پرى دريايى و 28 داستان ديگر

هانس کریستین آندرسن

جمشيد نوايى

پس از دو سال و اندى كار روى ترجمه قصه‌هاىِ پريانِ آندرسون، با او انس و الفتى به‌هم رسانده‌ام. گفته‌اند كه انس و الفت مايه كوچكى مى‌شود؛ و من يقين دارم مايه كوچكى كسانى مى‌شود كه در طلب بُت‌هايند. با اين همه به گمانِ من مى‌توان كسى را هم براى عيب‌هايش دوست داشت و هم براى حُسن‌هايش. انسان از گِل سرشته شده و گل شكننده است. اما شايد عيب و سستىِ گل سبب مى‌شود كه ما با حيرت تمام محو تماشاىِ گلدانى از يونان باستان بشويم: گلدان بسيار ظريف و زودشكن است و با اين وصف از گزند روزگار در امان مانده.

آندرسون هفتاد سال زندگى كرد؛ و به گمانِ من قصه‌هاىِ پريانش تا ابد پابرجا مى‌ماند. او ضعف‌هاى زيادى داشت كه من قصد ندارم به شرح آنها بپردازم، زيرا كه همه از اين ضعف‌ها فراوان دارند؛ اما او از آن شهامتى كه شاعران بايد داشته باشند بهره‌مند بود؛ و همين كار را بر او ممكن مى‌ساخت تا از عيب‌ها و حُسن‌هايش يكسره آگاه باشد. آزمايشگاه شاعر خود اوست، و آندرسون از خصيصه‌هايى برخوردار بود كه احتمال داشت از برايش تمسخر يا نكوهش بشود، و بالاخره آن خصيصه‌هايى كه احتمالا تحسين‌برانگيز بود.

او زياد مغرور بود، به استعداد خود ايمان و به نبوغ فوق‌العاده‌اش معتقد بود؛ و همين او را با روشنفكران زمانه‌اش ناسازگار مى‌كرد. نكته‌اى كه منتقدان او درنمى‌يافتند اين بود كه غرور او حافظ استعدادش نيز بود. آندرسون نويسنده بسيار دقيقى بود. بسيارى از قصه‌هايش چندين بار بازنويسى مى‌شد. نكته‌اى كه بسيار برايش اهميت داشت اين بود كه قصه‌هايش با صداىِ بلند خوانده شود چنانكه گويى كسى نقلش مى‌كند. قصه پريان با همه ما حرف مى‌زند؛ و افسونِ فوق‌العاده‌اش هم در همين است. گدا و شاهزاده براى شنيدن حرف‌هاىِ قصه‌گو در كوچه و بازار مى‌ايستند؛ و براى لحظه‌اى آدم‌هاى معمولى‌اند و دستخوش هيجان‌هايى كه بر همه ما مسلط است. آندرسون در يادداشت‌ها و سرگذشت زندگى خود[1]  بارها از قصه‌هايى ياد مى‌كند كه در بچگى شنيده بود. طُرفه اينكه قالب‌هاى رسانه‌اىِ فراگير امروز ما، قصه‌گويان را از ميانه برداشته و چه‌بسا كار را به خاموشى و بى‌زبانى همه ما بكشاند قصه‌هايى كه آندرسون در بچگى شنيد، ساده بود و شخصيت‌هاى آنها شايد بيشتر الگوهاىِ اوليه بودند تا افرادى خاص. غرضِ آنها اين نبود كه شنونده را حيرت‌زده كنند چه رسد به اينكه مايه هول و هراسش بشوند. در واقع، علتِ گيرايى آنها اين بود كه شناخته شده بودند. خسيس و تنگ‌نظر و نابكار و نكوكار و مهربان به شيوه‌اى رفتار مى‌كردند كه با آنها آشنايى داشتيم؛ طرحِ داستان بود كه به خودى خود توجه برمى‌انگيخت. ما مردم سده بيستم كه سخت به داستان‌هاى بدون طرح با قهرمانانى چنان پيچيده خو گرفته‌ايم كه پس از خواندنِ كتاب، شرحِ سلسله اعصاب شخصيت‌ها برايمان آسان‌تر از آن است كه بگوييم داستان چه مطلبى را مطرح مى‌كند، با اين قالبِ اوليه ادبى ارتباط چندانى برقرار نمى‌كنيم. با اين وصف اين داستان‌هاى عارى از سبك و پسند روز ــ دست‌كم براى لحظه‌اى ــ آرامشى به ما مى‌بخشند كه لازمه زندگى است. آدمى بايد در زمانه خود زندگى كند ــ چاره‌اى هم جز اين ندارد ــ اما براى سلامت عقلش، گاه بايد از بيدادگرىِ زمانه گريبان رها كند ــ كاش بتواند تميزش بدهد. عبارت روزى، روزگارى نافىِ زمان است و بدين ترتيب از تأثيرش بر ما مى‌كاهد. روزى، روزگارى، نقطه‌اى است كرانمند در بيكرانه. در جايى هست، اما تاريخ مشخص ندارد، كار بزرگى است كه زياد توضيح‌بردار نيست ــ و با اين حال، چه‌بسا توضيح‌پذير باشد. ما زمان را به دوره‌هاىِ دقيق بخش كرده‌ايم. از آنجاكه روشن‌بين هستيم، مى‌پرسيم: «روزى، روزگارى، آيا در عصر آهن بود يا در دوران بُرنز يا در سده سيزدهم؟» اما دهقانى كه قصه پريان را در بازار مى‌شنيد و در بازگشت آن را براى خانواده‌اش نقل مى‌كرد، چنين برداشت‌هايى نداشت. به ديده او، زمان، از آفرينش تا لحظه‌اى ادامه مى‌يافت كه در بهترين صورت اكنون توصيف مى‌شود. و با اينكه مى‌دانست كه راه و رسم و لباس‌ها تغيير كرده، باور نمى‌كرد كه اينها اثر چندان زيادى در مردم داشته باشند. كتاب مقدس را خوب مى‌شناخت، با اين حال وقتى مى‌ديد مريم به گونه‌اى تصوير شده كه انگار بانوِ ثروتمندِ فلورانسى است پريشان‌احوال نمى‌شد. آيا سائول و داود مانند پادشاهانى نبودند كه او مى‌شناخت؟ و حوا، آيا با زنِ خودش زياد فرق داشت؟ روزى، روزگارى، سحرآميز يا شاعرانه نبود، همچنانكه براى ماست. از طرفى، سده بيستم هيچ نوع قصه پريانى پديد نياورده است.

