در آغاز کتاب اسب سرخ می خوانیم :
کتاب اسب سرخ نوشتۀ جان استن بک
سخن ناشر
جان استنبک*، زادهی 1902، رماننویس شهیر آمریکایی است که آثار واقعگرایانهاش تصویری از زندگی انسان معاصر را به نمایش میگذارد. تلاش بیوقفهی او برای انعکاس واقعیات تلخ و پر از گزند طبقات فرودست و دور شدن از فضای رمانتیک حاکم بر ادبیات آمریکا، باعث شد که آثار وی طی چند دهه تبدیل به روایتی از تاریخ نانوشتهی مردمان این سرزمین شود.
توصیف بی نظیر استن بک از خانوادهای آواره و مصیبتزده در کتاب خوشههای خشم (1939)، شاهکاری را به ادبیات آمریکا افزود که در همان سال با ستایش منتقدین، جایزه ادبی پولیترز را به خود اختصاص داد.
استنبک نویسندهای پرکار بود و آثاری چون در نبردی مشکوک (1936)، موشها وآدمها (1937)، راستۀ کنسروسازان (1944)، اتوبوس سرگردان (1947)، شرق بهشت (1952)، روزگاری جنگی درگرفت (1958)، زمستان نارضایتیها (1961)، سفرهای من با چارلی (1962)، همچنین مروارید، اسب سرخ، مرگ و زندگی و درۀ دراز در کارنامهی درخشان او دیده میشود.
تجربیات شخصی نویسنده، از کارگری تا نویسندگی، پل ارتباطی او با لایههای تحتانی اجتماع بود.
کشور ما از دیرباز با آثار استنبک آشنا بوده است، زیرا زبان او روایتگر درد مشترکی از تمامی انسانها، فارغ از هر نژاد و ملیت است.انتشارات نگاه مفتخر است، در مجموعهای بیمانند، آثار این نویسندهی بزرگ را با ویرایش جدید، تقدیم به دوستداران ادبیات جهان کند.
موسسه انتشارات نگاه
فهرست مطالب
هدیه
بیلى باک[1] هنگام سپیدهدم از آغل بیرون آمد و یک دم در ایوان ایستاد و به آسمان نگاه کرد. مردى بىقواره بود که اندامى کوچک و پاهاى خمیده و سبیلى آویخته داشت، دستهایش چهارگوش و کف دستش باد کرده و پرگوشت بود. چشمانش اندیشناک و خاکسترى کمرنگ بود و موهایى که از زیر کلاهش بیرون زده بود سیخ سیخ و رنگورو رفته بود.
بیلى هنوز در ایوان ایستاده بود و داشت پیراهنش را در شلوار کار آبىرنگ خود فرو مىکرد. کمربندش را گشود و سپس دوباره بست. کمربند با جلاى کهنه نقاط روبهروى هر یک از سوراخها، بزرگ شدن تدریجى شکم بیلى را در طول سالیان نشان مىداد. بیلى همینکه متوجه هوا شد، انگشت نشانش را برابر هر یک از سوراخهاى بینىاش قرار داد و با فشار در دیگرى دمید. سپس در حالىکه دستهایش را به هم مىمالید به سوى تلانبار[2] رهسپار شد. در آخورها دو اسب را تیمار کشید و در تمام مدت به آرامى با آنان نجوا کرد و هنگامى دست از کار کشید که زنگ آهنى سهگوش در خانه چراگاه به صدا درآمد. بیلى قشو و شانه تیمار را درهم فرو کرد و روى نرده گذاشت و براى چاشت رفت. چنان سنجیده و بدون وقت تلف کردن آمده بود که هنگامى که به خانه رسید خانم تیفلین[3] هنوز داشت زنگ را مىنواخت. خانم تیفلین براى او سر تکان داد و به آشپزخانه برگشت. بیلى باک روى پلهها نشست، چون کارگر چراگاه بود و شایسته نبود که پیش از دیگران به اتاق ناهارخورى وارد شود. مىشنید که درون خانه آقاى تیفلین پاهایش را براى پوشیدن پوتین به زمین مىزند.
صداى ناهنجار زنگ پسرک جودى[4] را به خود آورد. پسرک ده سالهاى بود که موهایى چون علفهاى زرد گردآلود و چشمهایى خاکسترى رنگ و شرمناک داشت و دهانش حتى هنگامى که فکر مىکرد مىجنبید. صداى زنگ بیدارش کرد. برایش پیش نیامده بود که از این فرمان خشن سرپیچى کرده باشد، نه او و نه هر کس را که مىشناخت این کار را نمىکردند. موهاى درهمى را که روى چشمهایش ریخته بود کنار کشید و لباس خواب را از تنش بیرون آورد. در یک آن لباس پوشید_ پیراهن آبى کرکى و شلوارش را. اواخر تابستان بود و مىشد که از زحمت کفش پوشیدن هم آسوده باشد، در آشپزخانه آنقدر ایستاد تا مادرش از کنار چاهک به سوى اجاق برگشت. سپس جودى صورتش را شست و با انگشتها موهاى خیسش را مرتب کرد، همینکه از کنار چاهک رد شد مادرش تند به سمت او برگشت. جودى با شرمسارى نگاهش را از او برگرداند.
