زندگی به روایت چخوف

نوشته آنتوان چخوف ترجمه آرتوش بوداقیان

با گذشت افزون بر یک قرن از تاریخ نگارش بسیاری از داستان ها و نمایشنامه های چخوف، نه تنها این آثار طراوت و تازگی خود را از دست نداده اند، بل هنوز مسائل و ماجراهایی که شخصیت ها و قهرمانان آنها را درگیر خود می کنند در بسیاری از کشورها و جوامعی که بی عدالتی و ستم طبقاتی بر آنها حکم فرماست، و جهل و ناآگاهی وخرافات میان توده ها بیداد می کند، به راحتی ملموس و محسوس است. چخوف در حکایت مرد ناشناس و داستانهای دیگر کتاب پیش رو بر غلبه پوچی، ابتذال، انحطاط و خرافات بر جامعه روسیه تزاری می تازد.

75,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

آرتوش بوداقیان, آنتوان چخوف

نوع جلد

سخت

نوبت چاپ

اول

شابک

978-622-267-138-9

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

پالتویی

تعداد صفحه

322

سال چاپ

1400

موضوع

رمان خارجی

وزن

350

کتاب زندگی به روایت چخوف نوشته آنتوان چخوف ترجمه آرتوش بوداقیان

در ابتدای کتاب زندگی به روایت چخوف میخوانیم :

1

بنا به دلایلی که فعلاً وقت گفتنشان نیست، من باید مدتی پیشخدمت یکی از کارمندان پترزبورگ[1] به نام آرلوف[2] می‌شدم. آرلوف حدود سی‌وپنج سال داشت و او را گئورگی ایوانیچ[3] می‌خواندند.

به خاطر پدر آرلوف بود که به خدمتش درآمدم. پدرش یکی از مقامات عالی‌رتبۀ پترزبورگ و از دشمنان بزرگ و جدی اهداف ما بود. نقشه این بود که من در خانۀ پسر مشغول خدمت شوم و از گفت‌وگو‌هایی ‌که می‌شنیدم و از کاغذها و یادداشت‌هایی ‌که روی میزش می‌یافتم به جزئیات نقشه‌ها و نیات پدر پی ببرم.

همه‌روزه حوالی ساعت ۱۱ صبح زنگ الکتریکی اتاق پیشخدمت به صدا درمی‌آمد و خبرم می‌کرد که ارباب از خواب برخاسته است. هنگامی‌که لباس‌های تمیز و آماده و چکمه‌های واکس‌زده‌اش را به دست می‌گرفتم و به اتاق خوابش می‌رفتم، گئورگی ایوانیچ بی‌حرکت در بستر نشسته بود و به نظر می‌رسید قبل از اینکه خواب‌آلود باشد از خواب خسته شده است؛ چشم‌هایش را به یک نقطه می‌دوخت و هیچ از بیدار شدنش احساس رضایت نمی‌کرد. کمکش می‌کردم تا لباس‌‌هایش را بپوشد. با اکراه و در خاموشی، به لباس پوشیدن تن در می‌داد‌، گویی هیچ متوجه حضور من نبود. سپس با موهای هنوز خیس از شست‌وشو، و درحالی‌که بوی عطر به اطراف می‌افشاند، به اتاق ناهارخوری می‌رفت تا قهوه‌اش را بنوشد. پشت میز می‌نشست و درحالی‌که روزنامه‌ها را ورق می‌زد، قهوه می‌نوشید و من و پولیا[4]، مستخدمۀ خانه، با احترام و حاضربه‌خدمت کنار در اتاق می‌ایستادیم و نگاهش می‌کردیم. دو آدم عاقل و بالغ می‌بایست با جدیت و توجه کامل کنار در می‌ایستادند و قهوه و نان سوخاری خوردن کس دیگری را نظاره می‌کردند! هیچ شکی نبود که این حرکت کاری مسخره و بی‌معناست، ولی با وجودی که از نظر تحصیلات و اصالت خانوادگی هیچ‌چیزی از آرلوف کم نداشتم، از ایستادن کنار در و حاضربه‌خدمت بودن چندان هم احساس حقارت نمی‌کردم.