آندرسون واپسين راوى بزرگ قصه‌هاى پريان بود. احتمال دارد ما به قوه تخيل و پندار قصه‌هايى بيافرينيم، اما قصه پريان نيست. قصه پريان و قصه عاميانه، هرقدر هم كه زمينه‌هايش عجيب و غريب باشد، در عالم واقع رُخ مى‌دهد. ممكن است ساحره‌ها و كوتوله‌هاى افسانه‌اى يا پريان دريايى پديدار بشوند؛ اما، ساخته و پرداخته قوه تخيل نيستند؛ مانند شاهدخت‌ها يا دهقان‌ها واقعى‌اند. ما كه دست و پايمان با اعتقاد به پيشرفت و نگرش‌هاىِ رفتار طبيعى بسته شده، فهم اين نكته را دشوار مى‌يابيم. بهتر مى‌دانيم به پهنه پندار و عوالمى پناه ببريم كه امن و بى‌خطر است زيرا كه چنين عوالمى هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت.

«روزى، روزگارى، پسركى بود چنان تنگدست و ندار كه از مال دنيا يكدست لباس داشت كه تنش بود؛ و خيلى هم برايش تنگ بود…» اين عبارت ممكن بود سرآغاز يك قصه پريان يا توصيفى درباره هانس كريستيان آندرسون باشد كه از زادگاهش اودنسه راه افتاد تا بختش را در كوپن‌هاگ بيازمايد. آيا در راه، زنان جادوگر و پريان مهربان و كوتوله‌هاى افسانه‌اى را ديد؟ بله ديد، همچنان كه بى‌گمان اوديسه آوازِ سيرن را شنيد. آندرسون، مانند قهرمان‌هاىِ قصه‌هاى پريان، با ساده‌دلى تمام و كنجكاوى و شور زندگى در حكم ثبات روحى، راه عالم درندشت را در پيش گرفت. در جستجوى شاهزاده‌خانم و نيمى از قلمرو پادشاهى بود. ازين كمتر ثمرى نداشت، زيرا كه او شاعر به تمام معنايى بود. و بى‌چند و چون برنده شد، اگرنه شاهزاده‌خانم و نيمى از قلمرو پادشاهى، بلكه چيزى به مراتب بهتر از آنها را به‌دست آورد: آوازه بلند ورنه در تمام بلكه در نيمى از عالم. نامدارى آيا مايه خوشبختى‌اش شد؟ من گمان مى‌كنم كه شد، چون مفهومش اين بود كه رنج و زحمتش بى‌حاصل نبود. از غم و ناشادى شخصى او، زيبايى زاده شد. با اين‌همه، ازين مبارزه ما بيشتر نصيب بُرديم تا آندرسون. هنرمندان و موسيقيدانان و شاعران، توانگرترين افراد بشرند، زيرا كه مى‌توانند مُرده‌ريگى بر جا بگذارند كه تا وقتى انسان نفس مى‌كشد پايدار مى‌ماند. آندرسون كهن‌ترين قالب‌هاى ادبى را برگزيد ــ قصه پريان و قصه عاميانه ــ و آنها را به قالبى درآورد كه از آنِ خود او بود. او مانند برادران گريم[2] ، كه هر دو را سخت مى‌ستود، گردآورنده فرهنگ قومى و نقال قصه‌هايى نبود كه پيش از  آن نقل شده بود. آنچه بيشتر وقت‌ها براى نويسندگان بزرگ رُخ مى‌دهد براى آندرسون هم رُخ داد. موفقيتِ عظيم پاره‌اى از قصه‌هاى پريان او بر بقيه قصه‌هايش سايه افكند و سبب شد كه به چشم درنيايند. چه تعداد از مردم از قصه كم‌نظير سبك كافكايىِ سايه، يا از قصه طبيعت‌گرايانه غيراحساساتىِ آنه ليزبث، دخترى كه فرزند نامشروعش را رها مى‌كند، باخبر بوده‌اند؟ آندرسون احساس مى‌كرد كه هريك از آثارش بايد سبك خاص خود را القا كند؛ پيوسته مى‌آزمود. آخرين قصه او، عمه دندان دردو به نحو عجيبى امروزى است، فانتزى روان‌شناختى است كه با ادبيات دوره او فرق نمايان دارد. دل بستن به اينكه شايد برخى از قصه‌هاىِ كمتر شناخته شده آندرسون توجه بايسته‌اى برانگيزد، يكى از بزرگترين انگيزه‌هاىِ آغازيدن اين كار سترگ بود و در سرتاسر كار مايه دلگرمى  شد. مترجم خدمتگزار متنى است كه ترجمه مى‌كند؛ نبايد از ياد بُرد كه متن به جمله‌ها و حتى تك‌واژه‌هايى تبديل مى‌شود كه اوبايد نظيرش را پيدا كند. مترجم بايد بكوشد نه‌تنها معنا بلكه روحِ مطلب را هم ترجمه كند. هنر او در همين است و كارش بر اين پايه محك زده مى‌شود. مترجم بايد به متن اصلى وفادار باشد و در عين حال در قالبِ زبان
ديگر ترجمه‌اى روان و خوانا ارايه كند. اما ضرورتِ خوانايى و روانى نبايد دستاويزى باشد براى تغيير سبكِ ادبى نويسنده. نثرِ آندرسون در زبانِ دانماركى روان نيست، ناپيوسته و بريده بريده است؛ و اين بخشى از افسونِ كار اوست. و من اميدوارم اين خصيصه را نيز «ترجمه» كرده باشم.

مترجم نبايد بگذاردكه نگرش‌هاى شخصى او يا زمانه‌اش بر او اثر بگذارد. متأسفانه، بسيارى از مترجمان اوليه كارهاىِ هانس كريستيان آندرسون از قلمزنان دوره ويكتوريا بودند. و در ترجمه، گرايش داشتند به اينكه بوسه‌اى بر لب را بر گونه بنشانند. شور و احساس بايد اثيرى مى‌بود نه جسمانى؛ و با توجه به خوانندگان آن روزگار، تغيير دادن احساس به ابراز احساسات كار بسيار سهل و دلخواهى بود[3] . قصد ندارم با زبانى تند و  تيز درباره اين گروه از مترجمان اوليه داورى كنم، زيرا من هم وسوسه شده‌ام كه براى خوشايند خواننده‌گانم كمى از اينجا و آنجا ببُرم و بدوزدتا آنجا كه توانسته‌ام به متن اصلى وفادار بوده‌ام، حتى وقتى كه مى‌دانستم ممكن است پاره‌اى از نگرش‌ها، مردم روزگارم را بيازارد، يا محتملا ــ كه خيلى هم بدتر است ــ به نظرشان مضحك بيايد. كوشيده‌ام تنها به يك تن وفادار باشم، هانس كريستيان آندرسون؛ و عميقآ اميدوارم كه از عهده برآمده باشم.

            ا.ك. ه [4]

[1] . اين اثر با عنوان قصه زندگى من، به ترجمه مترجم اين كتاب، نشر نى، سال 1382، منتشر شده.

[2] . ياكوب (1863ـ1785) زبانشناس، و ويل‌هلم (1859ـ1786) اديب و پژوهشگر آلمانى.

