توضیحات
گزیده ای از کتاب “کاندید «ساده دل»” نوشتۀ ولتر
ولتر
دربارهى نام کاندید و کونهگوند
کاندید از صفت فرانسوى به همین نام مىآید که در انگلیسى نیز وجود دارد. هر دو از واژهى لاتین کاندیدوس (Candidus) گرفته شدهاند که معنىِ اولاش «سفید» است. برف، قو و سنگ از جمله اسمهایى بودند که رومىها این صفت را براى آنها بهکار مىبردند. بعدها که قرار شد مردانِ برگزیده شده براى مجلس رداهاىِ سفید آراسته بهتن کنند، معناى این واژه گسترش یافت که امروزه در واژهى کاندیدا همچنان به هستى خود ادامه مىدهد. اما این واژه در جهتى دیگر نیز گسترش یافت: ویرژیل در آنئید، هم ملکه دیدو و هم الههى مایا را کاندیدا توصیف مىکند که به معنىِ «زیبارو» است. هوراس نیز از این واژه به معنىِ بىطرف، صادق و منصف استفاده مىکند.
رفتهرفته در ادبیات انگلیسى و فرانسوى سدههاى بعد، این واژه هرچه بیشتر به معنىِ منصف و بىطرف بهکار رفت، چنانکه در منازعات مربوط به بیانیهى انقلاب آمریکا بهدفعات به عبارت «خوانندهى بىطرف و منصف (the candid (reader) برمىخوریم. همهى این معنىهاى جنبىِ واژه به قهرمان ولتر مىخورند : او آلودهى دنیا نمىشود، روحى پاکیزه دارد، کاملاً راستگو و قابل اعتماد است، و همیشه آماده است تا فلسفهى پانگلوس را (بخوانید فلسفهى لایبنیتز که ولتر در
این کتاب پنبهى آن را مىزند) به محکى دیگر بزند. او چنان موجود معصوم سپیدى است که گویى هرگز بزرگ نمىشود.
دوشیزه کونهگوند ــ که همیشه براى ولتر «دوشیزه» است ــ ناماش را از دو بانوى برجستهى سدهى یازدهم آلمان گرفته است. Kunigunde که دختر کنتِ لوکزامبورگ و همسر امپراتور روم مقدس بود و در پیمان زناشویىشان، به پیمان پاکدامنى تصریح شده بود (با کونهگوند داستان مقایسه کنید) و دیگرى هم به همین نام که دخترى اشرافزاده بود. بهنظر منتقدان دلیل اصلى استفادهى ولتر از این نام، آواى آرکاییک آن است.
* * *
چاپ دوم کتاب کاندید پیش روى شماست. از میان کتابهایى که تاکنون به فارسى برگرداندهام، این کتاب که اولین آنها نیز هست و اکنون با ویراست جدید منتشر مىشود، براى من دلپذیرترین بوده است. کتابهاى دیگر مربوط به عرصهى علوم اجتماعیـسیاسىاند و ترجمهى آنها بیشتر از نوعى احساس ضرورت و انجام وظیفهى ترجمه برمىخیزد: انتقال دستاوردها از جوامع پیشرفتهتر به جامعهى ایرانى. اما ترجمهى این شاهکارِ سرشار از طنز در عالىترین درجه، همراه با فلسفهى انسانى و داستان پرکشش لذتى دیگرگونه و تجربهاى گرانبها بوده است.
ر.م.ا.
برگردانیده از متن آلمانىِ دکتر رالف به همراه افزودههایى که پس از مرگاش به سال 1759 میلادى در میندن در جیب او پیدا شد.
