کتاب دزد – چشم و چراغ 45

مارکوس زوساک

مرضیه خسروی

 

چشم و چراغ 45

 

کتاب دزد، داستانی شگف آور از جنگ است. جنگی که بنیان خانواده را از جا می کند. و جز ویرانی و خرابیف چیزی به جا نمی گذارد. در این بین دختری دلبسته به کتاب ها دنیایی زیبای خودش را خلق می کند.

285,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 750 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

مارکوس زوساک, مرضیه خسروی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوازدهم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

572

سال چاپ

1402

موضوع

رمان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

700

گزیده ای از کتاب ” کتاب دزد “

کتاب ” کتاب دزد ” نوشتۀ مارکوس زوساک

آنها منتظر یک دختر و یک پسر بودند و می‌توانستند از بابت نگهداریشان کمک هزینۀ  اندکی دریافت کنند. هیچ‌کس جرئتش را نداشت به رزا‌هابرمن بگوید پسرک نتوانسته از سفر جان سالم به در ببرد. در واقع، هیچ‌کس هرگز دوست نداشت با او حرف بزند. اصولاً این زن چندان دوست‌داشتنی نبود، هرچند در گذشته سابقۀ  خوبی در نگهداری بچه‌های بی‌سرپرست داشت. ظاهراً چند تایی‌شان را خوب تربیت کرده بود.

در آغاز کتاب دزد می خوانیم

 

سرآغاز

کوهی از ویرانی

آنچه در این بخش راوی به ما معرفی می‌کند:

خودش- رنگ‌ها- و کتاب دزد

 

مرگ و شکلات

ابتدا رنگ‌ها

سپس آدم‌ها.

معمولاً وقایع را اینگونه می‌بینم

یا بهتر بگویم سعی می‌کنم اینگونه ببینم.

اینجا یک حقیقت کوچک وجود دارد

خواهید مُرد.

صادقانه تلاش می‌کنم در مورد این موضوع با شادمانی حرف بزنم، اما به‌رغم تلاشم اغلب آدم‌ها از باور من هراس دارند. لطفاً به من اعتماد داشته باشید، بدون شک من هم می‌توانم خوشرو باشم. می‌توانم دلنشین باشم. دوست‌داشتنی، یا چیزهایی از این دست. فقط از من نخواهید خوب باشم. خوب بودن هیچ نسبتی با من ندارد.

عکس‌المعل نسبت به حقیقتی که قبلاً گفته شد

آیا این موضوع نگرانتان می‌کند؟

التماس می‌کنم، نترسید.

دست‌کم انصاف دارم.

اوه هنوز به همدیگر معرفی نشده‌ایم.

باید یک شروع درست و حسابی داشته باشیم.

چقدر من بی‌نزاکتم.

می‌توانم خودم را کاملاً معرفی کنم اما واقعاً نیازی به این کار نیست. در هر حال در گیرودار اتفاقات متنوعی که روی خواهد داد، خیلی خوب و خیلی زود مرا خواهید شناخت. فقط کافی است بگویم روزی، تا آنجا که بتوانم با مهربانی تمام برابرتان خواهم ایستاد. روحتان در آغوش من خواهد بود و مثل رنگی روی شانه‌ام جای خواهد گرفت. شما را به آرامی به دوردست‌ها خواهم برد.

در آن لحظه شما آنجا درازکشیده‌اید(به ندرت پیدا می‌شوند افرادی که وقتی سراغشان می‌روم سر پا ایستاده باشند.)گرفتار قالب جسم‌تان خواهید بود.شاید در آن دم آخر متوجه شوید و فریادی کوتاه هوا را بشکافد. از آن پس تنها صدایی که خواهم شنید صدای نفس‌هایم و صدای رایحه، و صدای قدم‌هایم خواهد بود.

مسئله اینجاست که وقتی سراغتان می‌آیم دنیا چه رنگی خواهد داشت؟ آسمان چه خواهد گفت؟

خود من، آسمان شکلاتی رنگ را می‌پسندم. شکلات تلخِ تلخ. آدم‌ها می‌گویند این رنگ خیلی به من می‌آید. با این حال سعی می‌کنم هر رنگی را که می‌بینم دوست داشته باشم. تمام طیف‌های رنگی را. میلیون‌ها یا بیشتر از آن رنگ، که هیچ‌کدام شبیه دیگری نیستند و آسمانی که به آرامی درون خودم فرو می‌برم. این کار باعث کاهش اضطرابم می‌شود. کمکم می‌کند آرامش بیایم.

