کنار پرچین بهشت

مهدی عزتی

«موج کوتاه»، «آن‌که گفت آری»، «کنار پرچین بهشت»، «متولد برج یازده» و «کنسرو عروس دریایی» نام ۵ داستان این کتاب است.

مهدی عزتی در تشریح ویژگی‌های داستان‌های این مجموعه گفته است: با توجه به اینکه تحصیلاتم در رشته تئاتر است و کار فیلم می‌کنم، داستان‌هایی که می‌نویسم بیشتر تصویری هستند و مخاطب با خواندنش، تصاویر داستان را در ذهنش تصور می‌کند که این به ذهن تصویری من برمی‌گردد و شاید داستان‌ها متعلق به فیلم‌هایی است که موفق به ساخت آن نشده‌ام.

همه ی داستان های این مجموعه به شیوه اول شخص روایت می شوند و سعی می کنند مخاطب را با خودآگاه و ناخودآگاه قهرمانان داستان همراه کنند. از دیگر نکات بارز این مجموعه این است که داستان ها در فضاهایی بکر و کارنشده اتفاق می افتند.

مهدی عزتی در سال ۱۳۶۰ در تهران متولد شده است.  کتاب‌های «اسفند»، «مستندنمایی»، «طوطی و بقال»، «دوستان با محبت» و «کفش‌ها کهنه نمی‌شوند» از دیگر آثار اوست.

6,500 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

وزن 130 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
وزن

130

پدیدآورندگان

مهدی عزتی

نوع جلد

شومیز

SKU

98010

نوبت چاپ

یکم

شابک

978-964-351-936-0

قطع

رقعی

تعداد صفحه

104

سال چاپ

1394

موضوع

داستان فارسی

تعداد مجلد

یک

گزیده‌ای از کتاب، کنار پرچین بهشت:

خان‌عمو با پاهای بلندش جلوتر حرکت می‌کرد و زوبین هم به‌حالت نیمه‌دو سعی می‌کرد هم‌پای او باشد، اما سیمین که از مسابقه با خان‌عمو ناامید شده بود از آن‌ها فاصله می‌گرفت و برای خودش خوش‌خوشک می‌آمد.

در آغاز کتاب، کنار پرچین بهشت ، می‌خوانیم:

 

موج کوتاه

کلی راهم را کج کرده‌ام تا از جلو سینما تیسفون رد بشوم که ببینم بالاخره فیلمش را عوض کرده یا نه. نمی‌دانم این مردم تا کی می‌خواهند این فیلم را ببینند و اصلاً چندبار؟ هنوز هم، بگذار زندگی کنم! فقط سه‌بار با خاله آمده‌ایم، هر سه‌بار هم به اصرار ماهنی، دخترخاله‌ام. با این‌که مادرم همیشه خانه می‌ماند تا مراقب پدرم باشد، اما آن‌قدر پدرم اصرار می‌کند تا به مادرم بفهماند که دو سه ساعتی می‌تواند تنها بماند و مادرم بهتر است برود و هوایی عوض کند. سینما هم که می‌رویم سه نفری، هربار توی سینما از همان اول فیلم، دستمال دست‌شان می‌گیرند و زارزار گریه می‌کنند و من هم در و دیوار را نگاه می‌کنم و تابلوهای روشنِ لطفاً سیگار نکشید و خروج را و باز هم یک ردیف در میان کسی پشت هم سیگار می‌کشد.

پدرم لوازم و جنس‌ها را گفته است و من نوشته‌ام روی کاغذ و توی جیب پیراهنم گذاشته‌ام. کروکی همانی را هم که نسیه بهش می‌داد برایم کشیده و مهر مغازه را هم داده که طرف من را بشناسد.

الان چند روز است که در مغازه می‌ایستم، اما خبری نیست. هر روز توی خانه می‌نالم که آخر پدر من، الان موتورسازی روی بورس است، اما به خرجش نمی‌رود که نمی‌رود. می‌گوید که کار ما مثل گل‌فروشی است و فصل دارد، فصل ما هم تابستان است. باید مغازه را نونوار کنی که آخر بهار که امتحانات تمام می‌شود، دوچرخه بفروشیم. تابستان، لوازم و تزیینات و پاییز و زمستان، تعمیرات.

