توضیحات
گزیده ای از کتاب آدم برفی:
حشره یک روزه گفت: «تمام. تمام یعنى چه؟ کار تو هم تمام است؟»
«نه، من هزارها هزار روزِ عمرت زندگى مىکنم و روزهاى زندگیم چنان دراز است که
بفهمى نفهمى یک سال طول مىکشد، آن قدر طولانى است که تو حتى نمىتوانى سر از آن دربیاورى.
در آغاز کتاب آدم برفی می خوانیم:
آخرین خوابِ بلوط کهنسال 7
طلسم 14
دخترِ شاه باتلاق 17
برندهها 64
ناقوسِ عمق 68
پادشاه نابکار 73
باد از والدهمار دائه و دخترهایش چه گفت 77
پا گذاشتن دخترى رو نان 91
نگهبان برج 102
آنه لیزبث 110
حرفهاى بچگانه 122
رشته مروارید 125
قلم و دوات 132
بچه مُرده 135
خروس و خروسِ بادنما 141
«زیبا» 145
قصهاى از تپههاى شنى 155
عروسکگردان 196
دو برادر 202
کهنه ناقوس کلیسا 205
دوازده مسافر 211
سوسک سرگینخوار 217
کار پدر همیشه درست است 227
آدمبرفى 235
در اردکدانى 242
الهه سده بیستم 250
دختر یخستان 258
پروانه 319
سایکى 323
حلزون و بته گل سرخ 339
ساحره مرداب گفت: «فانوسهاى شیطان در شهرند.» 342
آسیاب بادى 359
سکه سیمین 363
آخرین خوابِ بلوط کهنسال
قصه عید میلاد
در حول و حوش جنگل، بر پشته بالاى ساحل، درخت بلوط کهنسالى بود که سیصد و شصت و پنج سال از عمرش مىگذشت. اما این سالها آنقدر که به نظر آدمى دراز مىآید، براى درخت طولانىتر از چند شبانه روز نبود. ما روزها بیداریم و شبها مىخوابیم و در همین موقع خواب مىبینیم. اما درخت سه فصل سال بیدار است و تنها در فصل چهارم مىخوابد، یعنى در فصل زمستان استراحت مىکند. زمستان شبِ درخت است که در پىِ روزِ دراز مىآید که بهار و تابستان و پاییز نام دارد.
چه بسیار روزهاى گرم که پشههاى یکروزه دور و بر برگها و شاخههاى بلوط مىرقصیدند. و با بالهاى ظریفشان اوج مىگرفتند رو کاکل درخت. حشرههاى کوچک همیشه شاد بودند و خسته که مىشدند، رو برگ پهن و سبز بلوط مىلمیدند. آن وقت درخت نمىتوانست نگوید: «اى بینواى فسقلى، تمام عمرت، یک روز است. چه کوتاه، چه غمانگیز است سرنوشتت!»
حشره یکروزه همیشه جواب مىداد: «غمانگیز؟ منظورت از این حرفها چیست؟ همه چیز خیلى زیبا و گرم و دوستداشتنى است؛ و من شاد شادم.»
«اما فقط یک روز و بعد کار تمام.»
حشره یک روزه گفت: «تمام. تمام یعنى چه؟ کار تو هم تمام است؟»
«نه، من هزارها هزار روزِ عمرت زندگى مىکنم و روزهاى زندگیم چنان دراز است که
بفهمى نفهمى یک سال طول مىکشد، آن قدر طولانى است که تو حتى نمىتوانى سر از آن دربیاورى.»
«نمىفهمم چه مىگویى. تو هزارها هزار روزِ عمر من زندگى مىکنى، ولى من هزارها هزار لحظه دارم که در آن شادم. خیالت مىرسد وقتى سرت را گذاشتى زمین، تمام زیبایى عالم هم از میان مىرود؟»
درخت جواب داد: «نه، خیلى بیش از آنچه حتى بتوان تصور کرد پایدار مىماند.»
«خب پس، متوجهى که ما به یک اندازه عمر دراز داریم؛ فقط روش حساب و کتاب ماست که باهم فرق مىکند.»
