توضیحات
گزیدهای از کتاب، پناهگاهی در جنگل:
مرد جوان آیا مىدانى ترس یعنى چه؟ اوائلش چندان اذیت نمىشوى، خب وجود دارد، آنجاست، ولى تو فکر مىکنى که از شرّش خلاص خواهى شد. سپس تلاش مىکنى اصلا به آن فکر نکنى ولى ناگهان غافلگیرانه وجودت را فرا مىگیرد درست مثل گلولهاى که از کمینگاهى شلیک شود. بعدها تلاش مىکنى از خودت دورش کنى و فکر مىکنى از آن گریختهاى…
در آغاز کتاب، پناهگاهی در جنگل میخوانیم:
فهرست
یادداشت مترجم 5
منابع ترجمه داستانها : 6
سایر آثار همین نویسنده و مترجم : 7
بخش اول : داستانکها 9
بخش دوم : داستانهاى کوتاه 63
دلیل (گواتمالا) 65
شب وحشتناک (روسیه) 73
شام (لهستان) 87
جنگ (ایتالیا) 94
مغزها (استرالیا) 103
پناهگاهى در جنگل (آمریکا) 117
پنجه میمون (انگلستان) 131
پنجره تختهکوب (آمریکا) 154
دهان شیر (مجارستان) 164
بىگناهى (ایرلند) 205
بخش اول
داستانکها[1]
اشاره مترجم
داستانکها[2] که داستانهاى بسیار کوتاه[3] نیز نامیده مىشوند دهها سال است که در ایالات متحده آمریکا ژانر ادبى مستقلى را تشکیل داده و بسیار پرطرفدارند. کتابهاى چاپى و سایتهاى ویژه این نوع داستانکها از پرفروشترین و پرخوانندهترینها بوده و هستند علت این استقبال هم روشن است: خواننده عجول، شتابزده، خسته و بىحوصله آمریکایى ـ که تمامى اینها خصائص آمریکائیان متوسطالحالى است که تقریبآ تمامى ساعات روزشان در محل کار و رفتوآمد از منزل به محل کار سپرى مىشود ـ نه وقت مطالعه کتابهاى قطور رمان و داستان دارد و نه حوصله و انگیزهاش را، اینها را اهل فن و دانشگاهیان و منتقدان و مفسران ادبى مطبوعات تخصصى و امثال ذالک مىخوانند نه ـ همانطورى که در سطور فوق آمد ـ آمریکاییان متوسطالحال که اکثریت قریب به اتفاق جمعیت شهرى آمریکا را تشکیل مىدهند. داستانکهایى که در این بخش آمده از بین صدها داستان بسیار کوتاه ژانر وحشت و تعلیق[4] وفق محدودیتها و مقتضیات چاپ و نشر ادبیات داستانى در ایران انتخاب و ترجمه شدهاند و نویسندگان تمامى آنها آمریکایىاند و از آنجایى که نویسندگان اکثر این داستانکها، غیر از داستان «فاصله» و داستان «آن یک ساعت»، نویسندگان جوان و نه چندان معروف آمریکایى هستند در این مجموعه به زندگى و آثار آنان اشارهاى نشده است.
فاصله[5]
درباره نویسنده
مارک استرند (2014-1934) نویسنده، شاعر، مترجم، منتقد ادبى و استاد دانشگاه آمریکائى زاده کانادا، برنده جایزه شعر پولیتزر در سال 1999 و دهها جایزه ادبى معتبر ملى و بینالمللى در زمره مشاهیر و اعاظم ادبى قرن بیستم و بیستویکم ایالات متحده امریکاست. اشعار او در آنچنان سطحى از عمق و فرم و محتوى بوده که کنگره آمریکا در سال 1990 او را ملکالشعراى آمریکا اعلام کرد. استرند تدریس ادبیات انگلیسى و ادبیات تطبیقى را از سال 1965 در دانشگاه آیوا[6] آغاز و در دهها دانشگاه معتبر آمریکا به صورتى پیوسته ادامه داد و در سال 2014 در حالى که نهمین سال تدریساش را در دانشگاه کلمبیا[7] آغاز کرده بود چشم از جهان فرو بست. از جمله آثار شعرىاش مىتوان به :
ـ خواب با یک چشم باز[8] ، 1964
ـ دلائلى براى حرکت[9] ، 1968
ـ بندر تاریک[10] ، 1993
ـ داستان زندگىهاى ما[11] ، 1973
ـ تقریبآ نامرئى[12] ، 2012
و تعداد بىشمارى کتب نقد ادبى، نقد شعر، مجموعه اشعار، ترجمه ادبیات جهانى و غیره اشاره کرد.
