توضیحات
در آغاز کتاب زمستان بی بهار، میخوانیم:
۱
مادرم جیغ مىکشد، مادربزرگ دستپاچه است… بیست و هفت رمضان است. خاله رابعه هنّ و هنکنان رسیده است، ماتش برده است… مادرم جیغ مىزند ــ و من بىتابم و درجا وول مىخورم. بیست و هفت رمضان است، سال هزار و… بقیهاش را نمىدانم… آنها هم نمىدانند. مادربزرگ فقط مىگوید بیست و هفت رمضان ــ و همیشه هم با تعجب ــ که با این حال چرا این همه نااهل! بیست و هفت رمضان سال هزار و… روز تولد من است…
خاله رابعه رفته است ماما را صدا کند ــ درد مادرم شدت کرده است، من بیتابم، بازیم گرفته است ــ مادربزرگ بیقرار است. واى این خاله رابعه چقدر طول داد! خاله رابعه همسایه ما است… همسایه همه است. بیخود و بىجهت براى همه کار مىکند، براى همه فرمان مىبرد، بىهیچ توقّعى، و سپاسگزار همه است ــ بیخود و بىجهت. خانه کسى چیزى نمىخورد، همیشه همه چیز خورده است، و همه چیز را همین الآن خورده… خدا زیاد کند! با این همه مقدمش در هیچ خانهاى گرامى نیست، هرچند همه به او کار مىسپارند، و او کار همه را انجام مىدهد، بىهیچ چشمداشتى… عیبش این است که همه را همسر و همبر خود مىداند…
خاله رابعه هنوز نیامده است، و درد مادرم شدت کرده است، و من بىتابم. خیال دارم به سلامت ورود کنم، و خیال دارم به سلامت از همان بدو ورود پهلوان میدان باشم ــ هیچ خوش ندارم مثل بچههاى داستانى با من رفتار شود، که تا ورود مىکنم بروم توى «فریزر»، و باشم تا موقعى که نویسنده هوس مىکند خورش کدویى یا بادمجانى براى خواننده بپزد، و آن وقت مرا از فریزر درآورد و بخورد خواننده بدهد. نه، مىخواهم از همان اول در جریان باشم، همه چیز را ببینم و همه چیز را بدانم…
کافیه مادربزرگ دردش گرفته…. کافیه مادر من است، دختر تهتغارى خانواده است، از اسمش پیدا است. مادربزرگ پنج دختر آورده است ــ آخریش مادر من است، کافیه، یعنى که کافى است، دیگر دختر نمىخواهد. پیدا است روى سخن با کیست ــ هرچند اشاره زیاد صریح نیست. با این همه مخاطب نکته را دریافته منتها به کفایتِ مطلق از آن تعبیر کرده، وزان پس رشته را بکلى بریده. و مادرم نقطه پایان این فصل خانوادگى است. اگر اشتباه نکنم مادربزرگ پسرى هم داشته بنام مصطفى که ما جز در سرودهاى عزا اثرى از او ندیدهایم.
باد سردى مىوزد، گویا اوایل پائیز است ــ پائیز سال هزار و… مابقى را نمىدانیم، نه من هیچکس… چرا، چرا ــ چیزهایى مىدانیم: سالى که بز سیاه مادربزرگ دوقلو زایید، هفت هشت سالى پیش از آمدن شاهنظرخان، و همان سال که عید قربان وکیل رمضانعلىخان با شوشکه سرجوخه برجعلىخان را کور کرد، و یاور اسداللهخان وکیل رمضانعلىخان را خواباند و تخته شلاق کرد، و هزار ضربه شلاق زد، و مردکه خیلى قبراق از روى تخته شلاق پائین آمد، و به یاور اسداللهخان سلام نظامى داد… انگار نه انگار، هرچند آنطور که مىگفتند از مردى افتاد.
اینها تواریخ شهر کوچک ما است، و من ورود مىکنم تا در تاریخ آن جایى بیابم.
باد سردى مىوزد… گویا اوایل پائیز است ــ پائیز سال بز سیاه، و شوشکه و شلاق، و مردى و نامردى، سالهاى ماقبل «اوتول» و شاهنظرخان…
مادربزرگ مقدمات کار را فراهم کرده ــ اتاق عمل آماده است ــ دیگچه و خاکستر و قیچى… تجهیزات کامل است. پرستار «اتاق عمل» برخلاف پرستارهاى امروزى ضمن انجام کار از دلدارى دادن به بیمار و دلگرم کردنش غافل نیست. در اینجا هم مثل همیشه نمونه و سرمشق خود او است: «دخترم، من خودم شش شکم زاییدم، آخ نگفتم… واى واى، چه اشکى… مادرت بمیره! یکى ندونه خیال مىکنه رستم زال میخواد بزاد… والله اینى که من مىبینم از یه بچه گربه هم کوچولوتره ــ قربونش برم!» نمىدانم آیا دهنش را هم غنچه مىکند یا نه ــ نمىبینم ــ ولى مثل این که آن تو ناراحت شدم، آخر وقتهایى که اشارهاى به ناچیزى و درماندگیم مىشد بىاختیار لب ورمىچیدم و به گریه مىافتادم… مادرم جیغ کشید.
«این زنیکه چرا دیر کرد! فرشته هم که همیشه خدا اینجا بود امروز غیبش زده…!» مادرم باز جیغ کشید.
مادرم شکم اولش بود، مىترسید طفلکى… زنهاى بسیارى را دیده بود که سر زا رفته بودند یا که «آل» آنها را «برده» بود… امّا ترس اصل کاریش از چیز دیگرى بود: مىترسید اگر دختر بزاید بابا زن بگیرد، بخصوص که او دختر رعیت بود و بابا یک لقب خانى فکسنى را یدک مىکشید، با کلیه تبعات و عوارض آن، چون خوانین، بلانسبت، مثل خر مانده منتظر «چُشه»اند و از خدا مىخواهند زنشان یکجورى گم و گور شود که زن دیگر بگیرند… زن گرفتن با قرض و قوله از آداب «خانیّت» بود، مادرش هم این وسط آتشبیار معرکه بود، و سرکوفت بود که مدام به بابا مىزد، که آبروى خانواده را برده با این وصلت، و باید یکجورى این آبرو را لحیم کند، و مادربزرگ بود، که این «فن»ها را باید بدل مىزد… و آخرین تکنیک بدل در این میانه من بودم، که اگر پسر بودم، باید مى آمدم و رشتههاى آنیکى مادربزرگ را پنبه مىکردم… و حالا داشتم ورود مىکردم، یا نصیب یا قسمت!
صداى عصا و مخلّفات از دالان به گوش رسید… مادرم احساس راحت کرد، مادربزرگ آرام گرفت، و من خودم را کشیدم بالا و آن پشت مشتها یکجایى قایم شدم…
ماما پیرزن لنگ و زهوار دررفتهاى بود ــ معروف به «حاجى ژن[۱] ». رانش گویا مدتها پیش،
در زمانى که هیچ بشر زندهاى بیاد نداشت شکسته بود، و لنگ شده بود، و حالا راه که مىرفت راه رفتنش نوعى «راکاندرول» بود، با دوْرِ کم. در هر حرکت سه راک و دو رول: دو پا و یک عصا، و گردش سینه و کمر.
با ریتم مخصوص وارد شد؛ شال و لچک را از سر و گردن گشود؛ «اتاق عمل» را از نظر گذراند… و به معاینه بیمار پرداخت ــ من دررفته بودم. پس از فراغت از معاینه با مادربزرگ نشستند به بحث در مباحث پزشکى، و «پیراپزشکى».
تو مىگویى پسر مىزاد؟
خدا مىداند، الله اعلم، هرچه خدا بخواد… آنطور که از جمع و جورى شکم معلومه باید پسر باشه، قاعدتآ، آنطور که مىگویى ویارش هم «شیرینیجات» بوده…
مادربزرگ گفت: «خودت که مادرى، میدونى، زنهاى نوشکم شرم مىکنند بگن چى دلشون میخواد، ولى من مىدیدم باباش هر وقت خرما مىآورد خاله بااشتها مىخورد…»
ماما گفت: «قاعدتآ باید پسر باشه… انشاءالله پسره ــ هرچى خدا بخواد… بسلامتى…»
نشنیدم کسى بگوید نوش جان یا گواراى وجود!»
مواقعى که بابا با دوستانش مشروب مىخورد استکان را که بالا مىبردند مىگفتند : «بسلامتى!» و حاضران مىگفتند: نوش جان، گواراى وجود! یا فقط «گواراى وجود!»
