توضیحات
گزیده ای از مجموعه داستان، بهترین داستان های کوتاه ارنست میلر همینگوی
من نمی دانم قانون را که نوشته اما می دانم هیچ قانونی نیست که آدم را گرسنه بخواهد . با این زندگی ، داشتن و نداشتن فرقی نمی کند .
در آغاز مجموعه داستان، بهترین داستان های کوتاه ارنست میلر همینگوی می خوانیم
در زمستان ۱۹۳۸، در یکى از روزهاى بارانى و خاکسترى پاریس، پستچى بستهاى را به در خانه همینگوى مىآورد. بسته را مادر همینگوى به عنوان هدیه جشن کریسمس از امریکا براى او فرستاده بود. همینگوى با کنجکاوى بسته را باز مىکند و در آن چشمش به هفتتیر عتیقهاى مىافتد که برایش آشنا بوده است؛ هفتتیر همان اسلحهاى بوده که پدرش با آن خود را کشته بود. گریس هال همینگوى، مادر همینگوى، زن بلندپروازى بود که ترنّم و طنین آوازش هماهنگ با آواى پیانو که خود مىنواخته اتاق بزرگ پذیرایى خانه را مىآکنده و در عین حال سرپرستىِ گروهِ کرِ کلیساى شهرک خود را برعهده داشته است.
گریس پس از اتمام دوره دبیرستان و پشت سر گذاشتن دوره مدرسه هنرِ نیویورک، در نخستین شب آغاز کار هنرى خود، در باغ مدیسیون اسکوئر، پشت میکروفون قرار گرفت. اما بسیار زود آواز و صحنه هنرنمایى را، به سبب آنکه نور خیرهکننده چراغهاى صحنه چشمان ضعیفش را مىآزرد، رها کرد و صرفاً به کار تدریس موسیقى مشغول شد. گریس زنى سلطهجو، مقتدر و بااستعداد بود و از میان شش فرزندى که به دنیا آورد پنج نفر از آنها به حرفههاى هنرى روى آوردند. برخى مادران به خاطر فرزندان خود زندگى مىکنند و غرق در کارهاى آنها مىشوند اما گریس جز این بود و رفتارى بهکلى متفاوت با مادران دیگر داشت. او در ارزشهایى که مىپنداشت از آنها برخوردارست تردید به خود راه نمىداد؛ به این ترتیب به کار گرفتن آشپز و خدمتکار در محیط خانه براى او بیشتر ضرورت بود تا تجملخواهى و از این رو بود که نهتنها تعداد خدمتکار استخدام کرد بلکه براى اداره فرزندان و خدمتکارانِ خانه خود زنى را به خدمت گرفت و سرپرستى کارها را بهعهده او گذاشت و خود یکسره به کارهاى مورد علاقهاش پرداخت.
گریس با آن چشمان آبى و چهره گلگون به بچههایش درس موسیقى مىداد؛ آنها را به کنسرت سمفونى، اپرا و تئاتر مىبرد و براى آشنا کردن آنها با هنر نقاشى همراه آنها به مؤسسه هنر مىرفت. هنگامى که ارنست به دنیا آمد، گریس در دفتر خاطراتش، که از جمله جزئیات گوناگون زندگى ارنست همینگوى را در آن یادداشت مىکرد، نوشت توکاها شیرینترین چهچههاشان را سر دادند تا ورود این بیگانه کوچک را به دنیاى زیبا خوشامد بگویند.
