توضیحات
گزیده ای از کتاب ترس و لرز
گاوِ محمد حاجى مصطفى آمد و میدان را دور زد و به داخل کوچه روبه رو رفت. یک مرتبه حال سالم احمد به هم خورد و بالا آورد. ترس تو دلش ریخته بود. زاهد بلند شد، سالم احمد را روى زمین دراز کرد، با کمک محمد احمد على تابوت را آورد و بغل دست سالم گذاشت تا روشنایى تند روز اذیتش نکند.
در آغاز کتاب ترس و لرز می خوانیم
قصه اول ۹
قصه دوم ۳۱
قصه سوم ۶۹
قصه چهارم ۹۳
قصه پنجم ۱۱۹
قصه ششم ۱۴۹
قصه اول
۱
آفتاب وسط روز بود که سالم احمد از خواب بیدار شد. هوا دم کرده بود و عوض خنکى اول صبح، گرماى شدیدى از سوراخى سقفِ بادگیر به داخل اتاق مىریخت. سالم احمد بلند شد و لنگوتهاش را از کنار دیوار برداشت و دور سر پیچید و رفت توى تنشورى و سطلها را برداشت و آمد روى ایوان. چند لحظهاى منتظر شد تا به روشنایى تند ظهر عادت کند و بعد سطلها را زمین گذاشت و دوچرخهاش را که به درخت کُنار تکیه داده بود، آورد توى سایه. طناب پشت بند دوچرخه را باز کرد و سطلها را به ترک دوچرخه بست و کفشهاى چوبىاش را پوشید و در حالى که دوچرخه را با دست راه مىبرد، از حاشیه ایوان به طرف بیرون راه افتاد. همین طور که مىرفت نیمتنهف دوچرخه و پاهاى خودش را در شیشههاى تاریک اتاقهاى زمستانى تماشا مىکرد.
نزدیک در حیاط که رسید صداى سرفه ناآشنایى بلند شد. سالم احمد ایستاد و گوش خواباند. صداى سرفه تکرار شد و به دنبال آن، صداى غریبهاى که انگار پاروى شکسته ماشوئهاى آب را شکافت.
سالم احمد دوروبرش را نگاه کرد. شاخههاى کُنار حرکت مىکرد و به نظر مىآمد که سایه تاریکى خود را لاى برگها پنهان مىکند. سالم احمد عقب رفت و به خودش مسلط شد و به طرف بیرون راه افتاد. از در که مىخواست بیرون برود، چشمش به دریچه رو به حیاط مضیف افتاد که نیمهباز بود. سالم ایستاد و گوش داد. خبرى نبود. فکر کرد چه کسى دریچه مضیف را باز کرده. سالها بود که کسى وارد مضیف نشده بود. آهسته روى انگشتان پا نزدیک شد. داخل اتاق نیمه تاریک بود و تکهاى از آفتاب ظهر از شکاف در، آستانه را روشن کرده بود. سالم زیر لب دعا خواند و با عجله از در حیاط بیرون رفت. گاوِ محمد حاجى مصطفى آمده بود و زباله مىخورد. روى ساحل عاملهها کنار هم چیده شده بود و چند سایه دوروبر آنها مىچرخید. لیغهاى پهن شده زیر آفتاب تند ظهر به نظر مىآمد که زنده هستند و حرکت مىکنند.
سالم احمد دوچرخهاش را به سکوى خانه بغلى تکیه داد و با وحشت دوروبرش را نگاه کرد. در و پنجرههاى بیرونى مضیف باز بود. سالم مطمئن شد که حتمآ یکى وارد مضیف شده است.
با قدمهاى بریده رفت طرف مضیف، سایهاش هم رفت طرف مضیف. بوى خوشى از اتاق شنیده مىشد. سالم را از دریا صدا کردند. سالم برگشت و پشت سرش را که خالى بود نگاه کرد. جهاز کوچکى به اندازه قوطى کبریت روى افق بىحرکت ایستاده بود. سالم با احتیاط روى پنجه پا بلند شد و سرش را برد بالا و از کنار پنجره داخل مضیف را نگاه کرد.
سیاه لاغر و قدبلندى کنار اجاق نشسته بود که کله بسیار کوچکى
داشت و دشداشه بلندى تنش بود. پاهایش را که یکى چوبى بود، دراز کرده بود جلو اجاق و پاى دیگرش را زیر تنه خود جمع کرده بود.
آتش تندى توى اجاق روشن بود. سیاه، قهوهجوش بزرگ مضیف را روى آتش گرفته بود. بوى تند قهوه تمام اتاق را پر کرده بود. سالم عقب رفت و بىآنکه به فکر دوچرخه باشد، با عجله دوید طرف خانههاى آن ور میدان.