در آغاز این کتاب می خوانیم:
بخش یک: چگونه کاندید در قصرى زیبا پرورش یافت
و چگونه از آنجا بیرون رانده شد
در وستفالیا، در قصرِ بارونِ توندر ــ تن ــ ترونخ[1] ، پسر جوانى سرشته
از کمالِ شرافت مىزیست، سیمایش بهخوبى نمایانگر روحاش بود، او آمیزهاى بود از عقل سالم و سادگى فراوانِ قلبى و من فکر مىکنم به همین دلیل بود که او را کاندید نامیده بودند. مستخدمانِ قدیمى قصر بر این باور بودند که او پسرِ خواهر بارون با مرد شریف و آبرومند همسایه بود که خواهر بارون به این دلیل که این مرد تنها توانسته بود هفتاد و یک پشت خود را اثبات کند ــ باقى تیرهى خانوادهاش در گذر زمان از یاد رفته بودند ــ از ازدواج با او سر باز زده بود.
بارون از لردهاىِ تواناىِ وستفالیا بود، چرا که قصرش یک در و چند پنجره داشت. در سرسراى بزرگ قصرش نقشینهاى آویزان بود. سگهاى باغ، در موقع لزوم، به همراه مهتران – که دیگر تازىدار نامیده مىشدند – دستهى شکار تشکیل مىدادند. کشیش روستا یاریگر بزرگ او بود. آنها همه به او «عالىجناب» مىگفتند و به داستانهایش مىخندیدند.
بارونس که حدود سیصد و پنجاه پوند وزن داشت و به همین دلیل داراى احترام زیادى بود، تشریفات مخصوص خانوادگى را با چنان وقارى انجام مىداد که ابهتاش را افزون مىکرد. دخترش کونهگوند[2] هفده ساله
بود، دخترى با گونههاى سرخ، شاداب، تُپُل و دوستداشتنى. پسر بارون از هر جهت فرزند خلف او بهشمار مىآمد. آموزگار خانگى، پانگلوس[3] ، عقل
کلِ قصر بود و کاندید جوان به حرفهاىِ او با تمامِ صداقت ناشى از سن و شخصیتاش گوش مىسپرد.
پانگلوس آموزگار ماوراءالطبیعه، الهیات و کیهانشناسى بود. او بهراحتى اثبات مىکرد که امکان ندارد معلولى بدون علت وجود داشته باشد و در این بهترینِ تمامِ دنیاها، قصر بارون زیباترینِ قصرها و همسرش بهترینِ تمامِ بارونسهاىِ موجود هستند.
او مىگفت: روشن است که اشیاء به شکل دیگرى، مگر شکل کنونى نمىتوانند باشند. از آنجا که هر چیزى براى پدید آوردن هدفى بهوجود آمده، الزامآ آن چیز بهترین هدف را پدید خواهد آورد. ببینید: بینىها،
براى نگاهداشتن عینک ساخته شدهاند، بنابراین ما عینک داریم. پاها، همانگونه که بهروشنى مىبینیم، ساخته شدهاند تا شلوار به آنها پوشانده شود و خوب ما شلوار مىپوشیم. سنگها ساخته شدهاند تا شکل بگیرند و با آنها قصر بسازیم، بنابراین عالىجناب قصرى زیبا دارد، چرا که بزرگترین بارون در ایالت باید بهترین قصرها را داشته باشد و چون خوکها براىِ خوردن بهوجود آمدهاند، ما تمامِ طولِ سال گوشت خوک
مىخوریم[4] . در نتیجه کسانى که مىگویند همه چیز خوب است، مزخرف
مىگویند، آنها باید بگویند همه چیز در نهایتِ خوبى است.
کاندید بهدقت به این سخنان گوش مىداد و آنها را بىقید و شرط مىپذیرفت؛ چرا که از نظر او دوشیزه کونهگوند بیش از اندازه زیبا بود، گو اینکه هرگز جرأت نکرده بود این را به او بگوید. او فکر مىکرد پس از سعادت بهدنیا آمدن بارونِ توندرتن ترونخ، دومین سعادت وجود دوشیزه کونهگوند بود، سومى دیدنِ هرروزهى او و چهارمى گوش سپردن به سخنانِ استاد پانگلوس، بزرگترین فیلسوفِ ایالت و بنابراین تمام دنیا.
