حامله و امپراتور

هومن نحوی

دیروز که بعد از مدت‌ها درباره‏‌ی آن مسئله حرف زد دستم را گرفته بود و روی شکمش گذاشته بود و می‏‌پرسید: «اونو توی شکمم حس می‏‌کنی؟» بعد جیغ زده بود و او را به بیمارستان رسانده بودم، در حالی که همه‏‌ ی راه گریه می‏‌کرد و خون از زیر ناخن‌هایش که از درد توی بازوی من فرو کرده بود بیرون می‏‌زد. —————–
_ مثل هر تازه‌واردی دو، سه سالی هم طول کشید که به سرزمین و فرهنگ جدید و سنت‌های آن عادت کنیم. شبیه آنها حرف بزنیم. شبیه آنها بخندیم. مثل آنها بخوابیم و همان‌طوری راه برویم که آنها می‏‌روند. اما چیزی که به طور خاص می‏‌خواهم به آن اشاره کنم این است که این عادت کردن فرآیندی است که در عمل هیچ‌وقت به طور قطعی محقق نمی‏‌شود و پایانی ندارد، و از طرف دیگر عملاً از همان هفته‏‌ی اول شروع می‏‌شود. از همان روز دوم و سوم به بعد آدم در ذهن خود شروع می‏‌کند به نشانه‏‌گذاری جاهایی که بار اول آنها را پسندیده. مثل…

125,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 370 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

هومن نحوی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

135

سال چاپ

1402

موضوع

داستان ایرانی

تعداد مجلد

یک

وزن

370

در آغاز کتاب حامله و امپراتور می خوانیم :

فهرست

داستانی درباره‌ی رستوران بزرگ… 9

اُردی.. 17

اون سه نفر. 39

حامله و امپراتور 47

باغِ قوام… آستانه. 65

چرخدار، توله و ژتون‌ها 75

ریباس…. 91

زنِ چاقی با هماهنگی جناب سرهنگ… 97

مکعب‌های دیشب… 107

گامیش…. 111

هیولای قنات… 121

مجتمع مسکونی رَستگان + 1. 129

 

 

داستان درباره‌ی رستوران بزرگ

دیروز که بعد از مدت‌ها درباره‌ی آن مسئله حرف زد دستم را گرفته بود و روی شکمش گذاشته بود و می‌پرسید:

«اونو توی شکمم حس می‌کنی؟»

بعد جیغ زده بود و او را به بیمارستان رسانده بودم، در حالی که همه‌ی راه گریه می‌کرد و خون از زیر ناخن‌هایش که از درد توی بازوی من فرو کرده بود بیرون می‌زد.

از مار و مارمولک و خزندگان بدش می‌آمد. روزی که تصمیم گرفتیم از ایران برویم هم خیلی برایش مهم بود جایی را انتخاب کنیم که از آفتاب‌پرست و سمندر و مارمولک خبری نباشد. سال‌های هزار و سیصد و نود بود. نزدیک چهار سال طول کشید تا شرایط مهاجرت جور شود و از کشور خارج شویم. از همان دردسرهای ویزا و کار و اقامت و گردش حساب و زبان و از این دست مسائل بود.