البته همینگوى بعدها در آثار خود نشان داد که دنیایى که به آن پا گذاشته، برخلاف نظر مادرش، آنقدر زیبا نبوده است. هفت هفته بیشتر از تولد همینگوى نگذشته بود که پدر و مادرش او را به خانه ییلاقى خود در کنار دریاچه والون، در دل جنگلهاى میشیگان، بردند. خانه را به تازگى پدر همینگوى، دکتر کلارنس ادموندز همینگوى، خریده بود. سال بعد نیز زمینى را، در آن دستِ دریاچه، خریدارى کرد و صدها درخت میوه در آن کاشت. خانواده دو ماه از تابستان هر سال را در این خانه و فضا سپرى مىکرد. دکتر همینگوى در سال چهارم تولد ارنست برایش لوازم ماهیگیرى خرید و در دهسالگى اولین تفنگِ شکارىِ او را به دستش داد. او که خود عاشق ماهیگیرى و شکار بود راه و رسم زندگى در دل طبیعت و پختن ماهى قزلآلا، کبوتر وحشى، اردک، کبک، بلدرچین و بعدها راکون، سنجاب و ساریگ را در هواى آزاد به او یاد داد. بدین ترتیب همینگوى با زندگى در کنار طبیعت مأنوس شد. او با پاى برهنه به شکار مىپرداخت، ماهى مىگرفت، آتش مىافروخت و غذا مىپخت و در سایه درختان مىخوابید. عشق به طبیعت و علاقه به زندگى در فضاى آزاد از همان دوران کودکى در او پا گرفت و تا پایان عمر با او بود. همیشه مىگفت که بوى ساریگ، گوزن، راکون و جانوران دیگر را حس مىکند. شامهاى تیز داشت و از همین رو بود که سیگار نمىکشید. مىگفت که کشیدن سیگار شامهاش را تضعیف مىکند. چشمانش نیز حساس بود. هر روز با طلوع آفتاب بیدار مىشد. در مصاحبهاى به سال ۱۹۵۰ گفت که تمام طلوعهاى آفتاب سراسر عمرش را دیده است. پدر همینگوى در چهارده سالگى به او هدیهاى را داد که همینگوى در سراسرِ زندگىِ گذشتهاش خواستار آن بود و آن گذراندن یک دوه
کلاس مشتزنى بود. مهمترین درسى که در این رشته آموخت در روز اول تمرینها بود. در آن روز مشتزن جوانى که روز بعد مسابقه داشت با او دست و پنجه نرم کرد. قهرمان مشتزن قول داد که ضربههاى «آرام» باشد. اما همینگوى هنوز درون رینگ قرار نگرفته بود که نقش زمین شد و خونِ دماغش دهان و چانه او را گلگون کرد. تنها روز بعد بود که همینگوى دریافت اتفاقى که روز گذشته براى پیش آمده درس اول مشتزنى بوده؛ چون بسیارى از کسانى که در آن باشگاه نامنویسى مىکردند و شهریه مىپرداختند با اولین ضربهاى که مىخوردند دیگر هیچگاه پا به باشگاه نمىگذاشتند اما همینگوى دوره را به پایان برد.
پدر همینگوى در اوائل نوجوانى و در دل جنگلهاى میشیگان به او آموخت که از درد نترسد. روزى که در جنگل زمین خورده بود و شاخهاى در گلویش فرو رفته بود و خون زیادى از او رفته بود، پدرش به او گفت که براى غلبه بر درد پیش خود سوت بزند. همینگوى از آن پس همیشه این قاعده را رعایت مىکرد. عکسى از او در دست است که همینگوى را در نوزده سالگى با پاهاى باندپیچى شده روى تختِ بیمارستانِ صلیب سرخ در ایتالیا نشان مىدهد. لبهاى غنچهشده او گواهى مىدهد که همینگوى مشغول سوت زدن است. در شهرک اوک پارک، زادگاه همینگوى قوانین سختى حکمفرما بود. مرزهاى اوک پارک به دستور کمیته سانسور از تأثیر «مخرب» فیلمهاى هالیوود در امان بود. این قوانین و قواعد جوانان اوک پارک را، مطابق نظر پدران اخگراقگراى شهرک، در برابر هر نوع اطلاع از روابط جنسى، بیمارىهاى مقاربتى و روشهاى پیشگیرى از تولد نوزاد، انواع قمار و «زیان»هاى روسپیگرى محافظت مىکرد. جوانان و از جمله همینگوى تا سن هجده سالگى مجاز نبودند سیگار بخرند، بیلیارد بازى کنند یا در محدوده شهرک خود