من مرده بودم که هانیه عاشقم شد

“من مرده بودم که هانیه عاشقم شد”

محسن حکیم معانی

مجموعه داستان ایرانی

انتشارات نگاه

 

همین نگرش باعث شد آقای خ چنان به کارش عشق بورزد که تعجب و حتی حسرت اطرافیانش را برانگیزد. کمتر کسی مانند آقای خ در جهان  یافت می شود که تا این اندازه به هماهنگی و یکسانی با شغلش دست یافته باشد. آقای خ واژه ها را می بلعید، هضمشان می کرد و بالا می آورد. چنان به کنه واژه دست می یافت که گویی خودش آن واژه بود. و با چنان وسواس و دقتی این آگاهی اش را اعمال می کرد که امکان نداشت نکته ای از زیر چشمش در برود یا مغفول بماند.

39,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 140 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

محسن حکیم معانی

نوع جلد

شومیز

SKU

1398021701

نوبت چاپ

دوم

شابک

978-600-376-292-3

قطع

رقعی

تعداد صفحه

132

سال چاپ

1401

موضوع

داستان, داستان فارسی, داستان کوتاه فارسی

وزن

140

گزیده ای از متن کتاب “من مرده بودم که هانیه عاشقم شد”

من مرده بودم که هانیه عاشقم شد نوشتۀ محسن حکیم معانی

 

من مرده بودم که هانیه عاشقم شد

من صبح روز دوازدهم اردیبهشت مُردم و درست چند دقیقه بعد از مرگم بود که هانیه را دیدم. به همین سادگی.[1]

هانیه شش هفت دقیقه‏ای پشت ویترین کتابفروشی ایستاده بود و جلد کتاب‏ها را وارسی می‏کرد. چادری و کمی تپل بود. یک لحظه که صورتش را از ویترین برگرداند و سمت چپش را نگاه کرد، توانستم ببینمش. چند شاخه موی سیاهش از زیر مقنعه ریخته بود روی پیشانی بلند و سفیدش. با چشم‏های سیاهش داشت دقیقاً به جایی که من ایستاده بودم نگاه می‏کرد، بدون آنکه مرا ببیند که این البته طبیعی هم بود. ابروهایش را کلفت برداشته بود اما خیلی خوب به قیافه‏اش می‏آمد، دو تا خط کلفت سیاه بالای چشم‏هایش باعث می‏شد مردمک چشم‏ها سیاه‏تر به نظر برسد. حاضر بودم قسم بخورم دانشجو است، آن هم دانشجوی یکی از رشته‏های ادبیات، فلسفه، تاریخ. حتی حاضر بودم اگر کسی دوروبرم بود شرط هم ببندم و بعد بروم جلو از خودش بپرسم. شاید هم این کار را می‏کردم اگر همان وقت راه نمی‏افتاد برود توی مغازۀ کتابفروشی. بلافاصله رفتم تو.

مغازه‌ای بزرگ بود که مثل اغلب کتابفروشی‏های روبه‏روی دانشگاه تهران کتاب‏های ناشرهای مختلف را داخلش می‌شد دید و باز مثل اغلب همان کتابفروشی‏ها، کتاب من از صبح پشت ویترین مغازه نشسته بود و با جلد قهوه‏ای‏اش سعی می‏کرد به مردم چشمک بزند. داخل مغازه میزی جدا اختصاص داشت به کتاب‏های تازه منتشر شده و کتاب من هم روی میز مارپیچ تابیده‏ای را ساخته بود که آدم را به یاد دی.‏ان.‏ای می‏انداخت.

هانیه از سر برج کتابی را برداشت و گذاشت روی پیشخان مغازه و شروع کرد به ورق زدنش.[2] وقتی بالاخره کار نشانه‏گذاری تمام شد کتاب را گذاشت جلوی فروشنده و اسکناسی هم گذاشت کنارش. فروشنده کتاب را چپاند توی کیسه‌ای نایلونی‏ که اسم و رسم مغازه رویش بود و داد دست دختر. دختر هم آن را سریع گذاشت توی کیفش. انگار تمام شوقش با خریدن کتاب یک‏باره دود شد و به هوا رفت. بعد همان‏طور که داشت در کیفش را می‏بست و سرش پایین بود به فروشنده گفت: «آقا ببخشید، شما می‏دونید چطوری می‏تونم با نویسنده‏اش تماس بگیرم؟»

مرد لبخندی احمقانه زد و گفت که بهتر است از ناشر کتاب بپرسد، اما به همین جمله اکتفا نکرد و چیزی گفت که دلم می‏خواست همان‏ جا مشتم را پر کنم و بکوبم توی صورتش.