در این ضمن مادرم چندین بار جیغ کشیده بود، و من چندین بار دست و بال تکان داده بودم، و اطرافیان چیزهایى به دلدارى گفته بودند ــ ولى من بىتاب بودم… مادرم را بر پهلو خوابانده بودند…
مادرم را باز نشاندند رو دیگچه؛ خاله رابعه کار تهیه مقدمات کاچى را رها کرده بود و آمده بود و شانههاى مادرم را مىمالید، و زیر لب پیاپى مىگفت: «یا فاطمه ــ یا فاطمه!» و مادرم افتاده بود رو غلتک و پیاپى جیغ مىکشید ــ و مادربزرگ دستپاچه بود؛ من هم کنجکاو بودم ببینم چه شده که همه این همه دستپاچهاند، و از آن بالاها آمده بودم دَم در ببینم…
ماما گفت: «یه زور دیگه بزنى تمومه… ها بارکالله دختر خوب! ها بارکالله! دندانهاتو رو هم فشار بده… یا… ع …لى!»
مادرم که سر را بر دستهاى خاله رابعه تکیه داده بود با صدایى بیرمق گفت: «نمىتونم… حاجىژن… نمىتونم!» طفلکى خیس عرق بود.
ماما نگاهى دقیق به پیشِ رو کرد و با بهت و سراسیمگى آشکار گفت: «اِ… این دیگه چیه! همین را کم داشتیم!… کارمون درآمد!»
مادربزرگ که مىکوشید قضیه را کماهمیت جلوه دهد با قدرى ناراحتى گفت: «وا!»
خاله رابعه براى این که موجب تعجب را ببیند به جلو خم شد و مادرم را به جلو راند. ماما فریاد زد: «چیکار دارى مىکنى، زن! چى را میخواى ببینى!…» و در این هیروویر مادربزرگ فرصت گیر آورده بود و مىگفت: «حاجىژن ترا بهخدا بچهام خفه نشه…» منظورش از بچه من بودم. ماما با اوقاتتلخى گفت: «ویش! تو این هیروویر بیا زیر ابرومو بگیر!» آرى، منظور از بچه من بودم، و من برخلاف هر بچهاى «سواره» آمده بودم! یعنى به جاى این که مثل دیگران اول سرم را از آن دنیاى ناشناخته به این جهان ناشناخته وارد کنم تصادفآ سقراطى عمل کرده و برخلاف سایر وقایعى که بعدها در زندگیم روى داد با احتیاط پیش آمده بودم: دیده بودم به جاى اینکه در ورود به این جهانى که از نظر من ناشناخته بود خطر کنم و سر را که فرمانده بدن است به خطر بیفگنم بهتر است پا را، که بعدها خیر چندانى از آن ندیدم، به مخاطره بیندازم، بنابراین پاسایان به اطراف داشتم مىآمدم که با این گفت و شنود مواجه شدم. ظاهرآ مثل این که از آمدن پشیمان شده بودم، چون تعجیلى به خرج نمىدادم ــ شاید هم از این که مىشنیدم مادربزرگ ترس برش داشته من هم به تقلید از بزرگترها ترس برم داشته بود. کس چه مىداند، شاید در آن لحظه فرکانس موج احساس مادربزرگ با فرکانس امواج احساس من منطبق بود.
سالها بعد در یکى از افسانههاى ژاپنى خواندم (در یکى از قبایل آنجا) وقتى کودک مىخواهد به دنیا بیاید پدر خانواده دهنش را روى موضع مادر، یعنى همسر، مىگذارد و صدا مىزند: «اوى، سوزاکى (نام کودک از قبل معلوم است)… اوى، سوزاکى گوش کن ببین چى میگم! کوپن مارماهى اعلام نشده، تازه دولت میخواد «سوبسید» بعضى از کالاهاى اساسى مثل خرچنگ و قورباغه و مار را حذف کند… پول آب و برق و تلفن هم گران شده، میگن آب هم کوپنى میشه… کرایه مسکن کمرشکنه، و واى به وقتى که بیمار بشى، هرکى هرکى است… دکترها حسابى مىچاپند…» و خلاصه از گرانى و ارزانى اجناس و تورّم و سنگینى هزینه زندگى، و رفتار پیشوایان دین و دولت و وضع محیط و آزادى، و گروههاى فشار و گرانى و ارزانى دلار و اینجور چیزها شمّهاى مىگوید، که دیگر جاى گله و اعتراض نباشد و کودک ــ سوزاکى ــ بعدها نگوید که شما به خاطر یک دم خوشى خودتان مرا دچار این مخمصه زندگى کردهاید. پدر این چیزها را مىگوید و کودک مىشنود، حتى اگر سئوالى هم داشته باشد مىکند، و تصمیم مىگیرد: اگر خواست مىآید، اگرنه خودش را مىکشد بالا ــ مىرود ته زهدان. من خیال مىکنم اگر کسى پیدا مىشد و به طریقى به من مىفهماند که چنین و چنان خواهد شد، و فلان و بهمان وقایع را از سر خواهم گذراند، و خیرى از زندگى نخواهم دید… باز هم خطر مىکردم و از این همه دریا و دهلیز مىگذشتم و مىآمدم… مىخواهم خودم ببینم، برادر! عجب حرفى مىزنى… تازه چه کسى به نصیحت دیگران گوش کرده که من بکنم یا از تجربه دیگران پند گرفته که من بگیرم ــ تو هم توقعى دارى! ــ هرکس دلش مىخواهد کتک خودش را خودش بخورد!
اینجور آمدنها غیرعادى است ــ سواره آمدن را مىگویم ــ هرچند مادربزرگ، بعدها این را هم برحسب نیاز ذهنى و روانى خود تفسیر کرد و در توجیه آن حدیث کوچکى از جائى از جیبهاى گشاد گنجینه ذهنش بیرون کشید. مىگفت از اول هم مىدانسته که سواره خواهد آمد : «خانزاده که پیاده نمىآید!» و پوزخندى مىزد که مادرم کم مىماند مثل مار پوست بیندازد.
مسافر با این که سواره آمده بود خسته بود ــ خسته بود یا که مىترسید، و در آمدن عجله نداشت، چندان که از پیاده هم دیرتر به مقصد رسید.
«خاله زهرا مژده بدین، برایتان پسر آوردم!… یک پسر کاکلزرى!» بله، قربان، این کلّه را اینجورى نبین ــ این کلّه یکوقت کاکلزرى بوده!
مادربزرگ ناباورانه گفت: «خوشمژده باشى، حاجىژن! قربان آن دستهات برم…» و وقتى مدارک هویّت را دید و مطمئن شد که پسر آورده صدایش را مثل دختربچهها نازک کرد و لبانش را کرد عین یک آلوچه چروکیده، و گفت: «آخى، بمیرم، بمیرم… کوچولو… کوچولو… قد یک بچه گربه!» روى سخن با مادرم بود، امّا گیرنده پیام من بودم.
ماما که مىدید من همچنان در آمدن عجلهاى ندارم دستهایم را آزاد کرد و آهسته آهسته بیرون کشید، و به قول خودش تا این کار را کرد پدرش درآمد، چون بند ناف به گردنم پیچیده بود و مىترسید خداى نخواسته خفه بشوم و او پیش خاله زهرا روسیاه بشود!
بارى، ورود کردیم، با تن خیس و بدن کوفته؛ و بوقزنان جائى را براى پارک کردن در خانواده مطالبه کردیم… گذاشتنم روى سینه مادرم ــ مادرم که لحظاتى پیش وسایل و تجهیزاتم را دیده بود از سر سبکبارى آه کشید ــ صداى آهش را شنیدم… و قطرات درشت عرقى را که بر پیشانىاش نشسته بود، به یک نگاه دیدم. دیگر نفهمیدم چطور شد، چون برخلاف امروز که بچه را به محض ورود مىشویند آنوقتها ــ حالا هم کم و بیش ــ شستشو را به حال کودک مضرّ مىدانستند و بچه را در چلّه «بران» یعنى چهل روز بعد از تولد در حمام مىشستند، و اغلب حمام رفتن همان بود و سینهپهلو کردن همان ــ و برگشتن همان ــ منتها از راه دیگر. مختصر سوزشى احساس کردم: با قیچى زنگزدهاى که از وسایل روى طاقچه بود و با آن از نخ قند گرفته تا پوست بزغاله همه چیز مىبریدند بند نافم را بریده بودند! ولى من از بس خسته بودم که ناى جیغ کشیدن هم نداشتم، ونگى زدم و به خواب رفتم… آخر بقول مادربزرگ نه ماه راه آمده بودم. نمىدانم چقدر خوابیدم، امّا ناگهان گرسنگى شدیدى احساس کردم و بىاختیار به چپ و راست لب کج و کوله کردم ــ و گریه سر دادم. این یکى دو روز بعد از تولد بود، انگار.