یک روز وقتى کونهگوند نزدیک قصر در جنگل کوچکى که به آن باغ مىگفتند قدم مىزد، دکتر پانگلوس را دید که زیر بتهها به مستخدمهى مادرش درسى در فیزیک تجربى مىداد، دخترى بسیار جذاب، سبزه و فرمانبردار. از آنجا که دوشیزه کونهگوند علاقهى ذاتى به دانش داشت، نفسزنان به آزمایشهایى که پیشِ روىاش تکرارمىشد، نگریست. بهروشنى دلیلِ کافى دکتر را دید و علت و معلول را مشاهده کرد و با ذهنى پریشان و درگیر و مشتاق دانستن به خانه برگشت، با این رویا که ممکن است دلیل کافىِ کاندید جوان باشد ــ کاندید جوانى که شاید مال او باشد.
در راه بازگشت به قصر با کاندید برخورد کرد و سرخ شد؛ کاندید هم سرخ شد. کونهگوند با صدایى لرزان به کاندید سلام داد و کاندید بدون آنکه بداند چه مىگوید شروع به سخن گفتن کرد. روز بعد، در حالى که همگى از پشت میز ناهارخورى بلند مىشدند، کونهگوند و کاندید پشت پرده به هم برخوردند؛ دستمال کونهگوند از دستاش افتاد، کاندید آن را برداشت، کونهگوند بسیار مظلومانه دست کاندید را در دستانِ خود نگاه داشت؛ کاندید نیز بسیار مظلومانه، بانشاط، نزاکت و هیجان قابل ملاحظهاى دست او را بوسید؛ لبانشان جفت شد، چشمانشان درخشید، زانوانشان لرزید و دستانشان رها شد. بارونِ توندرتن ترونخ که از آنجا مىگذشت توجهاش به این علت و معلول جلب شد و با اردنگى محکمى کاندید را از قصر بیرون انداخت. کونهگوند غش کرد؛ همین که به هوش آمد، بارونس به صورتاش سیلى زد و همه چیز در بهترین و مطبوعترین قصرهاىِ ممکن، درهم وبرهم شد.
بخش دو: در میانِ بلغارها چه بر سر کاندید آمد
کاندید، رانده شده از بهشت زمینى، مدتى طولانى بدون آنکه بداند به کجا مىرود سرگردان بود. گریان، چشماناش را رو به آسمان کرد و بارها به پشتسر، به زیباترین قصرها که زیباترین دختر بارونها را در خود جاى داده بود، خیره نگریست. بدون اینکه چیزى بخورد، در شیار زمینى شخم زده خوابید. صبح که برف روى او باریدن گرفت از سرما کرخت شد و
خود را به روستاىِ مجاور کشاند که والدبرگوفتراربک ــ دیکدورف[5] نام
داشت. بىپول و گرسنه و هلاک بود. بهسستى جلوى در میخانهاى ایستاد. دو مرد آبىپوش[6] متوجه او شدند. یکى از آن دو گفت :
ــ اونجارو باش رفیق، یه جوون با همون اندازه.
نزدیک کاندید آمدند و بسیار مؤدبانه او را به صرف غذا دعوت کردند.
کاندید با فروتنى جواب داد: آقایان، از دعوت شما سپاسگزارم، ولى واقعآ هیچ پولى ندارم تا سهم خودم را بپردازم.
یکى از آبىپوشها گفت: آقاى عزیز، آدمهایى با ظاهر و شایستگى شما نباید پولى بپردازند. قد شماپنج فوت و پنج اینچ نیست؟
کاندید تعظیمکنان گفت: بله دقیقاً.
ــ پس باید با هم بنشینیم و بنوشیم، نهتنها این بار صورتحساب شما را ما مىپردازیم، که هیچوقت نمىگذاریم مردى مثل شما کمپول باشد؛ چون انسانها بهوجود آمدهاند تا به یکدیگر کمک کنند.
کاندید گفت: کاملا درست است، این همـان چیزى است که همیشـه دکتر پانگلوس به من مىگفت، و من مىبینم که همهچیز در نهایت، خوب است.