مادرش گفت: «هرچه زودتر باید موهاتو کوتاه کنم. صبحونه رو میزه. برو تو تا بیلىام بیاد.»
جودى پشت میز بزرگى نشست که پوشیده از مشمع سفیدى بود و در چند جاى آن نشان کارخانه رنگ پس داده بود. تخممرغهاى نیمرو شده درون بشقاب ردیف بود. جودى سه تخممرغ و بعد سه تکه بزرگ گوشت سرخ کرده در بشقابش گذاشت. آنگاه به آرامى لکه خونى را از یک زرده تخممرغ بیرون کشید.
بیلى با قدمهایى سنگین وارد شد. به جودى گفت: «چیزى نیس، این کار خروسه.»
همینکه پدر جدى و بلند قد جودى وارد اتاق شد، جودى از صداى کف اتاق دانست که پوتین پوشیده است؛ اما براى اطمینان چشمى به زیر میز انداخت. پدرش چراغ نفتى روى میز را خاموش کرد، زیرا دیگر روشنایى روز از پنجرهها به درون مىتابید.
جودى نپرسید که آن روز پدرش و بیلى باک با اسب کجا مىرفتند، اما آرزو مىکرد که بتواند در کنارشان باشد. پدرش مردى مقرراتى بود و جودى در هر مورد بىهیچ پرسشى فرمان مىبرد. کارل تیفلین پشت میز نشست و بشقاب تخممرغ را برداشت.
پرسید: «بیلى! گاوا برا رفتن حاضرن؟»
بیلى گفت: «تو حصار پایینن، خودم مىتونم ببرمشون.»
کارل تیفلین امروز سرخوش بود. گفت «درسته که مىتونى، اما آدم احتیاج به کمک داره. از اون گذشته گلوت حسابى خشک مىشه.»
مادر جودى از میان در سرک کشید و پرسید: «کارل خیال دارى کى برگردى؟»
«نمىشه گفت: تو سالیناس[5] باید چند نفرو ببینم، شاید تا شب طول بکشه.»
تخممرغها و قهوه و کلوچههاى درشت به سرعت تمام شد. جودى تا بیرون خانه همراهشان رفت. آنها را پایید که سوار اسبشان شدند و شش ماده گاو پیر را از حصار بیرون آوردند و راه تپه را به سوى سالیناس پیش گرفتند. مىرفتند که گاوهاى پیر را به قصاب بفروشند.
در آن هنگام که آنها از فراز تپه ناپدید شدند جودى به بالاى تپه پشت خانه رفت. سگها دوروبر خانه گشت مىزدند و شانههاشان را تا مىکردند و سخت شادمانى مىکردند. جودى سرهاشان را نوازش داد _ دبلترى مت[6] دمى درشت و کلفت و چشمهایى زرد داشت و اسماشر[7]، سگ گله، شغالى را کشته بود و در این کار یکى از گوشهایش را از دست داده بود. آن یکى گوش سالم اسماشر بالاتر از محل گوش یک سگ گله معمولى بود و بیلى باک مىگفت که همیشه اینطور است.
سگها پس از هیجانى که از خود نشان دادند پوزههاشان را زمین مالیدند و پیش رفتند، گاهى پشت سر را نگاه مىکردند تا ببینند جودى دنبالشان مىآید یا نه. به سوى جاى مرغها رفتند و دیدند که کرکها و جوجهها سرگرم دانه چیدناند. اسماشر کمى دنبال جوجهها دوید که تمرین گلهبانى کرده باشد. جودى در میان کرتهاى دراز، که در آن ذرتهاى سبز بلندتر از سرش بودند، پیش مىرفت. کدوتنبلها هنوز سبز و نارس بودند. در امتداد مریمگلىها، آنجا که چشمه سرد از زمین مىجوشید و به ناوى[8] مىریخت، پیش رفت. به کنار چوبى آن تکیه داد و از جایى که پوشیده از خزه سبز بود و آب مزه بهترى مىداد نوشید. آنگاه چرخید و به چراگاه چشم انداخت، در آن پایین خانه کوچک سفید از شمعدانىهاى سرخ احاطه شده بود و در آن سو، کنار درخت سرو، آغلى بود که بیلى باک به تنهایى در آن زندگى مىکرد. جودى زیر درخت سرو بشکه بزرگ سیاهرنگى را مىدید که در آن خوکها را با آب گرم شستشو مىدادند.
