توضیحات
گزیده ای از کتاب سیندخت
آقاى سورن که این قضیه را قبلا شنیده بود و از جزئیات و طرز وقوعش تقریبآ به دقت آگاهى داشت، راحت نشسته بود و با خوشحالى باطنى که در آن محیط دوستانه نمایانگر شخصیت ذاتىاش بود به گفته سخنران گوش مىداد. آقاى بهروز به علت تکرارى بودن موضوع، کمى حواسش از جمع گریخته به موضوعات دیگر گرویده بود
در آغاز کتاب سیندخت می خوانیم
کتاب سیندخت اثر علىمحمد افغانى از سال 1364 براى انتشار در اختیار مؤسسه انتشارات نگاه بوده است، این کتاب پیش از آن توسط انتشارات امیرکبیر به همت عبدالرحیم جعفرى منتشر مىشد، بدین وسیله ضمن سپاس، از ناشر پیشین آن قدردانى مىشود.
از تو با مصلحت خویش نمىپردازم همچو پروانه که مىسوزم و در پروازم
گر توانى که بجوئى دلم امروز بجوى ورنه بسیار بجوئى و نیابى بازم
سعدى
بخش اول
شب خنک بود و گرماسنج اتاق هتل، وقتى که آقاى بهمن فرزاد مدیر فنى کارخانه روغن موتور اهواز در را گشود و به قصد خوابیدن لباسهایش را بیرون آورد و در گنجه جارختى آویخت، از بیست درجه تجاوز نمىکرد. با این وصف او کلافه بود. از گرماى خیالى که گمان مىکرد آن سال از بداقبالى وى شاید یک ماه زودتر به سراغ خوزستان آمده بود، کلافه بود. مشروب نخورده بود، ولى چنانکه گفتى دوش آب گرم گرفته است در سر و صورت، گردن و شانههایش احساس خلجان و گرما مىکرد؛ یک گرماى جفنگ و دلآزارى که ظاهرآ ناشى از کوفتگى اعصابش بود و مثل مورچه زیر پوستش راه مىرفت. بهخصوص وقتى که فکر مىکرد ممکن است تمام شب را همانطور بىخواب بماند و صبح فردا نتواند با نشاط و سرزندگى سر کارش حاضر شود، بیشتر کلافه مىشد.
از جیرجیر تختخواب وقتى که از دندهاى به دندهاى مىغلتید، از سفتى بالش یا نرمى تشک و چسبندگى ملافه که هر کدام براى بىخوابى او بهانهاى بود، از صداى خفیف اتومبیلى که در آن ساعت نیم شب از جاده اسفالته جلوى هتل مىگذشت و نور چراغهایش پنجره اتاق را روشن مىکرد، از گفتگوها و مذاکراتى که آن شب ضمن خوردن شام و همچنین پس از شام، طى چهار ساعت طولانى با اعضاء هیئت مدیره شرکت داشت و همه آن اینک مثل بانگى که زیر طاق یک گنبد بکنند در مغزش منعکس مىشد و تارهاى حساس شده اعصابش را غلغک مىداد، از خودش که خودش را به یک
زندگى مجردى یکنواخت و اقامت در هتلها و پانسیونها محکوم کرده بود، کلافه بود.
