توضیحات
گزیده ای از کتاب ماه هفت شب
در این چند سال آخر آدمهاى غیرواقعى که خودشان را بىنام معرفى مىکردند فضاى وبلاگ را به نحوى مخدوش کردند که فهمیدم برخى از ما حتى براى تمرین دموکراسى هم آمادگى نداریم.
در آغاز کتاب ماه هفت شب می خوانیم
مقدمه ۹
شروع ۱۳
من چه رنگىام؟ ۱۴
دهن کجى ۱۵
شک ۱۶
زنى سىساله ترسیده! ۱۷
فصلهاى من ۱۸
رؤیاى کودکانهى من ۱۹
استوا ۲۰
قصه بگو ۲۱
اشکالى نداره! ۲۲
دستهاى من ۲۳
واسطهى یک خلقت ۲۴
دروغهاى شاعرانه ۲۵
ماه و اسیر! ۲۶
شیدایى غریب ۲۷
من مىنویسم، پس هستم! ۲۸
جایى براى گریستن ۲۹
دعا ۳۰
سودا ۳۱
امشب، نه زودتر، نه دیرتر! ۳۲
آن سوى کوهها! ۳۴
دروغهاى عاشقانه ۳۵
شمارش سالهاى عزیزانم! ۳۶
سلام مهر ۳۷
بهار دلتنگ ۳۹
مواظب بالهاىتان باشید! ۴۱
دید زدن ۴۲
سرخ ۴۳
پنجرهها ۴۵
معجون انار ۴۶
نفس ۴۷
نگاه ۴۸
روسرى قرمز ۴۹
پاییز تئاترى من، ۲۷ آبان ۵۰
نگران ۵۱
باران ۵۲
من جدید، من قدیم ۵۳
فرشتهاى در ترافیک ۵۵
بوى بهار ۵۶
مرگ و فراموشى ۵۷
کلید ۵۸
گرد مثل جادو ۵۹
ماشین دههى شصتى ما ۶۱
در رثاى زن لوط و پودر رختشویى ۶۳
بهارم، دخترم از خواب برخیز ۶۴
با بغض و خنده گفتم زنبق ۶۷
کافه سویاى محبوب من ۷۱
بهار من گذشته شاید… ۷۵
بوى خوش شعر… ۷۷
بىآشیانه ۷۸
پسکوچههاى زن بارانى ۸۰
چو گردباد… ۸۲
ماجراى پتوى گلبافت من و کتاب سارا ۸۵
تمام مىشوى ۹۱
ساعت پنج صبح و عصر ۹۳
خاکسترى با اندکى اغماض ۹۶
مال همیشهها… ۹۸
آقا ماشاالله خودم ۱۰۰
خنیاگر غمین ۱۰۳
دوتا دختر دیوونه زیر باروون ۱۰۴
دور مىنمایى ۱۰۸
رؤیاى تهران ۱۰۹
میز جادویى من ۱۱۳
مهربان خداى من ۱۱۶
مکاشفه در باب یک مهمانى خاموش ۱۱۷
شوخى ۱۲۱
آرامش ۱۲۲
جایزه، جایزه… ۱۲۳
مقدمه
نُه سال است که وبلاگ مىنویسم. بعد از دو سال اول آنقدر برخوردهاى غریب و غیرعادى دیدم که رفتم و وبلاگم را بستم و البته باز خیلى زود روحیهى مبارزهجویم آمد سراغم و بهم گفت که نباید میدان را خالى کنم! چه میدانى؟ میدان دنیاى مجازى، مىدانى که تو را حول محور خودت آنقدر چرخ مىدهد تا گاهى با سرگیجه بخورى زمین و گاهى هم از توان خودت متعجب شوى. مىدانى که تو خالق زوایا و قوانین آن هستى و به نوعى حتى تصمیمگیرنده در مورد همهى عابرانى که به میدان تو مىآیند و پیغامى مىگذارند و مىروند یا اهلى آن میدان مىشوند و سالها دیگر نمىتوانند از سر زدن هر روزه به میدان تو اجتناب کنند. همانها که وقتى نمىنویسى، وقتى حوصلهى هیچ کس و هیچ چیز را ندارى عذاب وجدان اهلى کردن آنها به سرت مىزند و کشانکشان مىکشاندت پاى این دنیاى مجازى، تا باز به در و دیوار میدانت اعلامیه و پلاکارد و شعارهاى شخصىات را بزنى. شعارهایى که هر چقدر هم بکوشى شعار نباشند و بیانیه صادر نکنند، مسئول خلق آنها هستى. میدان تو یک حیطهى خصوصى و در عین حال به میل خودت عمومى