اما من باز هم می‌گویم که دورهْ دوره‌ی موتور است و همه سراغ موتور را می‌گیرند، اما باز هم پدرم می‌گوید که نه من موتور بلدم نه تو. تا حالا تو آقایی کرده‌ای و حالا زور دارد بروی چند سالی شاگردی کنی و موتورسازی یاد بگیری. من تحمل توسری خوردن پسرم را ندارم. مگر این‌که مغازه را به موتورساز اجاره دهیم که این‌طوری هم مشتری‌های ما را می‌قاپد و هم روزی که بخواهد برود، مشتری‌های ما را با خودش می‌برد؛ چون کسی موتورش را دست شاگرد موتورساز نمی‌دهد.

اما من این حرف‌ها به کله‌ام نمی‌رود. همیشه هم از این‌جا به بعد است که بحث‌مان بالا می‌گیرد و حتا پدرم بغض می‌کند و مادرم ناراحت می‌شود، اما من می‌گویم… می‌گویم که خودش و دوست‌ها و هم‌کارهایش را ببیند که همه‌‌شان شده‌اند کبوترباز! از بی‌کاری کبوترباز شده‌اند. خودش هم به‌خاطر کبوتربازی از پشت‌بام افتاد و کمرش شکست. به این‌جا که می‌رسم هر دو ساکت می‌شوند و آخرش باز هم به این سؤال فکر می‌کنم چرا کبوتربازی؟ این‌همه کار دیگر هست؛ اما چرا عاقبت دوچرخه‌سازها کبوتربازی است فقط!

دیگر خسته شده‌ام؛ تا مولوی که نمی‌توانم پیاده بروم.

جلو امام‌زاده‌معصوم، یک تاکسی می‌آید که صندلی جلوش خالی است. سوار می‌شوم. شیشه تا نصفه پایین است. از راننده دست‌گیره را می‌گیرم و تا ته پایین می‌دهم. سر عباسی، مرد غول‌پیکری منتظر تاکسی است. تا می‌خواهم به خودم بجبنم که بگویم دو نفر حساب کند، مرد خودش را توی ماشین پرت می‌کند. یک ایستگاه مانده به مولوی، پیاده می‌شوم.

تمام سرمایه‌مان را خرج پدرم کردیم که بی‌فایده بود و زمین‌گیر شد. حالا مادرم ته‌مانده‌ی طلاهایش را فروخته است تا من کمی جنس توی مغازه بریزم و راه‌اش بیندازم.

پرسان‌پرسان تا درِ همان مغازه که پدرم می‌گفت می‌رسم. تا اسم نسیه را می‌آورم، نمی‌گذارد حتا مهر مغازه را نشان‌اش بدهم. با پولی که دارم و این گرانی به‌زور نصف جنس‌های سفارش پدرم را می‌توانم بخرم.

یک وانت می‌گیرم و جنس‌ها را بار می‌زنم و برمی‌گردم مغازه.

*     *     *

امروز اولین روزی است که از صبح آمده‌ام. مادرم کلی سفارش کرد که کرکره را که بالا دادم، حتماً آیت‌الکرسی بخوانم و فوت کنم به دست‌گیره‌ی در و بعد در را باز کنم و جلو مغازه را آب‌پاشی کنم.

همسایه‌ها یکی‌یکی می‌آیند و در مغازه‌شان را باز می‌کنند و بعد توجه‌شان به کرکره‌ی باز مغازه جلب می‌شود و می‌آیند نیم‌ساعتی حال پدرم را می‌پرسند و بعد می‌گویند که پدرم چه آدم باحال و کاربلد و درست‌کاری بوده و آن‌وقت می‌روند توی مغازه‌ی مسعود سلمانی جمع می‌شوند و حتماً پشت سر من صفحه می‌گذارند.

پدرم قبلاً درباره‌ی هرکدام‌شان توضیح داده و گفته است که با هیچ‌کدام‌شان گرم نگیرم که مغازه پاتوق نشود.