بازوانش را شل مىکرد و پاهایش را کش مىداد و از زیر ملافه، خنکىهاى این گوشه و آن گوشه تشک را لمس مىکرد. ولى در پس پرده سبک شده روحش مىدید که توى سالن سبز رنگ هتل با چلچراغ روى سرش، کنار اعضاء هیئت مدیره که همه مردان سالمند و صاحب جاهى بودند، دور میز نشسته مشغول شام خوردن و در عین حال مذاکره پیرامون مسائل و موضوعات کارخانه یا به عبارت دیگر، شرکت، بود. آقاى اشمیت، کارشناس ماشینآلات که براى نصب و راهاندازى دستگاههاى جدید از آلمان به ایران گسیل شده بود و اینک یک ماه مىشد که در اهواز بود، طرف راست او نشسته بود. با آن هیکل لاغر و سیب گلوى برآمدهاش که روى یقه پیراهن لق لق مىخورد و مثل ماسوره از زیر پوست بالا و پائین مىرفت، پیوسته دست دراز مىکرد، از غذائى برمىداشت و توى بشقابش مىگذاشت. اعضاء هیئت مدیره نگاههائى با هم رد و بدل مىکردند؛ نگاههائى حاکى از خوشدلى و رضایت، که او چقدر از شکم خودش پذیرائى مىکند. آیا در کشور خودش این غذاها گیرش نمىآمد؟ آقاى سورن، سهامدار عمده شرکت و رئیس هیئتمدیره که روبروى وى در طرف دیگر میز نشسته بود، دستش را روى شکم برآمدهاش تکیه داده بود و نگاهش به آقاى اشمیت بود. گوئى براى او به عنوان فردى آلمانى حتى در شیوه غذا خوردنش تحسینى قائل بود، یا اینکه مىخواست نکته تازهاى از آن کشف بکند. گفت :
ــ او که از حرفهاى ما دور این میز چیزى سرش نمىشود، دست کم بگذار به شکم خودش خدمتى بکند. آلمانىها خوب مىخورند، خوب مىخوابند، و خوب هم کار مىکنند. اما در مورد این آقا نمىدانم، به نظرم مىآید که شخص جدى و پرکارى باشد.
مدیر فنى کارخانه، یعنى آقاى فرزاد، خود ایشان، به چهره بیضى شکل سیاهچرده و کمى زمخت رئیس هیئت مدیره که چشمان ریز و لبهاى درشت
برگشته داشت، نظر دوخت. دوست داشت این شخص را که با نفوذترین فرد هیئت مدیره بود بهتر بشناسد و در عین حال در همین فرصت تا آنجا که دست مىدهد خود را به او بشناساند. پاسخ داد :
ــ آلمانىها غذا خوردن را هم نوعى کار مىدانند. به همین علت موقع خوردن برخلاف سایر ملتها دوست ندارند زیاد حرف بزنند. و اما درباره این آقا، لابد پرکار بوده است که او را انتخاب کرده و فرستادهاند. ولى چه پرکار چه کمکار، او باید دو ماهه کارش را تحویل بدهد. او خیال دارد یک هفته یا ده روز به مرخصى برود و سرى به خانوادهاش بزند. گویا دلش تنگ شده است. شاید هم نقشه کشیده است که زنش را همراه بیاورد. با اینکه من و او در آلمان ــ البته منظورم دو سال آخرى اقامت من در آنجا است ــ با هم دوست بودیم و دو به دو خیلى جاها به گردش مىرفتیم، طى مدتى که اینجا آمده است تا شامش را مىخورد به اتاقش مىرود و مىخوابد. من مىروم لب کارون یا توى خیابانهاى شهر و ساعتى قدم مىزنم، اما او هرگز مایل نیست دست کم بهخاطر همراهى و همصحبتى من هم که شده از هتل بیرون بیاید.
آقاى بهروز، مهندس شیمى، یکى دیگر از سهامداران شرکت، سرش را پائین انداخته بود. بهخاطر نزاکت نمىخواست به شخصى که موضوع این گفتگو بود نگاه بکند. زیر لب گفت :
ــ او آدم مظلوم و کمحرفى است، با اینکه مىداند راجعبه که و چه حرف مىزنیم سرش را بلند نمىکند نگاه بکند. انگارى اصلا به ما اعتنا ندارد. خوب، مرخصى او را در دستور جلسه بگذارید، روى آن تصمیم مىگیریم.
