پیرمرد و دریا – پالتویی

ارنست همینگوی

ترجمه محمدتقی فرامرزی

پیرمرد گفت: «ای ماهی، من تو را دوست دارم و احترامت می کنم، اما پیش از آن که روشنایی روز به تاریکی بپیوندد، ترا خواهم کشت».

 

52,000 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ارنست همینگوی, محمد تقی فرامرزی

نوع جلد

سخت

نوبت چاپ

اول

شابک

978-622-267-130-3

قطع

پالتویی

تعداد صفحه

252

سال چاپ

1400

موضوع

رمان خارجی

وزن

306

کتاب پیرمرد و دریا نوشتۀ ارنست همینگوی ترجمۀ محمدتقی فرامرزی

گزیده ای از رمان پیرمرد و دریا

پیرمردی بود که یکه و تنها در قایقی روی گلف استریم ماهی می‏گرفت و هشتادوچهار روز پیاپی گذشته بود بدون آنکه یک ماهی هم گرفته باشد. در چهل روز نخست، پسربچه‏ای کمکش می‏کرد. اما پس از چهل روز که هیچ ماهی به تورشان نیفتاد، پدر و مادر پسرک گفتند پیرمرد سالائو[1] است، یعنی بخت‌برگشته‏ترین آدم روی زمین است، و پسرک به دستور آنها پیش ماهیگیر دیگری رفت که در نخستین هفته سه ماهی بزرگ گرفته بود. پسرک از اینکه هر روز پیرمرد را می‏دید که با قایق خالی‏اش برمی‏گردد، غمین می‏شد و همیشه از ساحل پایین می‏رفت تا در بالا کشیدن طناب‏های چنبره‌شده یا قلاب و زوبین ماهیگیری و بادبانی که به دور دکل پیچیده شده بود، به او کمک کند. بادبان را با گونی‏های آرد وصله‏دوزی کرده بود و هرگاه که آن را به دور دکل می‏پیچید، به پرچم شکست همیشگی می‏مانست.

پیرمرد لاغر و استخوانی بود و چین‏های درشتی بر پشت گردن داشت. لکه‏های قهوه‏ای سرطان خوش‏خیم پوست که از بازتاب نور خورشید بر دریای گرمسیری روی پوست بدن پدید می‏آید، بر گونه‏هایش دیده می‏شدند. لکه‏ها سراسر گونه‏هایش را پوشانده بودند و روی دست‏هایش جای زخم‏هایی دیده می‏شد که از کشیدن ماهی‏های سنگین با طناب‏های ماهیگیری به وجود آمده بود. اما هیچ‌یک از این زخم‏ها تازه نبودند. عمر این زخم‏ها به عمر آب‏بردگی‏های صحراهای بی‏ماهی می‏رسید.

در او هرچه بود، پیر بود، مگر چشمانش که همرنگ دریا بودند و شاد و شکست‏ناپذیر می‏نمودند.

وقتی آن دو داشتند از همان جایی در ساحل رودخانه بالا می‏آمدند که قایق را بسته بودند، پسرک گفت: «سانتیاگو، باز می‏توانم پیش تو کار کنم. کمی پول گیر آورده‏ام.»

پیرمرد ماهی گرفتن را به پسرک یاد داده بود و پسرک هم او را دوست می‏داشت.

پیرمرد گفت: «نه، تو در قایق خوشبختی کار می‏کنی. پیش همان‏ها بمان.»

– اما یادت هست که یک بار هشتادوهفت روز پشت‌سرهم حتی یک ماهی نگرفتیم ولی بعد، هر روز تا سه هفته، ماهی‏های بزرگ می‏گرفتیم؟

پیرمرد گفت: «یادم هست. می‏دانم که رفتنت از پیش من به علت تردیدت نبود.»

– پدرم وادارم کرد بروم. من کوچکم و باید به حرف‏هایش گوش کنم.

پیرمرد گفت: «می‏دانم. جز این نمی‏تواند باشد.»

– پدرم زیاد اعتقادی به این کار ندارد.