«ایشون امروز صبح فوت کردن.»

نگفت دستم از دنیا کوتاه شده!

انگار این صحنه را قبلاً یک جایی دیده بودم. یعنی مطمئنم عین همین جمله‏ها را جایی دیگر دیده‏ام و حتی آنها را نوشته‌ام. حالا کجا یادم نیست.[3]

حالا باید تصویر هانیه را کامل کنم. هانیه همان‏طور که کله‏اش پایین بود…[4] نمی‏دانم چطوری است که آدم وقتی می‏میرد حواسش تازه فعّال می‏شود. دقّت و ریزبینی‏اش هم زیاد می‏شود. آدم حالتی پیدا می‏کند که دیگر زنده و مرده بودن برایش فرقی نمی‏کند، یعنی می‏داند که خودش مرده و دیگران زنده‏اند اما آنطور که برای زنده‏ها فرق می‏کند برای مرده‏ها فرق نمی‏کند. فقط آدم خیلی حساس‏تر می‏شود. مثلاً صداهای زیرتر از حد معمول را هم می‏شنود یا رنگ‏های دیگر را هم می‏بیند که در طول دوران زندگی‏اش نمی‏توانست ببیندشان. البته یکی دوتا رنگ را هم دیگر نمی‏بیند، مثلاً آبی را؛ که این خودش غنیمتی است. هرچند این‏ور دیگر آدم به پرسپولیس و استقلال حس چندانی ندارد، اما همین که می‏فهمی آسمان بالای سرت آبی نیست بلکه در واقع آن هم قرمز است خودش نعمتی است. آن هم یک قرمز خوشرنگ که تا زنده بودی نمی‏توانستی ببینی‏اش. و چقدر خنده‏ات می‏گیرد که می‏فهمی استقلال همیشه با لباس قرمز بازی می‏کرده و طرفدارانش یک عمر عوضی فکر کرده‏اند. در واقع استقلالی‏ها هم پرسپولیسی‏اند اما این را فقط وقتی می‏فهمند که مرده باشند![5]

داشتم می‏گفتم هانیه همان‏طور که کله‏اش پایین بود و داشت با زیپ کیفش کلنجار می‏رفت، مکث کرد. بعد سرش را آورد بالا و مستقیم توی چشم‏های مرد نگاه کرد و به طرزی احمقانه پرسید: «جداً؟»

لجم گرفته بود، هم از مرد که آنقدر ساده و در عین خونسردی و البته با کمی بدجنسی خبر مرگم را داده بود و هم از دختر که نمی‏توانستم بفهمم با شنیدن این جمله در درونش چه اتفاقی افتاد. هرچند بعدتر فهمیدم و به جای خودش به آن هم خواهم پرداخت. راستش این جزو آن حس‏هایی نیست که بلافاصله بعد از مرگ فعال می‏شوند. می‏فهمید که چه می‏گویم؟ اگر نمی‏فهمید من واقعاً نمی‏توانم توضیح بیشتری بدهم چون متأسفانه بعضی چیزها را فقط بعد از اینکه دستتان از دنیا کوتاه شد خواهید فهمید. یعنی می‏خواهم بگویم واقعاً نفهمیدم در درونش چه اتفاقی افتاد.

آنقدر لجم گرفته بود که از در مغازه زدم بیرون و توی پیاده‏رو منتظر خروج هانیه ایستادم. حتماً اگر نمرده بودم دلم سیگار می‏خواست.

کتابی که آن روز صبح پخش شده بود، شیرین دو سال معطل مانده بود. مدتی پیش ناشر و مدتی بیشتر در ارشاد (در طول این مدت سه بار رفت و برگشت و هربار کمی لاغرتر شد) و بالاخره باز مدتی دیگر دست ناشر و آخر سر هم دو ماه تمام معطل مجوز پخش شده بود. در طول این دو سال من از سلامتی کامل به ناسلامتی مطلق رسیده بودم و بالاخره همان روز صبح مرده بودم. این هم از عجایب روزگار است که نویسنده صبح روزی که کتابش بالاخره باید بعد از دو سال به دست خوانندگان برسد، دستش از دنیا کوتاه شود. اما چه می‏شود کرد؟ به قول ونه‏گوت «رسم روزگار چنین است».