آقاى شیروانلو، یکى دیگر از اعضاء که زمزمهاش بود سهامش را به دیگر شرکا واگذارد و از شرکت بیرون برود ــ به نظر مىآمد که از چیزى ناراحت است. او مردى صریح و راست ولى تند و کم حوصله بود. دستمال سفره خود را تا کرد روى میز گذارد. با همان بىحوصلگى دوباره آن را برداشت و در دست مچاله کرد، گفت :
ــ بعضى مسائل که شما در دستور این جلسه «فوقالعاده» گنجانیدهاید و هیئت مدیره را از مقرها و مأواهاى خود، تهران، به اهواز فرا خواندهاید، آن هم با این شتابزدگى، به نظر من موضوعاتى چندان فورى یا اضطرارى نبودهاند که با یک مکالمه تلفنى قابل حل نباشد.
گوینده این کلمات نگاه کاوندهاش را به چهره یک یک اعضاء هیئت مدیره دوخت و ادامه داد :
ــ «تغییر نام شرکت از تولید روغن اهواز به تولید فرآوردههاى روغن صنعتى ایران»، «تثبیت مدیر فنى کارخانه به عنوان مدیرعامل»، و «تصویب پارهاى تغییرات یا تعمیرات در کارگاههاى کارخانه».
آقاى بهروز، مهندس شیمى، خیلى ملایم و از روى کمال احتیاط، به اعتراض آقاى شیروانلو پاسخ داد و افزود :
ــ «افزایش سرمایه شرکت به مناسبت توسعههاى جدید»، و «وام به آقاى فرزاد، مدیر کارخانه، جهت خرید منزل براى سکونت شخصى».
هنگام بیان مطالب فوق، بهخصوص قسمت اخیر آن، سایر اعضاء هیئت مدیره به نشانه تأئید سر تکان دادند. آقاى بهروز ادامه داد :
ــ از این گذشته، آقایان، چه مانعى دارد که ما هر چند وقت یکبار اینجا همدیگر را ملاقات کنیم و با هم شام یا ناهارى بخوریم؟ این کار به نظر من لازم است.
آقاى فرزاد فیلسوفانه خاموش بود. یخهاى آب شده توى لیوانش را که از ته مانده پپسى رنگین مىنمود، زیر لب چشید. به چهره مرد بغل دستى خود یعنى آقاى نصرت، پیرترین عضو هیئت مدیره، ملاک سابق یزدى و همشهرى خودش، نظر انداخت. او چنان ریش و سبیل خود را دو تیغه کرده بود که پوست صورتش با ته رنگ زرد دانه دانهاى که داشت، قهوهاى شده بود. پیرمرد چنین مىنمود که قصد صحبت کردن داشت، اما ظاهرآ نمىدانست از کجاى مطلب باید شروع کند. آرنجهایش را روى میز تکیه مىداد. با کارد و چنگال و بشقاب جلویش که تمیز مانده بود بىهدف ور
مىرفت و دوباره پس مىکشید و به پشتى چرمى صندلىاش تکیه مىداد. دست روى لب خود مىکشید و مثل کسى که سبیل داشته و آن را تراشیده است جایش را لمس مىکرد. این مرد شصت و پنج ساله خوشمشرب و صمیمى و با حرارت، در میان شرکاء از همان ابتدا بیشتر از همه دل به این سرمایهگذارى بسته بود. برخلاف آقاى شیروانلو از اشکالات نمىهراسید و تخم نومیدى و تردید در دل اعضاء نمىپاشید. با آنکه به قول خودش که همیشه آن را تکرار مىکرد، «این کاره» نبود و روى رفاقت با آقاى بهروز و هم به تشویق وى قدم در این رشته نهاده بود، تا این ساعت از همه پابرجاتر بود. همین آقاى نصرت بود که چون وى را مىشناخت و از وضع کار و تحصیلش در آلمان خبر داشت، در سفرى که شش ماه پیش از آن به منظور معالجه برایش به این کشور دست داده بود، او را واداشت که به ایران بیاید و مدیریت کارخانه را قبول کند.