مادربزرگ گفت: «واخ واخ، چه پسره بدعنقى! چه قشقرغى راه انداخته!» و بینى کوچکم را که قد یک کشمش بود با ملایمت با دو انگشت گرفت و گفت: «صورت نداره هیچى، دماغ قد نخودچى…» و بعد با همان لحن دخترانه افزود: «عینهو باباش!» و بسماللهگویان مرا برداشت و خطاب به مادرم گفت: «بگیرش دخترم،… اول یهکم فشار بده چربى شیر درآد، بعد…»
مادرم انگار که غلغلکش بیاید، در حالى که لب ورمىچید، با ناراحتى پستانش را فشار داد ــ دردش مىآمد، ته پستان سفت بود؛ دردش مىآمد، و عر زدن من دستپاچهاش کرده بود ــ من همچنان عر مىزدم تا سرانجام چربى نوک پستان را بر لبم احساس کردم. نوک پستان را محکم چسبیدم و شروع کردم به مک زدن: مادرم غلغلکش مىآمد؛ چانهام که خسته مىشد مکث مىکردم و بىاختیار به خواب مىرفتم. مادرم با سرانگشت محلى را که چاه زنخدان است ــ اگر باشد ــ و من اگر مالک چاه نفت نیستم لااقل صاحب چنین چالکى هستم که به هیچ درد نمىخورد، چون، اى، اگر دختر بودم باز یک چیزى: ممکن بود درى به تختهاى بخورد و شاعرى خوش کند و یوسفى را هُل بدهد و در آن بیندازد تا بعد منتى بر خلق خدا بگذارد و با طناب گیسوان خودم او را از آن تو در بیاورد… بارى، مادرم هرچندگاه با سرانگشت این محل را غلغلک مىداد و من باز چند مک مىزدم و از نو به خواب مىرفتم. مادرم به مهربانى و با صداى دخترانه مىگفت: «چه پسر بازیگوشى! از حالا دارى بازیگوشى مىکنى، آره!» و در حالى که با شرم، زیرچشمى مادر بزرگ را نگاه مىکرد، با سرانگشت چاه زنخدان را غلغلک مىداد. چندى بعد شنیدم به مادربزرگ گفت: «مادر، بىزحمت بگیرش!» مادر بزرگ گفت: «به این زودى سیر شد؟» مادرم گفت: «خوابش برد.» و مرا داد دست مادربزرگ، و مادربزرگ مرا در محلى کنار مادرم خواباند.
پس از چندى بیدار شدم، و نگاهى به اطراف انداختم: انگار در سایه منار مسجدى بودم؛ گردنبند گندهاى به گردن منار بود، و مقدارى وسایل، از قبیل خنجرى بزرگ و قیچى کذائى و جوالدوزى بزرگ در کنار آن بود. از دیدن این چیزها تعجب کردم: بعدها فهمیدم که این چیزها براى این بوده که «آل» نیاید و مرا نبرد و مادرم را نزند.
آل جانور عجیبى بود؛ نمىدانم به چه دلیل، امّا با زنان زائو بد بود و مىخواست به هر قیمت شده آنها را از بین ببرد. مادربزرگ مىگفت چون خودش اجاق کور است چشم دیدن زائو را ندارد. مادربزرگ بارها او را دیده بود؛ دیده بود که خودش را لوله کرده و از دودکش اجاق دیوارى پائین آمده و مترصد فرصت است… آل روح بود، بنابراین آمدنش از دودکش و این جور جاها مشکل نبود: مىآمد و وقتى کسى دور و بر نبود، یا همه خواب بودند، یا وسایل دفع اجنّه از قبیل چاقو و قرآن و سوزن و اینجور چیزها نبود، به زائو نزدیک مىشد و با کف دست محکم به پشتش مىکوفت و با همان یک ضربه او را مىکشت. مادربزرگ جاى پنجههاى او را بر پشت بسیارى از زائوهائى که به یارى آل از رنج زندگى رسته بودند دیده بود. مادرم دو سه بار دیده بود که به قیافه زن بلندبالائى ــ شبیه مادر پدرم ــ از دودکش پائین آمده ولى از ترس چیزهایى که کنارش چیده بودند جرأت نکرده نزدیک شود ــ و مادربزرگ را صدا زده بود! مادربزرگ هربار، انگار قبلا از قرار ملاقات آل خبر داشته، بسمالله گویان آمده، و آل چپکى نگاهى به مادرم انداخته و رفته بود! مادرم مىگفت حالت قیافهاش مهربان بوده، اولّها طورى مىآمده که انگار مىخواسته بغلش کند و نوازشش کند. مادربزرگ مىگفت: «اینم از پدر سوختگىشه. میخواد گول بزنه. دخترم، هروقت دیدى داره میاد بسمالله بگو و قیچى را وردار!»
انگار که طایفه آل همهجا همینجورند. من آن وقت داستانهاى گوگول را نخوانده بودم و نمىدانستم که در روسیه هم آل هست و هروقت پیدایش مىشود کافى است با انگشت اشاره دست راست علامت صلیب روى دمش بکشى تا در لحظه رام و سربهراه شود. ولى آلهاى طرفهاى ما دم نداشتند، یا اگر داشتند چون پیرهن کردى بلند است و تا روى قوزک پا را مىپوشاند دمشان پیدا نبود، و کسى ندیده بود که دُم و سُم و اینجور چیزها داشته باشند، و بعد برخلاف آلهاى مسیحى کمى هم چموش بودند و گاه از خود قرآن هم رم نمىکردند، بسمالله که دیگر جاى خود داشت. و عیب کار این بود اگر مادرى را آل مىبرد (یعنى که روحش را مىبرد) بچه هم مقصّر بود. انگار بچه مادر مرده با آل پروتکل امضا کرده بود! طورى نگاهش مىکردند که انگار یک حزبى بوده و با سازمان امنیت یا سیا همکارى کرده و برادرش را لو داده است! مادر مجید همسایه ما را آل برده بود. یادم هست هروقت مادربزرگ به او مىرسید سعى مىکرد تا آنجا که ممکن است او را نبیند، یا اگر مىبیند به خوش و بشى کوتاه اکتفا کند و بگذرد. طبیعى است با این اوضاع و احوال من هم دل تو دلم نبود؛ مىترسیدم مادرم را آل ببرد، و اگر طول موج و فرکانس امواج افکارم با طول موج و فرکانس افکار دور و برىها میزان بود و وسیله انتقال احساس یکدیگر را مىشناختیم شکى نبود مىفهمیدند که من هم به قدر کافى دلواپسم. مادربزرگ به نوعى دریافته بود که هروقت کافیه ــ یعنى مادرم ــ با دستپاچگى بسمالله گفته و او را صدا زده من هم مقارن آن، به قدرت خدا، جیغ کشیدهام…!
براى این که آل مجال و فرصتى پیدا نکند و زن زائو را نزند، تجربه به نسلهاى بشرِ حوالى کوهستانهاى ما آموخته بود چگونه او را بىخطر سازند. کوزهاى در کنار زائو مىگذاشتند، تسبیحى به گردن کوزه مىآویختند و خنجرى در کنارش مىنهادند. این براى گول زدن و به اشتباه انداختن آل بود، که کوزه را آدم بپندارد و جرأت نزدیک شدن به زائو را پیدا نکند؛ و براى محکمکارى قرآنى هم به این تهیّات اضافه مىشد تا اگر آل خط اول دفاع را شکافت خط دومى هم باشد و «دفاع» یکسر درهم نریزد. تجربه باز به این مردم کوهنشین آموخته بود که در برابر آل از این ترتیبات کار چندانى ساخته نیست و آل کوزه را به جاى آدم نمىگیرد؛ اوّلها، اى چرا، جا مىخورد امّا بعد با کمى دقّت مىفهمد که کوزه کوزه است و آدم آدم؛ قرآن هم مثلا به علت ناپاکى خانواده یا معصیت همسایه یا علل و جهات مشابه یا صرفآ براى تنبّه خانواده تعمدآ مداخلهاى در قضیه نمىکند. بنابراین ضعف دفاع را با «کشیک» یا شبزندهدارى جبران مىکردند: از همان شب اول عدّهاى از جوانهاى محل مىآمدند و در اتاق زائو ــ یعنى در تنها اتاق خانه ــ چون خانهها یک اتاق بیشتر نداشتند ــ مىنشستند و تا صبح شبچره مىخوردند و قصه مىگفتند و آواز مىخواندند و مىخندیدند و سر به سر همدیگر مىگذاشتند ــ کشیک مىدادند. بیچاره زانو! حتى فرصت شاشیدن هم به او نمىدادند، و گاه پیش مىآمد که خودش را خیس مىکرد ــ اگر جرأت مىکرد، و این عمل طبیعى صورت واقعهاى رسواکننده به خود نمىگرفت و مسخره محل و شهر نمىشد…
جوانها مىنشستند، و گوش مىخواباندند تا کسى چرتش ببرد، و کلکى به او بزنند. این کشیک هفت شب دوام مىکرد. در یکى از شبها پسرخاله رابعه خوابش برد؛ بچهها گوش خواباندند، خوب که خروپفش بلند شد یواشکى با حوصله گره بند تنبانش را گشودند و تخم مرغى را شکستند و سفیدهاش را به رانش مالیدند و بیدارش کردند. خودش زیاد سخت نگرفت، کمى زرد و سفید شد، و بعد مثل دخترها زد زیر گریه، ولى خاله رابعه قشقرغى راه انداخت آن سرش ناپیدا.