انتشار داستان «فاصله» در سال 1985، علیرغم کوتاهى بسیارش، با توجه به محتواى روانشناختى آن و اینکه نویسنده آن اصولا داستاننویس نبوده بحثهاى بسیارى را در محافل ادبى و روانشناسى نیویورک برانگیخت. نویسنده یکى از مجلات روانشناسى نیویورک مجموعه این بحثها و اظهار نظرها را به اختصار چنین جمعبندى کرده است : «…بعضى مواقع “حماقت “در انسان در آنچنان سطحى است که حتى در حادترین شرایط زندگى نیز از “وسوسه” برى نیست و به جاى بکارگیرى عقل و خرد دستخوش وسوسه مىشود و درهمآمیختگى این دو معمولا نتیجهاى جز فاجعه بهبار نمىآورد.
* * *
زن زیبایى به قصد خودکشى روى لبه بام یکى از ساختمانهاى مسکونىِ بلند مرتبه شهر نیویورک ایستاده است. درست در لحظهاى که زن مىخواهد خودش را پرت کند مرد جوانى براى گرفتن حمام آفتاب وارد پشت بام مىشود. زن متعجب از این ورود بىموقع از لبه بام عقب مىکشد. مرد حدود 30 یا 35 سال دارد با موهاى بلوند، بدنى لاغر، میانه بالا و پاهایى باریک. مایوى مشکى رنگش در آفتاب تند چون لکهاى سیاه چشم را مىزند. کمتر از 10 قدم با لبه بام که زن رویش ایستاده فاصله دارد. زن به مرد خیره مىشود. وزش باد موهاى بلند و سیاه رنگ زن را روى صورتش مىریزد. زن موهایش را از روى صورتش کنار مىزند و با یک دست آنها را کنار سرش نگه مىدارد. بلوز سفید و دامن آبى کم رنگش با وزش باد موج برمىدارند ولى زن هیچ اعتنایى نمىکند. مرد متوجه مىشود زن پابرهنه است. یک جفت کفش پاشنه بلند زیر لبه بام، جایى که زن رویش ایستاده، رها شده است. زن صورتش را از مرد برمىگرداند. باد مجددآ مىوزد ولباس زن را چین مىاندازد. مرد آرزو مىکند کاش مىشد سریع جلو رفت و زن را پایین کشید. وزش باد لباس زن را دوباره به نوسان در مىآورد. مرد ناگهان فریاد مىزند :
ـ مىرویم با هم شام مىخوریم!
زن با نگاهى متعجب یک بار دیگر به مرد نگاه مىکند. نگاهش خیره و دندانهایش به هم فشرده است. مرد به دستهاى زن نگاه مىکند که دامنش را نگه داشتهاند تا از وزش باد محفوظ بماند. زن حلقه ازدواج به انگشت ندارد. مرد مجددآ داد مىزند :
ـ بیا برویم یک جایى بشینیم حرف بزنیم!
زن نفس عمیقى مىکشد و صورتش را برمىگرداند و دستهایش را بالا مىآورد و حالت پرش به خود مىگیرد. مرد فریاد مىزند :
نگاه کن! اصلا نباید از من بترسى!