پشت فرمان اتومبیل بنشینند. در بهار و تابستان، پس از ساعت نه شب، و در پاییز و زمستان، پس از ساعت ۸ شب، نمىبایست تک وتنها از خانه بیرون بیایند. به هر حال گروه سانسور شب و روز در تلاش بود تا «معصومیت» جوانان دست نخورده باقى بماند. شاید یکى از انگیزههایى که همینگوى را به خانه ییلاقى و محیط دنج و امن آن مىکشاند گریز از همین مقررات سختگیرانه پدران اوک پارک بود. با این همه، در همین محیط دنج نیز گاهى با دشوارىهایى روبهرو مىشد و حضور خشن قانون را احساس مىکرد. روزى به نقطهاى از دریاچه رفته بود که بکر بود، علفها قد کشیده بودند، تنها صداى قورباغهها بلند بود و صداى پرندگان از دور و نزدیک شنیده مىشد. ناگهان حواصیل آبى بزرگى روبهرویش سبز شد و همینگوى بىاختیار به طرفش شلیک کرد. سپس حواصیل را در روزنامهاى پیچید، توى قایقش گذاشت و براى صرف غذا به ساحل رفت. همینگوى و یکى از دوستانش که همراه او بود همین که برگشتند متوجه شدند که اثرى از آثار شکار نیست. ظاهراً پسر شکاربان محل حواصیل را کشف کرده بود و با خود برده بود. چیزى نگذشت که پسر شکاربان با قایق تکنفرهاش سر رسید و سراغ مجرم را گرفت. همینگوى به دروغ گفت که او شکار را از مردى خریده و قصدش آن روده تا پرنده را خشک کند. همینگوى به خانه که رسید ماجرا را براى مادرش تعریف کرد و در جایى پنهان شد تا آبها از آسیاب بیفتد. عصر همان روز شکاربان دَرِ خانه ییلاقى همینگوى را به صدا درآورد و با لحنى حاکى از تندخویى و طعنه از مادر همینگوى پرسشهایى کرد و سراغ پسر هجده سالهاى را گرفت که پیراهن قرمز به تن داشته. همینگوى در آنوقت شانزده ساله بود. مادر همینگوى گفت که سراغ پسر مرا مىگیرى و نهتنها اجازه نداد که شکاربان با قایقِ مخصوصِ خانواده همینگوى به دنبال همینگوى بگردد بلکه خدمتکار خود را فرستاد تفنگش را بیاورد. البته شکاربان پیش از رسیدن تفنگ از آنجا رفته بود. پدر همینگوى از اوک پارک نامهاى به همینگوى نوشت و از او خواست که شخصاً پیش قاضى برود و به جرم خود اعتراف کند تا از تعقیب قانونى مصون بماند. همینگوى به راهنمایىى پدر پانزده دلار جریمه قانونى را پرداخت تا سر و کارش با دارالتأدیب نیفتد. همینگوى پس از پایان دوره دبیرستان سه راه در پیش داشت: او مىتوانست مطابق نظر پدرش که پزشک متخصص زنان و زایمان بود به تحصیل در رشته طب مشغول شود؛ یا به شهر کانزاس برود و در اداره کانزاس سیتى استار، که عمویش با سردبیر آن آشنایى داشت، به کار مشغول شود؛ یا راه جبهه جنگ را در پیش بگیرد. همینگوى چندان تمایلى به رفتن دانشگاه از خود نشان نمىداد، با خود مىگفت که دانشگاه مىتواند صبر کند. او به جنگ بیشتر تمایل نشان مىداد؛ اما دکتر همینگوى به دلیل سن و سالِ کمِ پسرش با این کار مخالف بود و براى آنکه فکر همینگوى را منحرف کند کالسکهاش را فروخت و اتومبیل فُرد سیاهرنگى خرید و به گریس هال و شش فرزندش گفت که خودشان را براى سفر جانانه و رفتن به خانه ییلاقى عمو جرج، در شهر آیرِن تاون آماده کنند. تابستان بود و بچهها وقتى زیادى داشتند. خانواده سپس راه خانه ییلاقى خود را در کنار دریاچه والون و باغ روبهروى آن در پیش گرفت. دکتر همینگوى چند کارگر محلى استخدام کرد. ساختن چند انبار، باغچه بزرگ سبزیجات و تهیه علوفه براى زمستان از جمله کارهاى زیادى بود که باید انجام مىگرفت. همینگوى معمولاً دو روز آخر هفته را همراه دوستانش به قصد ماهیگیرى عازم خلیج هورتون مىشد.