ــ همهاش تقصیر خاله زهرا است: «خاله رابعه، بذار صالح هم بیاد! کجا بیاد؟ مگه من صالحمو تو همچنین لات و لوتهایى مىفرستم! من دونه دونه موهاى سرم را پاى صالحم سفید کردم…» راست هم مىگفت؛ صالح یکى یک دانه خاله رابعه بود، و خاله رابعه هستى و زندگیش صالح بود ــ امّا صالح هم چه صالحى، به قول مادربزرگ، قدرتى خدا عینهو کرّه شتر. و آنقدر زرد و ضعیف که باز به قول مادربزرگ بیچاره به برف مىشاشید آب نمىشد. «صالح من کجا و این لات و لوتها کجا… پسر پینهدوز بیاد سفیده تخممرغ به اونجاى پسرم بماله. یعنى که اونطور!. یعنى همان کارى که با خودش و جدّ و برجدّش مىکنن!…» مادربزرگ گفت: «ناراحت نشو، جوانند، شوخى کردند!» من سر و صدا را مىشنیدم، ولى سر در نمىآوردم؛ جیغ زدم؛ مادربزرگ از جیغ من براى خواباندن دعوا استفاده کرد و هول هولکى گفت: «وا خاک عالم! بچهام ترسید!» و بعد خطاب به من با مهربانى، و به لحن جوانانهاى که هیچ خوشایند نبود گفت: «چى شد، چى شد ننه، ترسیدى! آره!» و مرا داد دست مادرم. مادرم گفت: «بسمالله!» نرمى پستان را بر لبم احساس کردم و آرام گرفتم.
با تمام این تفاصیل قضیه آل ساده نبود؛ چه با این همه از غفلت حضار استفاده مىکرد و زائوى مادرمرده را مىزد. این بستگى به نوع آل داشت ــ صحبت ضعف مادر و کم خونى و اینجور چیزها در میان نبود ــ اى دنیا، آن وقت از ویتامین و سِرُم و این قبیل چیزها خبرى نبود ــ گاه آل بزن بهادرى پیدا مىشد که مقیّد این جنگولکبازىها نبود و بىترس و واهمه مىآمد و روز روشن، جلو چشم همه، مادر را مىبرد. یادم هست یکبار مىخواست جلو چشم همه خاله فرشته را ببرد. مادربزرگ جیغ مىزد و صورت مىخراشید و خاله فرشته که رنگش شده بود عین گچ دیوار و سیاهى و سفیدى چشمانش قاطى هم شده بود بىهوش و بىحال افتاده بود و دانههاى درشت عرق از پیشانیش جوشیده بود. هرگاه کره چشم مىغلتید و سفیدى چشم از لاى دو پلک پدیدار مىشد مادربزرگ همچنان که بر سرِ خود مىکوفت داد مىزد: «یا فاطمه، یا فاطمه!» و به او توصیه مىکرد: «گوش نده، گوش نده!» و با هریک از این توصیهها گیس خاله فرشته را مىکشید و کلهاش را به شدت تکان مىداد. هرگاه خاله فرشته چشم مىگشود و با بىحالى چشم به اطراف مىگرداند مادربزرگ شک نداشت، که فریب خورده و دنبال آل مىگردد، تا از پىاش به راه بیفتد. خالو رحیم ــ برادرزاده مادربزرگ ــ آمده بود و با تفنگ سرپرش پیاپى آتش مىکرد، که شاید آل از صداى تیر رم کند و پى کارش برود. هروقت صداى تیر بلند مىشد خاله فرشته یکّه مىخورد، و دور و برىها همه خوشحال مىشدند، و هروقت چشم مىگشود و به اطراف خیره مىشد مادربزرگ آشفتهوار فریاد مىزد: «رحیم! رحیم!» و رحیم آتش مىکرد، و ما بچهها در اطراف مىپلکیدیم، و هو مىکشیدیم، و از صداى تیر کیف مىکردیم… تا سرانجام خاله فرشته چشم گشود و سراغ احمد، پسر بزرگش را گرفت ــ معلوم شد صداى تیر آل را تارانده بود…!
شب هفتم، نگهبانى تمام مىشد ــ شب هفتم شب نامگذارى بود، و شب نامگذارى شب «سور» و «سرور» بود ــ البته اگر نوزاد پسر بود. پلوى و خورشى تهیه مىدیدند و ملّا و اشخاص سرشناس محل را دعوت مىکردند و در گوش نوزاد ــ که در این مورد بخصوص من بودم ــ «بانگ» مىگفتند: طرفهاى ما به اذان مىگویند «بانگ». اگر درِ گوش بچه بانگ نگویند ــ البته نه هرکس، بانگ را حتمآ باید ملّا بگوید… اگر ملّا در گوش بچه بانگ نگوید و متعاقب گفتن بانگ نامش را چندینبار در گوشش تکرار نکند روز قیامت کر خواهد بود، و چیزى نخواهد شنید، و پاى ترازو و میزان نخواهد توانست حساب و کتابى از خود ارائه کند، و بدا به حال چنین موجودى! مثل این است که مسافر باشى و به گمرگ آلمان وارد شده باشى و گمرکچى مثل بیشتر کارمندان، و همه کارمندان آلمانى، تمایلى به مساعدت نداشته باشد و هى از تو بپرسد فلان چیز را دارى یا فلان چیز را ندارى، یا از کجا مىآیى و چکار دارى و چقدر مىمانى… و تو چیزى نفهمى و جواب ندهى و یا احیانآ عوضى جواب بدهى، و او با آن چشمان سرد و بىاحساس براندازت کند و چیزهایى پیش خودش بلغور کند و کلمات ناآشنا به کلّهات بخورند و بىهیچ تأثیرى کمانه کنند، و او دست و بال تکان دهد، و تو مثل یک توله غریبه ترسووار نگاهش کنى، و او نگهت دارد، در حالى که مسافران دیگر تندتند از کنارت مىگذرند و پى کار و زندگى خود مىروند و تو ترس برت دارد نکند نگذارد از مرز بگذرى!… من این جریان را شخصآ تجربه کردهام: چندى پس از پایان جنگ (جهانى دوم) از فرانسه براى معالجه به آلمان مىرفتم، و چه خوشحال بودم که به آلمان مىرفتم: ما آریائى، آنها آریائى. برادرى بودم که به خانه برادر مىرفتم. غمى نداشتم. به مرز که رسیدیم برادر آلمانى از غیرآریائىها چیزهایى پرسید، جوابهایى گفتند و گذشتند؛ نوبت به من رسید، او چیزهایى گفت که من نفهمیدم؛ من چیزهایى گفتم که او نفهمید. گذرنامهام روى میزش بود. سرانجام برادر آریائى اشاره کرد بمانم، ولى در لحن صحبت و حرکت دستش نشانى از محبّت نبود. من منتظر بودم بپرد و در آغوشم بگیرد و سر و صورتم را غرق در بوسه کند، ولى او سرد و بىاحساس ایستاده بود و دیگران را رد مىکرد، و من همچنان با چوب زیربغل ایستاده بودم. همه که رفتند به سروقت من باز آمد، باز چیزهایى گفت که من نفهمیدم، و باز من چیزهایى گفتم که او نفهمید، تا بالاخره یک مرد فرانسوى پادرمیانى کرد. معلوم شد نمىداند کجایى هستم، گفتم ایرانى هستم، باز نفهمید، مرد فرانسوى به او گفت Persan [2] هستم، ولى او گذرنامه را چسبیده بود و به Empire de L’Iran [3] اشاره
مىکرد، در تعجب از این که این چه ربطى به موضوع دارد!؟ تا سرانجام انگار به کشف مهمى نایل آمده باشد لبخندى در چهرهاش پخش شد، و گفت: «Verstand ــ ها، فهمیدم!»… و فهمید که عربم! و با حالت چهره و حرکات دست و دهان، که صداى مسلسل را تقلید مىکرد، به کمک یکى از چوبهاى زیربغل خودم فهماند که مىداند عربها با انگلیسىها در حال جنگاند : دوران ملى شدن صنعت نفت بود، و آبادان شلوغ بود، و او بسیار متعجب بود از این که اینچگونه است که کشور ما مستعمره انگلیس است، و من انگلیسى بلد نیستم! راستش، خودم هم تعجب کردم…
(این از برادرى نژادى ــ و امّا برادرى ایدئولوژیک، به اصطلاح امروز ــ در بلغارستان بودم… زمان شاه ــ راهنمایى به ما داده بودند که دانشجوى سال آخر دانشکده حقوق بود. خوشحال شد از این که فهمید ایرانى هستم ــ چند روز پیشترش «پرزیدنت هویدا، دبیرکل حزب کمونیست برادر ایران»! از اتحاد شوروى دیدار کرده بود. گفتم که پرزیدنت هویدا از رفقا نیست، و چنین و چنان است… رفیق راهنما کلى ناراحت شد… اختیار دارید! اینجا روزنامهها خیلى تعریف کردند… گفتم من از رفقا بودم، محکوم به اعدام بودم، هفت هشت سالى زندان بودم… طرف به ریش نگرفت. از سیبى که قاچ کرده بود به دو تن از همسفرانمان ــ یکى بلژیکى و یکى آمریکایى ــ تعارف کرد، و مابقى را خودش خورد… و ما رفقاى سابق را ــ من و زنم را ــ حذف کرد! البته سیبش خوردن نداشت ــ به نظر من کال بود!)