[3] . از بد حادثه ما هم در ترجمه پاره‌اى از قصه‌هاى اين كتاب با وجود دو قرن فاصله، در رديف قلمزنانعصر ويكتوريا قرار گرفتيم. ــ م.

[4] . اريك كريستيان هوگارد، شاعر و نويسنده معاصر دانماركى است كه كتاب حاضر را از زبان دانماركىبه انگليسى ترجمه كرده. و ناگفته نبايد گذاشت كه ترجمه‌اش را با سخنى نغز به دوستش تقديم كرده: «اينترجمه پيشكش است به روت هيل ويگوئرس (Ruth Hill Viguers) كه مى‌دانست چرم بيش از زراندوددوام مى‌آورد.»

200,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 634 گرم
ابعاد 24 × 17 سانتیمتر
پدیدآورندگان

جمشید نوایى, هانس کریستیان اندرسون

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

نهم

شابک

964-351-396-3

قطع

وزیری

سال چاپ

1400

موضوع

قصه و افسانه

تعداد مجلد

یک

وزن

520

گزیده ای از کتاب پری دریایی:

سربازى با حركت قدم‌رو از جاده پايين مى‌آمد… چپ! راست!… چپ… راست! كوله به پشت و شمشير به كمر بود. در جنگ پيكار كرده بود و حالا داشت مى‌رفت به خانه. در راه به زنِ جادوگرى رسيد كه زشت و بدتركيب بود و لب پايينش به روىِ سينه‌اش آويخته بود.

در آغاز کتاب پری دریایی می خوانیم:

 

اطرافت را خوب مى‌بينى، چون صد چراغ راهرو را مثل روز روشن كرده. در راهرو سه در مى‌بينى؛ هر سه را مى‌توانى باز كنى چون كليدشان در قفل درهاست. به اتاق اول برو، در وسط اتاق سگى را رو صندوقى مى‌بينى. چشم‌هايش به بزرگى فنجان چاى است. مبادا بترسى. پيش‌بند آبى چارخانه‌ام را به تو مى‌دهم؛ رو زمين پهنش كن، سگ را رو پيش‌بند بنشان و بدان كه آزارى به تو نمى‌رساند. صندوق را باز كن و هر قدر كه دلت خواست سكه بردار، سكه‌ها همه مسى است. اگر سكه نقره خواستى به اتاق بعدى برو. سگى را آنجا مى‌بينى كه چشم‌هايش به بزرگى سنگ آسياب است؛ اما خوف نكن، حيوان را بنشان رو پيش‌بند و سكه‌ها را بردار. اگر سكه‌هاى زر بيشتر دوست دارى، آن هم نصيبت مى‌شود؛ زرها در اتاق سوم است. صبر كن تا سگ را ببينى، چشم‌هاى او به

بزرگى بُرجِ گردِ كوپن‌هاگ[1]  است؛ اما از او هم واهمه نداشته باش. حيوان را رو پيش‌بندِ

من بنشان و بدان كه آزارش به تو نمى‌رسد؛ بعد هر قدر دلت خواست سكه زر بردار.»

سرباز گفت: «بدك نيست! ولى، پير جادوگر، عوض اينها من براى تو چه بايد بكنم؟ ناچارم فكر كنم كه تو هم بايد چيزى بخواهى.»

جادوگر جواب داد: «نه من يك سكه هم نمى‌خواهم. فقط قوطىِ فندك كهنه‌اى آنجاست كه مادربزرگم بار آخر كه رفته بود آن پايين جايش گذاشته بود، آن را برايم بياور.»

سرباز قبول كرد و دستور داد: «طناب را ببند دور كمرم!»

پيرزن طناب را بست و گفت: «بفرما، و اين هم پيش‌بندِ آبىِ چارخانه من.»

سرباز از درخت رفت بالا، و از حفره رو به پايين سُر خورد، از راهرويى سر درآورد كه بيش از صد چراغ در آن روشن بود.

درِ اتاق اول را باز كرد. ديد سگى با چشم‌هايى به بزرگى فنجان چاى دارد خيره خيره نگاهش مى‌كند.

سرباز هاج و واج گفت: «چه حيوان قشنگى هستى!» و او را نشانيد رو پيش‌بندِ جادوگر. بعد جيب‌هايش را از سكه‌هاى مسى پُر كرد و درِ صندوق را بست و سگ را گذاشت رويش.

