توضیحات
در آغاز کتاب نگاه پرتگاه می خوانیم :
فهرست مندرجات
بخش اول ۵
تصمیمگیرى مسافرت به جنگلهاى پولیسّیا ۵
بخش دوم ۱۵
که در آن از همسفرانم حکایت مىشود ۱۵
بخش سوم ۲۳
که در آن از توقف اولمان در شهر چرنیاخیو حکایت مىشود ۲۳
بخش چهارم ۳۱
که در آن داستان مسئول امور کلیسایى سوزونت بازگو مىشود. ۳۱
بخش پنجم ۴۹
ادامه مسافرت ۴۹
بخش ششم ۶۱
حکایت راهب پاولو و ابلیس ۶۱
بخش هفتم ۷۱
حکایت دیدار با مسافر دیگرى به نام کوزما ۷۱
بخش هشتم ۸۱
حکایت معجزهاى که پاولو آن را در کوههاى کارپات مشاهده کرده بود ۸۱
بخش نهم ۱۰۵
حکایت ادامه سفر ۱۰۵
بخش دهم ۱۲۱
حکایتى درباره آشپزى به نام کالیسترات و چگونگى رفتن او به بهشت ۱۲۱
بخش یازدهم ۱۳۱
حکایت مرد جوانى که همراه ما بود و ادامه مسافرت در منجلاب ۱۳۱
بخش دوازدهم ۱۴۵
حکایت مرد جوان درباره طریقت مکتا استووپنک ۱۴۵
بخش سیزدهم ۱۶۱
چگونگى گذشتن ما از منجلاب ۱۶۱
بخش چهاردهم ۱۷۳
حکایت جزیرهاى که مکتا با شاگردان خویش در آنجا سکونت داشت. ۱۷۳
بخش پانزدهم ۱۹۱
حکایت گفتگوى مسافرین و درک آنها از اتفاقات؛ سخنرانى سوزونت درباره… ۱۹۱
بخش شانزدهم ۲۰۳
حکایت آشنایى با کوتولهاى به نام مویسى و تعریف صحبتهاى شبانگاه ما ۲۰۳
بخش هفدهم ۲۳۳
حکایت دیدار دوم با مرد کوتوله مویسى و ماجراهایى جدید در جزیره… ۲۳۳
بخش هجدهم ۲۵۳
حکایت سخنرانى صبحگاهى مکتا و صبحت او با ما ۲۵۳
بخش نوزدهم ۲۷۳
حکایت صحبت سوزونت با شاگردهاى مکتا و کوشش او براى درک حرفهایى… ۲۷۳
بخش بیستم ۲۸۷
حکایت اقامت روز دوم ما در جزیره ۲۸۷
بخش بیست و یکم ۳۰۹
چگونه سوزونت مرا از نیش مارى نجات داد و حکایت برگزارى جلسات قرائت… ۳۰۹
بخش بیست و دوم ۳۲۱
حکایت پایین آمدن مکتا از ستون چوبى و انجام مراسم دینى دور جزیره و… ۳۲۱
بخش بیست و سوم ۳۴۵
حکایت گذشتن ما از دریاچه «چشم پرتگاه» ۳۴۵
بخش بیست و چهارم ۳۶۱
حکایت گذشتن من از مرداب ۳۶۱
بخش اول
تصمیمگیرى مسافرت به جنگلهاى پولیسّیا
در صومعه ژتومر که بیرون از شهر روى ساحل رود تِه تِه ریو
ساخته شده بود، یک دیگر را دیدیم: بنده، میخایلو واسیلیهویچ، بودم،
نگارنده و خوشنویس (همانى که ابتدا در صومعه ده دویرتسى نقاشى و
خطاطى مىکرد، سپس در په رِسوپنه تسیا انجیل را به زبان عامیانه
برگردانده بود که بعدها اسقف کلیساى این شهر گریگورى آن را
ویراستارى فرمودند)؛ و سوزونت، ناظر امور کلیسا از کىیف و راهبى از
کوههاى کارپات به نام پاولو ، که براى زیارت صومعه پچرسک لاورا
به کىیف آمده بود، آنجا به سوزونت برخورد و سپس هر دوتایشان با هم به ژتومر رفتند، در همین شهر بود که ما با هم آشنا شدیم. در ژتومر کار نقاشى و خطاطى انجیل را از سر گرفتم اما کار به سختى پیش مىرفت و آن گونه که در دویرتسى و یا پرساپنه تسیا، الهام بخش نبود، ـ به نظر مىآمد که قبلا هر چیزى که از دستم برمىآمده انجام دادهام، یعنى درونم خالى شده بود، هیچ رغبتى براى کار نداشتم، گویى دستم سبکى و مهارتش را از دست داده بود، بنابراین بعد از هر صفحهاى که مىنوشتم، احساس خستگى مىکردم، انگشتانم مورمور مىشد و پلکهاى چشمانم به هم مىچسبیدند. ظاهرآ حالتم اینطور تعبیر مىشد که بایستى براى مدتى کارم را کنار بگذارم تا چاه روحم از آب معنوى پرشود، گویى آدم بدون این آب، خشک و بىعرضه است و کارهاى شایسته از عهدهاش بر نمىآید، همین موضوع را با گریگورى در میان گذاشته بودم که او همراهم به ژتومر آمده بود، زیرا در کارمان تفاهم داشتیم. گریگورى شروع به صحبت کرد :
«درست نیست که کار زندگى آدم را تلخ کند، آن طور که در مصر با یهودىها اتفاق افتاده بود، زیرا که اگر کار زندگى را تلخ کند، به بردگى تبدیل مىشود، و خدا از آن خوشش نمىآید. آیا از یک برده کار ثمر بخشى بر مىآید.»