آرى، این مراسم پر بىحکمت نیست: تولد، زناشویى، مرگ: در تولد است که به تو مىگویند باید گوشهایت را باز کنى؛ اسمت فلان است، هرکار که بکنى، با این اسم مىکنى و با این نام است که از خود دفاع مىکنى یا به حقوق خلقالله تجاوز مىکنى. این اسم حتى وبال بچهها و نوهها و نتیجهها هم هست. خانواده فلان، پسرهاى فلان، نوه فلان… گوشهایت را درست باز کن! با این نام زن مىگیرى، زن هم که گرفتى باید مواظب باشى که «دوستان» قُرش نزنند، چون اسم تو روى اوست، وقتى هم که مُردى با همین نام دفنت مىکنند؛ خطاب به این نام است، صاحب این نام است که باید جواب بدهد… خلاصه، هرچه به حساب رفته با همین نام بوده، چشمت باید باز باشد. جناب کىسینجر هم به مشتریان جهان سومِ همین جهان هم باز این توصیه را کرده، که مشترى باید چشمش باز باشد که کلاه سرش نرود… البته تفاوت امر در این است که در آنجا کلاهبردار و کلاهگذارى نیست، و سیاست Pealpolitik [4] جناب کىسینجر محلّى ندارد ــ البته
بهتر است قدرى هم زبان خارجى بلد باشى… ولى بعد از همه این حرفها وقتى ناشنوا باشى همه اینها مالیده، گیرم که متخصص زبان هم باشى!
شب هفت شد، و مهمانها آمدند. سکوت اتاق را، پیش از ورود مهمانها احساس مىکردم. مادرم از بستر برخاسته بود، به عبارت دیگر با اینکه ضعیف بود او را به اجبار بلند کرده بودند؛ لوله لامپا ترک برداشته بود و تکهاى از آن جدا شده بود؛ براى اینکه فتیله دود نکند در این چند شب جاى این تکه را کاغذ سیگار چسبانده بودند. امشب لوله لامپاى روسى تازهاى خریده بودند، و اتاق بسیار پرنور بود، به حدّى که نورِ لامپا از لاى درِ پستو، اتاقک من و مادرم را مثل روز روشن کرده بود. فتیله هم «میزان» مىسوخت، و این از شاهکارهاى پدربزرگ بود، مىگفت در تمام شهر کسى مانند او فتیله چراغ را میزان نمىبُرد. کمى بعد از نماز عشا دستجمعى از مسجد آمدند. صداى پدربزرگ در دالان خانه پیچید :
«زهرا، زهرا! چراغ!…»
مادربزرگ چراغ را برداشت و از در بیرون رفت، و ضمن این که مىرفت به مادرم گفت : «دخترم، پستو تاریکه، یه بسمالله بالاى سر بچه بگو!» مادرم زیرلبکى گفت: «بسمالله… بسمالله!» سین بسمالله را قد یک دسته بیل مىکشید.
چندى نگذشت که صداى پا به همراه نور چراغ به درِ اتاق نزدیک شد: پیشاپیش همه ملاحسن بود: مادربزرگ کنار در ایستاده بود و چراغ را نگه داشته بود. گفت: «ملاحسن مواظب باشید، سرتان را پائین بگیرید!» درِ اتاق کوتاه بود، براى داخل شدن باید کلّى خم مىشدى : معلوم نبود چرا، هرچند پدربزرگ در توجیه آن فلسفه خاصى براى خودش بافته بود. مىگفت در را براى این کوتاه مىسازند که اهل خانه وقتى وارد مىشوند به اجبار خم شوند و به بزرگ خانواده تعظیم کنند و خواهى نخواهى بپذیرند که بزرگى هست و کوچکى هست، و اگر خم نشوند و نپذیرند سرشان به تاق بخورد. شاید هم درست مىگفت چون در شهر کوچک ما درِ همه خانهها کوتاه بود.
مهمانها آمدند و نشستند. اول یک چاى تمیز خوردند و کلى از عطر چاى تعریف کردند، و مادربزرگ ضمن خوشحالى کلّى اظهار تأسف کرد، که متأسفانه آنطور که مىخواسته جا نیفتاده و رنگ و عطر پس نداده ــ کو چائىهاى قدیم! ــ انشاءالله بماند براى دفعه دیگر: ملاحسن گفت : «انشاالله براى عروسیش…» و مادربزرگ معطل نکرد و چاى دوم را هم ریخت.
سخن از هردرى آغاز شد: که در شهر ما یکى دو در بیش نبود. اول از گرانى که کمر مردم را شکسته بود: واقعآ آخرالزمان است: سابق یک شاهى که دست بچه مىدادى توتون که مىخرید هیچ، مقدارى هم نخودچى و کشمش و سنجد و سقز براى خودش مىخرید و تازه کلى مىنالیدیم که اى واى به چه روزگارى افتادهایم که پول ارزشش را از دست داده! و حالا صنار که به بچه بدهى چیزى با خودش نمىآورد. ملاحسن مىگفت روى سنگ یک قبر دیده که مردى وصیت کرده روى قبرش بنویسند ما آدمهایى بودیم که یک بز را به یک «پناباد» ــ یعنى به ده شاهى ــ خریدهایم و زنهایمان را طلاق ندادهایم! حاج رشید آهى کشید و گفت «آخرالزمان مىخواهى چطور باشد! استغفرالله، العیاذ بالله آخرالزمان که شاخ و دم نداد. سابق براین یک قران که مىدادى هیزم زمستانت تأمین بود، حالا هیزم را باید بخرى بارى یک عباسى؛ روغن را باید بخرى منى پنج قران. ما دل شیر داریم آقا، قدیمىها جاى ما بودند یک روزه زهرهترک مىشدند. از ما که گذشت، خدا به بچههامان رحم بکند!»
حاجى فتحالله گفت: «تازه اینجا خوب است؛ عجمستان را ببینید چه مىگویید!»
گویا یک بار به همدان رفته بود، و منظورش از عجمستان همدان بود، و در مجالس، بسته به مورد، عجمستان مظهر و نمونه خوبى و بدى بود. «آخرالزمان آنجا است؛ حدّ بین زن و مرد شکسته شده؛ زن آقاى خانه است؛ چادرش را سرش مىکند و مىرود توى کوچه به هواى چیز خریدن چشمچرانى. مگه مرد خانه جرأت مىکند بگوید بالاى چشم خانم ابروست!؟ نطوقش دربیاد با لنگه کفش میفتد به جانش، حالا نزن کى بزن!.» امّا اگر صحبت از راحت و آسایش و اینجور چیزها بود مىگفت: «راحتى مىخواهى، عجمستان. چاردیوارى اختیارى که مىگویند همانجا است؛ یارو مست کرده تو خیابان نشسته به آواز خواندن. مأمور رسیده، گفته بلانسبت حاضرین مردکه چرا آواز مىخوانى؟ یارو دست برده چهارتا سنگریزه برداشته گذاشته اطرافش گفته چاردیوارى اختیارى ــ مأمور که اینطور دیده دمش را ــ حاشا من حضور ــ گرفته لاى دوپاش و رفته! آنجا قانون هست قربان، نه مثل این خراب شده که هر امنیه بىسر و پایى هروقت هوس کرد بیاد تو خانهات جلو زن و بچه آبرو برات نگذارد. کلات را یکورى میذارى و شاه را هم به فلان پسرت حساب نمىکنى، بلانسبت. آنجا هرچیزى برا خودش قانون دارد!»
مادربزرگ که به اتکاى سن و سالش اجازه داشت در چنین مجالسى پاى سماور بنشیند گفت : «پناه بر خدا!» ولى از لحن سخنش پیدا بود که بىمیل نبود گاهى از اوقات خدمتى از آن قبیل که زنهاى عجمستان به شوهرانشان مىکنند به پدربزرگ بکند.
حاجى فتحالله در ادامه سخن گفت: «بله، عرض کنم ــ حتى دخترها. بله خاله زهرا؛ باز رحمت به خودمان؛ آنجاها حیا را درست و حسابى غورت دادهاند و یک کاسه آبم روش خوردهاند.»
مادربزرگ گفت: «خدا نیاره اون روز و روزگارو!» و گوشه لچکش را به دندان گرفت.