و حشره یک روزه کوچولو باز پرکشید و رفت رو هوا و از اینکه بالهایى چنان ظریف و قشنگ به او داده شده بود در پوست نمىگنجید. هوا پر بود از بوى شبدرهاى گلدارِ کشتزارها و گل رُزهاى خودرو و پرچینها و درختهاى آقتى و پیچهاى امینالدوله و پیچکهاى بالاخزنده و پامچالها و نعناع خودرو. بو چنان تند و قوى بود که حشره یک روزه احساس کرد که سخت سرمست شده. روز، دراز و زیبا بود و بىاندازه از شادى و سرور مالامال. سرانجام آفتاب که غروب کرد، حشره کوچک از تمام آنچه دیده و چشیده بود، سخت احساس خستگى کرد. بالها دیگر ناى بُردنش را نداشت. خیلى نرم و آرام وسط علفهاى لطیف فرود آمد و سر تکان داد، انگار مىگفت بله. با آرامش و خوشحالى تمام خسبید، و اجلش رسید.
درخت بلوط گفت: «طفلکى حشره یک روزه، عمرش مثل حباب بود.
هر تابستان حشرههاى یک روزه رقصشان را تکرار مىکردند و درخت بلوط هم گفتگوهایش را با آنها از سر مىگرفت. نسل بعد نسل حشرههاى یکروزه مىمُردند و با این حال هر حشره تازهاى که بهدنیا مىآمد مثل تمام همنوعهایش که پیش از او از میان رفته بودند شاد و بىدغدغه خاطر بود. درختِ بلوط در بامداد بهارى و نیمروز تابستانى و شب پاییزیش بیدار بود. احساس کرد که به زودى وقت خواب مىرسد؛ شبِ درخت بلوط، یعنى زمستان در راه بود.
همین حالا هم طوفانها دَم مىگرفتند: «شببخیر، شب بخیر! ما برگهایت را مىکَنیم. ببین، یکى افتاد. مىکَنیم، مىکَنیم! آواز مىخوانیم تا بخوابى. لباست را
درمىآوریم و شاخههاىِ فرسودهات را تکان مىدهیم؛ صداى غژغژشان بلند مىشود، اما به سود آنهاست. حالا بخواب، بخواب، امشب سیصد و شصت و پنجمین سال شب عمر توست که نشان مىدهد هنوز جوانى. بخواب. از ابرها برف مىبارد و پتو گرمى دور پاهایت مىکشد. بخواب و خوابهاى شیرین ببین!»
درخت بلوط با شاخههاى بىبرگش در برابر آسمان، لخت و عریان ایستاد، آماده بود در شب درازش بخوابد، آماده بود خوابهاى گوناگون ببیند، همچنان که آدمیزاد مىبیند.
روزگارى این درخت هم نهال بود: میوه بلوط ننویش بود. طبق برآورد آدمى، اکنون در چهارمین سده عمر به سر مىبُرد. تناورترین درختِ جنگل بود و تاجش از تاج درختهاى دیگر بلندتر بود. ملوانها در دریانوردى نشانه راهنمایش کرده بودند و قمرىهاىِ جنگل رویش آشیانه مىساختند. در پاییز پرندههاىِ کوچنده وسط برگهاى بُرنزیش خستگى درمىکردند و بعد سوىِ جنوب بال مىکشیدند. اما در زمستان شاخههایش لخت بود و تنها کلاغ سیاهها و زاغچهها از آن استفاده مىکردند؛ مىنشستند و از روزگارِ ناسازگار صحبت مىکردند و از اینکه در این زمستان غذا مشکل پیدا مىشد نک ونال مىکردند.