بیرون مغازه این پا و آن پا می‏کردم تا دختر بیاید و اگر کسی ازم ایراد نمی‏گرفت که مرده‏ها سیگار نمی‏کشند، حتماً سیگاری روشن می‏کردم.[6]

هانیه بالاخره آمد بیرون و با تعجب دیدم کتابم را از کیفش درآورده و در دست گرفته. نفهمیدم آن همه وقت چه می‏کرد توی آن مغازه‌ی نکبتی و با آن جوانک ریقماسی چه گفت و چه شنید. البته وقتی بالاخره یک جا نشستیم فهمیدم. هانیه مستقیم رفت طرف در اصلی و باعظمت دانشگاه تهران و من هم دنبالش.

راستش نمی‏دانم چرا افتاده بودم دنبال این اولین مخاطب کتاب جدیدم، آن هم در روز اول مرگم که هزار تا کار ریز و درشت دیگر داشتم. آدم بعد از اینکه دستش از دنیا کوتاه می‏شود، به خصوص در همان ساعت‏های اولیه کمی گیج می‏زند. این گیجی با کمی حالت تهوع همراه است و برای اغلب مردم بی‏اشتهایی هم به دنبال دارد که غالباً دو سه روز طول می‏کشد. آدم می‏داند هزار تا کار دارد اما فکر می‏کند می‏تواند همان لحظه کارهایی بکند که عمری دوست داشته بکند. مثلاً اینکه بفهمد اولین کسی که کتابش را می‏خرد کیست. و بلافاصله خودش را دم در کتابفروشی‏ای ببیند در مقابل دخترک چادری‏ای که روبه‏روی ویترین کتابفروشی ایستاده است.

هانیه دانشکده هنرهای زیبا را رد کرد، بعد دانشکده ادبیات را هم رد کرد و سر اولین چهارراه رفت طرف مسجد دانشگاه و کمی جلوتر از مسجد بالاخره نشست روی یکی از نیمکت‏های خلوتی که کنار چمن‏ها ردیف شده‏اند و دست راستشان مسجد است و روبه‏رویشان دانشکده علوم. هانیه نشست و شروع کرد به ورق زدن کتاب. رفتم کنارش روی نیمکت نشستم. هانیه داشت کتاب را ورق می‏زد که لای یکی از صفحاتش کارت ویزیت کتابفروشی را دیدم و شماره تلفنی که با خودکار آبی[7] پشت کارت نوشته شده بود.

هانیه گوشی موبایلش را از کیف درآورد، شماره تلفن را وارد کرد، به نام چگینی ذخیره‏اش کرد و گوشی را گذاشت توی کیفش و دوباره مشغول ورق زدن کتابم شد.

شَمّ کارآگاهی مردانه‏ام درِ گوشم چسبیده بود و زمزمه می‏کرد که بعد از خروج من از مغازه، پسره هانیه را به حرف گرفته و از کتاب‏های قبلی‏ام برایش گفته و هانیه که دیده یا فکر کرده دارد با کسی حرف می‏زند که علاقه مشترکی با هم دارند، کمی بیشتر توی مغازه معطل شده. پسرک هم هر جا دیده رشته کار دارد از دستش درمی‏رود برگشته سراغ من و مثلاً از مرگ من در این سن و سال ابراز تأسف کرده و بعد در موقعیتی مناسب با دخترک شماره ردوبدل کرده. مثلاً جوری نشان داده که قرار است تشییع جنازه بی‏سروصدا انجام شود و فقط دوستان آن مرحوم (یعنی من) حضور داشته باشند، ولی او به خاطر علاقه‏ای که همیشه به کارهای من داشته حتماً باخبر خواهد شد. و خلاصه حالا که خانم نتوانسته نویسنده را پیش از مرگش پیدا کند می‏خواهد لااقل در مراسمش شرکت داشته باشد، «بفرمایید این شماره من، تا بعد از ظهر با من تماس بگیرید تا اگه خبری به دستم رسید شما رو هم خبر کنم.» بعد هم از آن‏جایی که کار از محکم‏کاری عیب نمی‏کند شمارۀ طرف را هم گرفته به بهانۀ این که شاید خبری شد و…

مردها این جوری‏اند دیگر، حتی از مرگ هم برای مخ‏زنی استفاده می‏کنند! فقط حرصم از این گرفته بود که من را واسطه مخ‏زنی‏اش کرده پسره جعلق! زمان ما لااقل کتاب نویسنده ابزار مخ‏زنی بود نه جسدش! «رسم روزگار چنین است».