است که نوشتههایش بیشتر از هر جور نوشتهى دیگرى به شخص تو نزدیک است و برمىگردد و شاید خلق و نظارت بر این میدان بهتر و سادهتر از هر راه دیگرى براى خودشناسى تو باشد. به همهى اینها اگر این را هم اضافه کنى که صاحب این میدان یک چهرهى شناخته شده باشد کار سختتر اما شیرینتر مىشود. به گمان من، بازیگران در طول زندگىشان کمترین فرصت را براى اینکه خودشان باشند دارند و کمترین خلوتها را. از سوى دیگر، در بازخوردهاى عمومى کمتر از مردم عادى مىتوانند از نظرها و مکنونات قلبى آدمهاى اطرافشان نسبت به خود و آثارشان باخبر باشند. مردم و حتى همکارانشان با آنها به واسطهى شغلشان به نوعى فاصله و معذب بودن دچارند.نُه سال وبلاگ نویسى چهرهى دیگرى را از من به خودم بازشناساند. چهرهى دیگرى که با وجود تمام قوت و ضعفهایش چهرهاى واقعى است و این شناخت به جرأت بدون حضور در میدان مجازى وبلاگنویسى به این وضوح برایم رخ نمىداد. اما متأسفانه داستانها همیشه این قدر خوش جلو نمىروند. در این چند سال آخر آدمهاى غیرواقعى که خودشان را بىنام معرفى مىکردند فضاى وبلاگ را به نحوى مخدوش کردند که فهمیدم برخى از ما حتى براى تمرین دموکراسى هم آمادگى نداریم. از طرفى زمان و وقتى که تأیید کردن یا نکردن این کامنتهاى مخدوشکننده از من مىگرفت به راستى زمانى بود که مىشد به نوشتن یا خواندن یا هر کار مفید دیگرى بگذرد. به نظرم، این تأیید نظرها هم کار قشنگى نبود، اینکه بعضى را قبول کنم و بعضى دیگر را نه، از خودم بیزارم مىکرد. سرانجام نازنینى با پیشنهادش نجاتم داد. قرار شد بعد از هر پست جدید، دوستانى که مىخواهند راجع به آن نوشته صحبت کنند برایم میل بزنند و خودم را موظف کنم تا حدامکان جوابشان را (اگر البته جوابى اصلا خواسته باشند)، با همان میل برایشان بفرستم. کمى حیف است! مىدانم، اما آنقدر کار مفید نکرده دارم که مجبورم براى وقتم صرفهجو باشم!و نکتهى آخر اینکه وقتى یک نشر متفاوت پیشنهاد چاپ این اثر را به من داد فکر کردم که چاپ وبنوشت شخصى در سرزمینى که قضاوت در مورد دیگران از سهلترین کارها است، اصلا تصمیم سادهاى نیست. گاهى به حساب گذر عمر و بالا رفتن سن و تجربهام دیگر نظرهاى قدیمى خودم هم برایم مأنوس نبود، گاهى مىترسیدم به خاطر نامبردن از ترانههاى پاپ به سطحىنگرى متهم شوم، گاه مىترسیدم کسى ماجرایى یا چیزى را به خودش بگیرد، اما دست آخر دیدم همهى این ترسها به هیجانش مىارزد. ترسها را که کنار زدم، از پس همهى تردیدها نزار قبانى عزیز به دادم رسید آنجا که در مقدمهاى نوشته بود: «احساس شاعر به مرور زمان، دیگر احساسات یک نفر نیست» و خیل عظیم نامههاى مردم عزیزى که در نوشتههاى این وبلاگ خودشان و خاطراتشان را پیدا مىکردند براى من گواه درستى سخن قبانى بود!
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.