در آغاز کتاب خاله تولا می خوانیم :
مقدمۀ
تصمیم به چاپ دوباره این اثر پس از مدتی طولانی، ارائهی ویراست قوام یافته بود که به لطف دوست خوبی انجام شد تا اینگونه جای تنها رمان نسبتاً بلند اونامونو در میان ترجمههای تحسین بر انگیز آثارش به فارسی، برای اهل ادب خالی نماند.
دُن میگل دِ اونامونو[1] هر آنچه هست و میاندیشد در کتاب «سرشت سوگناک هستی» یا همان «درد جاودانگی» تعریف میشود.
متفکری صاحب سبک، دچار دردهای اگزیستانسیالیستی، نویسنده، منتقد، شاعر، تحلیلگر و در اصل فیلسوفی که دردِ بودن و جاودانگی دارد. نکته قابل توجه در زندگی وی، زیستن در اوج انهدام و انقراض و بروز سال فاجعه اسپانیاست. در 1898 اسپانیا آخرین مستعمراتش یعنی (کوبا، جزایر فیلیپین پواِرتوریکو و گوام) را از دست میدهد و این امر باعث میشود که چند متفکر متعهد به سوگ این افول نشسته، تا راه چاره ای برای اقتدار از دست رفته اسپانیا بیابند. این متفکرین با سلایق و خلق و خوهای متفاوت، یکصدا با انتخاب نمادین واژه کاستیل، در پی نجات اسپانیا با رویکردهای ملی و گاه بس ریزبینانه دور هم جمع شدند. بازیافت هویتی در خطر، اتحادی را سبب شد که نهایتاً مقدمه ظهور نسلی ادبی شد که مهم ترین اعضای آنرا میگل دِ اونامونو، آثورین خوسه مارتینث روُیث[2]، آنتونیو ماچادو،[3] آنخل گانیبت،[4] رامون ماریا دِ بایه این کلان،[5] پیو باروخا،[6] ریکاردو باروخا،[7] رامیرو دِ مائثتو،[8] انریکه دِ مِسا،[9] و رامون منندث پیدال[10] تشکیل میدهند. نسلی که بی تردید در راس آن دُن میگل دِ اونامونو قرار داشت. در نهایت گروهی نویسنده، تحلیل گر و شاعر در جامعه حضور یافتند که هر کدام به نوعی در جامعه شاخص بودند. اونامونو، سلطان تضاد و اقتدار؛ آثورین ریز بین و جزیی نگر؛ آنتونیو ماچادو، شاعری متعهد و بیتکرار؛ آنخل گانیبت، عارف مسلک؛ رامون بایه این کلان، خالق آثاری بنام «کج و معوج» با گریزی به مدرنیسم؛ پیو باروخا، پزشک منزوی متأثر از فلاسفه؛ ریکاردو باروخا، نقاشی ادامه دهنده راه فرانسیسکو گویا؛ مائثتو، تئوریسین سیاسی و متاثر از نیچه؛ انریکه دِ مِسا، شاعر و منتقد تئاتر؛ و رامون منندث پیدال، فیلولوژیست و مورخ.
این گروه در ابتدا تصمیم به حذف یا بازسازی سنت داشتند، اما با گذر زمان نه تنها به سوی آن بازگشتند که همهی موجودیت وطن را در ریشهها به جستوجو نشستند. دوباره زنده کردنِ دنکیشوت و تصویر کاستیل به عنوان نماد اسپانیا، الگوی کارشان شد. در این راستا اونامونو با اولین سخنرانیهایش به استاد این نسل بدل گردید.
اوانمونو یک باسکی تمام عیار و تکرو بود. روح ناآرام او به سختی دیگری را برمیتافت. او هیچ حزبی غیر از حزب خویش را به رسمیت نمیشناخت و میگفت: «من به حزب خودم تعلق دارم و اگر کسی در آن وارد شود، آن را منحل میکنم و حزب دیگری برپا خواهم کرد.»
شاید تنها نقطهی کوری که در جاهطلبی چنین شخصیتی در راستای نوشتارش به جای مانده، این باشد که چرا من دنکیشوت را نیافریدم؟ چرا سپر آهنین، شمشیر مضحک و پیالهی ریشتراشی پیش از من سروانتس را جاودانه کرد؟
او بسیار نوشت، مثل غالب نود و هشتیها و شاید بیش از تمام استادان همدورهاش چون بایه این کلان، اما هرگز سرِ تسلیم در مقابل روح هراسزدهاش خم نکرد. وی با وحشت از مرگ و در حال گریز از فناپذیری، به بستر تسلیم شد و تا آخرین لحظات از من حرف زد، از غروری که اسپانیای رو به انهدام را روح میبخشید و در نهایت جاودانه شد، آنسان که هماره در پی آن میگشت.