در همین فکرها بودم که متوجه شدم هانیه دارد زیر لب اسمم را تکرار می‏کند، آن هم اسم کوچکم را. بلافاصله موبایلش را درآورد و شروع کرد به نوشتن. زیرچشمی نگاه کردم:

aiaze tabesh mord L

می‏خواستم داد بزنم ایاز را این طوری نمی‏نویسند باید بنویسی Ayaz.

بعضی مشکلات مثل این بعد از مرگ هم دست از سر آدم برنمی‏دارند. یک عمر با لاتین اسمم مشکل داشتم، حالا هم!

هانیه پیامکش را همان‏طور غلط فرستاد برای maryam.[8]

چند دقیقه بعد صدای شُرشُر آب آمد و صفحه گوشی‏اش روشن شد.

Khoda biamorzatesh L hani joon age doos dari bia inja

هانیه جواب داد:

ghorboonet azizam man daneshgaham, to nemiay?

گوشی را گذاشت توی کیفش. کتاب را ورق زد و شروع کرد به خواندن قصه‌ای. قصه از کابوسی که یک شب دیده بودم درآمده بود. حالا خود کابوس یادم نیست. قصه هم درست و حسابی یادم نمانده. یک گاری بود و تویش راوی و دختری. گاری را اسبی می‏کشید که حالا افتاده بود توی سراشیبی و نمی‏توانست سرعتش را کنترل کند و… خلاصه یادم نیست، کمی سوررئالیستی بود، کمی اکسپرسیونیستی. داستان مزخرفی بود. فکر می‏کنم آخرش گاری می‏خورد به تخته‏سنگ‏ها و از خواب می‏پریدم. حالا یادم نیست دختری که همراهم بود چه شد و کجا رفت.

بدترین چیزی که آدم ممکن است تجربه کند همین علافی اولین ساعت‏های بعد از مرگ است. همان‏طور لنگ در هوا مانده بودم که چه کار کنم و کجا بروم که سمفونی چهلم موتزارت فضای اطرافم را پر کرد. هانیه دست برد توی کیفش و موبایلش را درآورد و شروع کرد به صحبت کردن. طبق عادت گوش سپردم به مکالمه‌اش و خودم را گذاشتم جای طرف مقابل که حرف‏هایش را نمی‏شنیدم و سعی کردم در جواب هانیه جمله‏هایی بگویم که فکر می‏کردم طرف مقابل باید بگوید. خیلی زود طرف را شناختم. همان جوانک فرصت‏طلب کتابفروشی بود.

هانیه گفت: «نه… خواهش می‏کنم… من خودم با چند تا از دوستام می‌رم…»

پسره مزخرف از همین حالا داشت سعی می‏کرد هر جور شده با دختره بریزد روی هم. ته دلم غنج می‏رفت که هانیه بهش راه نمی‏داد. اینها فکر و خیالات آن وقتم بود. بگذریم که همان فردایش وقتی جنازه‏ام را سوار کردند ببرند بهشت زهرا، بالاخره پسره هانیه و دوستش مریم را راضی کرد که سوار ماشین او بشوند نه اتوبوسی که برای همین کار جلوی درب[9] خانه ایستاده بود.

تلفنش که تمام شد مکث کرد و درحالی‏که به تنۀ درخت کاجی نگاه می‏کرد زیر لب چیزی گفت. بعد به جلد کتابم که حالا کنارش روی نیمکت افتاده بود نگاه کرد و باز لبش جنبید. بعد گوشی‏اش را برداشت و شروع کرد به نوشتن:

fekr konam ashegh shodam K

پیام را ارسال کرد برای مریم و لبش را گزید.

عاشق آن پسره جعلق؟ هنوز نیم ساعت هم نشده، عاشقش شده؟ سرم داشت سوت می‏کشید.