کم‌کم دارم می‌فهمم که پدرم از بی‌کاری چه می‌کشیده. دیروز که مغازه را تمیز و آماده می‌کردم، یک قوطی روغن‌نباتی که درش بریده شده بود و لبه‌هایش با چکش برگشته بود که دست را نبرد و پر از دوریالی بود، پیدا کردم و تا شب توی نخش بودم که این قوطی و دوریالی‌هایش به چه کاری می‌آیند؟ ساعت از ده که گذشت، ماجرای قوطی دوریالی‌ها را فهمیدم.

*     *     *

الان یک هفته‌ای است که این‌جا هستم. تا حالا هیچ‌چیز نفروخته‌ام، فقط یک پنچری گرفته‌ام و یک طوقه صاف کرده‌ام.

دوریالی‌هایم دارد تمام می‌شود. توی فکرم که پدرم چه‌طور این‌همه دوریالی جمع می‌کرده و حواسش بوده که کم نشوند و اصلاً چه منظوری داشته؟ فکرم به این رفته که شاید تو نخ کسی بوده که می‌خواسته همیشه دوریالی داشته باشد تا طرف نپرد.

حالا می‌فهمم که پدرم چه‌طور این زندان را تحمل می‌کرده. با تماشای مردمی که هر روز و هرچند دقیقه یک‌بار برای زنگ زدن از باجه‌ی تلفن‌عمومی روبه‌روی مغازه، می‌آیند و پول خرد می‌کنند برای دوریالی.

در همین فکرها هستم که چشمم به در مغازه می‌افتد که تنه‌ای جلو نور را گرفته. بهمن است و در دستش هم یک جعبه شیرینی دارد. موهای کوتاهش را زیر کلاهش پنهان کرده. بلند می‌شوم و بغل‌اش می‌کنم. می‌پرسم این‌جا چه‌کار می‌کند؟

می‌گوید که انگار سرم خیلی شلوغ است که حساب مرخصی‌هایش از دستم در رفته. راست می‌گوید الان وقت مرخصی‌اش است. رفته خانه‌مان و مادرم گفته که مغازه‌ام.

می‌نشیند. خیلی حرف می‌زنیم: از پدرم، از این‌که مجبورم این‌جا باشم، این‌که وضع زندگی‌مان به نخ رسیده و چیزی به پاره شدنش نمانده است، این‌که باید خرجی درآورم و از مغازه چیزی درنمی‌آید، از قوطی دوریالی‌ها و می‌رسم به این‌جا که عجیب کنجکاوم بدانم این مردم چه به هم می‌گویند و به کجا زنگ می‌زنند؟ از این‌که کم‌کم شناخته‌ام‌شان، از این‌که دوریالی‌ها را تمام کرده‌ام و نمی‌دانم از کجا جور کنم، از خیلی چیزهای دیگر و باز هم از این‌که این‌ها به کجا زنگ می‌زنند و چه می‌گویند؟

بهمن یک‌دفعه می‌گوید کاری ندارد که! می‌پرسم چه‌طور؟ می‌گوید اگر میکروفونی توی دهانی کار بگذاریم که به فرستنده وصل باشد، می‌توانیم با رادیو موجش را بگیریم.

می‌گویم خوب است و در فکر فرو می‌روم. بعد می‌پرسم این‌که بدتر است، چون اگر میکروفون توی دهانی باشد که فقط صدای دهانی را می‌شنویم و بیشتر می‌میریم از فضولی. تازه من کیت میکروفون فرستنده به رادیو را دیده‌ام. آن‌قدر کوچک نیست که توی دهانی جا بگیرد. تازه دوتا باتری قلمی هم باید بهش آویزان باشد. آن‌ها را کجا جا کنیم و چه‌طور هرچند وقت یک‌بار باتری‌هایش را عوض کنیم؟

با خیال راحت می‌گوید که می‌شود. راهش را پیدا می‌کند. مگر توی فیلم‌ها از این کارها نمی‌کنند؟ می‌گوید که در پادگان با یک افسر مخابرات دوست است که استاد این کارها است.

بهمن می‌رود و من می‌مانم و خیال‌هایم.