یک نظریۀ کوچک

آدم‌ها رنگ‌های هر روز را فقط در آغاز و پایان آن می‌بینند، اما من آشکارا می‌توانم ببینم یک روز مملو است از سایه‌ها و طیف‌های رنگی متفاوت. یک ساعت می‌تواند هزاران رنگ مختلف در خود داشته باشد؛ زرد مومی، آبی  ابری، سیاه تیره. در کار من توجه به این چیزها خیلی اهمیت دارد.

همان‌طور که تا الان گفته‌ام تنها عامل نجاتم حواس‌پرتی است. این حواس‌پرتی باعث می‌شود عقلم سرجایش بماند؛ باعث می‌شود با وجود اینکه مدت‌های طولانی است این کار را انجام می‌دهم همچنان بتوانم از پسش بربیایم. مشکل اینجاست که، چه کسی می‌تواند جایگزین من شود؟ اگر به تعطیلات بروم، مثل همان تعطیلات معمولی که خودتان مدتی به جای دیگری می‌روید، فرقی نمی‌کند چه ییلاق و چه قشلاق، چه کسی کارم را انجام می‌دهد؟ البته جواب این است، هیچ‌کس، و همین باعث شد تا به فکر فرو بروم و تصمیمی عملی بگیرم. چیزی که حواسم را از تعطیلات پرت کند. لازم به گفتن نیست که با این تصمیم تعطیلاتم بیشتر شده است. با رنگ‌ها.

با این وجود، این احتمال هست که از خودتان بپرسید، او اصلاً برای چی به تعطیلات نیاز دارد؟ چرا باید حواسش را پرت کند؟

این سؤال مرا به موضوع بعدی هدایت می‌کند.

یعنی آدم‌هایی که هنوز جا مانده‌اند.

زنده‌ها.

آنها همان چیزهایی هستند که نمی‌توانم نگاهشان کنم، تلاش می‌کنم نگاهشان نکنم اما با این وجود خیلی وقت‌ها نگاهشان می‌کنم. عمداً دنبال رنگ‌هایی می‌روم که ذهنم را از آنها منحرف کند، اما گه‌گاه نگاهم به کسانی می‌افتد که هنوز جا مانده‌اند،کسانی که بر اثر تیغه‌های معمای واقعیت، ناامیدی و تعجب خرد می‌شوند و فرو می‌ریزند. آنها قلب‌هایی پاره پاره و جگرهایی فرسوده دارند.

همین مرا به سر وقت موضوعی که می‌خواهم دربارۀ امشب، یا امروز، یا هرآنچه که ساعت و رنگ هست، برایتان بگویم، می‌برد. این داستان یکی از آن بازمانده‌های همیشگی است. یک متخصص در امر جا ماندن.

در واقع این یک داستان خیلی کوچک در میان بسیاری چیزهای دیگر است، داستانی با:

*یک دختر

* تعدادی کلمه

* یک نوازندۀ آکاردئون

* تعدادی آلمانی متعصب

* یک بوکسور یهودی

* و تا دلتان بخواهد دزدی.

من کتاب دزد را سه بار دیدم.

کنار خط راه‌آهن

ابتدا سفیدی‌ای که همه جا را پوشانده، از آن سفیدی‌هایی که کور می‌کند.

به احتمال زیاد بسیاری از شماها فکر می‌کنید سفید اصلاً رنگ نیست و تمام این حرف‌ها مسخره است. اما قصد دارم بهتان بگویم که همه‌اش درست است. بدون شک سفید یک رنگ است، و شخصاً تصور نمی‌کنم بخواهید با من بحث کنید.

یک خبر اطمینان‌بخش

لطفاً، با وجود تهدیدی که کردم، آرامشتان را حفظ کنید.

داد و بیداد کردن را دوست دارم

اما با خشونت میانه‌ای ندارم. بد نیستم.

من فقط یک نتیجه‌ام.

بله سفید بود.

انگاری تمام دنیا لباسی سفید به تن کرده بود. مثل اینکه پلیوری پوشیده بود درست مثل پلیور پوشیدن خودتان. کنار خط راه‌آهن، ردّی از پاهایی که تا قوزک در برف فرورفته بودند، وجود داشت.درخت‌ها پتویی یخی رویشان کشیده بودند.

همان‌طور که احتمال می‌دهید، یک نفر مرده بود.

آنها نمی‌توانستند او را همان‌طور روی زمین رها کنند. زیرا این کار حالا مشکل‌ساز نیست، اما خیلی زود، مسیر راه‌آهن باز می‌شد و قطار می‌بایست حرکت می‌کرد.

دو نگهبان آنجا بودند.

یک مادر و دخترش.