دوباره صدای شرشر آب آمد. گوشی را برداشت و پیام مریم را خواند:

wow…  to o asheghi? hala ki hast?

هانیه شروع کرد به تایپ کردن. خسته شده بودم و دیگر دلم نمی‏خواست جواب پیامش را بخوانم.[10] نفهمیدم هانیه در جواب مریم چی نوشت. کم‏کم هم داشت حوصله‏ام سرمی‏رفت و داشتم فکر می‏کردم درست در اولین ساعت‏های پس از مرگم خودم را مچل چه دیوانه‏ای کرده‏ام، که شنیدم زیر لب گفت: «دیوونه خودتی…»

برگشتم و با تمام تعجبی که ممکن است در صورت یک مرده وجود داشته باشد نگاهش کردم؛ سرش توی گوشی‏اش بود و به همین خاطر مجبور شدم پیامکی را که تازه مریم برایش فرستاده بود بخوانم:

aiaze tabesh?   divoooooone

من را می‏گفت؟

هانیه باز داشت می‏نوشت:

farda mikham beram tashee jenaze, to ham miai? L

راستش هانیه از مدت‏ها پیش تعلق خاطری به من داشت.[11] اما از کی و از کجا دقیقاً نمی‏دانم. اولین کتابم را وقتی خوانده بود که سال اول دانشگاه بود و تازه مطالعۀ ادبیات را شروع کرده بود. در واقع آن کتاب از اولین کتاب‏هایی بود که هانیه خواند. بعد از خواندن آن کتاب بدجور از داستان‏های من خوشش آمده بود و رفته بود تمام کتاب‏های دیگرم را هم خوانده بود. بعد تمام مقالات و سخنرانی‏ها و نقدها و یادداشت‏هایم را موبه‏مو خوانده بود و حتی نقدهایی را که دیگران دربارۀ کارهایم نوشته بودند. حتی یک‌بار هم از نزدیک مرا دیده بود. من اصلاً یادم نمی‏آید ولی هانیه با یکی از دوست‏هایش آمده بود به جلسه‏ای که من به عنوان منتقد حاضر بودم و حتی آخر جلسه موقع پرسش و پاسخ سوال پرتی هم پرسیده بود که نمی‏دانم چه جوابی داده بودم. آن روز سرمست شده بود از اینکه نویسندۀ محبوبش را دیده و حتی با او (یعنی با من) حرف هم زده است. اما به هیچ‌وجه حدس نمی‏زده که ممکن است عاشق من شده باشد. شاید هم همان روز و همان لحظه عاشق نشده باشد. به‏هرحال این جور چیزها را خود آدم هم نمی‏فهمد، چه برسد به یک نفر دیگر، آن هم کسی که دستش از دنیا کوتاه است.

با این حال با مراجعه به دفترچۀ خاطرات هانیه متوجه نکتۀ جالبی خواهید شد. هانیه شب همان جلسه در دفترچۀ خاطراتش دربارۀ آرزوی ازدواجش نوشته و مشخصات شوهر ایده‏آلش را فهرست کرده است. این مشخصات اگرچه کاملاً بر من منطبق نیست اما به گمانم خواننده‌ای تیزهوش که این روایت را هم خوانده باشد می‏تواند بفهمد وقتی هانیه از میان تمام خصوصیاتی که می‏شده برای شوهرش درنظر بگیرد متوسط‏ القامه و لاغر و سبزه بودن را فهرست کرده منظور ناخودآگاهش (یا حتی شاید خودآگاهش) کیست.[12]

تمام ماجرا همین بود. من دیگر آنجا کاری نداشتم. می‏خواستم بدانم اولین نفری که کتابم را می‏خرد کیست که فهمیده بودم. پس ترجیح دادم بلند شوم بروم به کارهایی برسم که معمولاً بلافاصله بعد از کوتاه شدن دست آدم از دنیا بر سرش آوار می‏شود.

البته هنوز هم گه‌گاه هانیه را می‏بینم. این روزها دیگر دوست پسرش فکر نمی‏کند که من داستان‏نویس خوبی بوده‏ام. حالا دائم دربارۀ داستان‏هایم نقدهای آبکی تحویل هانیه می‏دهد و هانیه هم قبول می‏کند.