بیل و کتى اسمیت دو تن از دوستان همینگوى بودند که پیوسته به دیدار همینگوى مىآمدند و با هم به ماهیگیرى مىرفتند. کارل ادگار، دوست دیگر همینگوى، نیز گاهى به دیدند او مىآمد. کار ادگار که در شهر کانزاس شغل دلخواه و آپارتمان زیبایى داشت قصد داشت با کتى اسمیت ازدواج کند. کارل ادگار در عین حال همینگوى را تشویق مىکرد که به کانزاس برود و با او زندگى کند. همینگوى که از زندگى در اوک پارک دلزده بود و فشارهاى محیط و وابستگىهاى خانوادگى را دست وپاگیر مىدانست براى زندگى در شهر کانزاس اشتیاق نشان داد و به کسب تجربه در بیرون از محدوده زادگاه خود علاقهمند شد.
همینگوى در اکتبر همان سال با اوک پارک خداحافظى کرد و با قطار راهىِ کانزاس شا. عمویش در ایستگاه قطار انتظارش را مىکشید. همینگوى با حقوق ماهانه ۶۰ دلار در دفتر روزنامه استار به کار مشغول شد. در همینجا بود که گردانندگان روزنامه برگ کاغذى را جلو رویش گذاشتند که اصول نویسندگى براى روزنامه را به اختصار شرح مىداد :جملههاى کوتاه بنویسید. بند اول مطلب را کوتاه بنویسید. از آوردن صفات، بهخصوص صفات مبالغهآمیز و پرطمطراق، مثل شکوهمند، درخشان، عظیم، مجلل و جز اینها خوددارى کنید. نگرش مثبت داشته باشید. و جز اینها. همینگوى بعدها، در ۱۹۴۰، به روزنامهنگار جوانى گفت که اینها قواعدى است که من در کار نوشتن به کار بستهام و هیچگاه آنها را فراموش نکردهام. هیچ فردى، چنانچه از استعدادى برخوردار باشد و درباره چیزى که مىخواهد قلم بزند صادقانه تلاش کند، با رعایت این قواعد هرگز شکست نمىخورد.
همینگوى که در دوران تحصیل عضو گروه تحریر هفتهنامه خبرى و مجله ماهانه دبیرستان خود بود و با کار در این دو نشریه اصول ابتدایى و عریان نویسندگى را آموخته بود، در مدت هفت ماه کار در روزنامه استار روزنامهنگارى حرفهاى از کار درآمد. او که بهعنوان خبرنگار جنایىِ روزنامه کار مىکرد، هر جا درگیرى، خشونت یا جنایتى روى مىداد، حضور پیدا مىکرد. او اغلب وقتها در ایستگاه راهآهن یا بیمارستانِ بزرگ شهر یا مرکز پلیس حضور داشت و به هنگام وقوع هر نوع حادثهاى، با آمبولانس بیمارستان، خود را به آنجا مىرساند. همینگوى در همین مدت کوتاه، دریافت که نویسندگى را صرفاً با نوشتن و به خصوص قلم زدن پیرامون تجربههاى شخصى مىتوان آموخت و در عین حال پى برد که موفقیت در نویسندگى تنها با اتکا به نگرش عینى نسبت به مسائل و رویدادها به دست مىآید. همینگوى پس از مدت کوتاهى از خانه عمو به خانه دوستش، اِدگار، اسبابکشى کرد. زندگى هرچند در آپارتمان کوچک محدودیتهایى داشت اما همینگوى به آزادى دلخواهش در دل شهرى بزرگ دست پیدا کرده بود.