ملاحسن گفت: «کتاب مىفرماید…» ــ معلوم نبود کدام کتاب، ولى همیشه مفتاح کلام همین کتاب بود که معلوم نبود. «مىفرماید وقتى حرمت علما از بین رفت منتظر آخرالزمان باشید. خودمانیم، علما حرمتى ندارند؛ بگذریم از خودتان؛ چه وقت کسى بدون توقع گفته این کلّه قند را ببرم خانه فلانى؟ اگر گفته و آورده حتمآ کارى داشته، و مىخواسته قسم دروغى را راست و ریس کند، یا طلاقِ افتادهاى را درست کند، و من باید بنشینم و یکى توى سر خودم و یکى توى سر کتاب بزنم و بگردم و از جایى «قیل» ضعیفى پیدا کنم و محض رضاى خدا میانه آقا و خانم را جوش بدهم. من نمىگویم، و زورى هم ندارم که بگویم الّاللله باید بفرستید، نه؛ ولى رفتار مردم با علما طورى است که انگار علما مرتکب جنایت شدهاند که رفتهاند علم خواندهاند؛ سلامى هم اگر مىکنند انگار به حکم دولت است. سابق براین مجلسى بود، «مولودى» خوانىاى بود. حالا شده است شاهنامهخوانى، و ترنه[۵] بازى و شاه و وزیر. باور مىکنید که همین رمضان فطریه
مسجد ما جمعآ بیست و چهار قران بود؟ آن وقت با بیست و چهار قران من و هفت سر عائله یک سال آزگار باید سر کنیم و من قرآن و حدیث بخوانم براى این مردم! آن وقت مىگویند چرا آخرالزمان؟ آخرالزمان به خاطر معصیت، آخرالزمان به خاطر همین بىحرمتىها؛ آخرالزمان به خاطر همین بىاعتنایى به علما…!»
پدربزرگ که پیرمرد خوش قیافهاى بود و در زندگى جز با رنج با پیشه دیگرى آشنا نبود و مشاغل عدیدهاى را آزموده بود تا سرانجام در خیاطى ماندگار شده بود و همیشه سوزن نخ کردهاى ــ معمولا نخ سفید ــ به یقه قبایش بود گفت :
«امروز مأمورى آمده بود کاروانسرا، مىگفت باید «سجین» بگیرید» ــ منظورش سجل بود. ملاحسن سخنش را تصحیح کرد و گفت: «سجّیل».
پدربزرگ گفت: «بله، سجّیل. گفتم سجّیل دیگر چه صیغهاى است؟ گفت سجّیل چیزى است که اگر نداشته باشى مثل این است که کر و لالى، اسم ندارى. گفتم همه مىدانند که من کر و لال نیستم، و اسمم دارم. گفت اسمت چیه، گفتم اوستا صالح. گفت شهرت، گفتم شهرت چى باشد؟ گفت دِ همین! شهرت یعنى این که اگه دوتا اوستا صالح باشند از کجا بفهمم تو همانى که من مىخواهم؟ گفتم خوب این که کارى ندارد، از هرکه بپرسى بهت میگه، اتفاقآ توى این شهر دوتا اوستا صالح هست، یکى من که اوستا صالح پسر صوفى فیضاله هستم یکى هم اوستا صالح پسر اوستا رحمان. مأمور سجیل گفت اولا اگه از شهر خودت دور باشى و بگى من اوستا صالح پسر اوستا فیضاله هستم از کجا بدانند که هستى و اهل فلانجا هستى یا نیستى. سجیل براى این است که یک کاغذى پیشت باشد تا هروقت گفتند عمو اسمت چیست، کجایى هستى، پدرت کیست، شهرتت چیست، شغلت چیست، اسم زنت چیست، چند تا زن دارى، فورى کاغذ را رو کنى و مهرش را نشان بدهى، و والسلام و نامه تمام. بگى مثلا من اوستا صالح فیضالله زاده یا… پدربزرگت اسمش چه بوده؟ گفتم محمود، گفت یا صالح محمودى… همین پهلوى پهلوى که میگن این که اسم پدر رضاشاه نیست که ــ این شهرتشه. گفتم مگر من مرض دارم که شهرم را ول کنم و برم یک جاى دیگر که ازم سجیل بخواهند یا اسم زنم را بپرسند ــ همین مانده بود! گفت خلاصه حکم دولته، دو ریال هم باید بدى.»
ملاحسن گفت: «یعنى دو قران و ده شاهى؟! مردم این پول را از کجا بیاورند؟»
پدر بزرگ در ادامه سخن گفت: «گفتم اگر این سجیلى که میگى نگیریم چى میشه؟…»
حاج رشید که براق شده بود گفت: «خوب یارو چى گفت؟»
پدربزرگ گفت: «هیچى، گفت حکم دولته، همه باید بگیرند.»
حاج رشید گفت: «صحیح! که کاغذ و بیندازیم گردنمان و اسم زن و بچهمان را جار بزنیم!»
حاجى فتحالله گفت: «تو عجمستان هم همه گرفته بودند. خانهاى بود که من یه اتاقش را کرایه کرده بودم، صاحبش را صدا مىزدند توتونچى، چون گویا یک وقتى توتون خرید و فروش مىکرده. یکى هم رو به روى خانهاش مغازه داشت ــ آنجا به همین دکانهاى خودمان میگن مغازه ــ بله، او را صداش مىزدند عطّاریان.»
پدربزرگ گفت: «اتفاقآ بعد از این که رفت ملاصادق آمد؛ جریان را همانطور که براى شما تعریف کردم براى او هم نقل کردم. خیلى ناراحت شد، و گفت این پهلوى بالاخره ته مانده مذهبى هم که داریم از دستمان مىگیرد. امروز براى خودت سجیل مىدهد فردا براى زن و بچهات.»
حاجى رشید گفت: «استغفرالله!»
مادربزرگ گفت: «خدا اون روز را نیاره ایشااله!» و دنباله لچک را که رها شده بود گرفت و به دهان برد.
پدربزرگ گفت: «بله، ولى مثل اینکه آورده» تا اینجاش یعنى تو دیگه خفه خون بگیر، و بعد «چون آن طور که پاسبان مىگفت براى همه اهل خانه باید گرفت! حتى براى بچه یک ماهه.»
ملاحسن گفت: «براى تک تکشان هم باید دو ریال داد، یا براى همه؟»
پدربزرگ گفت: «درست نمىدانم، نپرسیدم.»
ملاحسن گفت: «چون اگه قرار باشه براى هر نفر دو ریال داد اون وقت حساب زندگى ما با کرامالکاتبینه.»
پدربزرگ گفت: «از ملاصادق مىگفتم. مىگفت این سجیل و اینجور کارا شرعى نیست.»
حاجى رشید گفت: «کجاش مىخواهى شرعى باشه؟ بیان درِ دکانت، کشان کشان ببرنت اداره که الّاللّله باید سجیل برایت بنویسیم، و دو ریال هم بدهى! این که نشد معامله من یک چیزى رو باید بخواهم که تو قیمت روش بگذارى، تا اگر خواستم بگیرم، اگر هم نخواستم که نه، تو به خیر و من به سلامت. اولا من که نخواستم، ثانیآ آمدیم و خواستم ــ یک تکه کاغذ دو ریال؟! وانگهى تا حالا بى«سجیل» زندگى کردیم عیبى داشته، پدر و پدربزرگم «سجیل» نداشتند نتوانستند درست زندگى کنند؟ اتفاقآ خیلى خوب هم زندگى کردند. پدربزرگم، خدا بیامرز، پنج تا زن را نان مىداد، من یکیش را هم به زحمت نان میدم. تازه آنطور که مىگویند گردنش در زه
پیرهن نمىگنجیده. سجیل براى آنهایى خوب است که سال تا سال مىنشینند زیر سایه و سرشان به مهمانى و شکار گرم است… و پائیزها هم، شخم نزده و درو نکرده خرمن برمىدارند…» حاجى رشید شوهر خاله فرشته بود، و داشت به بابا و، با واسطه او، به مادربزرگ نیش مىزد.
پدر بزرگ گفت: «اى بابا، اینام توشان خودشان را مىکشد و بیرونشان مردم را ــ مثل موریانهاند، همه چیز را مىخورند غیر از غم صاحبخانه؛ هشتشان گرو نه شانه. سال تا سال یک دست لباس براى زن و بچهشان نمىخرند ــ اینها را، همان از دور باید دید…»
مادربزرگ که تمام فیس و افادهاش به بابا و خانوادهاش بود، گفت: «خوبه دیگه! ما خودمان نمىخواهیم، والّا انگشت تکان بدم همین فردا دکان حاجى فتحالله را میاره خانه.»