گفتم:
«احساسى مىکنم مانند کوزهاى بدون آب، خالى هستم.»
جواب گریگورى تنها این جمله بود :
«پس در فکر آب باش.»
و مرا به حال خود گذاشت.
در همان ایام خدا سوزونت و پاولو را به صومعهایمان رساند. پاولو مىخواست به وطنش، کوه کارپات، برگردد، اما قبل از آن دوست داشت به پولیسّیا سربزند که مردم مىگفتند چند وقت پیش یکى به نام مکتااستووپنک[۱۲] در آنجا پیدا شده که بالاى دو تا درخت کاج نیمه بریده
براى خودش خانهاى درست کرده و همانجا دائمآ مشغول دعا به درگاه خداوند است و شهرت معجزههاى او در سراسر ولایت بخش شده بود، به همین دلیل مردم از همه جاى کشور براى زیارت او مىآمدند. پاولو هم مىخواست سر راه خانهاش پیش مکتا برود که نه تنها او را ببیند، بلکه براى خودش شفایى بخواهد. ظاهرآ به نظر مىرسید که پاولو سوزونت را متقاعد کرد که او را در این مسافرت همراهى کند، زیرا سوزونت تصمیم داشت درباره معجزههاى مقدسین عصر جدید بنویسد، و رسم حکایت زندگانى مقدسین قدیمى را بشکند، چنانکه خودش برایم تعریف کرده بود. اگر واقعآ خداوند به آدمهاى معمولى قدرت معجزه بخشد، پس قاعدتآ باید نه تنها در زمان قدیم چنین مىکرد، یعنى زمانى که دین عیسى استوار مىشد و میان ملتها گسترش پیدا مىکرد، بلکه در دوران معاصر که معجزه مثل یک قصه یا اسطورهاى باور نکردنى به نظر مىرسید، و اعتقادات و افکار گوناگون بسیار زیاد شدهاند، نیز باید آن را نشان مىداد؛ اما سوزونت گفت که اندیشههاى متفاوت و متضاد بیمارى
روحى است، در دل آدمهایى با فکر و خیال مغشوش تردید لانه مىکند، تردید به نوبه خود بزرگترین ویرانگر ایمان است. اعتراف مىکنم که حرفهایش بسیار مرا تحت تأثیر قرار داد، زیرا من خودم از آن تیپ آدمهایى بودم که خیلى وقتها در اصول اولیه زندگى شک مىکنند و هنگامى که این اتفاق برایم مىافتاد، بىعرضه و بىحال و خوابآلود مىشدم، بههیچ چیزى علاقه نشان نمىدادم، در این هنگام همه چیز در این دنیا در نظرم غیرواقعى و فاقد معنا مىشد، همه حرکات آدمها را وهم گونه مىدیدم و پوچى را همه جا احساس مىکردم.
فکر نمىکنم شیطان از این طریق به روح انسان راه پیدا مىکند، ـ این دین مسیحیت است که به ما دستور مىدهد دنیا را بهعنوان سرایى زوالپذیر و زودگذر و پوچ ببینیم، سرایى که همه چیز در آن باطل اباطیل[۱۳] است و
همانند گیاه و شکوفهاى است که روزها عمر مىکند، تغییر شکل مىدهد و سریع از بین مىرود، سرایى که در آن تنها یک ملکه حکومت مىکند که او را مرگ مىنامند و هر سال، هر ماه، هر هفته، هر ساعت و هر دقیقه کنارمان حضور دارد و مواظب هر قدممان هست تا ما و کارهایمان را به خاکستر تبدیل کند، اما خودش پلى بین هستى و جاودانگى شود.