یکى از وسوسههاى ذهنى همینگوى در این دوران شرکت و حضور در صحنه جنگ بود. بیشتر جوانانى نیز که همینگوى مىشناخت همین که نوزدهساله مىشدند داوطلبانه راه جبهههاى جنگ را در پیش مىگرفتند. جنگ جهانى اول در اروپا مدتى بود آغاز شده بود و امریکا در این نبرد بىطرف بود؛ اما سرانجام در ۱۹۱۷، پس از دو سال اِعمالِ سیاستِ بىطرفى و «صلح به هر قیمتى» را کنار گذاشت و به یارى فرانسه،
ایتالیا و انگلیس شتافت. به این ترتیب، امریکا بهطور رسمى در جنگ جهانى شرکت جست و همینگوى نیز همچون دیگر جوانان امریکا داوطلب شرکت در جنگ شد. اما ضعف بینایى این فرصت را از او گرفت. همینگوى ده دوازده بار براى نامنویسى در ارتش اقدام کرد اما هربار چشمپزشکها نام او را از فهرست داوطلبان حذف کردند. تا اینکه در بهار ۱۹۱۸ که خبرنگار روزنامه استار دریافت که صلیب سرخ امریکا از رانندگانِ داوطلبِ جبهه جنگ در ایتالیا نامنویسى مىکند. همینگوى بىدرنگ از کار در اداره روزنامه استار استعفا کرد و همراه بیل هورن، دوست خبرنگار دیگرى که او هم داوطلب شرکت در جنگ بود، نام خود را در فهرست رانندگان آمبولانس صلیب سرخ به ثبت رساند.
همینگوى سپس تصمیم گرفت، پیش از رفتن به جنگ، سرى به دریاچه والون بزند و به ماهیگیرى بپردازد و چند روزى را در دل جنگل و در کنار طبیعت بگذراند. براى این منظور همراه دوستان خود راهىِ اوک پارک شد. جمع یاران شب را در اوک پارک ماندند و صبح روز بعد راهى دریاچه شدند. اما هنوز پاىشان به آب نرسیده بود که تلگرام صلیب سرخ آنها را به نیویورک فرا خواند.
همینگوى در ایستگاه راهآهنِ شرق صد و پنجاه دلار هدیه خداحافظى از پدرش دریافت کرد و راهى نیویورک شد. در آنجا ده روزى ماند تا تدارک سفر کامل شود.
همینگوى در نامهاى در همین زمان براى یکى از دوستانش نوشت که در نیویورک با هنرپیشه زنِ اولِ فیلمِ معروف تولد یک ملت، اثر گریفیت، ملاقات کرده و یک حلقه نامزدى به مبلغ ۱۵۰ دلار (معادل هدیه خداحافظى پدرش) براى او خریده است. همینگوى در دنباله نامه آورده که مِى مارش، هنرپیشه یاد شده، به او قول داده که منتظر او مىماند تا از
جنگ برگردد. البته برخى مطلب این نام را، به دلیل گمنام بودن او در آن زمان، اغراقآمیز مىدانند و معتقدند که همینگوى ماجراى دیدار خود را با مِى مارش از خودش در آورده و این موضوع را نمونهاى از کارهاى اغراقآمیزى مىدانند که او به خود نسبت مىداد.
سرانجام همینگوى در سن نوزدهسالگى و با درجه افتخارىِ ستوان دومى و با نشان صلیب سرخِ کوچکِ روى یقه و کلاهش با کشتى عازم اروپا شد و از آنجا راه ایتالیا را در پیش گرفت تا هرچه زودتر خود را به کسانى برساند که در انفجار یک کارخانه مهماتسازى، در نزدیکى میلان، مجروح شده بودند. همینگوى در ایتالیا کارش را با حمل زخمىهابا آمبولانس شروع کرد. اما او کسى نبود که با رانندگى آمبولانس بسنده کند، او مىخواست در خط مقدم جبهه باشد و حضور جنگ را حس کند و سرانجام نیز اجازه یافت تا در روستاى فوسالتا، درون سنگرها و در ساحل رودخانه، به پخش آذوقه میان سربازان بپردازد. چند روزى از ورود او به درون سنگرها نگذشته بود که، در دل یک شب تاریک، خمپارهاى در نزدیکى او و در میان چهار سربازى که او یکى از آنها بود، منفجر شد. یکى از سربازان جابهجا کشته شده، دیگرى هر دو پایش را از دست داد. همینگوى نفر سوم را که مجروح شده بود به دوش گرفت و به پشت جبهه برد. هنوز پنجاه مترى دور نشده بود که گلوله مسلسلى به پایش خورد. اما او همچنان به رفتن ادامه داد تا به یک درمانگاه صحرایى که در فاصله صد و پنجاه مترى قرار داشد رسید. همینگوى در اینجا بیهوش شد. او را از آنجا به بیمارستان رساندند، تعدادى از ترکشهاى خمپاره را از پایش در آوردند و او را به میلان، به بیمارستان صلیب سرخ، رساندند. همینگوى پنج ماهى را در این بیمارستان بسترى بود. در طى دوازده عمل جراحى تعداد زیادى از ترکشها را که
تعدادشان به بیش از دویست عدد مىرسید از پاهایش بیرون آوردند و زانویش را نیز چندین بار تحت عمل جراحى قرار دادند. زانوى راست همینگوى چندین هفته در گچ باقى بود. سرانجام پس از بهبودى نسبى از بیمارستان مرخص شد. سپس در رسته پیادهنظام به خدمت مشغول شد. همینگوى در واقع تا هنگام انعقاد پیمان صلح به خدمت در ارتش ایتالیا ادامه داد و در ژانویه سال بعد راه اوک پارک را در پیش گرفت. او همین که پا به زادگاهش گذاشت با استقبال نامنتظرى روبهرو شد. روزنامهها خبرهایى را که از جبهه جنگ ایتالیا رسیده بود چاپ کرده بودند.