*     *     *

سه هفته می‌شود که بهمن رفته است و حداقل پنج هفته‌ای مانده که برگردد. در این‌مدت کارم شده بود این در و آن در زدن برای جور کردن دوریالی. مثل گنجینه‌ای مدام مراقب بوده‌ام کم نشود و بیشتر هم شود. هر روز ساعت دوازده‌ونیم ظهر منتظر باشم که دلبر نعنایی‌ام بیاید و از من دوریالی بخواهد. خاطرخواه شده‌ام، خاطرخواه دختری که هر روز می‌آید جلو مغازه، یک دوتومانی یا پنج‌تومانی می‌دهد، چندتا دوریالی می‌گیرد و بقیه‌اش را می‌گوید که باشد.

همیشه آدامس نعنایی، حتماً خروس یا شیک، توی دهانش است و وقتی نزدیک‌اش می‌شوم که سکه‌ها را کف دستش بیندازم و نوک انگشتانم کف دستش می‌سُرد، بوی نعنا جانم را پر می‌کند.

دلبر و خاطرخواه، کلماتی بودند که سال‌آخری‌های دبیرستان درباره‌ی عشق‌های‌شان می‌گفتند و حسرتش همیشه به دل ما بود که بگوییم فلانی دلبرمان است و خاطرخواهش شده‌ایم.

هر روز تا دوازده‌ونیم ظهر از بی‌قراری به خودم می‌پیچم و یک ساعتی مانده به آمدنش، لباس و دست‌هایم را گریس‌مالی می‌کنم که مثلاً مرد کارم و سرم شلوغ بوده.

بارها نقشه کشیده‌ام که سر حرف را باز کنم، اما نمی‌دانم چه‌طور؟ بعضی وقت‌های بی‌کاری جلو مغازه‌ی مسعود سلمانی یا جعفر تودوز می‌روم. بیشتر حواسم به این است که چه‌طور با هم گرم می‌گیرند و سر حرف را باز می‌کنند. تازگی‌ها فهمیده‌ام که اصلاً کاسبی هنر حرف ساختن از هیچ است. اصلاً اگر نتوانی، خل می‌شوی. جعفر را که می‌بینم، باورم می‌شود که هنرمند است، که اصلاً چه‌طور این‌قدر حرف پیدا می‌کند، این‌که چه‌طور به هر چیزی دقت می‌کند و گیر می‌دهد.

اما کلاً بی‌خیال شده‌ام، بی‌خیال حرف زدن. چون هم کابوس شب‌هایم شده و هم این‌که فکر و خیال بزرگ‌تری دارم؛ چون سؤال بزرگم این است که اصلاً به کی زنگ می‌زند؟

این سؤال در مورد خیلی‌های دیگر هم برایم پیش آمده است. از صبح تا شب کلی آدم می‌بینم که می‌آیند و می‌روند. دیگر غریبه‌ها و گذری‌ها را از همیشگی‌ها تشخیص می‌دهم. همیشگی‌ها را شناخته‌ام. چندتا زن خانه‌دارند، چندتا مرد میان‌سال غلط‌انداز و دو سه‌تا پسر علاف که معلوم است می‌آیند و شماره‌ای شانسی می‌گیرند. این را از جیب‌های بادکرده‌شان که پر از سکه است می‌فهمم. خانه‌دار‌ها هم مشخص است که با کس‌وکارشان حرف می‌زنند. چون یا بلندبلند حرف می‌زنند که حرف‌های‌شان قشنگ از داخل مغازه شنیده می‌شود یا این‌که بیشتر جمله‌های خبری می‌گویند و می‌شنوند. این‌ها را از حالت صورت‌های‌شان می‌فهمم. چـون حـالت چهره‌های‌شـان زودبه‌زود عوض می‌شود. اما غلط‌اندازها کلاً صورت‌شان یک‌جور است. کلاً خوش‌حال‌اند و معلوم است که لاس می‌زنند.