۲
صالح کمزارى توى تنشورى خوابیده بود که سالم احمد آمد تو.
صالح لنگوته را از روى صورتش کنار زد و همانطور که کف تنشورى دراز کشیده بود چشمهایش را باز کرد و گفت: «چه خبره سالم؟»
سالم احمد گفت: «هى صالح، بلند شو، زود باش بلند شو.»
صالح کمزارى بلند شد و نشست و پرسید: «چى شده سالم؟ چرا این جورى شدى؟»
سالم کنار مدخل تنشورى نشست و حوله کهنهاى را که جاى پرده به دیوار زده بودند توى مشت جمع کرد و گفت: «هى صالح، مىرفتم برکه آب بیارم که گرفتارش شدم.»
صالح گفت: «گرفتارش شدى؟ کجا؟ چه جورى؟»
جابه جا شد. سالم گفت: «اول صداى سرفهشو شنیدم. دست و پام تخته شد و نتونستم تکون بخورم. فکر کردم که رو درخته، اما رو درخت نبود.»
صالح گفت: «پس کجا بود؟ تو تنشورى بود؟»
سالم گفت: «نه، تو تنشورىم نبود.»
صالح گفت: «لابد سر چاه گرفتارش شدى؟»
سالم گفت: «نه پدرآمرزیده، این موقع روز مگه دیوونهم که سر چاه برم.»
صالح وحشتزده جایش را عوض کرد و روبه روى سالم احمد نشست و گفت: «یا محمد رسول اللّه! پس کجا بود؟»
سالم احمد گفت: «تو مضیف نشسته بود.»
صالح نیمخیز شد و گفت: «تو مضیف؟»
سالم گفت: «آره به خداوندى خدا، اگه دروغ بگم، نشسته بود جلو اجاق و داشت قهوه درست مىکرد.»
صالح کمزارى گفت: «خدا خودش رحم بکنه.»
سالم پرسید: «حالا چه کار کنم صالح؟ چیزى نمونده بدجون بشم و تن و بدنم تخته بشه.»
و شروع کرد به لرزیدن.
صالح گفت: «قلیون مىکشى برات بیارم؟»
سالم پرسید: «برام خوبه؟»
صالح گفت: «البته که خوبه، دود حالتو جا میاره، قلیون براى همه چى خوبه.»
سالم گفت: «بیار بکشم. شاید تنباکو بهترم بکنه.»
صالح کمزارى بلند شد و از اتاق رفت بیرون. سالم احمد با ترس و لرز چهار گوشه تنشورى را نگاه کرد و دلوهاى خالى و سوراخ پاى دیوار را
که سایه کوچک و تیرهاى داخل آن مىجنبید. عرق سردى بر پشت سالم نشست و با احتیاط خود را به بیرون تنشورى کشید. دیوار بادگیر اتاق ریخته بود و سفرهاى از آفتاب روى خاکها افتاده بود. دهانه گشاد شده بادگیر صداى دریا را جمع مىکرد و توى اتاق مىریخت.
صالح کمزارى آمد تو، قلیان را جلو سالم احمد گذاشت و گفت: «بکش سالم.»
سالم گفت: «دلم پرهول شده، خدا کمکم بکنه.»
صالح گفت: «انشاءاللّه که کمکت مىکنه.»
بعد هر دو ساکت شدند. سالم احمد قلیان را کشید و تمام کرد.
هر دو نفر بلند شدند و آمدند بیرون.
سالم گفت: «صالح، مىبینى؟»
صالح پرسید: «چى چى رو مىبینم؟»
سالم گفت: «خونه منو، مضیف خونهرو مىگم.»
صالح گفت: «نه، من خوب نمىبینم.»
سالم گفت: «حالا چه کار کنیم؟»
صالح گفت: «نمىدونم.»
سالم گفت: «من حالا زهرهترک مىشم، نمىتونم طرف خونه برم.»
صالح گفت: «هیچ صلاح نیس برى خونه، سالم احمد. بهتره بریم جماعتو خبر کنیم.»
از توى زبالهها رد شدند و رفتند طرف مسجد.
صالح گفت: «تو بشین زمین و دیگه کارت نباشه.»
سالم نشست زمین و سرش را آویزان کرد. صالح رفت روى تابوت و با
صداى بلند داد زد: «لاالهالااللّه. محمدآ رسول اللّه.»
صداى صالح که بلند شد، جماعت به خیالشان کسى مرده، دریچهها را باز کردند و لنگوته به دست ریختند بیرون.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.