بعد رفت به اتاق دوم. آنجا هم سگى نشسته بود با چشم‌هايى به بزرگى سنگ آسياب. سرباز با خوش‌خُلقى به او گفت: «اين‌طورى به من نگاه نكن. گذشته از اينكه مؤدبانه نيست، سوىِ چشم‌هايت را هم از دست مى‌دهى.» حيوان را رو پيش‌بندِ وروره جادو نشانيد و درِ صندوق را باز كرد. وقتى چشمش به انبوه سكه‌هاى نقره افتاد، سكه‌هاى مسى را از جيب‌هايش خالى كرد و هر دو جيب و كوله‌پشتى‌اش را از سكه‌هاى نقره پُر كرد.

بعد رفت به اتاق سوم. سگِ درون اين اتاق به حدى گنده بود كه خوف به دلِ همه

مى‌انداخت، حتى به دلِ يك سرباز. چشم‌هايش به بزرگى بُرجِ گرد كوپن‌هاگ بود و مثل دوچرخ در كاسه چشمش مى‌چرخيد.

سرباز مؤدبانه گفت: «عصر بخير»، و كلاهش را از سر برداشت، آخر هيچ‌وقت سگى همچون او را نديده بود. مدتى همين طور ايستاد و به حيوان نگاه كرد؛ آخرسر با خود گفت: «ديگر بس است!» بعد سگ را نشانيد رو پيش‌بندِ جادوگره و درِ صندوق را باز كرد.

از خوشحالى فرياد زد: «باغت آبادان!» آنجا آن‌قدر سكه زر بود كه با آن مى‌شد تمام شهر كوپن‌هاگ را به اضافه همه سربازهاى نانِ زنجبيلى و اسب‌هاىِ چوبى و شلاق‌هاى سواركارى و بالاخره تمام سربازهاى سُربى عالم خريد.

سرباز تمام سكه‌هاى نقره را كه به جيب‌ها و كوله‌پشتى‌اش ريخته بود تندى ريخت بيرون و به جايش سكه‌هاى زر در آنها ريخت؛ حتى پوتين‌ها و كلاهش را هم از سكه پُر كرد. سگ را گذاشت رو صندوق و در را پشت سرش بست و از توىِ درخت توخالى ندا درداد :

«جادوگر پير بِكش مرا بالا!»

عجوزه در جواب داد زد: «قوطى فندك را برداشتى؟»

سرباز صاف و ساده جواب داد: «خوب شد گفتى، يادم رفته بود»، و برگشت آن را برداشت. بعد جادوگره سرباز را كشيد بالا و او دوباره پايش به جاده خاكى رسيد؛ با اين تفاوت كه اين بار جيب‌ها و كوله‌پشتى و كلاه و پوتين‌هايش از سكه پُر بود و حال و هواى ديگرى داشت.

از جادوگر پرسيد: «راستى اين قوطى فندك به چه كارت مى‌آيد؟»

پيرزن با اوقات‌تلخى جواب داد: «سرت به كار خودت باشد. پولت را برداشتى، حالا قوطىِ فندك را بده من.»

سرباز گفت: «دِ ــ نشد! زود به من بگو قوطى فندك را براى چه مى‌خواهى؛ وگرنه شمشيرم را مى‌كشم و سر از تنت جدا مى‌كنم.»

جادوگره جا نزد. جواب داد: «نمى‌گويم!» اما اين جواب كار درستى نبود، چون سرباز لحظه‌اى درنگ نكرد و سر از تن او جدا كرد. پيرزنه افتاد و مُرد. و سرباز تمام سكه‌هاى زر را ريخت تو پيش‌بند او و آن را مثل بغچه گره زد و انداخت رو كولش. قوطى فندك را هم گذاشت تو جيبش، و راه شهر را در پيش گرفت.

شهرِ قشنگى بود. رفت به زيباترين مهمانسرا و عالى‌ترين اتاق را خواست و براى
ناهارش بهترين غذايى كه ميل داشت سفارش داد، چون با آن همه پولى كه داشت يك‌پا ثروتمند بود.

پيشخدمتى كه پوتين‌هاى او را واكس مى‌زد با خود فكر كرد خيلى عجيب است كه مردى به اين ثروتمندى پوتين‌هايى به اين زهوار دررفتگى داشته باشد. اما سرباز هنوز وقت نكرده بود چيزى بخرد؛ روز بعد رفت به بازار و به اندازه پولى كه در كيسه داشت، پوتين و لباس مناسبى خريد و شد يك آقاى شسته و رفته. مردم علاقه داشتند از شهر و پادشاهشان با او حرف بزنند و از دختر او شاهزاده زيبارو تعريف كنند.

سرباز گفت: «دلم مى‌خواهد او را ببينم.»