حاجى فتحالله گفت: «شهدالله، یک دانگ از همین ده کوره دم جادهاش را به من بدهد تمام ثروتم را رو دست همین ملاحسن حاضرى بهش هبّه مىکنم…»
پدربزرگ گفت: «هى هى… تو تکان دادى و او آورد! فعلا پاشو، یک لقمه نان بده بخوریم…»
مادرم با تنفّر لب ورچید، و من گریه سر دادم. مادرم با صدایى آهسته گفت: «وا، فهمیدى صحبت باباتو مىکنند! اى ناقلا!» و مرا بر دامنش گذاشت، رشوه معمول را داد، و چالک چانهام را غلغلک داد…
مادربزرگ «مجمعه» غذا را آورد، و حضرات به خوردن مشغول شدند، و ضمن خوردن گفت و گو را ادامه دادند.
ملاحسن گفت: «البته ملاصادق ملاى دوازده علم است، و بىدلیل حرف نمىزند، ولى خیال مىکنم «پول گرفتن» را خلاف شرع دانسته، چون کلمه «سجیل» در قرآن هست. در سوره ابابیل مىفرماید: «و ترمیهم بحجاره من سجیل و کعصفِ مأکول.»
لبخندى بر لبان پدربزرگ نقش بست، انگار در دلش مىگفت: «قربان این خدا بروم که فکر همهچیز را کرده است، حتى «سجیلى» راکه رضاشاه مىخواهد بدهد!» امّا به جاى ابراز شادمانى ابراز شگفتى کرد، و گفت: «سبحانالله!»
یک چند جز صداى لقمههایى که در دهان مىگشت صداى دیگرى به گوش نمىرسید ــ در این احوال صدایى که شنیده مىشد به درآمدِ «چاچا» شبیه بود… سرانجام این رشته اصوات از هم گسیخت ــ حاجى رشید گفت: «ماموستا، این کلاه پهلوى و شاپکایى هم که صحبتش را مىکنند…؟»
لحن سؤالىِ گفتار نشان مىداد، که دنباله همان فکر سابق است، و پرسنده مىخواهد بداند آیا از این عجایب هم در جایى به اشاره یا به صراحت یاد شده است.
ملاحسن گفت: «بله… منتها… نه به این الفاظ…!»
پدربزرگ گفت: «حاجى فتحالله باید بداند شاپکا چه جور چیزى است ــ نه، حاجى؟»
حاجى فتحالله گفت: «بله… شاپکا چیزى است مثل همین لگن دستشویى» و به لگن دستشویى کنار کفشکن اشاره کرد «امّا لگن نمدى… مثل نمد روسى ــ چکمههاى نمدى را که دیدى، تو جنگ بینالملل؟ اینم همانطور، منتها کمى ظریفتر و سفتتر.»
پدربزرگ گفت: «که تو لگن نمدى دست و صورت بشورند ــ!؟… سبحانالله!؟» لقمه در دستش مانده بود.
حاجى فتحالله کله کوچکش را به عقب راند، و قاه قاه خندید. «نه حاجى، دست و صورت توش نمىشورند. شاپکا را سر مىگذارند ــ شاپکا کلاه است. بله، حاجى لگن را باید بگذارى سرت… خواستى دست و روت هم توش بشور!»
پدربزرگ گفت: «سبحانالله…»
حاجى رشید گفت: «کاسبىمان درآمد، آن وقت مىماند یک انتر ــ و لوطىها لوطى[۶] !»
مادربزرگ از پشت پستو گفت: «پسر خالهزینب از بغداد که برگشته بود مىگفت «قنسور»[۷]
انگریز[۸] را دیده که یک همچو چیزى داشته، سرش مىگذاشته، که زبانم لال، استغفرالله، آسمان و
خدا را نبینه.»
حاجى فتحالله گفت: «بله، درست گفته ــ همینطوره. من هم تو شامات این انگریزها را دیدم… نه، هیچى را نمیشه دید.»
حاجى رشید گفت: «ارواى باباش (باباى پهلوى) خیال مىکند با اینجور کارهاش مىتواند مردم را از خدا دور کند! ما نمىبینیم، خدا که مىبیند! باید فکر آنجا را بکند…»
ملاحسن گفت: «کتاب مىفرماید زمانى خواهد رسید که کلاه مردها چیزى خواهد بود شبیه به کفل شتر لاغر… و به فرمایش کتاب این یکى از نشانههاى ظهور آخرالزمان است. این شاپکایى که صحبتش را مىکنند خیلى به فرمایش کتاب شبیه است. خداوند آن روز را نیاورد. عجب سر پُرمکافاتى داشتیم ما ــ یک جرعه آبِ خوش از گلومان پائین نرفت!»
حاجى فتحالله آهى کشید و گفت: «هیهات! خداوند آن روز را آورده، ماموستا. این را هم سرمان مىگذاریم تا ببینیم بعد خداوند چه پیش مىآورد، و چه مکافات دیگرى برامان مقدر کرده… الحکم للله!»
شام پایان پذیرفته بود، پدربزرگ گفت: «زهرا، بىزحمت مجمعه را بردار، آفتابه لگن بگذار!»
مهمانها از دستپخت مادربزرگ تعریف کردند و مادربزرگ طبق معمول با مقادیرى شکسته نفسى و غرور گفت که خوبى از خود آنهاست وگرنه او کارى نکرده، و آنطور که او انتظار داشته برنج خوب درنیامده و خورش خوب جا نیفتاده، و خلاصه باید به خوبى خودشان ببخشند، انشاءالله یک وقت دیگر. مثل این که باز براى مادره خواب دیده بود!
آفتابه لگن مخصوص میهمانىهاى رسمى بود. سایر اوقات از آفتابه لگن خبرى نبود: پس از خوردن غذا، اگر غذا گرم بود، هرکس بسته به وسعش با دستمالى که سالى ماهى یکبار شسته مىشد یا با دنباله آستین پیراهن، که معمولا به دور سرآستین قبا بسته مىشد، دستش را پاک مىکرد یا به ابرو مىکشید. آخر مىگفتند در روز قیامت همه اعضاىِ اطلاعاتىِ بدن شروع مىکنند به لو دادن آدم، چشم مىگوید آنجور نگاه حرام کردم، دست مىگوید آنجور کار حرام کردم و پا… و خلاصه هریک آنچه را که کرده و دیده است مىگوید جز ابرو که مىگوید خبر ندارم؛ ــ بنابراین باید او را داشت.
در میهمانىهاى رسمى و نیمهرسمى هم دو جور عمل مىشد: یا آفتابه لگن را مىگرداندند، بدین معنى که لگن را جلو شخص مورد نظر مىگذاشتند و روى دستش آب مىریختند و طرف پس از خیس کردن دست با تکهاى صابون رختشویى که کنار لگن بود دستش را ــ معمولا دست راست را که با آن غذا خورده بود ــ صابون مىزد و بعد مشتى آب توى دهن مىگرداند و غرغره مىکرد و دوباره دست و لب را صابون مىزد و آب مىکشید و توى لگن تف مىکرد. او که تمام مىکرد، لگن را جلو بغل دستى مىگذاشتند و عمل تکرار مىشد. دستمال بزرگى بر شانه آفتابه لگندار بود که شخص پس از این که دست و دهنش را مىشست با انتهاى آن دست و دهنش را خشک مىکرد. گاه که عده زیاد بود، یا که آفتابه لگندارى نبود، آفتابه لگن را پائین اتاق مىگذاشتند و هرکس که از خوردن فارغ مىشد از جا برمىخاست و بىتوجه به دیگران که مىخوردند مىرفت و غرغره مىکرد و اخ و تف راه مىانداخت، و باز مىآمد و سر جایش مىنشست، و مىنشست به خلال کردن دندان و نگاه کردن و لقمه شمردن، و اخلاط بیرون دادن.
اینبار که آفتابه لگندارى نبود ــ چون زنها معمولا از این کار معاف بودند و پدربزرگ هم سنى از او گذشته بود ــ آفتابه لگن را مادربزرگ گذاشته بود پائین اتاق جلو درِ پستو و خودش آمده بود توى پستو با مادرم شام بخورد. همین که آمد خندهاى از روى اوقات تلخى کرد ــ از آن خندههایى که خودش مىگفت: «از لجم مىخندم!» ــ خندهاى تو سینهاى ــ هیسّ! ــ و گفت راست گفتهاند والله «شکم ملا تغار خدا، شکم سیّد پناه بر خدا» هیچى رو سفره باقى نذاشت!»
با مادرم نشسته بودند، و مىخوردند و آرام آرام صحبت مىکردند. صداى آبى که مهمانها به نوبه غرغره مىکردند، و اخ و تفى که مىکردند و در لگن مىریختند در پستو به خوبى شنیده مىشد ــ «اغــغــ خــخ، توف!» و هربار که طرف به «اخ ــ توف!» مىرسید مادرم با صدایى که شاید فقط من مىشنیدم مىگفت: «زهرِ ــ مار!» و زهرمار را با تأکید و تشدید ادا مىکرد. زهرِ ــ مار!» سومین زهرمار را هم گفت و موسیقى پس از شام پایان پذیرفت؛ صداى ملاحسن بود که پایان موسیقى را اعلام مىداشت: «حاجى رشید، بىزحمت از آن جاروب یک چندتا شاخه ریز جدا کن دندانهامان را خلال کنیم. بعد از غذا سنت است!»