مثل هر تازه‌واردی دو، سه سالی هم طول کشید که به سرزمین و فرهنگ جدید و سنت‌های آن عادت کنیم. شبیه آنها حرف بزنیم. شبیه آنها بخندیم. مثل آنها بخوابیم و همان‌طوری راه برویم که آنها می‌روند. اما چیزی که به طور خاص می‌خواهم به آن اشاره کنم این است که این عادت کردن فرآیندی است که در عمل هیچ‌وقت به طور قطعی محقق نمی‌شود و پایانی ندارد، و از طرف دیگر عملاً از همان هفته‌ی اول شروع می‌شود. از همان روز دوم و سوم به بعد آدم در ذهن خود شروع می‌کند به نشانه‌گذاری جاهایی که بار اول آنها را پسندیده. مثل سفرهای کوتاه به کشورهای دیگر می‌ماند. رستورانی که آدم از سوفله‌ی آن خوشش آمده یا طعم و ادویه‌ی غذایش با ذائقه‌‌ی آدم همخوانی داشته. باری که یک بعد از ظهر خوب را در آن تجربه‌کرده‌ و گرداننده‌اش یک نوشیدنی اضافی مهمانش کرده باشد. تخفیف خوبی که در یک فروشگاه گرفته و از این طور موارد. از روز دوم و سوم به بعد آدم دیگر جاهای آشنایی را برای رفتن می‌شناسد و همین نوعی احساس آرامش، اعتماد به نفس، و یک‌جور متعلق به آنجا بودنِ کوچک و در حال جوانه زدن در آدم ایجاد می‌کند. این است که همیشه بعد از سفر، برای دوست‌هایی که تا به حال به  آن کشور نرفته باشند از سرزمینی که انگار به آن تعلق داریم صحبت می‌کنیم و با آدم‌هایی که رفته باشند مثل یک همشهری با تجربه‌های نوستالژیک قدیمی برخورد می‌کنیم.

اما آدم انگار هرگز به طور قطعی متعلق به آنجا نمی‌شود. انگار همیشه چیزهایی هست که نمی‌توانی با آنها کنار بیایی و هنوز باید سعی کنی به آنها عادت کنی و نسبت خودت را با آنها مشخص کنی.

همه‌ی اینها که گفتم نوعی مقدمه محسوب می‌شود برای داستانِ رستوران.

هفته‌ی دومی بود که آنجا مستقر شده بودیم و هنوز با ذائقه و طعم غذاها مشکل داشتیم. رستوران ایرانی هم در کار نبود. لااقل در شهری که ما ساکن شده بودیم. برای ما فقط مک‌دونالد بود و پیتزا و همبرگری. یک روز ظهر بود که خسته از پیگیریِ کاری در یکی از اداره‌های دولتی، در خیابان سرگردان شدیم. از شدت گرما روی صندلی باری بزرگ که رو به خیابانِ اصلی و کوچه کناری باز بود نشستیم و نوشیدنی کف‌کرده‌ی خنکی خواستیم. داخل کوچه یکی دو مغازه‌ی اغذیه فروشی و رستوران کوچک قرار داشت و بعد از آن خانه‌های مسکونی.

نوشیدنی‌مان را می‌خوردیم و حرف می‌زدیم که از یکی از اغذیه‌فروشی‌های داخل کوچه دودِ ناشی از برشته شدنِ گوشت بلند شد. نسیم ملایمی که از سمت دریا می‌وزید دود را  به طرف ما هدایت می‌کرد و از دور و اطرافِ ما به سمت خیابان می‌برد. بوی جدیدی بود و به شدت وسوسه‌انگیز و تحریک‌کننده. دود از یک‌جور منقل یا باربیکیو بلند می‌شد که صاحب مغازه‌ی کوچکِ اغذیه‌فروشی پشت آن ایستاده بود و تکه‌های گوشتِ کباب مانندی را می‌پخت.

به یکدیگر نگاهی انداختیم و در حالی که می‌خندیدیم جُر و پلاسمان را جمع می‌کردیم که به طرف رستورانِ کوچک برویم. تشنگی جای خود را به وَلع افسارگسیخته‌ی خوردن داده بود که کنترل هردوی ما را به طور کامل در دست گرفته بود و برای خیز برداشتن به طرف غذا سر از پا نمی‌شناختیم.  به هر حال ظهر بود و خانه‌ای که اجاره کرده بودیم درست در طرف دیگر شهر قرار داشت.

صاحب مغازه که تنهایی آنجا را اداره می‌کرد یک تکه‌ی بزرگ گوشت را در بشقاب جلوی من گذاشت و تکه‌ای دیگر را هم در بشقاب او. سس مخصوصی هم همراه فلفل و تکه‌های نان روی میزِ کوچکِ دونفره قرار داشت. بعد هم برایمان  نوشیدنی کف‌کرده آورد، دو لیوانِ بزرگ اساسی.