موقعى که چنین افکارى ذهنم را اشغال مىکنند، کار زندگىام را تلخ مىکند و من، استاد ماهر و شناخته شده خطاطى و نقاشى، آدم تنبل و بىعرضهاى مىشوم که قادر نیست انگشتش را تکان بدهد. دقیقآ در این لحظات چشم پرتگاه در ذهنم مجسم مىشود، این چشم، مثل اوهام وحشتناک، به تیر و کمانى کشیده مىماند که هر لحظه ممکن است از زه جدا شود و با سوت به قلبم اصابت کند، این چشم به سان ماه در شب، نور
مىافشاند و هر شعاعش مثل همان تیر است، این چشم آفتاب است در هنگام روز، که نیزه طلایىاش بدن بىچارهام را سوراخ مىکند، این چشم از همه حرکات و کارهایم مواظبت مىکند و دنبال من شناور است، این چشم مانند عنکبوتى است که همه جا تار تنیده و سم را آماده مىکند تا آن را به بدن کسى که به تار مىافتد، تزریق کند، این چشم به خوابهایم مىآید و آنان را پاره کرده و به صورت دهها تکه شیشه یک لیوان شکسته پراکنده مىکند، آخر سر این چشم همان مرگ است که نقش پلى بین زندگى و ابدیت را دارد؛ این چشم قلب من است که دقیقه به دقیقه آرام و آرامتر خون را در بدنم جارى مىکند و جریانش را متوقف کرده و آن را به ماده ژله مانندى تبدیل مىکند. و من خودم نیز گویى به آن ماده ژله مانند تبدیل مىشوم که هر لحظه ممکن است بدن لرزانم از همه فرو بپاشد استخوانهایم وا مىروند و مغزم به سان ابرى در آسمان که رعد و برق و باران و نور آفتاب همه را با هم در خود جا مىدهد، سنگین است. این چشم پرتگاه از چشمهاى سبز، مردان و زنان مرا نگاه مىکند، و من مىترسم چشم بخورم؛ این چشم مثل حیوانى مىماند که هنگامى که به طور غیرمنتظره جلو چشمت مىشود، وحشت مىکنى، این چشم همه جا حضور دارد و در همه چیز دیده مىشود. در سگى که دندانهایش را نشان داده و برّ و بر تو را نگاه مىکند؛ در گاوى و خروسى و غازى. من با این حالى که دارم احساس مىکنم تنها احتیاط و خونسردىام است که مرا در این دنیا زنده نگه مىدارد. والا بدنم آب مىشد و به صورت مایعى متعفن روى زمین مىریخت و دیگر هیچ وقت قادر نبودم آن را جمع کنم، یعنى آزاد فکر کنم و قدرت خلاقیتم را به کار بیندازم. در این لحظات احساس مىکنم که من و دنیا و کارهاى دنیوى حتى اگر الهام شده باشند، پوچى محض است.
ولى نه تنها این حالت سراغم مىآمد. لحظات و روزها و هفتهها و ماهها و حتى سالها مىگذشتند که من خودم را کاملا آدم متفاوتى مىیافتم. سرشار از نور آفتاب و انرژىاى بودم که درهر سلول بدنم به غلیان در مىآمد. آنگاه تیروکمان زمان به سویم پرتاب نمىشد، بلکه خودم آن را به طرف دنیا آزاد مىکردم و زه کمانم با آهنگ گوش نواز و دلچسب صدا مىکرد؛ آنگاه ماه مرا به وحشت نمىانداخت، زیرا وجود خودم را پر از نور مىدیدم. به نظرم مىآمد درختان در نور مهتاب گویى غرق شکوفه بودند و گویى مه آبى فام اسرارآمیزى زمین و علف و خانهها را مىپوشاند؛ آنگاه تابش نور جسمم را به وجد در مىآورد، و هر عضله و عصب بدنم بىچون و چرا از من اطاعت مىکرد؛ آنگاه چشم پرتگاه، ناظر کارها و افکارم که در زمان زوال روحیم همه جا مرا تعقیب مىکرد، ناپدید مىشد و من خودم نقش ناظر را برعهده مىگرفتم، زیرا دنیا با آن همه زیبایىاش که هرگز امکان ندارد، تکرار شود، مرا به حیرت مىانداخت و همه چیز در آن بىنظیر و زیبا به چشمم مىآمد: راه پیچ پیچ و خاکى در جنگلى