آنها از کاندید خواهش کردند تا چند تایى سکهى پنج شیلینگى را بپذیرد. کاندید پذیرفت و خواست رسید بدهد که قبول نکردند و همگى با هم پشت میز نشستند.
ــ شما از ته قلب عاشقِ…؟
ــ من واقعآ عاشقم. من از ته قلب عاشق دوشیزه کونهگوند هستم.
یکى از آندو گفت: نه، نه، ما مىخواستیم بپرسیم که از ته قلب شاهِ بلغارها را دوست ندارید!
او گفت: بههیچوجه، هرگز ندیدهامش.
ــ چى؟! او مهربانترین پادشاهان است. باید بهسلامتى او بنوشیم.
ــ اوه، با کمال میل آقایان. و نوشید.
به او گفتند: خوبه، حالا تو یک محافظ، حامى و مدافع هستى، قهرمان بلغارها. سعادت به تو رو کرده و آیندهات بیمه است.
فورى به پاىاش زنجیر بستند و او را به هنگ بردند. در آنجا او را به راستگرد، چپگرد، پیشفنگ، دوشفنگ، هدف، آتش و بیگارى واداشتند و سى ضربه شلاق زدند. روز بعد مشق نظامى کماشتباهترى داشت و فقط بیست ضربه شلاق خورد، روز سوم فقط ده ضربه به او زدند که در بین همدستههایش اعجوبهاى به حساب آمد.
کاندید، کاملا گیج، هنوز نمىفهمید که چگونه قهرمانى است. یک صبح دلانگیز بهارى به سرش زد که قدمى بزند، از آنجا که قدم زدن با اختیار و انتخاب از امتیازهاى انسان و تمام حیوانات است، در جلگه مستقیم راه رفت. هنوز دوفرسنگ نرفته بود که چهار قهرمان دیگر، هریک به درازاى شش پا او را گرفتند، بستند و به سیاهچال انداختند. دردادگاه نظامى از او خواسته شد بین این دو حکم یکى را انتخاب کند، یا از تمامِ هنگ سى و شش بار شلاق بخورد یا بدون تشریفات قانونى یک دوجین گلوله در مغزش خالى شود. او بیهوده بحث کرد که خواستههاى انسان آزاد است و بیهوده اصرار داشت که هیچکدام از این دو حکم را نمىپذیرد؛ باید انتخاب مىکرد. به وسیلهى هدیهى الهى بهنام «آزادى انتخاب» تصمیم گرفت تا سى و شش بار در میان دو ردیف شلاق بخورد. دو ضربه را تاب آورد. هنگ از دوهزار نفر تشکیل شده بود که این به معنىِ چهارهزار ضربه بود و پارگى تمام عضلهها و رگهاى عصبى از بیخ و بن. براى سومین ضربه که آماده مىشدند، کاندید که بیش از این تحمل نداشت، به دست و پاىشان افتاد تا مرحمت کرده، سرش را خرد کنند. درخواستاش پذیرفته شد، چشماناش را بستند و وادارش کردند زانو بزند. پادشاهِ بلغارها در آن لحظه از آنجا مىگذشت و از مجازات مجرمان سخن مىگفت. از آنجا که این شاه نبوغى استثنایى و نادر داشت، از آنچه دربارهى کاندید به او گفتند، دانست که جوان ماوراءالطبیعهدانى است بىبهره از روشها و آیین زندگى دنیایى؛ بنابراین کاندید را با بخششى که در هر روزنامهاى در هر زمانى ستوده خواهد شد، مورد عفو ملوکانه قرار داد. جراحى کاردان کاندید را در سه هفته با پمادهایى که دیوسکوریدس[7] شرح داده، شفا داد.
حالا پشتاش کمى پوست آورده بود و مىتوانست وقتى شاه بلغارها به جنگ شاهِ آبارها مىرود، آنها را همراهى کند.