در عید میلاد مقدس بود که درخت بلوط خوابى دید که از تمام خوابهایى که دیده بود شیرینتر بود. بشنویم ببینیم چه دید :
درخت حس کرد که چیزى مقدس، اتفاقى با ابهت و در عینحال سرورآمیز دارد مىافتد. از هرطرف صداىِ زنگ ناقوسها را مىشنید. در خواب به جاى زمستان، زیباترین روز گرم تابستان را دید. شاخ و برگها رو کاکل بزرگش، سبز و شاداب گسترده بود، نیزههاى خورشید رو برگهایش در پیچ و تاب بود و بوىِ درختها و بتههاىِ گُلدار هوا را پُر کرده بود. پروانههاى رنگ وارنگ قایم باشک بازى مىکردند و حشرههاى یک روزه مىرقصیدند چنان که گفتى تمام عالم براى خوشى و شادمانى آنها آفریده شده بود. هرآنچه درخت در عمر درازش دیده و از سر گذرانده بود در نمایشى بىپایان پیش مىآمد و مىگذشت. سلحشورها را با بانوانشان دید؛ داشتند سواره به شکار مىرفتند رو کلاهشان پَر بود و در دستشان قوشهاى شکارى. و صداى پارس سگها و آواى بوق شکارچىها را شنید. بعد سربازهاى خارجى زیر شاخههایش اردو زدند؛ خیمههایشان را برپا کردند و آتشى گیرانیدند. آفتاب بر ساز و برگهاى رخشندهشان باز مىتابید؛ سربازها خوردند و نوشیدند و خواندند، پنداشتى زمانه و مملکت را فتح کرده بودند. دو
دلداده خجالتى از راه رسیدند و اسمشان را رو تنه درخت کندند؛ اولین کسانى بودند که چنین کردند اما دیگران هم پا جاى پایشان مىگذاشتند. یک وقتى جوانى سرخوش یک چنگ بادى را از یکى از شاخههاى بلوط آویخت. این امر سالها سال پیش از این اتفاق افتاده بود، اما در عالم خواب، چنگ بازهم از همانجا آویخته بود؛ و باد به لالوى ساز مىوزید و نغمهاى ساز مىکرد. قمرىهاى جنگل بغبغو مىکردند و فاخته سالى یکبار صداى کوکواش بلند مىشد که مىگفت: «بلوط قالب تهى کرده.» اما به فاخته نمىشد اعتماد کرد.
درخت حس کرد که انگار موج بزرگى از نیرو، از زندگى دارد به درونش راه مىیابد. مزه آگاهى از گرما و زندگى را در کوچکترین ریشهاش در عمق زمین تا بالاترین شاخه ریزش مىچشید. حس کرد نیرویش دارد زیاد مىشود، داشت هرلحظه بلندتر مىشد.
دلدادههاى پاى درخت بلوط
در این حال تاج بزرگش بس عظیم بود. در حالى که قد مىکشید، احساس نشاطش پرشورتر شد و چنان در آرزو آفتاب مىسوخت که مىخواست یکراست تا دلِ آن کره گرم زرین قد بکشد.
بلوط، در عالم خواب، به حدى بلند بالا شده بود که شاخههاى بالایىاش بر فراز ابرها بود؛ دسته پرندهها پایینِ ابرها پرواز مىکردند؛ حتى غوها هم نمىتوانستند رو کاکل بلوط پرواز کنند.
بارى، هر برگى چشمى شده بود که مىتوانست ببیند. با آنکه روز بود، تمام ستارهها چشمک مىزدند و بسیار روشن و شفاف به نظر مىآمدند و مثل چشم بچهها یا دلدادهها، که زیر درخت بلوط کهنسال دیدار مىکردند، از درخشندگى برق مىزدند.
چه لحظه شگفتآورى بود، لحظهاى سرشار از شور و شادى! با این حال، درخت در وسط تمام شادىهایش براى درختها و بتههایى که آن پایین بودند آرزویى کرد. آرزو کرد که آنها ــ همچنین گلها و گیاههاىِ کوچک ــ هم بتوانند مثل او، خود را تا دلِ آسمان بالا بکشند و طعم شادىهاى او را بچشند. درخت بلوطِ تناور مىخواست که آنها هم از شور و وجد آسمانىِ او سهمى ببرند. احساس مىکرد که اگر کسى در این خوابِ بسیار سرورانگیز شرکت نکند، شادمانى کامل نمىشود. این آرزو از ریشه به برگها راه یافت و به اندازه آرزوهاى آدمى پرقوت بود.
وقتى شاخ و برگهاى درخت رو به پایین برگشت، تاجش به اینسو و آنسو حرکت کرد. عطر خوش پیچک و بوىِ تند بنفشهها و پیچ امینالدوله را بویید و گمان کرد که صداىِ کوکوِ فاخته را مىشنود.
شاخههاى بالایى درختهاى دیگر جنگل هم رو به ابرها سرک کشیدند؛ آنها هم داشتند رشد مىکردند و خود را سوى آسمان مىکشیدند، سوى خورشید. بتهها و گلها هم از آنها پیروى کردند؛ بعضى از آنها خود را از بستر خاک رهانیده بودند و داشتند پرواز مىکردند. درختِ غوشه، مثل تیر آذرخش سفید، از کنار درخت بلوط گذشت. تمام جنگل داشت پرواز مىکرد طرفِ آسمان، حتى نىهاى قهوهاى رنگ مرداب هم در راه بودند. پرندهها هم از گیاهها پیروى مىکردند. ملخى رو برگ علف نشست و رو پاهاىِ عقب با بالهایش بازى کرد. سوسکها و زنبورها و دیگر حشرهها هم آمده بودند و جملگى در شور شادمانه درختِ بلوط کهنسال شرکت کردند.