و ترکیب رنگهاى گرم علفزارى، درخشش آب دریاچهاى و پوشش برگ درختان، ژالهاى و خط شاخه درختى، تنیدگى عجیب شاخهها و شکل برگى، انحناى ظریف ساقههاى گیاهان و رنگآمیزى زمین و آسمان و لباسهاى آدمها، چشم و ابروى زنان و صداى نرم و لطیف آنها، چشمهاى مردان که برق مىزند و بدن آدمیزادى و یا حیوانى؛ آنگاه درباره فناشدن و زودگذر بودن این دنیا فکر نمىکردم، زیرا زیبایى شکلهاى گوناگون و گذرا و منحصر به فردى را به خود مىگرفت، و به قدرى چیزهاى متنوع و ناشناخته لایتناهىاى را در خود مىگنجاند که من ویژگىهاى ابدیت را در آن مىیافتم و این ابدیت
نیستى نبود، بلکه خود هستى بود و آنگاه من در ابدیت نیستى شک مىکردم، زیرا اگر باور داشته باشیم چیزى که وجود ندارد، ابدى است، پس ارزش این ابدیت هم ناچیز خواهد بود؛ در عین حال ابدیت زیبایى با نگاه کردن دیده مىشد و با نگاه کردن محسوس و قابل درک بود. در تار و برآمدگى بدن عنکبوت و پاهایش که به طرز عجیب و غریبى خم شده بود، زیبایى شگفتانگیزى را مىدیدم؛ و در نظرم پر دربدن پرندهاى چقدر قشنگ و منظم کنار هم قرار مىگرفت و تا چه حدى رنگآمیزى آن زیبا مىنمود. وانگهى احساس مىکردم که چشمانم هنگام تماشاى شکلها و رنگهاى این دنیاى زنده، مىلرزیدند؛ و انگشتانم قادر بودند کارهاى معجزهآسایى را انجام دهند و بدنم از مایه ژله مانندى که هر لحظه ممکن بود از هم وابرود، به ظرفى براى آب حیات، تبدیل مىشد. بیشتر از همیشه در سال ۱۵۵۶[۱۴] در ده دویرتسى این حالت را تجربه
کردم، زمانى که نقاشى و خطاطى انجیل را آغاز کرده بودم.
براى همه نقشها و تنیدگىهاى خطوط که در تزئین انجیل به کار مىبردم، از طبیعت الهام مىگرفتم. هنگامى که مىخواستم شمایل را نقاشى کنم، بنابر اصول سنتى اول رنگها را روى تخته چوب زیزفون مىگذاشتم، اما در عین حال اختیار رنگآمیزى و پخش رنگ دست خودم بود، به همین دلیل شمایلم، بدون اینکه به ارکان صورتگرى در آن بىاحترامى شده باشد، از دیگران متمایز بود و نور مىافشاند. من مواظب بودم که قسمتى از دنیاى زنده و زیباى ابدى الهى آن در نقاشىهایم حضور داشته باشد. بعد از آن نقاشى را روى پوست انتقال مىدادم که روى پوست از قبل هم زیباتر به نظر مىآمد؛ هنگام خلاقیت احساس
مىکردم که نور از چشمان و سرانگشتانم ساطع مىشد و آب حیاتى که از آن پر بودم، با هزار رنگ و خط و نقش مىدرخشید، حتى هر حرفى که با دقت آن را خطاطى مىکردم، تجسم زیبایى ابدى بود و مرا سحر مىکرد، و زمانى که خسته و کوفته بعد از کار روزانه توى تخت خواب مىافتادم، خوشبختى در درونم به غلیان در مىآمد و مانند آب جویى خنک، بدنم را زنده و سرشار از انرژى مىکرد، و دیگر رشته رؤیاهایم از هم نمىگسست و مانند لکههاى شیشهاى لیوان شکسته پراکنده نمىشد، اما این دنیا را با زیبایى و نورش بازسازى مىکرد ـ خوابهایم مرا به سرزمینهاى مرموزى مىبرد که در آن سایههاى شَبَح زیبا را مىدیدم. وانگهى به رازى پى مىبردم که زیبایى در درختى نهفته است و همچنان در سایه آن؛ زیبایى در گیاهان نهفته است و همچنان در فضاى بین ساقههایشان، زیبایى در اشیاء نهفته است و همچنان در گستره هواکه با اشیاء محدود شده است؛ متناوبآ زیبایى در حروف و سپیدى بین آنان، خطوط نرم نقشهاى عناوین[۱۵] و در فضاى روشن آن، دیده مىشود.