یک جسد.

مادر، دختر و جسد سرسخت و ساکت آنجا ایستاده بودند.

“خب، دیگه می‌خواهی چی کار کنم؟”

نگهبان‌ها یکی قدبلند و دیگری کوتاه بود. نگهبان قدبلند با وجود اینکه مسئولیتی نداشت اما همیشه اول حرف می‌زد. او به نگهبان کوتاه‌تر و گردتر، نگاه کرد، همانی که صورتی سرخ و شاداب داشت.

جواب این بود: «خب، ما که نمی‌تونیم اونها رو همین‌طوری رها کنیم، می‌تونیم؟»

نگهبان بلندتر کاسۀ صبرش لبریز شد: «چرا که نه؟»

و نگهبان کوتاه‌تر نزدیک بود از فرط عصبانیت منفجر شود. او نگاهش را به چانۀ بلندتر دوخت و فریاد زد: “Spinsst du? ، احمق شدی؟” هر لحظه بر شدت تنفر نمایان در چهره‌اش، افزوده می‌شد. پوستش کشیده شد. او در حالی‌که به زحمت در برف راه می‌رفت، گفت: «یالا، اگه لازم باشه هر سه‌تاشون رو به قطار برمی‌گردونیم. به ایستگاه بعدی خبر می‌دیم.»

اما در مورد خودم باید بگویم اشتباه بسیار پیش‌پاافتاده‌ای مرتکب شدم. نمی‌توانم برایتان توضیح بدهم چقدر از دست خودم عصبانی بودم. اوایل همه چیز خوب پیش می‌رفت:

از شیشۀ قطار در حال حرکت با دقت به تماشای آسمان برفی با آن سفیدی کورکننده‌اش مشغول شدم. عملاً آن را به درون فرومی‌بردم اما با این حال باز دودل بودم. گردن خم کردم. از او خوشم آمد؛ از دختره. کنجکاویم بر من غلبه کرد و خودم را راضی کردم تا جایی که برنامه‌ام اجازه می‌دهد آنجا بمانم و نگاه کنم.

بیست و سه دقیقۀ بعد، زمانی‌که قطار متوقف شد، من با آنها پیاده شدم.

روحی کوچک در میان بازوهایم آرام گرفته بود.

کمی متمایل به سمت راست ایستادم.

دو نگهبان پرجنب‌وجوش قطار به سوی مادر، دختر و جسد پسرک برگشتند. خوب به خاطر دارم که آن روز با صدای بلند نفس می‌کشیدم. تعجب کردم از این‌که نگهبان‌ها هنگام عبور از کنارم متوجه‌ام نشدند. حالا دنیا زیر بار سنگین آن همه برف کمر خم کرده بود.

دخترک رنگ پریده، گرسنه و افسرده از سرما به فاصله ده متری سمت چپم ایستاده بود.

لب‌هایش می‌لرزیدند.

دست‌های سردش را در هم گره کرده بود.

اشک‌ها بر چهرۀ کتاب دزد یخ زده بودند.

گرفتگی

حالا اگر دوست داشته باشید برای آنکه گوشه‌ای از مهارت و تردستی بسیارم را نشانتان دهم، نوبت یک امضای سیاه می‌رسد. تاریک‌ترین لحظۀ پیش از غروب آفتاب بود.

این بار سراغ مردی حدوداً بیست‌وچهار ساله رفته بودم. از بعضی جهات تجربۀ خوبی بود. هواپیما هنوز هم سرفه می‌کرد. دود از هر دو ریه‌اش بیرون می‌زد.

هنگامی‌که سقوط کرد سه زخم عمیق در چهرۀ زمین ایجاد شد. حالا بال‌هایش مانند دو دست قطع شده بودند. این پرندۀ آهنی کوچک دیگر بال بال نمی‌زد.

چند واقعیت کوچک دیگر

بعضی وقت‌ها خیلی زود می‌رسم.

گاهی عجله می‌کنم،

و بعضی از آدم‌ها بیشتر از آنچه که فکرش را می‌کنم

به زندگی می‌چسبند.

بعد از دقایقی کوتاه، دود خود به ‌خود خسته شد. دیگر چیزی برای پس دادن باقی نمانده بود.

ابتدا پسرکی با نفس‌هایی بریده و چیزی که ظاهراً شبیه کیف ابزار بود از راه رسید. با وحشت زیاد به کابین نزدیک شد و به خلبان زل زد، می‌خواست ببیند او زنده است و در آن موقع او هنوز زنده بود. کتاب دزد حدود سی ثانیه بعد از راه رسید.

سال‌ها گذشته بود اما من او را شناختم.