بخش سه: چگونه کاندید از دست بلغارها گریخت و چه بر او گذشت
هیچ چیز نمىتوانست به اندازهى مشق نظامى دو ارتش، زیبا، باروح، درخشان و عالى باشد. شیپورها، فلوتها، اُبواها، طبلها و توپها چنان هارمونى ایجاد مىکردند که حتى در دوزخ هم شنیدنى نبود. نخست توپها حدود ششهزار نفر را در هر دو سمت از پا انداختند، سپس رگبارِ آتش تفنگها، از بهترینها در دنیا در حدود نه یا دههزار آدم پستى که سطحاش را کثیف کرده بودند، برداشت. سرنیزه دلیل کافى براى مرگ چند هزار تن دیگر بود. کل زخمىها سى هزار نفر یا بیشتر مىشدند. کاندید که مثل فیلسوفها مىلرزید، در تمامِ مدت این قصابىِ قهرمانانه به بهترین نحو ممکن خود را مخفى کرد.
سرانجام، هنگامىکه دو پادشاه در خیمههاىِ خود، پیروزى را با خواندن سرود تِهدیوم[8] جشن مىگرفتند، کاندید جایى دیگر سرگرم
استدلال علت و معلولىاش بود. با گذر از خاکریزهاىِ مرگ و زار و نزار، به نزدیکى روستایى رسید که سوخته و با خاک یکسان شده بود. این روستایى آبارى بود که بلغارها براساس قانون جنگ آن را سوزانده بودند. اینجا، پیرمردان گیج از شکست، نظارهگر آخرین رمقهاى زنانِ مُثلهشدهشان بودند که هنوز بچههاى خود را محکم به پستانهاىِ خونآلودشان چسبانده بودند؛ آنجا، دختران شکم دریده که ابتدا نیازهاىِ طبیعى قهرمانان مختلف را برآورده بودند، چشم از جهان بسته بودند، دیگران نیمسوخته در شعلههاى آتش، از خدا مرگ مىخواستند. مغزهاىِ متلاشى شده و دست و پاهاى تکه تکه شده روىِ زمین ریخته بود.
کاندید با سرعت تمام، به سوى روستاى دیگرى فرار کرد. این یکى متعلق به بلغارها بود و قهرمانان آبارى همان ویرانىها و فجایع را در آنجا پدید آورده بودند. با بالا رفتن از ویرانهها و همینطور که پاهاىاش به اندام تکهتکه شده مىگرفت، سرانجام راهش را بیرون از محدودهى جنگ
برگزید، در حالىکه کمى خوراک در کولهپشتى داشت و هرگز از خیال دوشیزه کونهگوند بیرون نمىآمد. به هلند رسید. ته توشهاش درآمده بود، ولى شنیده بود که در آن کشور همه ثروتمند و مسیحىاند، به این دلیل احساس کرد مىتواند همانگونه رفتار کند که پیشتر مىکرد، پیش از اینکه به خاطر عشق به دوشیزه کونهگوند با اردنگى از قصر بارون بیرون رانده شود.
او از چند شخصیت محترم درخواست کمک کرد که همگى به او گفتند اگر به گدایى ادامه دهد، زندانى شده و به بیگارى گمارده خواهد شد.
سرانجام به مردى که یک ساعت تمام ایستاده براى جمعیت زیادى سخن مىگفت نزدیک شد؛ موضوع صحبت صدقه بود. سخنران که مشکوک به او مىنگریست، پرسید :
ــ اینجا چه کار دارى؟ اینجا هستى تا علت خوبى بهوجود بیاورى؟
کاندید با فروتنى گفت: هیچ معلولى بدون علت نیست، تمام حوادث با زنجیر جبر بههم پیوستهاند و براى ایجاد بهترین وضع ممکن مرتب شدهاند. من باید از دوشیزه کونهگوند دور شوم، باید از دو سو شکنجه شوم، براى بهدست آوردن نان باید آن را گدایى کنم، در غیر این صورت هیچیک از اینها بهتنهایى اتفاق نمىافتاد.