پس من در چه چیزى تردید داشتم؟ اشکالم آنجا بود که نمىتوانستم درست تشخیص بدهم که روحالقدس چه موقعى در من نزول مىکرد : زمانى که این دنیا را دوست داشتم و یا از آن متنفر بودم، یعنى زمانى که زیبایىاش مرا سرمست مىکرد و یا زمانى که زیبایى نماد پوچى و بیهودگى به نظرم مىآمد؟ زمانى که آتش هنر در قلبم شعلهور بود و من خودم زیبایى ابدى را خلق مىکردم و یا زمانى که زیبایى و هنر عبث بودن زندگى را برایم تداعى مىکرد؟ زمانى که چشم پرتگاه به من نگاه
مىکرد و یا زمانى که ناپدید مىشد؛ آخر سر زمانى که در مرگ پلى را بین این دنیاى فناپذیر و ابدیت مىدیدم و یا زمانى که مرگ را در نقش خدمتکار ابلیس نفرت برانگیز تصور مىکردم؟ یعنى در این تردید داشتم که آیا ابلیس دشمن خداوند است و یا وسیلهاى است در دست خدا براى امتحان ما؟ آخر سر، چه کسى این تردید را در من برمىانگیخت؟
بخش دوم
که در آن از همسفرانم حکایت مىشود
من پیش گریگورى رفتم تا برایم دعاى سفر بخواند؛ تصمیم گرفتم مسیر سفرم چنین باشد: اول مىخواستم از مکتااستووپنک دیدار کنم و معجزههایش را ببینم، سپس روانه والن[۱۶] شوم ـ جایى که خانوادهام
زندگى مىکردند و سر قبر پدر و مادرم بروم، از آنجا مىخواستم سرى به دویرتسى و پهرِسوپنه تسیا و شاید، اُستوروگ[۱۷] بزنم، بعد از آن به ژتومر
برگردم. امیدوار بودم که در راه روحیهام قوى شود و من نیروى و انرژى و خاطرات جدیدى را به دست بیاورم تا به قول پدر روحانى گریگورى، از آب معنوى پرشوم. اسقف کمى با تردید از من سؤال کرد:
«چرا تو به مکتا علاقهمند شدهاى؟»
«مىگویند که او معجزه مىکند».
گریگورى از پسالتر[۱۸] اقتباس کرد :
«تنها خداوند است که معجزه مىکند، نه آدمیزاد»
من از امثال سلیمان نقل قول کردم:
«خداوند گامهاى آدمیزاد را تعیین مىکند»
گریگورى در جواب من باز هم جملهاى از پسالتر آورد، زیرا که ردوبدل کلمات قصار کتاب مقدس، دوست داشتنىترین روش بحث ما بود :
«نباید که آدمیزاد مغرور باشد و دامنه مسابقه با خداوند را گسترده کند».
بنا به کتاب جامعه گفتم:
«مردى هست که محنت او با حکمت و معرفت و کامیابى است.»
«از آدم حیلهگر و حقهباز بترس.»
اسقف گریگورى این چنین گفت و برایم دعاى سفر خواند، هر چند از کلماتش مىتوانستم بفهمم که زیاد معجزههاى مکتا را باور ندارد. اما خودم دلم مىخواست معجزههاى مکتا را ببینم تا روح گم شدهام از تردید در بیاید و باز هم تجدید قدرت معنوى را تجربه کنم. دقیقتر بگویم من مىخواستم اتفاق حیرتانگیزى برایم بیفتد، مشتاق بودم متعجب شوم، زیرا روحم همان طور که قبلا ذکر کرده بودم، خسته و خاموش بود. به نظر مىرسید که اسقف گریگورى چون از من باهوشتر و باتجربهتر بود، به اصل مشکلم پى برد. لبخند ظریفى روى لبهایش نشست و به سادگى گفت :
«خدانگهدار، برادرم! آب ساکن مىگندد و آب شفاف جوى را به منجلاب تبدیل مىکند. تعجب مىکنم که در میان منجلاب دنبال جوى مىگردى.[۱۹] آب
تمیز تنها در جوى روان پیدا مىشود.»
حرفهایش بسیار معنىدار بودند، لیکن آن زمان نتوانستم عمقش را درک کنم. همین کافى بود که اسقف مسافرتم را منع نکرده بود؛ بنابراین با کمال میل و شوق و اشتیاق زیادى لباس سفرم را پوشیدم، دقیقآ شبیه همانى که همراهان آینده من، سوزونت و پاولو، به تن داشتند. لباسم از پارچه ضخیمى به رنگ مشکى دوخته شده بود، چاک نداشت، اما به سان پیراهن مسئول امورکلیسایى، چسبان بود، با آستینهاى تنگ: آن زمانها مسافرین چنین روپوشى را روى لباس عادىاشان مىپوشیدند که از زیر آن اصلا پیدا نبود. روى سینهاشان صلیب آویزان مىکردند و دور کمرشان کمربند چرمى و یا طناب مىبستند که در پهلوى آن شیشه کوچک آب قرار داشت. پشت کولهاشان بقچه یا توشه و اشیاء لازم را مىانداختند. علاوه بر این بارانى پانچو مانند کوتاهى را پوشیدم تا در صورت ریزش باران از خیس شدنم جلوگیرى کند. توبرهاى از پارچه زبر کتانى که به چرم مشکى شباهت داشت، با خودم برداشتم و صندل راحتى را محکم به پاهایم بستم و کلاه مشکى گردى را با لبه پهن سرم کردم؛ در دستمان چوب کلفتى را گرفته که تا شانههایمان مىرسید. لازم بود چنین لباسى بپوشیم، که دیگران ببینند که ما مسافریم و رفتارى مناسب موقعیتمان داشته باشند و ما بتوانیم از شر صاحب منصبهاى دولتى در امان باشیم که امکان داشت ما را با آدمهاى مشکوک اشتباه کنند، زیرا در جادهها مردم ولگرد و بىپناه زیادى پرسه مىزدند و تعداد کمى از آنها خوش نیت بودند، این چنین ما مىخواستیم خودمان را از اتفاقات بدى که در راه پیش مىآید، حفظ کنیم.