روزنامهها از اَگنس فون کوروفسکى نیز نوشتند. اَگنس یکى از پرستاران بیمارستان صلیب سرخ میلان بود که توجه همینگوى را به خود جلب کرده بود. اَگنس دخترى بود با گیسوان بلوطى و چشمان آبى آسمانى. همینگوى در نامهاى به یکى از دوستان نوشت که تصمیم گرفته است با اَگنس ازدواج کند و با هم راهى امریکا شوند. البته اَگنس حاضر به ازدواج با همینگوى نبود و علت این کار را اختلاف سن آنها بیان مىکرد و مىگفت درست نیست زنى هفتهشت سال از شوهر خود بزرگتر باشد. با این همه، همینگوى با نوشتن رمان معروف خود بدرود با اسلحه اَگنس فون کوروفسکى را در قالب کاترین بارکلى جاودانه کرد.
ستوان ارنست همینگوى در بازگشت به زادگاهش با خود یک شنل زیباى ایتالیایى، یک مدال شجاعت و یک مقررى پنجاه دلارىِ سالانه از دولت ایتالیا به اوک پارک آورد. شرح قهرمانىهاى او بهطور مفصل در روزنامهها آمده بود. قهرمان از جنگ برگشته را حتى بچههاى دبیرستانى دعوت مىکردند تا براىشان از قهرمانىهاى خود بگوید. اما غریو هلهلهها و ابراز احساسات که فرو نشست، پدر و مادر رفتهرفته به صرافت افتادند که فرزندشان، برخلاف جوانان دیگر، که به سر کار رفته بودند یا دوران دانشکده را مىگذراندند، از موقعیت آبرومندى برخوردار نیست و باید کارى براى خود دست وپا کند. همینگوى مدتى را در کنار اعضاى خانواده گذراند و سپس راهى خانه ییلاقى دریاچه والون شد؛ اما اینبار برخلاف همیشه تنها بود. به این تنهایى نیاز داشت. او در فضاى آزادِ پیرامونِ دریاچه و طبیعت بکر به چیزهاى تازهاى مىبایست فکر مىکرد. بهراستى آسیبهاى جسمى جنگ آزارش مىداد. او با داشتن کشکک آلومینومى و بقایاى ترکشهایى که پزشکان در ایتالیا نتوانسته بودند از تنش بیرون بیاورند به خانهاش برگشته بود. اما این آسیبها صرفاً جسمى نبود و از نظر روحى نیز زخم خورده بود. شبها در تاریکى خوابش نمىبرد. کابوسهاى پیاپى نیز آرام را از او سلب مىکردند. همینگوى از هنگام بازگشت به زادگاه با نگاه به پیرامون خود چیزهایى مىدید که قبلاً ندیده بود. مىدید در محیطى زندگى مىکرده که اکنون دیگر برایش قابل تحمل نیست. به هر حال همینگوى راهى دریاچه والون شده بود تا در سایه ماهیگیرى و محیط بکر طبیعت دمى از آسیبهاى جنگ و محدودیتهاى محیط زندگىاش بیاساید. سراسر تابستان و پاییز آن سال را در آنجا گذراند. به چیزهاى زیادى فکر کرد؛ حتى به نامهاى اندیشید که مادرش هنگامى که بیمارستان صلیب سرخ میلان بسترى بود برایش فرستاده بود، مادرش نوشته بود : … خرسندم که مىشنوم پسرم از هر نظر بزرگ شده… خداوند یار تو باشد. عزیزم. چه افتخارى دارد که آدم مادر قهرمان باشد….