دن میگل دِ اونامونو (سپتامبر1864 – دسامبر 1936) در استان باسک متولد شد. مادر او، سالومه دِ خوگو[11]، و پدرش، فلیکس دِ اونامونو[12]، تاجری بود که در مکزیک ثروتی به دست آورده بود. میگل سومین فرزند از شش خواهر و برادر بود. او در پنج سالگی، پدر را از دست داد. در دوران نوجوانی کتابخانهی پدری مکانی بود که بیش از هر جایی او را به هیجان میآورد و مجذوب میساخت. آن جا بود که جهانِ کتاب را کشف کرد. در جوانی، دختری به نام کنچا لیثارراگا دِ گِرنیکا[13] نظر او را جلب کرد و به زنی در معنای عشق پاک و در نهایت مادر فرزندانش بدل شد. میگلِ جوان بارها در دوران طولانی نامزدیش تصمیم گرفت تا دنیای مادی و فردی خویش را کنار بگذارد و خود را وقف کلیسا کند. در اصل از همان دوران با دغدغههای اعتقادی دست و پنجه نرم میکرد. در 1880 برای تحصیل فلسفه و ادبیات به مادرید سفر کرد ولی در پی همان حس قوی نوستالژیک، گاه بهانهی زادگاهش را میگرفت. مادرید ایمان او را ضعیف میکرد و میگفت: «آنقدر به شرعیات فکر کردم و پی تحلیل منطقی و عقلاتی رازها رفتم، تا ایمانم را از دست دادم.»
عقل به تنهایی نمیتوانست راهگشای مسایل عرفانی او باشد و همواره در پی یافتن راهی دیگر برای حل این معما میگشت. او تحصیلاتش را در فلسفه و ادبیات به پایان برد و کرسی زبان یونانی در دانشگاه سالامانکا[14]را از آن خود کرد و پس از چندی به ریاست دانشگاه برگزیده شد.این سِمت چندان دوام نیاورد و به دلیل مسائل سیاسی از آن خلع و در دوران دیکتاتوری پریمو دِ ریبرا به جزیرهی فُواِرتهبنتورا[15] تبعید شد. وی با روحیهی آزادیخواهی به فرانسه گریخت و تا سال 1930 در آنجا اقامت گزید. در بازگشت به وطن، بار دیگر ریاست دانشگاه را به دست آورد و تا 31 دسامبر 1936 (سال آغاز جنگ داخلی اسپانیا) که مرگ صفحهی زندگیش را بست در آن سِمت باقی ماند.
در میان آثار تحلیلی وی میتوان به کتابهای ارزشمند وی:« عشق و پداگوژی»[16] (1902) کتابی بین رمان و نقد، به منزلهی اثری گروتسک و کاریکاتوروار که جامعهی ادبی را برمیآشوبد و روشهای تربیتی دوران را با هجوی خاص به استهزا میگیرد؛ «قدیس مانوئل نیک شهید»[17] (1930) که هماورد تنگاتنگ باور و ناباوری است؛ «دن ساندالیوی شطرنجباز»[18] (1930)؛ و «یک انسان بیچارهی پولدار»[19] (1930) اشاره کرد. از معروفترین رمانهایش نیز میتوان به: «مه»[20] (1914) که به طنز آن را نیبُلا[21] میخواند؛ « اَبِل سانچز»[22] (1917) که فاقد قدرت ادبی خاصی است؛ «سه رمان نمونه و یک مقدمه»[23] (1920) ؛ و «خاله تولا»[24] (1921) اشاره کرد.
[1]. Don Miguel de Unamuno
[2]. José Martínez Ruiz. Azorin
[3]. Antonio Mahcado
[4]. Angel Ganivet
[5]. Ramón María de Valle-Inclán
[6]. Pio Baroja
[7]. Ricardo Baroja
[8]. Ramiro de Maeztu y Whitney
[9]. Enrique de Mesa
[10]. Ramón Menéndez Pidal
[11]. Salume de Jugo
[12]. Felix de Unamuno
[13]. Concha Lizarraga de Guernica
[14]. Salamanca
[15]. Fuerteventura
[17]. San Manuel Bueno, martir
[18]. Don Sandalio, jugador de ajedrez
[19]. Un pober hombre rico
[20]. Niebla
[21]. Nivola: در زبان اسپانیایی مه را نیبلا (Niebla) میگویند و رمان را نوبِـلا(Novela) میخوانند و در اصل خلق نام نیبُلا(Nivola)، تلفیقی از این دو و مخلوق ذهنیت نویسنده است و معنای خاصی ندارد، بلکه مفهومی نمادین دارد. م.
[22]. Abel Sánchez
[23]. Tres novelas ejemplares y un prologo
[24]. La Tia Tula
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.