مسئول امور کلیسا سوزونت، مردى با هیکل بزرگ و قوى، چهل و دو سال داشت، ولیکن دیگر ریشش از هر دو طرف سفید شده بود. موهایى
پرپشت و مشکى داشت که دماغ پهن و اردک مانند از آن بیرون مىزد، چشمان سیاه و درخشان و نافذش شاید با درایت بیش از حد دنیا را نگاه مىکرد، هوش فوقالعادهاى از آن ساطع مىشد. این چنین ظاهر سوزونت به مردهاى سنتى و مؤمن مىخورد و من اول فکر مىکردم که او از آن آدمهایى است که بسیار به خودشان سخت مىگرفتند، بیشتر از آن هم به دیگران، و زمانى که اخلاق و رفتار دیگران با اصول زندگى آنها مطابقت نداشت، با خشم آنان را سرزنش مىکردند (که از نظر من گناه بزرگى است)، ولى خیلى زود خودم به این موضوع پى بردم که ظاهر آدمیزاد تا چه حد مىتواند غلطانداز باشد. نیتش براى نوشتن «چتیى ـ مینهاى»[۲۰] خدمت در راه خدا بود، لیکن در ژتومر، زمانى که ساعتهایى
را به صحبتهاى متقابل صمیمانه مىگذراندیم، فهمیدم که این نیت بیشتر به idea-fix[21] شباهت داشت تا به قصد جدى، دلیلش هم بسیار
ساده بود: سوزونت واقعآ دلش مىخواست متقاعد شود که معجزه در زمان زندگىاش هم رخ مىدهد و او با دقت هرچه تمامتر این معجزهها را ثبت مىکرد، اما چون بسیار شکاک بود، داستانهایى را که از دیگران مىشنید، هرگز باور نمىکرد و خودش به جاهایى که معجزه اتفاق مىافتاد، مىرفت و مانند مأمور شاهى، بنابر قوانین حاکم آن زمان و به طور منظم تحقیق و بازجویى مىکرد. سوزونت، قبل از اینکه راهب شود، حقوقدان بود و در دادگاه شهر، کار مىکرد، تا وقتى که از دست این دنیا به ستوه آمد و به صومعه رفت که در راه خداوند خدمت کند. قضیه از این
قرار بود که زمانى که او در دنیاى جرم و خلافکارى، دعوا، کشمکش، سوءتفاهم و دروغ زندگى مىکرد، سرش از آن همه دردسر گیج مىرفت و راهبى که براى تبلیغ مسیحیت دور دنیا سفر مىکرد، او را متقاعد نمود که تنها موقعى آدم مىتواند بىغرض باشد، که همه کارهاى دنیایى راترک کند، به عبارت دیگر، زندگى کمال هستى مسیحى است، و اما کمال مسیحى تقلید زندگى عیسى است و خود عیسى کمال را در بىغرضى مىدید؛ سوزونت همان کارى را کرد که مسیح دستور داده بود : «برو دارایىات را بفروش و به فقرا ببخش، سپس پیرو من بشو»، ـ مال و اموالش را فروخت و بخشید، چنانکه پدر روحانى مسافر گفته بود: «تنها با تمرین بىغرضى ممکن است به کمال مطلق و یا عشق رسید، جایى که «من و تو» وجود دارد، صلح برقرار نمىشود». اما راهب سوزونت نمىتوانست از خودش فرار کند، چون ذاتآ به قانون و حقوق تمایل داشت؛ بنابراین او هر اتفاق معجزهآسایى را که رخ مىداد، به طور مشروح و با دقت زیاد و بىطرفانه مورد تحقیق قرار مىداد، مشتاقانه مىکوشید ته و توى قضیه را درآورده و بدین مطلب پى ببرد، در نتیجه بعد از بررسى موشکافانه او هر معجزه ثبت شدهاى مشکوک به نظر مىرسید، و چون به بودنش اطمینان نداشت، حقیقتآ نمىتوانست آن را باور کند، به همین دلیل فکر مىکنم هرگز کتابش را نخواهد نوشت، زیرا هر معجزهاى باید در چهارچوب ایمان تلقى شود و نه عقل و تلفیق عقل و ایمان ناپایدار است. این حکایت تقدس عجیب و غریب مسئول امور کلیسایى سوزونت بود و به گمانم، او با پرورش این اعتقاد که عقل انسان بخشى از عقل عظیم خداوند است و به همین سبب باید آن را کامل دانست، گناه مىکرد، هر چند در خود عهد عتیق آمده است که آدمیزاد