آقاى فرزاد وضع راحتى به خود گرفت و در پاسخ آقاى شیروانلو گفت :
ــ خوب، آقایان، این وظیفه من بود که طبق مواد اساسنامه رفتار کرده باشم. وگرنه براى من هیچ اشکالى نداشت عوض آنکه پنج نفر را از راه دور به اینجا بکشانم خودم که یک نفر بودم به تهران بیایم. اما اساسنامه پیشبینى کرده است که جلسات هیئت مدیره در اهواز باشد. من به خوبى مىدانم که همه آقایان کار دارند و گرفتارند. آقاى سورن مدیرعامل یکى از بزرگترین بانکهاى بخش خصوصى و آقاى بهروز رئیس کارخانه سودبخش دولتى هستند. بدیهى است که گرفتارند و به همین دلیل امروز عصر با هواپیما وارد شدهاند و یک امشبى هم بیشتر در اهواز نخواهند ماند. امروزه هر کسى را که نگاه کنى گرفتار است. به جز خدا که کارش را کرده و با فراغت کامل کنار نشسته مشغول تماشاى همین نوع گرفتارىهاى بندگان خود است. آقایان، من با اینکه بیشتر از چهار ماه نیست آمدهام و هنوز تابستان داغ این دیار و شرجىها و طوفانهاى شن آن را ندیدهام، حدس مىزنم که گرما توى کارخانه کولاک خواهد کرد. سقفهاى بلند به سبک سوله نه براى زمستان
مناسباند نه براى تابستان. مگر آنکه به شکل خاص و اطمینانبخشى عایقبندى شده باشند. این کار به نفع ما است که هر چه زودتر یعنى همین حالا که آغاز فروردین است انجام شود. من صورت ریز خرجهائى را که در این مورد لازم است بشود، تهیه کردهام که در جلسه امشب به عرض خواهم رساند. خوب، مثل اینکه دوست ما آقاى اشمیت که شامش را خورده است قصد دارد زودتر خودش را خلاص کند و برود بخوابد. آقاى اشمیت (این تیکه را خطاب به آقاى اشمیت به زبان آلمانى گفتند) اگر شما امشب زود نروید بخوابید فرمایش آقاى سورن که آلمانىها خوب مىخورند و خوب مىخوابند و خوب کار مىکنند درست درنخواهد آمد (دوباره به فارسى ادامه دادند). عجالتآ این دو تیکه را که آلمانىها خوب مىخورند و خوب مىخوابند به آقایان ثابت کردى. تیکه سوم، یعنى خوب کار کردن شما را فقط دو ماه دیگر است که ما مىتوانیم به چشم ببینیم و تصدیق کنیم. آقایان، یک موضوع دیگر که براى کارخانه فوریت دارد سفارش دستگاه قوطىسازى و چاپ نوشتههاى آن است در یک یا دو رنگ. من حرفى ندارم که ما کارتنهاى مورد نیاز خود را همیشه از بیرون بخریم. این، به نظر من کاملا به صرفه است. اما در خصوص قوطىهاى حلبى وضع کاملا فرق مىکند. این قوطىها را که یک کیلوئى و چهار کیلوئى هستند ما اینک آماده مىخریم. آنها را پر مىکنیم، و با دستگاه نیمه خودکار که درست هم کار نمىکند درشان را پرس مىکنیم، برچسب مىزنیم و روانه بازار مىکنیم. این، علاوه بر آنکه نیروى فراوانى مىبرد، کلى سرمایه را معطل مىکند. حمل و نقل قوطىهاى خالى از تهران به اینجا کار آسانى نیست. از آن دشوارتر انبار کردنش است که غالبآ بر اثر جابجائى و ضربه قُر یا سوراخ مىشوند و زحمت ما را چند برابر مىکنند. من دقیقآ نمىدانم دستگاه قوطىسازى و چاپ براى کارخانه چقدر خرج برمىدارد. شاید صد یا شاید دویست هزار مارک. ولى مىدانم که خرید آن براى ما از هر چیز لازمتر است و خرجى است که دور ریخته نخواهد شد. خوب، آقاى اشمیت به امان خدا تا فردا صبح. اگر هیئت مدیره با مرخصىشما به مدت یک هفته یا ده روز موافقت کرد خبرش را سر صبحانه قبل از رفتن به کارخانه به تو خواهم گفت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.