اکنون آفتاب فراز کوهها را پوشانده بود، خانه را سفید و طویله را تابان کرده بود و سبزههاى نمدار را به درخشیدن واداشته بود. پشت سر، میان بوتههاى بلند مریمگلى، پرندهها روى زمین مىپریدند و در میان برگهاى خشک همهمه بهپا مىکردند؛ سنجابها در پاى تپه به تیزى جیغ مىزدند. جودى نگاهى به ساختمانهاى کشتگاه انداخت. در فضا ناپایدارى احساس مىکرد، احساس دگرگونى و از دست رفتن و به چیزى دیگرگونه و ناآشنا درآمدن. بالاى تپه دو لاشخور سیاه بزرگ نزدیک زمین پرواز مىکردند و سایههاشان یکنواخت جلویش تند مىلغزید. در آن دوروبر جانورى مرده بود، جودى این را مىدانست، گاوى بود یا لاشه خرگوشى، لاشخورها هیچ چیز را از نظر دور نمىداشتند. جودى همچون هر موجود پاکى، از آنها نفرت داشت؛ اما نمىشد آزارشان رساند چون سروکارشان با لاشه بود.
پسرک پس از مدتى از تپه به پایین سرازیر شد. سگها از آن هنگام که او بالا رفته بود در میان بوتهها به دنبال کار خود رفته بودند. هنگامى که به کرت سبزىها رسید کمى ایستاد تا با پاشنه پا دستنبوى سبزى را له کند، اما از این کار خوشش نیامد. خوب مىدانست که این کار خوبى نیست. آنگاه مقدارى خاک روى دستنبو ریخت تا پنهانش کند.
به خانه که برگشت مادرش دستهاى زبر و انگشتها و ناخنهایش را نگاه کرد. بهتر بود که پیش از مدرسه تمیزشان کند چون خیلى چیزها ممکن بود در راه مدرسه پیش بیاید. مادرش ناخنهاى چرکش را گرفت، آنگاه کتابها و ناهارش را به دستش داد و به مدرسه روانهاش کرد. مادرش دیده بود که امروز دهانش خوب مىجنبد.
جودى راهپیمایىاش را آغاز کرد. جیبها را پر از سنگریزههاى سفید جاده کرده بود و هر بار که پرنده یا خرگوشى سر راه مىدید، سنگریزه به سویشان پرتاب مىکرد. روى پل دو نفر از رفقایش را دید و هر سه با هم به راه افتادند، بازیگوشانه و ابلهانه راه مىرفتند. دو هفته بود که مدرسه باز شده بود و هنوز بچهها از آن بدشان مىآمد.
ساعت چهار بعدازظهر جودى بالاى تپه بود و دیگربار به چراگاه نگاه کرد. چشمش به دنبال اسبهاى زین شده مىگشت، اما حصار خالى بود. پدرش هنوز برنگشته بود. آنگاه به آرامى دنبال کارش رفت. در خانه مادرش را دید که در ایوان نشسته و جورابها را پینه مىزند.
مادرش گفت: «تو آشپزخونه دوتا شیرینى برات گذاشتم.» جودى به آشپزخانه رفت و با دهان پر بازگشت، مادرش پرسید که امروز در مدرسه چى یاد گرفته، اما به پاسخ دهان پر جودى گوش نکرد و گفت: «جودى! امشب جعبه هیزمو تا لب پر کن. دیشب هیزمارو یه در میون گذاشته بودى و جعبه تا نصفهام پر نشده بود. امشب چوبارو درست بذار جودى! چن تا از مرغها تخماشونو قایم مىکنن یا اینکه سگا مىخورنشون. میون علفهارو بگرد ببین پیداشون مىکنى.»
جودى، که هنوز دهانش مىجنبید، دنبال کار همیشگىاش رفت. هنگامى که دانه پاشید دید که کرکها فرود آمدند و با جوجهها به خوردن پرداختند. پدرش از بعضى جهات از آمدن این پرندهها سرافراز بود. هرگز اجازه نمىداد که در این دوروبرها تیراندازى شود، تا مبادا کرکها هراسان شوند و دیگر نیایند.
* نام «جان استنبک» در منابع فارسی و برخی ترجمهها «جان اشتاینبک» آمده است. از آنجا که مترجمان همکار موسسه انتشارات نگاه تلفظ استنبک را بر دیگر تلفظها ارجح داشتهاند ناشر نیز «استنبک» را در این ترجمهها پذیرفته است. بدیهی است تلفظ «اشتاینبک» نیز نادرست نیست.
[1]. Billy Buck
[2]. تلانبار: طویله ( گیلکى).
[3]. Tiflin 2. Jody
[5]. Salinas 2. Doubletree Mutt 3. Smasher
[8]. ناوه: (لغت مازندرانى)، قسمتى از تنه درخت است که درونش را خالى مىکنند و در زیر چشمه قرار مىدهند تا آب در آن بریزد و حوضچهاى بسازد.
کتاب اسب سرخ نوشتۀ جان استن بک کتاب اسب سرخ نوشتۀ جان استن بک کتاب اسب سرخ نوشتۀ جان استن بک کتاب اسب سرخ نوشتۀ جان استن بک کتاب اسب سرخ نوشتۀ جان استن بک کتاب اسب سرخ نوشتۀ جان استن بک
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.