مرد حولهاى را که در دست دارد روى شانههایش مىاندازد و آن را عین سارى[13] دور بدنش مىپیچاند و مىگوید :
ـ من خوب مىدانم، خیلى افسرده کننده است…
مرد خودش هم نمىفهمد چه چرت و پرتهایى دارد ردیف مىکند. اصلا مطمئن نیست زن به حرفهایش گوش مىدهد یا نه. زیبایى زن و اندام شکیلش که نوعى حالت اغوا کننده ودعوتآمیز در خود دارد به شدت وسوسهاش کرده و مرد اشتیاق شدیدى به نزدیک شدن به او در خود احساس مىکند. زن درست مثل اینکه قصد آن دارد تا اندکى مرد را امیدوار کند دستهایش را از حالت پرش پایین مىآورد و بدنش را کمى عقب مىکشد. مرد به حرف مىآید :
ـ مىگویم چکار مىکنیم! من با تو ازدواج مىکنم. بله فورآ با هم ازدواج مىکنیم بعدش هم مىرویم ایتالیا به شهر بولونیا[14] براى ماه
عسل. غذاهاى بسیار خوشمزه ایتالیایى مىخوریم. تمام روز را مىرویم گردش و شبها هم گراپا[15] مىخوریم. مىرویم دنیا را مىگردیم و همه کتابهایى را که قبلا وقت خواندنشان را نداشتهایم مىنشینیم با هم مىخوانیم.
زن نه مرد را نگاه کرد و نه از لبه بام پایین آمد. چشمهاى زن در فضاى دوردستِ مقابل، به ساختمانهاى صنعتى لانگ آیلند[16] و صف بىپایان ساختمانهاى مسکونى کوئینز خیره شده بود. چند تکه ابر در آسمان ظاهر شد. مرد لحظهاى چشمهایش را بست و فکر کرد دیگر چکار مىتواند بکند یا چه به هم ببافد تا زن را از خودکشى منصرف کند و هنگامى که آنها را گشود یک آن دید که بین پاهاى زن و لبه بام فاصله ایجاد شده، فاصلهاى که از آن پس تا ابد بین زن و این جهان امتداد مىیافت… فکر کرد لحظاتى که براى آخرین بار زن را مىدید چه لحظات دوستداشتنىاى بود و بعد دیگر نبود… رفته بود…
آخرین دیدار[17]
مىگویند جُثه آدمهاى بسترى در بیمارستان کوچکتر از آنى که هست به نظر مىرسد. حالا که دارم به این غریبه آشناىِ محتضر نگاه مىکنم مىبینم این حرف درست است. آهسته به تخت نزدیک مىشوم و این احساس به من دست مىدهد که گویا اشتباهآ به این اتاق آمدهام و به اتاق دیگرى باید مىرفتم. اصلا نمىشود شناختش. ریشش آنقدر بلند شده که من قبلا هرگز به این بلندى ندیده بودم. چشمان وادریده عسلى رنگش از حدقههاى صورت اسکلت مانندش بیرون زده و دستهاى استخوانىاش از آستینهاى سبز و سفید رنگ روپوش بیمارستانى همچون دو ترکه زمخت و گرهدار بیرون آمده است. او هرگز مرد قوى هیکلى نبوده ولى منظره تختى که او را در خود بلعیده است واقعآ آدم را هراسزده و نگران مىکند و البته این بیمارى سرطان است که او را این چنین ضعیف و خرد کرده است.