نباید روى عقل خودش تکیه کند (امثال سلیمان). پاولو، برعکس، عقل را کنار مىگذاشت و بر این باور داشت که همه مشکلات آدمها ناشى از عقل است، زیرا تنها عقلى که وجود دارد، عقل ایمان است، یعنى خدمت بىچون و چرا به خداوند. یک بار که صحبت مىکردیم من اعتقاد خودم را در این مورد با سوزونت در میان گذاشتم، و او در دفاع از فکر خود به نقل قول عهد عتیق به سود عقل، پرداخت: زیرا خداوند عقل و معنا را مىدهد، زیرا عقل انسان را از شرّ دورنگه مىدارد (ایوب)، خود عقل از آدم مواظبت مىکند (امثال سلیمان)، زیرا خداوند آسمان را روى پایه عقل استوار نمود و آدم عاقل کسى است که گوش تیزش را به عقل خداوند فرا داده و از روى آن تقلید کند. در آخر وقتى که خداوند اظهار داشت که او عقل است و به همین دلیل تمام قدرت در دست او است، آدمهاى احمق را به جستجوى دانش و عقل دعوت کرد (امثال سلیمان)، پس انسانها باید طریقت عقل را اختیار کنند و نه حماقت را، و بىخود نیست که از آدم عاقل اینقدر تعریف مىکنند.
سوزونت باز هم از امثال سلیمان نقل قول کرد: «تحصیل حکمت از زر خالص چه بسیار بهتر است، تحصیل فهم از نقره برگزیدهتر». «عقل براى صاحبش چشمه حیات است و علم را بر لبها مىافزاید».
وقتى که سوزونت این حرفها را مىزد، چشمانش مىدرخشید و من فهمیدم که نمىتوانم او را با اعتقادات خودم همسو کنم و مکالمه را تمام کردم، هر چند در این زمینه تردیدهاى زیادى داشتم که: عقل ممکن است واقعى باشد و کاذب، امکان ندارد آدم همیشه قدرت تشخیص این را داشته باشد که عقل واقعى کجا است و عقل کاذب کجا، دست آخر
اینکه همان طور که اراسم از روتّردام[۲۲] و پولس مقدس[۲۳] قرنها قبل از او،
حکیمانه فرمودهاند: عقل مىتواند در حماقت نهفته باشد و حماقت در عقل، و وقتى که در دنیاى غیرقابل درک ما این همه اشیاء ناشناخته وجود دارد، عقل انسان هم مثل لابیرنت[۲۴] راههاى بىنهایتى دارد که هرگز
تمام نمىشود؛ عقل نگاهى به بىکرانهگى است و وحشت در مقابل آن، زیرا بىکرانهگى و همچنین خداوند را، باعقل نمىشود سنجید، بنابراین راههاى لابیرنت و بىکرانهگى به گمانم، خدا است.
هم صحبت دیگرم کاملا متفاوت بود. خیلى جوان نبود، سى سال داشت، اما به سان بچه بزرگى، با چشمان معصوم و مهربان و متعجب به دنیا مىنگریست، از همه چیز ذوق زده مىشد؛ وقتى که پیش مىآمد چیزى نمىفهمید، سکوت اختیار مىکرد، به هیچ چیز شک نمىکرد و همه چیز را باور داشت. شاید او به خاطر همین متولد شده بود که تعجب کند و به شوق بیاید و با چشمان باز به دنیا نگاه کند؛ او به چیزهایى اعتقاد داشت که سوزونت آن را تخیلات و قصههاى بچگانه مىنامید. پاولو بسیار ساده مىاندیشد: «اما پدر روحانى، همه چیز در این دنیا واقعى است. حتى چیزهایى که ساخته ذهن آدمها است، وجود دارد. حتى بزرگترین دروغهایى که با شوخى آنها را تعریف مىکنند، واقعى هستند، چون وجود دارند. آدم نمىتواند چیزهایى را که وجود ندارد، تعریف کند. زیرا آنچه که نیست، تا ابدهم وجود نخواهد داشت: دربارهاش نمىشود چیزى گفت. به همین دلیل معجزهها وجود دارند. و همان طور آدمهایى که معجزه مىکنند.»