به شدت نفس‌نفس می‌زد.

پسرک از میان آن همه وسایل کیف ابزار، یک خرس عروسکی بیرون آورد.

او آن را از میان شیشۀ شکستۀ هواپیما گذراند و روی سینۀ خلبان گذاشت. خرس خندان میان جسم مرد و لاشۀ خون‌آلود نشست. چند دقیقۀ بعد، من دست به کار شدم. درست وقتش بود.

پا پیش گذاشتم، روحش را برداشتم و به آرامی با خود به دور دست‌ها بردم. آنچه باقی‌مانده بود، یک جسد، بوی دودی که کم‌کم تحلیل می‌رفت و یک خرس عروسکی خندان بود.

البته خب وقتی جمعیت از راه رسیدند، اوضاع فرق کرد. افق رفته رفته رنگ ذغال به خود می‌گرفت. حالا آنچه از سیاهی آسمان باقی مانده بود سیاه‌مشقی بود که به سرعت محو می‌شد.

در مقایسه با رنگ افق، مرد به رنگ استخوان بود. پوستی به رنگ اسکلت. یونیفورمی نامرتب. چشم‌هایش سرد و قهوه‌ای بودند. مثل لکه‌های قهوه و آخرین خط‌های سیاه آسمان عجیب، اما به نظرم آشنا می‌نمودند: یک امضاء.

جمعیت همان کاری را کردند که معمولاً انجام می‌دهند.

هنگامی‌که از بینشان گذشتم، همه ایستاده و با سکوت آن لحظه به بازی مشغول شدند. معجونی کوچک از حرکات نامنظم دست‌ها، جملاتی که زمزمه می‌شد و سکوت؛ هوشیاری بازمی‌گردد.

هنگامی‌که نگاهی دوباره به هواپیما انداختم، انگاری دهان بازماندۀ خلبان می‌خندید.

یک شوخی بی‌نهایت زشت.

شاه بیت زندگی یک انسان دیگر.

هنگامی‌که روشنای رو به تیرگی با آسمان دست به گریبان شده بود او در همان حالت کفن‌پوش در یونیفورمش برجای ماند. هنگامی‌که من هم مانند دیگران می‌خواستم آنجا را ترک کنم، بار دیگر سایه‌ای سریع، آخرین حرکت گرفتگی به نشانه مرگ انسانی دیگر، نمایان شد.

می‌بینید؟ با وجود آنکه هرچه در این دنیا می‌بینم از رنگ‌ها تأثیر گرفته و با آنها درهم آمیخته است، اما اغلب هنگام مرگ یک انسان، باز گرفتگی را می‌بینم.

میلیون‌ها بار آن را دیده‌ام.

بیشتر از آنچه که به خاطر بیاورم شاهد گرفتگی بوده‌ام.

پرچم

آخرین باری که کتاب دزد را دیدم آسمان قرمز بود، شبیه سوپی بود که می‌جوشید و غل‌غل می‌کرد. بعضی جاهایش سوخته بود. رگه‌های سیاه خرده نان‌ها و فلفل در میان قرمزی این سوپ به چشم می‌خورد.

پیشتر در این خیابان که شبیه صفحه‌ای پر از لکۀ روغن بود، بچه‌ها لی‌لی بازی می‌کردند. زمانی‌که رسیدم هنوز می‌توانستم طنین صدایشان را بشنوم. ضربۀ پاهایی که به زمین برخورد می‌کردند، صدای قهقهه‌های کودکانه و خنده‌هایی شبیه نمک، اما خیلی زود محو شدند.

این بار همه چیز خیلی دیر شده بود.

آژیرها. فریادهای دیوانه‌وار رادیو. برای همه‌شان دیر شده بود.

در عرض چند دقیقه، انبوهی از خاک و بتن به پشته و تپه‌ای بدل شدند. خیابان‌ها شبیه رگ‌هایی از هم گسسته‌ بودند. خون تا زمان خشک شدنش خیابان‌ها را می‌شست و اجساد مثل تخته‌پاره‌های بر جا مانده از سیلاب در گوشه و کنار افتاده بودند.

تک تکشان به زمین چسبیده بودند. مجموعه‌ای از ارواح.

این تقدیر بود؟

بد شانسی؟

آیا این همان چیزی بود که آنها را به آن شکل به زمین چسبانده بود؟

البته که نه.

لازم نیست خودمان را به حماقت بزنیم.

این کار بیش از هرچیز نتیجۀ پرتاب بمب‌هایی بود که انسان‌ها میان ابرها پنهان کرده بودند.