چند روز پیش وقتی هانیه توی اتاق خودش افتاده بود روی تخت و داشت مجموعه داستان جدیدی را که پسره بهش داده بود می‏خواند، یک دفعه کتاب را بست و پاشد رفت جلوی قفسۀ کتاب‏هایش ایستاد، یکی از کتاب‏های من (همان اولین کتابم) را برداشت و تقدیم‏نامۀ اولش را خواند: «تقدیم به بهترین دوستم مصطفی». بعد کتاب را بست و گذاشت سر جایش و دوباره افتاد روی تخت. گوشی‏اش را برداشت و به پسره کتابفروش پیغام داد:

Salam, Ketabe avale tabesh roohaye khis peyda mishe?[13]

فردای آن روز پسرۀ سوءاستفاده‏چی کتاب اول من را از زیر سنگ هم که شده پیدا کرده بود و با هزار ادا و اطوار داده بود به هانیه و بالاخره با همین کتاب هم مخ هانیه را زد و با او دوست شد و حتی کارشان به جاهای باریک هم کشید. هرچند هانیه ته ته دلش عاشق من بود اما من دستم از این دنیا کوتاه شده بود. با این حساب به گمان خودش کسی را پیدا کرده بود که مدام مرا یادش می‏انداخت.

این نکته‌ای بسیار مهم و حیاتی است که فقط و فقط با همان تصویر هانیه روی تخت می‏شود فهمیدش. همان که بعدش به آن جوانک کتابفروش پیامک داد و کتاب اول من را ازش خواست – با آنکه خودش آن را داشت – و بالاخره با هم ایاغ شدند.

 

[1]. بعضی‏ها ترجیح می‏دهند کلمۀ دیگری به جای مردن انتخاب کنند، مثلاً می‏گویند فلانی دستش از دنیا کوتاه شد. مردم زیاد دوست ندارند درباره چیزهایی که زیاد دوست ندارند صریح صحبت کنند، برای همین دائم در حال ساختن کلمه‏ها و اصطلاحات مترادف‏اند. مدتی کلمه‏ای را به کار می‏برند بعد که کاملاً جاافتاد کلمه یا اصطلاح دیگری جایگزینش می‏کنند. برای همین است که مثلاً برای جایی که قضای حاجت می‏کنند هزار تا اسم دارند؛ توالت و مستراح و خلا و مبال و دستشویی و آبریزگاه و WC و اتاق فکر و ته راهرو و… همه‏شان یعنی جایی برای ریدن! تازه خود این فعل را هم هزار جور می‏پیچانند، برایش شماره تعیین می‏کنند مثلاً می‏گویند شماره دو دارم یعنی عن دارم. یا دلم می‏پیچد یا می‏روم خودم را سبک کنم. همه‏اش یعنی همان. مرگ هم از این قاعده مستثنی نیست. آدم‏ها از مرگ خوششان نمی‏آید. اگر دوست دارید می‏گویم دستم از دنیا کوتاه شده بود اما فرقی نمی‏کند بالاخره هرجور که حساب کنید من مرده‏ام.

[2].  نمی‏دانم این چه سِری است که آدم دوست دارد کتاب را قبل از خریدن دستمالی کند. انگار می‏خواهد مقدمه‏ای به وجود بیاورد برای اثبات حق مالکیتش بر کتاب. مثل حیوانات که قلمرویشان را با ادرار نشانه‏گذاری می‏کنند!

[3].  این هم خیلی بد است که دست آدم از دنیا کوتاه باشد وگرنه می‏گشتم پیدایش می‏کردم و توی همین متن به عنوان شاهد می‏آوردم. یک پاورقی خوشگل می‏شد.

[4].  آخر وقتی پرسید «نویسنده‏اش را چطور پیدا کنم» سرش پایین بود و داشت زیپ کیفش را می‏بست و از آن‏جایی که زیپ کیفش گیر داشت این کار کمی طول کشید.

[5]. انگار آدمی که دستش از دنیا کوتاه شده باشد پرحرف هم می‏شود. من در طول دوران حیاتم به گواهی همه منتقدان، نویسنده‏ای بودم که نثرم ایجاز داشت و حتی می‏گفتند فلانی مینی‏مالیست است. اما حالا دارم از روده‏درازی می‏ترکم.