توی مخم رفته که چه می‌گویند و چه می‌شنوند و البته بیش از همه، دلبر نعنایی‌ام. این بهمن لامصب هم که نمی‌آید. کاروبارم دارد بهتر می‌شود و بیشتر به مغازه می‌رسم. دوتا دوچرخه فروخته‌ام و با پولش، نسیه‌ای، چهارتای دیگر خریده‌ام. مغازه‌ی دیگری در مولوی پیدا کرده‌ام که صاحب مغازه آمد و مغازه را دید و حالا نسیه می‌دهد. چندتا گونیا به دیوار زده‌ام و دوچرخه‌ها را به دیوار بسته‌ام که بیشتر دیده شوند. یک سرگرمی تازه هم برای خودم درست کرده‌ام. دوچرخه‌ای را که از قبل توی مغازه بود برداشته‌ام و تزیین‌اش می‌کنم. خوش‌خوشک کار می‌کنم و هر روز چیزی بهش اضافه می‌کنم. چند روزی نوار پیچیدم، بعد گل‌پره و دینام و چراغ فانتزی و دوتا از این چراغ‌فنری‌ها روی دسته‌هایش و بوق برقی و چراغ جلو و عقب و لقمه‌ترمز هفت‌رنگ و گل‌گیر. هر روز که کارم تمام می‌شود، می‌گذارم‌اش جلو شیشه. کلی هم برایش مشتری پیدا شده، اما قیمت پرتی می‌دهم که بپرند.

پدرم راست می‌گفت. حالا که دقت می‌کنم می‌بینم توی این محل چه‌قدر دوچرخه زیاد است.

*     *     *

امروز بالاخره بهمن آمد. هنوز سه هفته مانده و امروز منتظرش نبودم. می‌گوید که یک‌روزه مرخصی گرفته و می‌داند که چه‌قدر مگسی بوده‌ام این روزها. بسته‌ی کوچکی را که همراه آورده باز می‌کند و از لای هفت‌لا روزنامه‌باطله، کیت کوچکی را بیرون می‌آورد. می‌خندد و باد به غبغب می‌اندازد که جیمز باند باید برود خروس‌قندی بفروشد و کلی کیف می‌کند که چه‌طور توانسته از پادگان خارج‌اش کند. می‌پرسد حالا چه کنیم؟

می‌گویم باید صبر کنیم تا نیمه‌شب. کیت را دوباره داخل روزنامه‌ها می‌پیچم و می‌گذارم توی جیبم. قرار می‌گذاریم الان به خانه‌شان برود و بعدازظهر بیاید که برویم دربند و دیروقت برگردیم و کار کیت را یک‌سره بکنیم و شب برویم خانه‌ی ما بخوابیم تا صبح بلند شود برود پادگان.

ساعت شش غروب پیدایش می‌شود. حرفی برای گفتن نداریم. یعنی من حرف زیاد دارم، اما می‌خواهم دربند که رفتیم ماجرای دلبرم را برایش تعریف کنم. کرکره را پایین می‌کشم و راه می‌افتیم.

با اتوبوس می‌رویم. توی راه، بهمن انگار که تازه شاه‌کارش یادش افتاده باشد تا خود تجریش و بعد از آن دربند از ماجرای مهندس مخابرات پادگان حرف زد که وقتی داستان من را شنیده خیلی خوشش آمده و کیت را جوری طراحی کرده که میکروفون ندارد و مستقیم به سیم گوشی و دهانی وصل می‌شود و فرستنده‌اش را قوی کار گذاشته که صدا واضح باشد.

دکه‌های دربند را بالا می‌رویم و به کوره‌راه می‌رسیم و برمی‌گردیم و به قهوه‌خانه‌ی دنجی می‌رویم و روی تخت می‌‌نشینیم. بهمن می‌گوید نزدیک آب بنشینیم. صدای رود دل‌شوره‌ام را بیشتر می‌کند.

سر حرف را که باز می‌کنم، گل از گل بهمن می‌شکفد و می‌گوید: «بی‌شرف… پس تو هم خاطرخواه شدی!»

تعریف می‌کنم که مشتری هر روز باجه است. احساس می‌کنم که انگار در خودش فرو می‌رود. حرفم که تمام شد سکوت می‌کند، طولانی، طولانی‌تر از همیشه. همیشه وقتی خبری به او می‌دهم همین‌طور سکوت می‌کند.

می‌گویم: «خب، که چی؟ ساکتی؟»

می‌گوید: «ببین، تو هنوز نمی‌دونی طرف گشاد داده یا نه… شاید هم نده، اما این بوش میاد که خونه‌ی افشارش بسته‌ست… من نمی‌فهمم این‌همه راه داری، خودتو شیش‌در کرده‌ای که چی؟»

«چی می‌گی؟»

«نمی‌فهمی؟ خب، این واسه چی هر روز توی باجه‌ست؟»

«بره زنگ بزنه!»