پاولو قدرت فکرى عجیب و غریبى داشت و شاید به خاطر همین او در کىیف با سوزونت سر دوستى را باز کرده بود؛ و در آخر با هم در این مسافرت همراه شدند و مرا هم پیدا کردند تا بین آنها قرار بگیرم و افکار گوناگون آنها را به تعادل برسانم، هرچند بعدآ من به این نتیجه رسیدم که عقایدشان خیلى هم متفاوت نبودند. به علاوه این بچه بزرگ چقدر باهوش و با معرفت بود.
من حتى فکر مىکردم که ما همه راه را به بحثهاى پایانناپذیر خواهیم گذراند، ولى آنها هر دو در راه ساکت بودند، و بنابرین من هم سکوت اختیار کردم، شاید این طور بهتر بود، زیرا ما راه مىپیمودیم و نمىخواستیم نیرویمان را با صحبت هدر بدهیم ـ راه طولانى و پیچ واپیچى در پیش داشتیم که از چمن و مزرعه و جنگل مىگذشت و عجیب ما را به خودش جذب مىکرد.
[1] . پولیسّیا (Polissya) به مجموعه جنگلهاى شمال اوکرائین گفته مىشود.
[۲] . ژتومر (Zhytomyr) شهرى قدیمى است که در شمال اوکرائین قرار دارد.
[۳] . Teteriv
[4] . Mykhailo Vasylyovych
[5] . Dvirtsi
[6] . Peresopnytsya
[7] . که در زبان اوکرائینى هرهوریى (Hryhoriy) تلفظ مىشود.
[۸] . Sozont
[9] . کارپات کوهستانى است در غرب اوکراین.
[۱۰] . Pavlo
[11] . Kievo Pechersk Lavra صومعهاى است در ساحل راست شهر کىیف که در قرن ۱۵بهوجود آمد. در قرن ۱۹ راهبهاى این صومعه تونلهایى را زیر زمین کندند که به آنها«غارهاى دور» و «غارهاى نزدیک» مىگویند و در آنجا جسد مومیایى شده کشیشهاىسرشناس و مقدسین مسیحى را قرار دادند، تا مردم بتوانند آنها را زیارت کنند. اوکرائینىهااعتقاد دارند که این جسدهاى مومیایى شده داراى نیروى معجزهآسایى هستند که مریضها راشفا مىدهد.
[۱۲] . مکتااستووپنک Mykyta Stovpnyk، استووپنک ـ کسى که روى تیر چوب زندگى مىکند.(«ستووپ» (Stovp) در زبان اوکرایینى به معنى تیرچوب و یا بتون است).
[۱۳] . باطل اباطیل، در اصطلاح انجیل به معنى پوچى محض است.
[۱۴] . تاریخ به تقویم میلادى است.
[۱۵] . در کتابهاى قدیمىاى که با دست روى پوست نوشته مىشد، عناوین بخشهاى آنان رابا نقشهاى پیچیده تزئین مىکردند.
[۱۶] . والن، به منطقه شمالى و غربى شمالى اوکرائین گفته مىشود.
[۱۷] . Ostorog
[18] . Psaltyr چند سفر عهد عتیق است که بهصورت کتاب جدا گردآورى شده است و از ۱۵۰آیه تشکیل مىشود. پسالتر، در مراسم عبادت خدا در کلیساهاى ارتودکس بسیار مورد استفادهقرار مىگیرد. در قرون وسطى در مدرسههاى اوکرائینى پسالتر به عنوان کتاب اصلى درسىتدریس مىشد.
[۱۹] . کنایه به اینکه در شمال اوکرائین، جایى که مکتا استووپنک سکونت گرفت، منجلابهاىفراوان وجود دارد.
[۲۰] . یکى از ژانرهاى ادبیات مذهبى ارتودکس است که در آن سرگذشت مقدسین مسیحى باجزئیات فراوان و تفسیرات، وصف مىشود .(Chetyi-Mineyi)
[21] . idea fix در زبان لاتین افکار غیرقابل تغییر است.
[۲۲] . اراسم از روتردام ـ دانشمند هلندى و ادیب و فیلسوف قرن پانزدهم میلادى است.
[۲۳] . یکى از حواریون عیسى بود.
[۲۴] . لابیرنت ـ بنایى مشتمل به قطعات متعددى است که پیدا کردن مدخل آنها سخت باشد. بهاستعاره به مسئله پیچیدهاى مىگویند که حل آن بسیار مشکل است.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.