بعد از آن روز ده، دوازده باری از همان غذا خوردیم و با صاحب مغازه دوست شدیم.  بعد هم سراغ آن غذا را در رستوران‌های دیگر می‌گرفتیم و آن را با همان ترکیب یا با کمی تفاوت در جاهای دیگر برای خودمان دست و پا می‌کردیم. مهمان یا فامیلی که از ایران می‌آمد هم از لذت آن غذا، با آن سس و ادویه‌ی مخصوص و دو لیوانِ بزرگِ نوشیدنی بی‌بهره نمی‌ماند. خلاصه جز اسمِ سه‌کلمه‌ایِ سختی که داشت مابقی خصوصیات آن دقیقاً همان چیزی بود که می‌بایست باشد و ما مشکل نامیدن آن را هم با خلاصه کردن قضیه به کلمه‌ی سوم حل کرده بودیم؛ «پااُورا». و این  شده بود اسم رمز بیشتر خوشی‌های ما در آنجا. پا… او.. را.

اواخر جولای 2018 _ سال دوم اقامت _ بود که خبری ناگهانی را به من دادند. حوالی ساعت یازده و نیم بود و من تازه از جلسه‌ای در شرکت فارغ شده بودم و کارهای جاری را پشت میزم پیگیری می‌کردم. به سرعت از شرکت خارج شدم و به طرف بیمارستان راه افتادم. حول و حوش تیرماه خودمان بود و من خیس عرق به بیمارستان رسیدم. حال زنم بسیار وخیم بود و به شدت شوکه شده بود. برای جلوگیری از انقباض‌های شدید دستگاه گوارش و عضلات شکم و حالت تهوعِ غیر قابل کنترل، مسکن‌های قوی تزریق کرده بودند که او را به حالت نیمه‌هوشیار در آورده بود.

وقتی به بیمارستان رسیدم دکترها از علتِ حمله‌ی عصبی سر در نمی‌آوردند. ابتدا سعی کردند وضعیت را به زبان ساده و غیرتخصصی برایم شرح دهند و بعد از اینکه نگرانی‌ام کم شد مرا به اتاق جلسه‌ راهنمایی کردند. داخل اتاق پزشک متخصص دستگاه گوارش، متخصص اعصاب و روان، و همچنین مدیر مدرسه به همراه او به بیمارستان آمده بود حضور داشت.

ابتدا در مورد سابقه‌ی بیماری گوارشی، عصبی یا روانی او از من سوال کردند و بعد از آن از مدیر مدرسه خواستند اتفاقی را که در کلاس درس رخ داده تمام و کمال شرح دهد. مدیر هم آنچه را که از شاگردها شنیده بود موبه‌مو تعریف کرد و برای جواب دادن  به یکی، دو سؤال تلفنی با مدرسه تماس گرفت و با یکی از دانش‌آموزان صحبت کرد. ظاهراً هنگامی که آن اتفاق افتاده بود همسرم در کلاس بحثِ آزاد راه انداخته بود و معلمِ تازه‌کار معنی چند کلمه‌ی جدیدِ محلی را از شاگردها یاد گرفته بود.

درست یک‌سال و نیم بعد از اقامت بود که موفق شدیم کاری برای او در یکی از مدارسِ اطراف شهر دست و پا کنیم. هفته‌ای چهار بار با اتوبوسی که از مقابل خانه سوار می‌شد عرضِ شهر را طی می‌کرد، درست از مقابل مغازه‌ی اغذیه‌فروشی دوستمان عبور می‌کرد، از محدوده‌ی اصلی شهر خارج می‌شد و در یکی از مدارس حومه‌ی شهر زبان انگلیسی تدریس می‌کرد. جمعاً شانزده ساعت در هفته تدریس می‌کرد و هربار عصر از همان مسیر و از مقابل همان اغذیه‌فروشیِ کوچک با بوی همان غذای محبوب رد می‌شد و به خانه بر می‌گشت.

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “حامله و امپراتور”