آسمان ساعت‌ها سرخی ویرانگر و دست‌پخت خانگی خود را حفظ کرد. این شهر کوچک آلمانی، بار دیگر دستخوش آشوب شده بود. برف دانه‌های خاکستر چنان دوست‌داشتنی فرومی‌ریختند که وسوسه می‌شدید با زبانتان آنها را بگیرید و مزه‌شان کنید. فقط اینکه، لب‌هایتان را می‌سوزاندند و دهانتان را کباب می‌کردند.

من به وضوح آن را دیدم.

درست زمانی‌که می‌خواستم بروم دختر را دیدم که آنجا زانو زده است.

کوهی از ویرانی در اطرافش نوشته، طراحی و ایجاد شده بود. او کتابی را محکم در آغوش گرفته بود.

کتاب دزد فارغ از هرچیزی مأیوسانه آرزو می‌کرد به زیرزمین بازگردد، تا به نوشتن ادامه دهد یا آنچه را که نوشته بار دیگر بخواند. وقتی دوباره به آن ماجرا فکر می‌کنم، می‌بینم تمام اینها را به وضوح می‌شد در چهره‌اش دید. امنیت و در خانه بودن چیزهایی بود که او به شدت مشتاقشان بود، اما نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. علاوه بر این دیگر زیرزمینی باقی نمانده و به بخشی از منظرۀ ویران بدل شده بود.

خواهش می‌کنم، یک بار دیگر به من اعتماد کنید.

می‌خواستم دست نگه دارم و روی زمین زانو بزنم.

دوست داشتم بگویم «متأسفم، بچه.»

اما اجازۀ این کار را نداشتم.

زانو نزدم؛ حرفی نزدم.

در عوض، مدتی محو تماشای او شدم. وقتی توان راه رفتن پیدا کرد، دنبالش راه افتادم.

او کتاب را زمین انداخت.

زانو زد.

کتاب دزد ضجه زد.

کتاب دخترک بارها و بارها در میانۀ عملیات پاکسازی لگدمال شد، و هرچند فقط دستور داده بودند تودۀ بتون‌ها را پاکسازی کنند، اما باارزش‌ترین دارایی او داخل کامیون زباله انداخته شد و در آن لحظه مجبور شدم کاری کنم. داخل کامیون پریدم و کتاب را برداشتم، بی‌آنکه بدانم داستان دخترک را طی سالیان متعدد و در طول سفرهایم، بارها و بارها خواهم خواند. جاهایی را که با همدیگر مواجه شده‌ایم خواهم دید و از اینکه دختر چه چیزهایی دیده و چطور جان سالم به در برده شگفت‌زده خواهم شد. تنها کاری که از دستم برمی‌آید این است که اتفاقاتی را که بر دختر گذشته در کنار سایر حوادثی که طی آن دوران شاهدشان بوده‌ام، بگذارم.

وقتی دخترک را به خاطر می‌آورم، فهرست بلند بالایی از رنگ‌ها در برابر چشم‌هایم ظاهر می‌شوند، اما یادآوری سه بار از مواقعی که او را زنده دیده بودم بر شدت این رنگ‌ها می‌افزاید. گاهی بر فراز این سه لحظه شناور باقی می‌مانم؛ آنقدر معلق می‌مانم تا زمانی‌که خون کثیف حقیقت بیرون برود و به پاکیزگی بیانجامد.

آن وقت است که معنای رنگ‌ها را به خوبی درک می‌کنم.

رنگ‌ها

قرمز: (مستطیل)     سفید: (دایره)      سیاه: (صلیب شکسته)

آنها روی همدیگر قرار می‌گیرند. امضای بدخط سیاه، روی سفیدیِ یکسره کورکننده، روی قرمزیِ سوپی غلیظ.

بله، من اغلب او را به خاطر می‌آورم و داستانش را در یکی از جیب‌های بزرگم نگه داشتم تا بازگو کنم. این یکی از آن داستان‌های کوچکی است که با خودم این‌ور و آن‌ور می‌برم، همان داستان‌هایی که هر کدام درست سر جایشان قرار گرفته‌اند. هر یک از این داستان‌ها تلاشی است آن هم تلاشی عظیم تا به من ثابت کند شما و وجود انسانی‌تان، چقدر با ارزشید.

بفرمایید اینجاست. داستانی از میان مشتی داستان.

کتاب دزد.

اگر شما چنین احساسی دارید با من همراه شوید. می‌خواهم برایتان داستانی تعریف کنم. می‌خواهم چیزی نشانتان بدهم.

 

انتشارات نگاه

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “کتاب دزد – چشم و چراغ 45”