راه، راهِ نوشتن، راهِ شعر، و شعر همین است که از جانِ زندگى برمىخیزد تا خودِ زندگى را در واژهها اَبَدى کند.
سید على صالحى
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.