توضیحات
گزیده ای از کتاب نفرین شدگان نمیر میران
. سکه همیشه یک روى ندارد، روى دیگر سکه آنى است که شما هیچ موقع پیشبینىاش را نکردهاید. انسانها در قمارى شرکت مىکنند که احتمال برد و باخت بهحد مساوى در آن است.
در آغاز نفرین شدگان نمیر میران می خوانیم
فصل اوّل
چشمان پفآلود جواد خبر از بىخوابى شب گذشته مىداد. او شب گذشته تا پاسى از نیمهشب را در باران بهدنبال سیاوش گشته بود و پس از این که به خانه بازگشته، یکسره در خانه قدم زده و اندیشیده بود، اندیشههاى گوناگون وجودش را فراگرفته بود. او حتم داشت اتفاقى افتاده است، ولى نمىدانست چه اتفاقى. سیاوش هیچ وقت بىخبر جایى نمىرفت. پرسشهاى گوناگونى در ذهنش نقش مىبست. آیا به خانه خواهرش رفته؟ که گفتند تلفن زدهاند و آنجا نبوده؛ آیا به خانه دوستانش رفته؟ که بهجز خودش و سیامک و مصطفى دوستانى نداشت که به خانهاشان برود؛ آیا بازداشت شده بود؟ که جرمى مرتکب نشده بود که بازداشت شود؛ آیا او را کشته بودند؟ نمىدانست چه کسى؟ کجا؟ و چرا؟ چگینىها؟ افشین؟ آیا خودکشى کرده بود؟ چرا؟ دلیلى براى خودکشى نداشت. هرچه مىاندیشید، پاسخى براى پرسشهایش نمىیافت. هرچه بیشتر مىاندیشید، بیشتر سردرگم مىشد.خواب کاملا از چشمانش گریخته بود. حتى خواب شیرین صبحگاهى نیز امان از او نبرده بود. بارها تلاش کرد بخوابد، ولى گویا بىخوابى خبر از یک حادثه شوم داشت، حادثهاى که وحشتناک و دردناک مىنمود. بارها خواست لباس بپوشد و بیرون برود، ولى دلیلى براى این کار نمىیافت؛ همهجا را گشته بود و جایى نبود که بگردد. باید منتظر مىماند تا شاید خبرى برسد و آرزو مىکرد خبرى شوم نباشد.
هوا سرد مىنمود، ولى او اصلا به هوا فکر نمىکرد که اثر آن را حس کند. رفته رفته ناامید مىشد و براى ناامیدیش هم دلیلى نداشت. سیاوش را از بعدازظهر روز گذشته بهبعد کسى ندیده بود و دلیلى هم براى ناپدید شدنش وجود نداشت. باید کارى مىکرد، بهیکباره فکرى به ذهنش رسید، کلاغآباد، تنها جایى بود که سیاوش همیشه براى دیدن رؤیا به آنجا مىرفت.
«آرى باید به آنجا رفته باشد، چرا پیشتر فکرش را نکردم، باید به آنجا بروم، آرى به آنجا مىروم.»با رنگ گرفتن این باور در ذهنش بهسرعت لباس پوشید و مهیاى رفتن شد. ولى بار دیگر اندیشهاى دیگر ذهنش را تسخیر کرد :«اگر آنجا رفته باشد، شب را کجا گذرانیده است؟ اصلا دیروز قرار نبود خانواده رؤیا به باغ بیایند؛ اگر هم آنجا رفته بود، باید برمىگشت. سرماى شب پاییزى کشنده است، کمتر کسى مىتواند آن را تحمل کند. نه، نه، آنجا نمىتواند باشد.» با این اندیشه بار دیگر به حالت سابق برگشت. پشت میزش نشست و سرش را در میان دو دست گرفت. کلافه بهنظر مىرسید. بار دیگر فکر کرد تا شاید براى معمایش پاسخى بیابد، اما هیچ وجود نداشت. دقایقى رابه همان حالت گذراند، سپس دو دستش را بر روى میز گذاشت و سرش را بر روى دستانش قرار داد و چشمانش را بست تا شاید آرام گیرد و راهى بیابد.
چند لحظه را در همان حالت اندیشید، ولى نیمچه خوابى چشمانش را ربود، اما خنکا و شاید بهتر بتوان گفت سرماى سپیدهدمان پاییزى او را به خود آورد. سرمایى که از پنجره نیمهباز اتاقش به درون مىآمد در بدنش نفوذ مىکرد و اثر سرما بدن او را به لرزه انداخته بود. از جایش بلند شد، خواست در رختخوابش بخوابد، از پنجره بیرون را نگاه کرد، هوا کاملا روشن شده بود، دلیلى براى خوابش نیافت. بار دیگر اندیشه سیاوش وجودش را فراگرفت. کاپشن
برداشت و از اتاقش خارج شد. مىخواست از خانه خارج شود که صداى زنگ تلفن او را مجددآ به خود خواند. به عقب برگشت و گوشى را برداشت.
سیامک بود، افسرده و غمگین صحبت مىکرد و افسردگیش خبر از حادثهاى شوم داشت.
«مىدانى جواد…»
در اینجا مکثى کرد و جواد که دستپاچه بهنظر مىرسید، گفت :
«چه شده؟»
«سیاوش…»
سیامک در واژه «سیاوش» مکثى کرد و سپس هقهق گریه سر داد. جواد بهراحتى مىتوانست همه چیز را حدس بزند، ولى گویا نمىخواست باور کند که… به همین دلیل بار دیگر پرسید :
«او چه…؟ تو را بهخدا بگو چه شده است؟»
«او… خودکشى کرده!»
صداى هقهق سیامک بلند شد، با این خبر دنیایى از غم بهیکباره جاى نگرانى و بىخوابى شب گذشته را گرفت. احساس کرد که سرش سنگین شده است، هیچ چیز نمىتوانست بفهمد، ادامه صحبت سیامک را هم نمىشنید. گوشى را بر زمین گذاشت، پاهایش توان ایستادن نداشتند، زانوهایش به لرزه افتاد و در همان کنار تلفن بر زمین نشست و سرش را در میان دو دستش قرار داد و گریه سر داد. همه اعضاى خانوادهاش از صداى گریه او از خواب بلند شدند، ولى هیچکس هیچ نپرسید، چون آنها هم حدس مىزدند چه شده است. لحظههایى به همین منوال گذشت. سپس از جایش بلند شد و در حالى که اشک چشمانش را پاک مىکرد، تلاش کرد پاسخى براى معمایش بیابد. هرچه سعى کرد، هیچ نیافت، فقط قیافه سیاوش در ذهنش نقش مىبست و بس. از آخرین جمله سیامک واژه نمیر و کلاغآباد را شنیده بود، پس بدون این که حرفى بزند در اندیشهاى ژرف فرورفت و راه نمیرمیران را در پیش گرفت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.