«واسه چی؟ واسه چی هر روز می‌ره زنگ بزنه؟»

«می‌ره تلفن بزنه دیگه!»

«خب رفیق گلم، این داستان داره خب. وا بده. می‌دونم خاطرخواه شده‌ای، اما این داستان داره.»

«داستانِ چی؟»

«یعنی واقعا نمی‌فهمی؟ خب، طرف خاطرخواه یکی دیگه‌ست دیگه. مگه نمی‌گی هر روز سر یه ساعتی میاد زنگ بزنه؟»

به فکر می‌روم.

«دمغ نشو. الان وا بدی خیلی بهتر از اینه که بری تو نخش و بعداً خراب شی.»

«نه… من دیدم که همیشه به چند نفر زنگ می‌زنه. اگه به یه پسری زنگ می‌زد که همیشه باید به یه نفر زنگ می‌زد، با یه دوزاری! نه این‌که سه چهارتاشو حروم کنه.»

«ببین اصلاً بیا بی‌خیال باجه شو… این داستانْ داستان داره.»

«تو چی‌کار به این کارهاش داری؟»

«ببین. من هم مثل تو، گفتم یه بازی شروع کنیم یه‌کم سرمون گرم شه نه این‌که تو خودت بازی بخوری. هنوز هیچی نشده بدفازی گرفتی. من بوی خوبی از این ماجرا نمی‌شنفم.»

ساکت می‌شویم. شام‌مان را می‌خوریم و آرام‌آرام پایین می‌رویم و نزدیک ساعت یک می‌رسیم جلو مغازه.

می‌گوید: «تو بپا، من می‌رم تو باجه.»

می‌گویم: «مگه لحیم نمی‌خوای؟»

می‌گوید: «تو این نصفه‌شبی می‌خوای کل محلو بیدار کنی؟ این کرکره تا نصفه نرفته همه خبردار می‌شن.»

راست می‌گوید. کیت را هم‌چون شی مقدسی از جیبم درمی‌آورم و به او می‌دهم و جلو در باجه می‌ایستم و اطراف را می‌پایم. تک‌وتوک چراغ‌هایی روشن است و بیشتر نور کم‌سوی شب‌خواب‌های سبز و صورتی و آبی و زرد از پنجره‌های خانه‌ها بیرون می‌پاشد.

بهمن ناخن‌گیری از جیب درآورده و روی تاقچه‌ی زیر تلفن می‌گذارد. مثل خنثی‌کننده‌های بمب که در فیلم‌ها دیده‌ام، آرام و با دقت دهانی گوشی را باز می‌کند و روی تاقچه می‌گذارد. کاغذی را از جیبش درمی‌آورد و باز می‌کند. مثل نقشه‌ی کیت است. سیم‌هایی را که از گیرنده‌ی دهانی رفته‌اند وارسی می‌کند و با ناخن‌گیر، به‌آرامی بخشی از روکش‌شان را می‌کند. بعد سر سیم کیت را لخت می‌کند و دور بریدگی‌های سیم تلفن می‌پیچد. نوارچسبی از جیب دیگرش درمی‌آورد و اندازه‌ی یک سانتی‌متر با دندان می‌کند و دور اتصال‌ها می‌پیچد. کیت را داخل گوشی فرو می‌کند و کمی از روزنامه‌ی باطله را می‌کند و کناره‌های کیت می‌گذارد و محکم‌اش می‌کند و درِ گوشی را می‌بندد. ناخن‌گیر و چسب را توی جیبش می‌گذارد و بیرون می‌آید.

نگاه‌اش می‌کنم. صورتش خیس عرق است و از چشم‌هایش نه مثل خنثی‌کننده‌های بمب که مثل یک گناه‌کار آتش می‌بارد. به چشم‌هایم نگاه می‌کند و می‌گوید تمام شد. آرام در باجه را می‌بندد.

به‌سمت خانه‌ی ما می‌رویم.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “کنار پرچین بهشت”