پینوکیو

کارلو کولودی

ترجمۀ علی امیر ریاحی

این داستانِ پرماجرا،سرگذشت دلخراش پینوکیو است. داستان عروسک چوبی‌ای که عوض مدرسه رفتن و حرف‌گوش کردن از دست پدرش، ژپتو، مرد بی‌نوایی که او را از چوب تراشید، فرار می‌کند، و سر و کارش به گربه و روباه مکار می‌افتد که می‌خواهند سکه‌های طلای او را بدزدند، و بعد گرفتار سگ‌ماهی غول‌پیکرمی‌شود، هیولای ترسناک دریا که او را قورت می‌دهد. پینوکیو در طول داستان به آدم‌ها و شخصیت‌هایی برمی‌خوردکه اغلب هرکدام او را به ‌سمت مصیبتی می‌کشانند. آیا پینوکیو می‌تواند راه درست را پیدا کند و به پسری واقعی تبدیل شود؟ این داستان کلاسیک و جذاب کارلو کولودی تا سال‌ها خانواده‌تان را شیفته خودش خواهد کرد.

110,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 315 گرم
ابعاد 15 × 22 سانتیمتر
پدیدآورندگان

علی امیر ریاحی, کارلو کولودی

نوع جلد

گالینگور

SKU

9867

نوبت چاپ

دوم

شابک

978-600-376-174-2

تعداد صفحه

200

قطع

رقعی

سال چاپ

1399

موضوع

داستان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

315

جنس کاغذ

بالک (سبک)

گزیده ای از کتا ب پینوکیو

پینکیو رمانی ایتالیایی نوشته کارلو کولودی در قرن نوزدهم است. شخصیت اصلی این رمان آدمکی چوبی به نام پینوکیو  است که دماغ چوبی او مشخصهٔ بارز این شخصیت تخیلی است

در آغاز کتاب پینوکیو می خوانیم:

 

1

تکه چوبی که مثل بچه‏ ها

خندید و گریه کرد

روزی روزگاری نجار پیری به نام استاد آنتونیو در گوشه دکانش چشمش به تکه چوبی افتاد. این نجار پیر  را همه استاد آلبالو صدا می‏کردند، آن هم به خاطر نوک دماغش که همیشه‌ی خدا مثل یک آلبالوی رسیده برق می‏زد.

استاد آلبالو تا چشمش به تکه چوب افتاد، از شادی لبخند زد و دست‏هایش را با رضایت به هم مالید، و آرام با خود گفت:

«این دُرُست همون چیزیه که می‏خواستم؛ جون می‏ده باهاش پایه‌ی یه میز کوچولو بسازی.»

پس بلافاصله تیشه‌ی تیزی برداشت تا پوست و سطحِ زُمخت چوب را بتراشد، اما هنوز اولین ضربه را فرود نیاورده بود که صدایی ضعیف شنید که با التماس گفت: «محکم نزنی‏ ها!»

پیرمرد برگشت و چشم‏های وحشتزده ‏اش را دور تا دور اتاق چرخاند تا بلکه بفهمد این صدا از کجا می‏ آید، اما کسی را ندید! زیر نیمکت را نگاه کرد. کسی نبود؛ توی گنجه ‏ای را که درش همیشه بسته بود نگاه کرد. کسی نبود؛ داخل سبدِ تراشه‏ ها و خاک ‏ارّه را نگاه کرد، کسی نبود؛ حتی درِ دکان را هم باز کرد و نیم‏ نگاهی به خیابان انداخت، و باز هم کسی نبود. پس این صدای کی بود؟

بعد با خنده کلاه‏ گیسش را خاراند و گفت: «فهمیدم، از قرار معلوم فقط خیال کردم که صدایی شنیدم. بهتره برگردم سر کارم.»

پس تیشه را برداشت، و ضربه‏ ای محکم روی چوب زد.

یک هو فریادی دردناک هوا رفت که: «آخ! آخ! دردم اومد!»

این‏ بار استاد آلبالو خشکش زد. چشم‏هایش از حدقه بیرون زد، دهانش باز ماند، و زبانش کم‏ و‏بیش تا پایین چانه‏ اش آویزان شد، یعنی قیافه‏ اش درست شبیه آن مجسمه‏ هایی شد که آب از دهانشان فواره می ‏زند. همین‏ که قدرت حرف زدنش را به دست آورد، با تته ‏پته و ترس و لرز گفت:

«چطور امکان داره اون صدایی که می‏گه «آخ» از اینجا باشه!؟ یعنی ممکنه یه تیکه چوب یاد بگیره داد بزنه و مثل یه بچه زاری کنه؟ باورم نمی‏شه. این چوب هیچی نیست الا یه تیکه از کنده‌ی درخت، مثل بقیه‏ شون، که آدم میندازه تو اجاق و باهاش لوبیا می‏پزه. پس چطور ممکنه؟ نکنه کسی اینجا قایم شده؟ اگه کسی اینجا قایم شده باشه وای به حالش. حسابش رو یه‏ سره می‏کنم.»

این‌ها را گفت و چوب بینوا را برداشت، و مدام و بی ‏رحمانه کوبید به دیوار اتاق. بعد ایستاد و گوش کرد ببیند آیا باز آن صدای زاری را می ‏شنود یا نه. دو دقیقه صبر کرد ـ صدایی نیامد؛ پنج دقیقه صبر کرد ـ صدایی نیامد؛ دَه دقیقه صبر کرد ـ باز صدایی نیامد!

بعد همانطور که زورکی می‏خندید و کلاه ‏گیسش را جابه‏ جا می‏ کرد گفت: «خب، حالا فهمیدم، از قرار معلوم اون صدایی که گفت آخ! آخ! فقط تو خیالات من بوده. بهتره برگردم سر کارم.»

استاد تیشه را زمین گذاشت و رنده را به دست گرفت تا تکه چوب را رنده کند و حسابی برق بیاندازد، اما همین که رنده را روی چوب بالا و پایین برد، باز همان صدا را شنید که با خنده گفت:

«بس کن! داری غلغلکم می‏دی!»

این بار اما استاد آلبالوی بیچاره عین صاعقه‏ زده‏ ها پخش زمین شد. وقتی در نهایت چشم‏هایش را باز کرد، دید دراز به دراز افتاده وسط اتاق.

رنگ صورتش عوض شده بود؛ حتی نوک دماغش، که کم ‏و‏بیش همیشه قرمز بود، حالا از ترس کبود شده بود.

 

موسسه انتشارات نگاه

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “پینوکیو”