طبق معمول همیشگى با لفظ آشناى «هى تو» خطابش کردم. سرش را چرخاند و با چشمانى شیشهاى به من نگریست. آیا مرا به جا آورد؟ احتمالا نه! او را لخت و عور و در حالیکه فقط لباس زیر به تن داشته، خوابیده روى نیمکتى در پارک پیدا کرده و به اینجا آوردهاند. پزشکها مىگویند سرطان به مغزش زده، متاستاز زده به مغزش، بله متاستاز، دکترها اینطور مىگویند. دیگر چه چیزى مىتواند لخت و عور خوابیدنش را در پارک توجیه کند؟ و حالا علاوه بر اختلالات ذهنى و روانى ناشى از سرطان مغز، اثرات و عوارض جانبى داروهاى قوىاى که به او مىخورانند یا تزریق مىکنند آنچنان شدید است که حتى نمىتواند خودش را در آینه بشناسد چه مانده به دیگرى! بنابراین روى صندلى پلاستیکى که براى عیادتکنندگان گذاشتهاند مىنشینم و نگاهى به دور و اطراف مىاندازم. کاغذ دیوارىهاى آبى رنگ با طرح کف امواج دریا، لولهها و سیمها و دستگاههاى پزشکى متصل به تخت، پرده آبى رنگ حائل بین دو تخت اتاق و…
حرفى براى گفتن ندارم. همیشه همین طور بوده، حرفى براى گفتن به هم نداشتیم. درگذشته هراز گاه درباره وضع هوا یا وقایع تاریخى یا تکنولوژى و نظایر اینها چیزهایى به هم مىگفتیم. نه اینکه من درباره این چیزها اطلاعاتى داشته باشم، نه، این او بود که اطلاعات و معلومات زیادى درباره این موضوعها داشت. در موارد بسیار نادر که صحبتمان به مسائل و موضوعات شخصى کشیده مىشد باز هم لحن صحبتمان رسمى و غیر صمیمى بود.
مردى که در تخت کنارى بسترى است از پشت پرده خُرّه پرسروصدایى مىکشد. پرستارى را داخل بخش پیج مىکنند که به
دنبالش انعکاس صداى پاشنه کفشهاى زنانه روى کف سرد و صیقلى راهرو به گوش مىرسد.
من اینجا چکار مىکنم؟ براى چى آمدهام اینجا؟ وسوسه به جانم مىافتد که فورآ بیمارستان را ترک کنم و بگذارم بروم پى کارم و همه چیز را فراموش کنم.
سکوتى غیرقابل تحمل فضاى اتاق را به صورتى طاقت فرسا سنگین کرده بود تا اینکه بالاخره مرد تلاش کرد بدنش را روى تخت جا به جا کند و همین باعث حمله سرفه به او شد. با رضایت خاطر ناشى از حس همیارى از جا برخاستم و کمى آب توى لیوان پلى استیرن[18] ریختم. وقتى به او نزدیک شدم تا کمک کنم کمى آب بنوشد به یکباره رضایت خاطرم ناپدید شد چون دیدم دارد مایع غلیظ، تیرهرنگ و مشمئزکنندهاى را بالا مىآورد. هر طور که بود سریعآ بر حالت اشمئزاز و دلآشوبهام غلبه کردم و لیوان را روى لبهایش گذاشتم. رطوبت آب کمکش کرد سرفهاش آرام شود و بتواند حرف بزند. گفت: «هوووم… برف؟»
به تندى گفتم: «چى؟ برف؟ برف نمىبارد، برفى در کار نیست…» تعجب کردم که چه مىخواهد بگوید. تلاش کردم اولین خاطراتم را از او به یادآورم ذهنم را کاویدم شاید سرنخى درباره چیزى که گفت به دست آورم ولى فایدهاى نداشت و چیزى یادم نیامد. ما به اتفاق هم هرگز شاهد بارش برف نبودیم از خودم پرسیدم آیا به برف علاقه دارد؟ نمىدانم! حتى نمىدانم آهنگ مورد علاقهاش کدام است ولى دستکم یادم مىآید رنگ مورد علاقهاش آبیست. آیا رنگ مورد علاقه مرا مىداند؟ کارهاى مورد علاقهام چه؟ مىداند از ریاضیات متنفرم؟ یا آدم خودجوشى نیستم؟ اصلا مىداند من کى هستم؟ با درنظر گرفتن مجموعه خاطراتى که از او دارم هنوز نمىتوانم دقیقآ بگویم او چه طور آدمى بوده و کى بوده. بىتردید با قولهایى که مىداد و هرگز به آنها وفا نمىکرد، اعمال زشت و خشن و روابط نامشروعى که داشت و غیره و غیره به عنوان یک مرد ابدآ آدم قابل احترامى براى من نبود. این واقعیات، لیکن، نمىتوانست معرف همه ابعاد شخصیتش باشد. حالا آگاهم که چیزهاى دیگرى نیز وجود داشته و اینها همه حقایق نبوده و اینکه عدم وجود علاقه و صمیمیت بین ما تمامآ تقصیر او نبوده است.
