توضیحات
در آغاز کتاب کلود ولگرد، می خوانیم :
هفت یا هشت سال قبل مردى موسوم به کلود ولگرد Claude Gueux که کارگر فقیرى بود در پاریس زندگى مىکرد. زن جوانى که معشوقه او بود و طفل کوچکى نیز داشت با وى بهسر مىبرد. من قضایا را همان گونه که هست نقل مىکنم و درک نکات اخلاقى آن را ضمن شرح وقایع، به خواننده وامىگذارم. «کلود» کارگرى لایق و قابل و باهوش بود. از طرفى، بر اثر تربیت غلط اجتماعى فاسد و مهمل شده بود و از طرف دیگر طبیعت همه گونه استعداد و جوهر ذاتى در وجود وى به ودیعت نهاده بود، به همین جهت کلود سواد خواندن و نوشتن نداشت ولى خوب مىفهمید و خوب فکر مىکرد. زمستان سردى فرا رسید و کلود بیکار ماند. در زیر شیروانى عمارتى که منزل محقر او بود نه آتشى وجود داشت که کلود خود را گرم کند و نه نانى که شکم خود و عائلهاش را سیر سازد، ناچار هم او و هم زن و بچهاش با سرما و گرسنگى دست به گریبان بودند. کلود متوسل به دزدى شد ولى من نمىدانم چه دزدید و از کجا دزدید، همینقدر مىدانم که از آن دزدى سه روز نان و آتش براى عائله خود و پنج سال حبس براى خود خرید.
کلود براى گذراندن دوران حبس خود به زندان مرکزى کلروو Clairvaux اعزام شد. کلروو صومعهاى است که مبدل به زندان باستیل شده، حجرهایست که دخمه جنایتکاران گردیده و معبدى است که بهصورت قتلگاه درآمده است. مىگویند صومعه کلروو ترقى کرده و ما وقتى از این «ترقى» یاد مىکنیم مردم موشکاف و نازکبین به خوبى مقصود و معنى آن را مىفهمند و از کلمه «ترقى» جز آنچه گفتیم تعبیرى نمىکنند.
بارى به مطلب خود بازگردیم :
کلود همین که به زندان مرکزى کلروو رسید شبها در اتاقى محبوس بود و روزها در کارگاه زندان به کار کشیده مىشد. البته متوجه هستید که مقصودم از کارگاه توهین به کارگاهها نیست.
کلود ولگرد یعنى کارگر شریف سابق و دزد حال و آینده قیافه نجیب و موقر و پیشانى بلندى داشت و با آنکه هنوز جوان بود چین بر جبینش نشسته بود. در زلف سیاه و پرپشتش تک تک موهاى سفید پراکنده دیده مىشد. چشمان جذاب و مهرآمیزش در زیر کمان ابروان سیاه و موزون او در حدقه فرو رفته بود. منخرینش باز و چانهاش برآمده بود، لبانش حالتى بىاعتنا و تحقیرآمیز داشت. خلاصه مردى «باکله» بود، سرى داشت که به تنش مىارزید ولى اکنون مىبینیم که اجتماع با آن سر چه کرد.
کلود کمحرف بود ولى «ژست» و حرکت زیاد داشت. سلطه و قدرتى معنوى در سراپاى وجود او نهفته بود که دیگران را به اطاعت وامىداشت. حالت تفکرى در سیماى او دیده مىشد که حاکى از اراده و جدیت او بود نه از آلام و مصائب روحى، و با این وصف در زندگى درد و رنج بسیار دیده بود.
شهاب –
سلام. این کتاب کی دوباره چاپ میکنید؟ بی صبرانه منتظرم که این کتاب بخرم