و او نتوانسته بود در پاسخ مادر از درد و وحشت برایش بنویسد، نتوانسته بود از شبهاى بیخوابى بنویسد که مىترسید نکند پایش را از دست بدهد. نتوانسته بود از جرعههاى براندىاى بنویسد که براى غلبه بر دلهره گهگاه مىنوشید و با خود گفته بود که نه، او قهرمان نیست، هیچ جنگى قهرمان پرورش نمىدهد. جنگ برنده ندارد.
همینگوى روزهاى پیاپى با افکار خود دست به گریبان بود و دل به کارى نمىداد. مادرش از رفتار او به تنگ آمده بود. چند روزى مشغول نوشتن نامهاى بود تا به دست فرزندش بدهد و احتمالاً منتظر بهانهاى هم بود که در یکى از شبهاى خانه ییلاقى و مزرعه خصوصى به دست آمد.
در ساعت سه بعد از نیمهشبِ یکى از شبهاى ماه جولاى، خانم همسایه دَرِ خانه گریس هال را به صدا در آورد و به اطلاع او رساند که تخت پسر، دختر و دو مهمان نوجوانشان خالى است و سراغ همینگوى را گرفت. مادر همینگوى نیز دریافت که ارنست و دو دخترش، اورسولا و سانى و نیز دوست ارنست ناپدید شدهاند. روز بعد روشن شد که جوانها همه در مجلس مهمانى بودهاند. گریس هال همان روز نامه را به دست ارنست داد.
ارنست نامه را گشود و خواند :
فرزند عزیزم، ارنست،
سه سال از زمانى مىگذرد که در هجدهسالگى با عزم جزم گفتى که به هیچ راهنمایى و اندرزى از جانب پدر و مادرت نیاز ندارى. در این مدت سعى کردهام سکوت کنم و بگذارم براى رسیدن به رستگارى خود تلاش کنى… و حالا در آستانه بیست و یک سالگىِ تو مىخواهم، بهرغم آنکه ممکن است موجب برانگیخته شدن خشم تو شوم، رک و راست با تو سخن
بگویم…. فرزندم، ارنست، باید به خودت بیایى، دست از ول گشتن بردارى؛ درآمدت را با دست ودلبازى خرج نکنى؛ از چهره زیبایى که خداوند به تو عطا کرده سوءاستفاده نکنى و وظایف خود را در برابر خدا و مسیح به انجام رسانى. به عبارت دیگر، خصلت مردانه پیدا کنى. در غیر این صورت چیزى جز ورشکستگى در انتظارت نیست.
این جهان که جهان توست به مرد نیاز دارد، به مردان واقعى، مردان با قدرت، هم از نظر جسمانى و هم اخلاقى، مردانى که مورد احترام مادرانشان باشند نه مردانى که مادران از به دنیا آوردنشان شرمنده باشند! پاکى کلام و پاکى زندگى چیزهایى است که از آغاز به تو آموختهاند. تو از نژاد مردان شرافتمندى، مردانى که عار مىدانند دستشان را پیش دیگران دراز کنند بىآنکه معادل چیزى را که دریافت داشتهاند باز گردانند، مردانى که دهانشان را با واژههاى ناشایست نمىآلایند، نسبت به تمام زنان بلندهمتى نشان مىدهند و حقشناس و بخشندهاند. نام تو از نام دو تن از بهترین و نجیبترین مردانى که من شناختهام گرفته شده. سعى نکن بدنامى آنها را فراهم کنى.
… بنابراین وقتى عقاید و اهداف خودت را تغییر دادى، مادرت را خواهى دید که چشم به راه توست تا به تو خوشامد بگوید، خواه در این جهان باشد، خواه در جهان دیگر. مادرى که دوستت دارد و شیفته توست.
مادرى که هنوز امیدوارست و برایت دعا مىکند.
گریس هال همینگوى
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.