[6].  بدبختی را می‏بینید؟ نمی‏پرسند چطور مرده می‏تواند بعد از مرگش را روایت کند و حتی آن را روی کاغذ بیاورد، اما همین که یک سیگار گوشۀ لب یک مرده ببینند داد و فریاد همه بلند می‏شود!

 [7].  همان آبی که در واقع قرمز است.

[8].  بی‏خود اخم‏هایت را درهم نکن. من وقتی زنده بودم هم تا ‏جایی که یادم است دوست داشتم پیامک دیگران را بخوانم، یواشکی به حرف‏های تلفنی‏شان گوش بدهم، توی کامپیوتر و گوشی‏شان سرک بکشم و خلاصه فضولی و جاسوسی این و آن را بکنم، چه برسد به حالا که دستم از دنیا کوتاه شده است.

[9].  در جهان بعد از مرگ قواعد نوشتاری کمی فرق می‏کند. وقتش نیست دقیق توضیح بدهم، فقط همین را بگویم که برخلاف آنچه ما فکر می‏کردیم کلاً دنیا آن‌قدرها هم جدی نیست که بخواهید به درب مردم گیر بدهید.

[10].  از بچگی همین طوری بودم. با شور و شوق کاری را شروع می‏کردم بعد خیلی ناگهانی تمام جذابیتش را برایم از دست می‏داد. وسط بازی با بچه‏‏ها یک‌هو  ول می‏کردم می‏رفتم. یک بار دوچرخه‏ام را توی خیابان جا  گذاشتم و برگشتم خانه و وقتی مادرم پرسید: «پس دوچرخه‏ات کو؟» الکی گفتم: «گم شد، دزدیدندش!» این اخلاق همیشه با من بوده شاید به خاطر همین هم هیچ وقت ازدواج نکردم. دخترها و زن‏ها خیلی سریع‏تر از آن دوچرخه جذابیتشان برایم کمرنگ می‏شد.

[11].  یکی از فوائد مردن این است که دیگر لازم نیست هی بی‏خود و بی‏جهت زاویه‏دید عوض کنی و با همان زاویه‏دید اول شخص می‏توانی دانای کل هم روایت کنی. البته دانای کلِ محدود. چون همان‏طور که اشاره کردم بالاخره در دنیای پس از مرگ هم محدودیت‏هایی وجود دارد. اما راستش دانای کل محدود پس از مرگ با دانای کل محدودی که قبل از مرگ می‏شناسیم زمین تا آسمان فرق دارد. نمی‏توانم توضیح بدهم، این هم جزو چیزهایی است که خودتان باید تجربه‏اش کنید.

[12].  نه اینکه من آدم متوهمی باشم ولی همین مکالمۀ اخیر هانیه با مریم نشان می‏دهد که این نظر چندان هم بی‏راه نیست. در ثانی شما واقعاً فکر می‏کنید یک دختر ممکن است همین طوری بی‏خود و بی‏جهت و بی‏مقدمه برای دوستش بنویسد که عاشق یک نویسنده مرده شده است؟ من که این‌طور فکر نمی‏کنم. هانیه عاشق من است ولی حیف که من دستم از دنیا کوتاه است.

[13].  مجموعه داستان «روح‏های خیس» اولین کتاب من است.  وقتی این کتاب منتشر شد هانیه کلاس پنجم ابتدایی بود و تا برسد به سال اول دانشگاه، من سه کتاب دیگر هم منتشر کرده بودم که سومی‏اش همان سال اول ورود هانیه به دانشگاه تهران درآمد و در واقع اولین کتابی که هانیه از من خواند، چهارمین کتاب منتشر شدۀ من بود. بعد از آن «روح‏های خیس» را خواند که از دست دوم فروشی خریده بود و در واقع نسخه‏ای بود که من برای یکی از دوستانم امضا کرده بودم. بعد هم کتاب‏های دیگرم را خواند تا رسید به این کتاب آخری، همین که درست روزی رفت روی پیشخان که دست من از دنیا کوتاه شد.

 

محسن حکیم معانی    محسن حکیم معانی    محسن حکیم معانی      محسن حکیم معانی      محسن حکیم معانی      محسن حکیم معانی    محسن حکیم معانی    محسن حکیم معانی    محسن حکیم معانی     محسن حکیم معانی    داستان

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “من مرده بودم که هانیه عاشقم شد”