پیرمرد گفت: «نه، ما که داریم، مگر نه؟»

پسرک گفت: «بله. اجازه می‏دهی در کافه تراس به یک آبجو دعوتت کنم و بعداً این وسایل را ببریم خانه؟»

پیرمرد گفت: «چراکه نه؟ این کار بین ماهیگیرها رسم است.»

آن دو در کافه تراس نشستند و بسیاری از ماهیگیرها به پیرمرد می‏خندیدند و او هم به روی خودش نمی‏آورد. بعضی دیگر، یعنی ماهیگیرهای پیرتر، به او نگاه می‏کردند و چهره‏شان غمگین بود. اما هیچ نشان نمی‏دادند و مؤدبانه دربارۀ جریان آب و تا اعماقی که طناب‏هایشان را فرو فرستاده بودند، از هوای خوب و یکنواخت و از هر آنچه دیده بودند حرف می‏زدند. ماهیگیرهایی که آن روز خوب ماهی گرفته بودند، آنجا بودند و ماهی بزرگی را شکافته و روی دو تختۀ بزرگ الواری پهن کرده بودند. دو مرد دیگر این تخته‏ها را از هر طرف گرفته بودند و به انبار ماهی می‏بردند تا کامیون یخچال‏دار بیاید و آنها را به بازار هاوانا ببرد. ماهیگیرانی که کوسه‏ماهی گرفته بودند، آنها را به کارخانۀ کوسه‏ماهی در آن سوی خلیج برده بودند. در آنجا این ماهی‏ها را از طناب و قلاب می‏آویختند، دل و روده‏شان را درمی‏آوردند، باله‏هایشان را می‏بریدند و پولک‏هایشان را می‏ستردند و گوشتشان را باریک‏باریک می‏بریدند تا نمک‏سود کنند.

وقتی باد از سوی خاور می‏وزید، بوی کارخانۀ کوسه‏ماهی را از آن سوی بندرگاه با خود می‏آورد، اما امروز این بو خیلی ضعیف‏تر بود، چون باد به سوی شمال پیچیده و سپس خوابیده بود. هوای تراس آفتابی و دلنشین شده بود.

پسرک گفت: «سانتیاگو!»

پیرمرد گفت: «بله؟» لیوانش را برداشت و به سال‏ها پیش اندیشید.

– اجازه می‏دهی بروم و برای فردای تو چند ساردین بخرم؟

– نه، برو و بیسبال بازی کن. من هنوز می‌توانم پارو بزنم و راجیلو تور را به دریا خواهد انداخت.

– دلم می‏خواهد بروم برایت ساردین بخرم. اگرچه نتوانم با تو به ماهیگیری بیایم، دلم می‏خواهد یک‌جوری به تو خدمت کنم.

پیرمرد گفت: «تو برایم آبجو خریدی. حالا دیگر مرد شده‏ای.»

– نخستین بار که مرا در قایقت به دریا بردی، چندساله بودم؟

– پنج‌ساله بودی و موقعی که من آن ماهی تروتازه را آوردم داخل قایق و او هم چیزی نمانده بود که قایقمان را تکه‏تکه کند، آن‏قدر ترسیده بودی که خیال کردم مرده‏ای. یادت می‏آید؟

– یادم است که ماهی با دمش به این‏طرف و آن‏طرف می‏کوبید و صندلی قایقران را شکست و صدای ضربه‏هایی که تو می‏زدی، هنوز در گوشم است. یادم است که مرا به نوک قایق که طناب‏های خیس و حلقه‌شده بود پرت کردی، و احساس کردم که تمام قایق به لرزه درآمده بود. صدای ضربه‏های تو که گویی درختی را می‏بریدی و بوی خون گرم ماهی که همۀ بدنم را خیس کرده بود، هنوز از یادم نرفته است.

[1]. Salao.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب پیرمرد و دریا نوشتۀ ارنست همینگوی ترجمۀ محمدتقی فرامرزی

کتاب پیرمرد و دریا نوشتۀ ارنست همینگوی ترجمۀ محمدتقی فرامرزی

کتاب پیرمرد و دریا نوشتۀ ارنست همینگوی ترجمۀ محمدتقی فرامرزی

کتاب پیرمرد و دریا نوشتۀ ارنست همینگوی ترجمۀ محمدتقی فرامرزی

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “پیرمرد و دریا – پالتویی”