اهالى شهر توضيح دادند: «هيچ كس نمى‌تواند او را ببيند. شاهزاده خانم در قصرى مسى كه دورتادورش را ديوارها و برج و باروها و خندق فراگرفته به‌سر مى‌برد. پادشاه جرأت نمى‌كند به كسى اجازه دهد او را ببيند، چون پيشگويى شده كه با سرباز ساده‌اى ازدواج خواهد كرد و پادشاه دلش نمى‌خواهد اين اتفاق بيفتد.»

سرباز در دل گفت: «كاش مى‌توانستم او را ببينم»، گرچه تصورش هم ناممكن بود.

بارى، او به خوشى و خرمى زندگى مى‌كرد، به تئاتر مى‌رفت و كالسكه‌اى زير پايش بود تا بتواند به باغ شاه برود. به نيازمندهاىِ شهر زياد كمك مى‌كرد. از ياد نبرده بود كه ندارى چه درد بى‌درمانى است. و حالا او براى خودش پولدار بود و خوش‌پوش. دوست‌هاى فراوانى داشت؛ و همه مى‌گفتند كه سلحشور جوانمرد و مهربانى است؛ و او از شنيدن اين حرف‌ها كيفش كوك مى‌شد. اما، چون هر روز پول خرج مى‌كرد و در مقابل چيزى به‌دست نمى‌آورد، كمى بعد او ماند و دو سكه مسى.

ناچار از اتاق زيباى طبقه پايين نقل مكان كرد و رفت به اتاق كوچك زير شيروانى. و كمى بعد نه‌تنها خودش پوتين‌هايش را واكس مى‌زد بلكه با سوزنِ بزرگى مرمتشان مى‌كرد. ديگر هيچ كدام از دوستان به ديدنش نمى‌رفتند، چون مى‌گفتند كه از پله‌هاى زيادى بايد بالا بروند تا به اتاق زيرشيروانى برسند.

يك شب كه هوا خيلى تاريك بود و او نتوانسته بود حتى يك شمع بخرد، يكدفعه يادش آمد كه در قوطى فندكى كه از ته درخت توخالى آورده بود ته شمعى را ديده.
قوطى فندك را پيدا كرد و شمع را برداشت. فندك زد. جرقه‌اى پريد و يكدفعه از وسط درِ اتاق سگى با چشم‌هايى به بزرگى فنجان چاى پديدار شد.

سگ پرسيد: «ارباب چه امرى دارند؟»

سرباز هاج و واج گفت: «اين ديگر چه بساطى است؟ يقين اين قوطىِ فندك سحرآميز است، يعنى هرچه بخواهم مى‌توانم داشته باشم؟» پس امر كرد: «برو كمى پول برايم بياور.» در كمتر از يك لحظه كه بتوان گفت: «ممنون»، سگ رفت و با كيسه بزرگى از سكه‌هاى مسى كه به دندان گرفته بود برگشت.

از راه رسيدن شاهزاده خانم بر پشت سگ

 

تازه سرباز فهميد كه چرا جادوگره فكر مى‌كرد كه قوطى فندك ارزشِ فراوانى دارد. اگر يكبار فندك مى‌زد، سگى كه رو صندوقِ پُر از سكه‌هاى مسى نشسته بود ظاهر مى‌شد؛ اگر دو بار فندك مى‌زد، آن سگى كه از سكه‌هاى نقره پاسدارى مى‌كرد مى‌آمد؛ و اگر سه بار فندك مى‌زد، سگِ صاحب زر از راه مى‌رسيد.

القصه، سربازه دوباره رفت به طبقه پايين مهمانسرا و از نو لباس‌هاى فاخر پوشيد. كمى بعد با خود فكر كرد: «حيف است كه هيچ كس نمى‌تواند آن شاهزاده ماه‌رخسار را ببيند. اگر قرار باشد كه او هميشه پشتِ ديوارها و برج‌هاى بلندِ قصرى مسى بماند از زيبايى‌اش چه حاصل؟ يعنى من هرگز او را نخواهم ديد؟… قوطىِ فندكم كجاست؟»

فندك جرقه زد و سگى كه چشم‌هايش به بزرگى فنجان چاى بود آمد. به حيوان گفت : «مى‌دانم خيلى ديروقت است، ولى خيلى دلم مى‌خواهد كه امشب شاهزاده زيبارو را ببينم، ولو براى يك دقيقه.»

سگ رفت؛ و در چشم بر هم زدنى با شاهزاده خفته كه او را بر پشتش سوار كرده بود برگشت. او به‌حدى زيبارو بود كه هر كس مى‌ديدش متوجه مى‌شد كه همان شاهزاده واقعى است. سرباز نتوانست بر دست او بوسه نزند، چون خود او هم يك سرباز واقعى بود.