در برابر همه این یادها و خاطرات سر سختانه مقاومت مىکنم و سر آخر به این نتیجه مىرسم که حالا دیگر خیلى دیر است و او بسیار با تأخیر دارد در زندگیم تجلى پیدا مىکند.
***
مدتى کنار تختش مىنشینم. هنوز به یاد ندارم چه مدت آنجا ماندم. بالاخره تصمیم گرفتم سادهترین کار ممکن را انجام دهم : صادق باشم! با صداى خفهاى درآمدم که: «… هرگز نمىدانستم چه باید به تو بگویم…»
کلمات به سختى بر زبانم جارى مىشد و پردهاى از اشک نگاهم را تار کرده و گلویم به سختى خشک شده بود. ناگهان احساس کردم دارد از بىحسىِ درخودماندگىاش خارج مىشود و حواسش را باز مىیابد. صورتش را به طرفم چرخاند. در چشمهایش مىخواندم که مرا به جا آورده است. گفت: «هیچ نترس…»
نمىدانم چرا این را گفت ولى حالتش طورى بود که گویى مىخواهد مرا در آغوش بکشد. آنقدر ضعیف بود که به سایهاى درمانده مىمانست. چرا تلاش مىکرد این چنین نسبت به من با احساس و با محبت جلوه کند؟ اینها همه به نظرم کاملا غیرعادى مىآمد چون در گذشته هرگز چنین نکرده بود. و حالا چرا؟ اگر شرایط اسفناکش را در نظر مىگرفتم در حقیقت این من بودم که مىبایست چنین به نظرش جلوه مىکردم نه او! چه باید مىگفتم؟ باید کتابى چاپ شود و در آن بنویسند که در چنین شرایطى آدم چه باید بگوید. گفتم: «در مدرسه درسم خوب است، خوب درس مىخوانم…» و شروع کردم درباره خوب درس خواندنم حرف زدن هر چند به خوبى مىدانستم که دارم چه کار مهمل و بىاثرى انجام مىدهم. فهمیدم امر غیرقابل اجتنابى را هى دارم عقب مىاندازم.
نفس عمیقى کشیدم و از جا برخاستم و آماده کارى شدم که براى انجامش به اینجا آمده بودم: خداحافظى!
بالاخره با قاطعیت گفتم: خداحافظ!
حالت نگاهش بلافاصله عوض شد و پاسخ داد: «نگو خداحافظ!» صدایش از خشم و ترس به رعشه افتاده بود. مسئله خیلى واضحى بود. خداحافظى براى او به هیچ عنوان کار سادهاى نبود خداحافظى صرفآ کار مرا ساده مىکرد.
کمى آرام شد. آهسته رویش خم شدم و در حالى که موهاى خاکسترىاش را روى پیشانى نوازش و مرتب مىکردم براى اولین و آخرین بار در زندگیم زیر گوشش زمزمه کردم: «دوستت دارم پدر…»
[1] . Flash Fictions
[2] . Flash Fictions
[3] . Very Short Stories
[4] . The Horor and Suspense
[5] . عنوان اصلى: (Space) اثر: مارک استرند Mark Strand(2014-1934) تاریخانتشار: 1985 م.
[6] . Iowa
[7] . Colombia
[8] . Sleeping With One Eye Open
[9] . Reasons For Moving
[10] . Dark Horbor
[11] . The Stories Of Our Lives
[12] . Almost Invisible
[13] . Sari لباس سنتى زنان هند. م
[14] . Bologna
[15] . Grappa احتمالا باید یک نوع مشروب باشد. م
[16] . Long Island , Queens از ناحیههاى تشکیلدهنده شهر نیویورک. م
[17] . عنوان اصلى: (Last Rights) اثر: میشل روهنر: (Michael Rohner)تاریخ انتشار :2008. م
[18] . Styrofoam Cup
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.