در آن زمان بیماری سل بر جانم چنگ انداخته بود و نیز چیزی مهم‌تر از آن در وجودم رو به وخامت گذاشته بود. بی‌آنکه متوجه باشم، عطش و اشتیاق پرشور و ناراحت‌کنندۀ روزافزونی به زندگی مردم عادی در خود احساس می‌کردم. وجودم آرامش روحی، سلامت، هوای خوب و سیری شکم می‌طلبید. در دنیای آرزوها و افکار دور و دراز فرومی‌رفتم و خود نیز آگاه نبودم که چه می‌خواهم‌. گاه به این فکر می‌افتادم که در دیری معتکف شوم و روزهای متوالی همین‌طور بی‌حرکت کنار پنجره بنشینم و به دشت و صحرا خیره شوم. گاه نیز به این خیال می‌افتادم که پنج جریب زمین بخرم و زندگی‌ای مالکانه در پیش گیرم. زمانی نیز عهد می‌کردم به دنبال علم و دانش بروم و حتماً به مقام استادی یکی از دانشگاه‌ها نائل آیم. من ستوان بازنشستۀ نیروی دریایی خودمان هستم. به دریا، ناوگان جنگی، نیروی دریایی و کشتی‌ای که با آن دور دنیا را گشته بودم می‌اندیشیدم. قصد داشتم یک بار دیگر آن احساس وصف‌ناپذیری را که هنگام سیروسیاحت در جنگل‌های استوایی یا هنگام تماشای غروب زیبای خلیج بنگال به من دست می‌داد‌ بیازمایم؛ وقتی از شدت شعف و تحسین قلبم می‌خواست از تپش باز ماند، ولی در همان حال، غم دوری از وطن نیز آزارم می‌داد‌. در خواب، کوهستان‌ها و زنان زیبا را می‌دیدم و آوای موسیقی جانم را می‌نواخت و همچون پسربچگان با کنجکاوی به چهره‌ها و قیافه‌ها خیره می‌شدم و به صداها گوش می‌داد‌م. آن‌هنگام که در کنار در اتاق ناهارخوری حاضربه‌خدمت می‌ایستادم و قهوه نوشیدن آرلوف را نظاره می‌کردم، خود را نه یک پیشخدمت، بل آدمی به حساب می‌آوردم که همه‌چیز این دنیا، حتی آرلوف، برایش دیدنی، گیرا و جالب است.

ظاهراً آرلوف پترزبورگی بود. شانه‌‌هایی ‌تنگ، بالاتنه‌ای کشیده، شقیقه‌هایی ‌تورفته، چشم‌هایی بی‌رنگ و موی سر و ریش و سبیل تنک و اندکی پریده‌رنگ داشت. چهره‌اش همچون صورت نازپروردگان، لطیف اما فرسوده و نامطبوع بود. این چهره مخصوصاً آن‌هنگام که در اندیشه فرومی‌رفت یا می‌خوابید به‌مراتب نامطبوع‌تر می‌نمود. فکر نمی‌کنم توصیف چنین چهرۀ عادی‌ای چندان ضرورتی داشته باشد، به‌ویژه اینکه پترزبورگ اسپانیا نیست. در اینجا (روسیه) ظاهر مردان حتی در ماجراهای عشقی نیز چندان اهمیتی ندارد و تنها مستخدمان، پیشخدمت‌ها و کالسکه‌رانانِ ارباب‌ها هستند که باید به‌دقت مراقب سر و وضع ظاهری خویش باشند. سخن گفتن من دربارۀ چهره و موهای آرلوف تنها به این سبب است که نشان دهم در وضع ظاهری او چیزی که واجد اهمیت باشد و ارزش گفتن داشته باشد وجود ندارد. آن‌هنگام که آرلوف روزنامه یا کتابی را، حال هرچه می‌خواهد‌ باشد، به دست می‌گرفت و مشغول مطالعه می‌شد یا با مردانی برخورد می‌کرد، هر که می‌خواست باشد، در چشمانش خنده‌ای تمسخرآمیز می‌دوید و تمامی چهره‌اش حالت نوعی استهزای مختصر، ولی غیرشرورانه به خود می‌گرفت. هر بار که می‌خواست مطلبی مطالعه کند یا به سخنان کسی گوش دهد، آن حالت تمسخر صورتش را آماده داشت. درست مانند سپری که بومیان به دست می‌گیرند و همیشه آماده دارند. این حالت سخره که دیگر جزو نهادش شده بود، ریشه در گذشته داشت و این اواخر دیگر بی‌اراده و ناخودآگاه در چهره‌اش پدید می‌آمد. در این خصوص بعدها سخن خواهم گفت.

[1]. Petersburg

[2]. Arlov

[3]. Georgy Ivanich

[4]. Polia

آنتوان چخوف

سایت انتشارات نگاه

اینستاگرام نگاه

دانلود صفحات ابتدایی کتاب

زندگی به روایت چخوف

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “زندگی به روایت چخوف”