سگ شاهزاده را به قصر مسى‌اش بازگرداند؛ صبح روز بعد كه شاهزاده داشت با پدر و مادرش ــ پادشاه و ملكه ــ صبحانه مى‌خورد، به آنها گفت كه ديشب خوابِ خيلى عجيبى ديده: سگى گنده آمد و او را پيش سربازى بُرد و او دستش را بوسيد.

ملكه گفت: «قصه قشنگى است»، از اين حرف منظورى نداشت.

شب بعد يكى از نديمه‌هاى پير فرستاده شد تا هنگام خواب از شاهزاده خانم مراقبت كند و بفهمد كه آيا قضيه شب قبل يك خواب خشك و خالى بوده، يا چيز ناخوشايندى اتفاق افتاده.

از آن طرف، سرباز همان شب در حسرت ديدن شاهزاده چنان حالى پيدا كرد كه نتوانست تاب بياورد، اين بود كه شب‌هنگام سگ را فرستاد تا او را بياورد. حيوان به‌سرعت رفت. در همين موقع نديمه حضور چكمه‌هايش را به‌پا كرد و تمام راه از دنبال او رفت. وقتى ديد حيوان به كدام خانه رفت، تكه‌گچى درآورد و علامتِ ضربدر سفيد بزرگى بر درِ خانه كشيد.

نديمه با خود گفت: «اين‌طورى صبح فردا مى‌توانيم پيدايش كنيم»، و رفت به خانه تا كمى بخوابد.

بارى، وقتى سگ شاهزاده خانم را به قصر بازگرداند، چشمش به علامت ضربدر رو درِ مهمانسرايى افتاد كه اربابش در آن به‌سر مى‌برد؛ اين بود كه تكه‌گچ سفيدى برداشت و بر در تمام خانه‌هاى سراسر شهر ضربدر كشيد. كارِ بسيار هشيارانه‌اى بود، چون نديمه حضور هيچ وقت نمى‌توانست بفهمد درِ اصلى كدام بوده.

صبح روز بعد پادشاه و ملكه و نديمه حضور پير و تمام افسران دربار رفتند به شهر تا خانه‌اى را كه شب پيش شاهزاده خانم در آن بود پيدا كنند.

وقتى چشم پادشاه به اولين در افتاد كه نشانه ضربدر داشت، فرياد زد: «اينجاست!»

زنش كه درِ دوم را با نشانه ضربدر ديده بود، گفت: «نه، شوهر عزيز، اينجاست.»

«اينجاست!»

«نه، آنجاست!»

يكدفعه صداىِ فرياد همه درآمد، چون مهم نبود كى كجا را نگاه مى‌كرد: بر هر درى يك ضربدر ديده مى‌شد، اين بود كه همه از جستجو دست كشيدند.

امّا ملكه خيلى زيرك بود، به‌جز سوارى در كالسكه زرين كارهايى بلد بود. قيچىِ زرينش را برداشت و تكه‌اى پارچه بزرگِ ابريشمى بُريد و از آن كيسه كوچك قشنگى دوخت. كيسه را از دانه‌هاى ريز گندم سياه پُر كرد و آن را بست دور كمر شاهزاده خانم. كار كه تمام شد، سوراخ كوچكى در كيسه ايجاد كرد، چنانكه دانه‌هاى ريزِ گندم سياه يك‌به‌يك از آن مى‌ريخت بيرون و راه محلى كه سگه، شاهزاده خانم را به آن مى‌بُرد معلوم مى‌شد.

شب سگ رفت به قصر تا شاهزاده خانم را بردارد و بر پشت خود سوار كند و نزد اربابش ببرد. سرباز چنان دلباخته دختر شده بود كه آرزو مى‌كرد كاش شاهزاده بود و مى‌توانست با دختر پادشاه ازدواج كند. سگ در بازگشت از قصر نه دانه‌هاى سياه گندم را ديد و نه متوجه شد كه در سراسر راه، از قصرِ مسى تا اتاقِ سرباز در مهمانسرا، ردِ باريكى به‌جا مانده.

صبح روز بعد پادشاه و ملكه در پيدا كردن محلى كه شاهزاده خانم به آن برده شده بود دچار زحمت نشدند. سرباز را گرفتند و انداختند به زندان.

او بى‌اينكه كارى از دستش ساخته باشد در زندان تاريك نشست. و با شنيدن حرف‌هاى مردم كه مى‌گفتند: «سرت بر دار خواهد رفت!» زندان برايش تاريكتر شد.