سخنران گفت: دوستان به اینجا نگاه کنید، یعنى تو فکر مىکنى پاپ ضد مسیح است؟
کاندید گفت: اهمیتى به این موضوع نمىدهم، چه پاپ ضد مسیح باشد چه نباشد، من محتاج نانم.
یکى از آن میان گفت: تو لایق هیچى نیستى، برو گم شو بىشرف پست! هیچوقت نزدیک من یکى نشو.
در این ضمن، همسر سخنران سرش را از پنجره بیرون آورد، و در حالى که به مردى که از ضد مسیحى بودن پاپ مطمئن نبود مىنگریست، روى سرش کوزهاى پر از مدفوع خالى کرد! زیادهرَوىاى که ریشه در تعصب مذهبى زنان دارد.
مردى که هرگز غسل تعمید داده نشده بود، یک غیرتعمیدى[9] خوب
بهنام ژک، این رفتار بىرحمانه را که با یکى از همنوعاناش، موجودِ جاندارِ دوپاىِ بىپر، مىشد دید و کاندید را با خود به خانه برد، او را شست، به او نان و آبجو داد، دوسکهى نقرهى دو شیلینگى به او بخشید و حتى تعهد کرد که در کارخانهى قالىبافى پارسى به او کارى بدهد ــاین کار به طور گستردهاى در هلند انجام مىگیرد. کاندید در حالت وجد ناشى از سپاسگزارى فریاد زد :
ــ استاد پانگلوس بهراستى حق داشت وقتى به من مىگفت هر چیزى در این دنیا در نهایت، خوب است؛ چرا که من از محبت شما خیلى بیشتر از خشونت آن مرد کت سیاه و زنش متأثر شدم.
روز بعد که دور شهر مىگشتند، گدایى را دید که صورتاش پر از جوشِ چرکدار، چشمهاىاش گود رفته، نوک دماغاش پوسیده، دهاناش تاب خورده و دندانهاىاش سیاه بودند، صداى خشدارى مثل وزغ یا کلاغ داشت، سرفهى خشک مىکرد و هرگاه سعى مىکرد صحبت کند از لاى دنداناش تف مىریخت.
بخش چهار: چگونه کاندید آموزگار خانگى و فیلسوف قدیمى خود،
دکتر پانگلوس را دید و چه پیش آمد
کاندید با دلسوزىاى به مراتب بیشتر از ترسى که او را فراگرفته بود، دو سکه نقرهى دو شیلینگى را که از دوست غیرتعمیدىاش گرفته بود، به گداى رنگپریده داد. این شبح خیره به او نگریست؛ بغضاش ترکید و به گردن کاندید
[1] . Thunder – Ten – Tronckh
[2] . Cunإgonde
[3] . Pangloss، به معنىِ حراف.
[4] . بحث بر سر طرحى که فرض مىکند هر چیزى که در دنیا وجود دارد به دلیل خاصى است.ایراد ولتر نه بر کلیت بحث بلکه بر سوء استفاده از آن است. او مىخواهد بگوید بینىها براىنگهدارى عینکها طراحى نشدهاند ولى عینکها با واقعیت از پیش موجود بینىها سازگارشدهاند. ولتر دید کلىاش را در مقالهى «علتهاىِ غایى» در دایرهالمعارف فلسفه بهدستمىدهد.
[6] . افسران رعبآور فردریک کبیر، در سدهى هژدهم. فردریک علاقه داشت سربازاناش رابه قد ردیف کند. چندین هنگاش فقط سربازان شش پایى را مىپذیرفتند.
[7] . Dioscorides، حکیم سدهى اول میلادى داراى رسالهیى بهنام مواد پزشکى.
[8] . Te Deums، سرود به شکرانهى پیروزى.
[9] .Anabaptist، فرقهى مسیحى که در سدهى شانزدهم و طى جنبش دینپیرایى در سوییسپدید آمد. به غسل تعمید کودکان باور نداشت و معتقد به اصلاح مسیحیت بود.
ولتر ولتر ولتر ولتر ولتر ولتر ولتر ولتر ولتر ولتر ولتر ولتر ولتر ولتر ولتر
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.