درخت بلوط فریاد کرد: «پس گلهاى آبى رنگ کوچک برکه کجایند؟ سنبل سرخ کوهى و پامچال کوچولو چه شدند؟» بلوط کهنسال نمىخواست هیچ نبات و حیوانى از قلم بیفتد.
صداهاى آواز از اطرافش بلند شد: «اینجاییم، ما اینجاییم!»
«پس پیچکهاى تابستانِ پارسال و زنبقهاى دره تابستانِ پیرارسال کجایند؟ یاد سالى مىافتم که سیبهاى خودرو به زیبایى تمام شکوفه کردند. چهبسا زیبایىها را که بهراستى از تمام سالهاى عمرم به یاد مىآورم! کاش الان همه زنده بودند و مىتوانستند با ما باشند!»
صداى فریادها از مکانى بالاتر بلند شد: «هستیم، هستیم،» لابد آنها جلوتر به آن نقطه رفته بودند.
درخت بلوط کهنسال شادمانه گفت: «از این باشکوهتر نمىشود. تمام آشناهاى من اینجا جمعاند. چیزى از یاد نرفته. نه ریزترین گل و نه کوچکترین پرنده. چگونه چنین نشاطى میسر مىشود؟ در کجا چنین خوشبختى تصورپذیر است؟»
جمله صداها دم گرفتند: «در بهشت میسر مىشود.»
و درخت حس کرد که چنگِ ریشههایش دارد از خاک رها مىشود.
بلوط فریاد زد: «بله، بهترین کار همین است! حالا هیچ قید و بندى مرا در زمین نگه نمىدارد. دیگر مىتوانم به درون نورِ جاوید، شکوه ابدى پرواز کنم! و تمام چیزهایى که عزیزشان مىداشتم با مناند. هیچ کدام از یاد نرفتهاند، همه همراه مناند، همه!»
چنین بود خواب بلوط کهنسال؛ و در حالى که خواب مىدید، طوفانى عظیم بر پهنه دریا و خشکى وزید. خیزابها بر ساحل تاخت بُردند و به کرانهها خوردند و باد شاخ و برگ درخت بلوط کهنسال را به دندان گرفت. در همان دم که درخت خواب مىدید که در پرواز به سوى آسمان، ریشههایش تاب از دست داده، به چنگِ باد از زمین کنده شد و افتاد. عمرِ سیصد و شصت و پنج ساله بلوط اکنون مثل یک روز زندگىِ حشره یکروزه بود.
صبح عید میلاد دریا آرام شده و طوفان فرونشسته بود. ناقوسهاى کلیسا شادمانه مىزد و بالاى هر خانه، حتى کوچکترین و محقرترین کلبهها، نوار آبى رنگى از دود از دودکشها برمىخاست، مثل دودِ جشن شکرگزارى دُروید[1] . دریا لحظه به لحظه آرامتر
شد و دریانوردها بر عرشه کشتىهاىِ بزرگ، که شب پیش براثر طوفان سخت در فشار قرار گرفته بود، بیرقهاى رنگ و وارنگِ متصل به طنابِ بادبانها را برافراشتند تا روز مقدس را جشن بگیرند.
چند ملوان حیرتزده گفتند: «درخت بزرگه سر جایش نیست! همان بلوط کهنسالى که راهنماىِ ما مىشد! طوفان آن را از جا کنده. حالا از چه باید استفاده کرد؟ امکان ندارد چیزى جایش را بگیرد.»
و چنین بود خطابه یادبود بلوط کهنسال؛ کوتاه اما پُر معنى. درخت در ساحل پوشیده از برف دراز به دراز افتاده بود. از کشتى صداىِ آواز ملوانها مىآمد که سرود عید میلاد را در وصف فصل سرورانگیز مىخواندند، فصلى که در آن عیسى مسیح دنیا آمد تا بشر را نجات ببخشد و زندگى ابدى به ما ارزانى بدارد. دریانوردها قصه آن خواب را به آواز مىخواندند، خواب شیرینى که درخت بلوط کهنسال در شب عید میلاد دیده بود: در واپسین شب عمرش.
[1] . Druid عضو فرقهاى از کاهنان در فرانسه و بریتانیا و ایرلند باستان، که در افسانههاى سلتى در لباسپیامبرها و جادوگرها ظاهر مىشود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.