شنيدنِ اين حرف‌ها دلچسب نبود، كاش قوطى فندكش را همراه داشت، ولى از بد حادثه آن را در اتاق جا گذاشته بود. وقتى آفتاب تيغ كشيد، از پشت ميله‌هاى پنجره زندان، مردم را تماشا مى‌كرد كه تند تند به طرفِ دروازه‌هاى شهر مى‌رفتند تا بيرون از حصارهاى شهر مراسم اجراى حكم اعدام را تماشا كنند. او صداى طبل‌ها و رژه سربازها را مى‌شنيد. همه داشتند مى‌دويدند. در اين گيرودار شاگرد كفاشى را ديد كه پيش‌بند چرمى به تن و دمپايى به‌پا داشت. و حين دويدن به قدرى پاهايش را بالا مى‌برد كه انگار چارنعل مى‌رفت. در همين بين يك‌لنگه دمپايى از پايش دررفت و افتاد زير پنجره سلول سرباز.

سرباز داد زد: «آهاى! گوش كن، كفاش، يك دقيقه صبر كن، پيش از رفتن من به پاى چوبه دار، اتفاق مهمى نمى‌افتد. اگر تو جَلدى به مهمانسرا بروى و قوطى فندك مرا كه در اتاق جا گذاشته‌ام بياورى، چهار سكه مسى كاسب مى‌شوى. بهتر است بجنبى وگرنه كار از كار مى‌گذرد.»

شاگرد كفاش، كه يك پاپاسى هم پول نداشت، براى گرفتن چهار سكه از خوشحالى قند در دلش آب شد. اين بود كه به‌سرعت برق رفت و قوطى فندك را برداشت و آن را براى سرباز آورد.

حال بشنو كه پس از آن چه اتفاقى افتاد!

بيرونِ دروازه‌هاى شهر، چوبه دار برپا شده بود؛ و دورش نگهبان‌هاى دربار و صدها هزار تن ايستاده بودند. در يك‌طرف پادشاه و ملكه بر تخت زيبايشان تكيه زدند و در طرف ديگر قاضى و اعضاى شوراى سلطنتى نشستند.

سرباز رو سكوى اعدام ساكت ايستاده بود، اما وقتى حلقه طنابِ دار دور گردنش افتاد، گفت كه از قديم رسم بوده آخرين آرزوى ساده محكوم برآورده شود. و تنها چيزى كه مى‌خواهد اين است كه اجازه دهند چُپقى چاق كند.

پادشاه نتوانست جوابِ رد بدهد؛ و سرباز قوطى فندكش را درآورد و فندك زد : يكبار، دوبار و سه‌بار! در دم، سه سگ جلو او حاضر شدند: يكى با چشم‌هايى به بزرگىِ فنجان چاى و دومى با چشم‌هايى به بزرگىِ سنگ آسياب و سومى با چشم‌هايى به بزرگى برجِ گرد كوپن‌هاگ.

سرباز فرياد زد: «كمكم كنيد! نمى‌خواهم سرم برود بالاى دار!»

با اين حرف سگ‌ها به طرف قاضى و اعضاى شوراى سلطنتى سينه كشيدند. پاى يكى و دماغ ديگرى را گرفتند و آنها را چنان به هوا پرتاب كردند كه وقتى به زمين افتادند بند از بندشان جدا شد.

در همين موقع پادشاه فرياد زد: «نه، مرا نه!» اما نكره‌ترين سگ رفت به سروقت پادشاه و ملكه و آنها را هم مثل كسان ديگر به هوا پرتاب كرد.

نگهبان‌هاى دربار با ديدن اين صحنه‌ها از ترس خشكشان زد؛ و مردم يك‌صدا فرياد زدند: «سرباز كوچولوتو بايد پادشاه ما باشى و با شاهزاده خانم ازدواج كنى!»

سرباز سوارِ كالسكه زرين شاه شد؛ و سه سگ جلو كالسكه قروقنبيل دادند و پارس‌كنان هورا كشيدند!

پسربچه‌ها سوت زدند و نگهبان‌هاى دربار سلاح‌هايشان را قراول رفتند. شاهزاده خانم از قصر مسى آمد بيرون و ملكه كشور شد و از اين امر بى‌اندازه دلشاد بود. جشن عروسى هفت شبانه‌روز طول كشيد؛ و آن سه سگ زير ميز كنار پاى پادشاه و ملكه جوانبخت نشستند و مهربانانه همه را نگاه كردند.

[1] . پايتخت كشور دانمارك، از كشورهاى شمال اروپا.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “پرى دريايى و 28 داستان ديگر”