حاجى رشید از جاروبى که کنار در به کنج اتاق تکیه داده شده بود شاخهاى جدا کرد و شاخه را جلو مهمانان گرفت، حضرات هریک شاخه کوچکى از آن جدا کرد؛ دست آخر خود او شاخه کوچکى از آن کند و تتمه را انداخت ته اتاق، آنجا که جاروب بود. مهمانان به خلال کردن دندان مشغول شدند… اتاق ساکت بود، و جز وزوز افسرده سماور و صداى تخلیهاى که هرچندگاه حضرات از سینه بیرون مىدادند و ته صداى اخلاطى که مجددآ در معده انبار مىکردند صدایى به گوش نمىرسید. مادربزرگ هول هولکى چند لقمه آخر را زد و براى دادن دور دوم چاى آماده شد: همیشه اینطور بود: دو استکان چاى پیش از شام و یک استکان چاى متعاقب آن، و بعد بسته به فصل، کمى انگور یا خربزه یا مویز و انجیر خشک. مادربزرگ لقمه آخر را فرو داد و به مادرم گفت: «دخترم، کمکم بچه را آماده کن!» ــ این هم البته کارى نداشت: اگر خواب بود بیدارش مىکردند ــ من خواب و بیدار بودم. مادرم در بیدار کردنم تعجیلى به خرج نداد: اول یکى دو بسمالله گفت و بعد چالک چانهام را غلغلک داد؛ من بنابه معمول تکانى خوردم و اِه اهى کردم و بنابر عادت به دنبال پستان لب گرداندم، و تا او پستان را از لاى چاک گریبان دربیاورد گریه را سر دادم. مادرم زیر لبکى به مهربانى گفت: «واخ واخ، چه پسر عجولى! صبر نداره!» و پستانش را در دهنم گذاشت، و من به مک زدن پرداختم، هرچندگاه چشم مىگشودم و در چهرهاش خیره مىشدم، و او در صفاى چشمانم خیره مىشد، انگار ته دلم را مىخواند، و در حالى که لبخند به لب داشت، نوک پستانش را لاى دو انگشت اشاره و میانى گرفته بود و به چانهام مىفشرد. نرمى پستان باعث مىشد از نو به خواب روم: چانهام لَخت مىشد، از فشار لبم کاسته مىشد، و نوک پستان از دهنم درمىرفت و شیرى که مک زده و ننوشیده بودم روى لب زیرین و چانهام پخش مىشد. مادرم با نرمه کف دست به نرمى دهنم را پاک مىکرد. امّا اینبار مثل این که وضع غیرعادى بود، و اجازه خواب نداشتم. به آرامى بلندم کرد. سرم به شُلى بر گردنم آویخته بود ــ یک چند مقابل خودش نگهم داشت. دهن درّه کردم. گفت: «واه بمیرم، خوابت میاد! آخى، بچهام خوابش میاد!» بعد مرا باز روى دامنش گذاشت. مادربزرگ درِ پستو را گشود و گفت: «دخترم بچه را بده!» مادرم مرا انگار سینى غذا یا هدیه مقدّسى باشم، بر روى دو دست، بسمالله گویان، از لاى درِ پستو به مادربزرگ داد و مادربزرگ انگار رعیّت آزاد شده که قباله مالکیت زمین را از شاهنشاه مىگرفت با همان احترام، دو دستى، مرا از مادرم گرفت ــ ولى برخلاف رعایاى صاحب زمین شده زانو نزد و قباله را که من باشم ــ یا دست مادرم را ــ نبوسید؛ بسماللهى گفت و یک راست رفت طرف ملاحسن، و مرا دودستى به او پیشکش کرد، و او انگار نماینده عالى دولت باشد و هدیهاى را که از سوى رئیس حکومتى توسط سفیرى تقدیم شده باشد بگیرد مرا گرفت، و همچنان، در حالى که خودش چارزانو نشسته بود، مرا انگار عکسى قاب کرده باشم، با دو دست جلو صورتش گرفت و در خطوط طرح سیماىِ تصویر دقیق شد ــ انگار اولین بچهاى بودم که به او معرفى مىشدم، و نمىدانست با من چه بکند، و مثل نماینده عالى دولت به نطقى مىاندیشید که باید به مناسبت این موقعیّت ایراد کند. قبلا به او گفته بودند که پدرم اظهار علاقه کرده که اگر پسر باشد اسمش ابراهیم باشد، و مادربزرگ در توجیه این وجه تسمیه شمّهاى بیان داشت که بله ابراهیمخان عموى پدربزرگ مادرى داماد ما بوده که در شکار گراز از اسب زمین خورده و مرده و چون جوان خوشگل و خوش قد و بالا و خوش اخلاق و برومندى بوده… ملاحسن گفت: «خداوند بخت و اقبالش را برومند دارد!» مادربزرگ گفت: «آمین!» ــ ملاحسن دیگر فرصتى به مادربزرگ نداد و سورهاى را تلاوت کرد؛ چیزهاى دیگرى هم گفت که من نفهمیدم، امّا دیگران انگار که مىفهمند با قیافه احترامآمیز نشسته بودند و سراپا گوش بودند. در این ضمن چند جوان آوازخوانان از جلو درِ خانه گذشتند، ــ یکى از ساختههاى «روزِ» محل را مىخواندند: «پنجرهى رو ببایه، گچى بینه ماچت کم، آزادى رضاشایه.»[۹] قیافهها در هم رفت،
حال و هواى تصنیف با حال و هواى مجلس ناسازگار بود. حاجى رشید با لحنى عصبانى گفت : «بفرما، دختر بیا ببوسمت، آزادى رضاشاه است. آزادى بیدینى ــ آزادى هرزگى! هیچ مناسبت دارد!؟»
ملاحسن با ناراحتى، آخر سوره را مؤکّد تلفظ کرد: «انشانئک هوالابطر» ــ با صداى ایرانیک ــ و حرکات سر در مایه گوتیک، و با حالت و قیافه و نگاه کابویى، و به حاجى فهماند که رعایت مجلس را بکند و به احترام قرآن سکوت کند. «ابطر…» انگار یک خروار «ر» را در گلو ورز بدهد!
صداى غرغر ایرانیکِ ملّا مرا به خود باز آورد؛ بوى مادرم را نشنیدم، گریه کردم. مادربزرگ گفت : «غریبى میکنه!» ملاحسن گفت: «به قدرت خدا بچه از همان دقیقه اول بوى مادرش را مىفهمد.»
مادربزرگ که در مقام وردست ملاحسن عمل مىکرد دو سه بار با ملایمت بر سینهام کوفت و پیش پیشى گفت، به سبک بریژیت باردو. آن وقتها پستانک و اینجور چیزها نبود، پیشپیش، و بعدها پس پس ــ پس گردنى، تنها وسیله ساکت کردن بچه بود.
ملاحسن پس از تلاوت سوره مبارکه چندینبار در گوشم اذان خواند: اللهاکبر، اللهاکبر. اشهد ان لاالهالاالله… و بعد در حالى که سرش را به گوشم نزدیک کرده بود چندینبار توى گوش راستم گفت «ابراهیم، ابراهیمخان… و بعد آروغ زد، همین عمل را با گوش چپم تکرار کرد، سپس همچنان که مرا به مادربزرگ بازپس مىداد گفت: «خوب، اینم از ابراهیمخان… خداوند عاقبت بهخیرش کند.» حضرات گفتند: «آمین! اجمعین!»…
صداى تصنیفى که از آزادى رضاشاه حسن استفاده را کرده بود و دختر را به بوسیدن دعوت مىکرد همچنان در کوچه طنینانداز بود. شب هفته پس از بیست و هفتم رمضان به پایان خود نزدیک مىشد، و من بر دست مادربزرگ خوابم برده بود، و دخترى که پنجره خانهاش بادگیر بود و به بوسیدن دعوت شده بود به بستر مىرفت، یا که رفته بود، و باد همچنان در غوغا بود، که مهمانها بلند شدند و رفتند.
[1] . Haji Zhen ، زن حاجى.
[۲] . پارسى، ایرانى.
[۳] . شاهنشاهى ایران ــ امپراتورى ایران.
[۴] . واقعبینى.
[۵] . شاه وزیر (ترنه یا ترنا).
[۶] . لوطى: انترى.
[۷] . قنسول، کنسول.
[۸] . انگلیس.
[۹] . پنجرهاش بادگیر است. دختر بیا ببوسمت آزادى رضاشاه است.
محمد صالحی –
واقعا شاهکاره این رمان. البته مرحوم یونسی هم ترجمه هاش و هم نوشته های خودش شاهکارن. رمان دادا شیرین و گورستان غریبان هم واقعا کم نظیرند.