گزیده ای از متن کتاب “من پاتریک مودیانو هستم” نوشتۀ ” پاتریک مودیانو” ترجمۀ “نازنین عرب”
کتاب پیش رو، داستان زندگی پاتریک مودیانو به قلم خود اوست. داستان تنهاییهایش، سختیهای کودکیاش، مادری که کم گذاشت، پدری که رهایش کرد و سؤالهایی که برای همیشه بیجواب ماند.
این کتاب، خاطرات اوست. خاطرات تلخ و شیرینی از پاریس بعد از جنگ جهانی دوم، زندگیهای آشفتهی آدمها در اروپای جنگزدهی دههی پنجاه میلادی، دستوپا زدن برای زندگی کردن و نکردن، زندهماندن و نماندن، هویتداشتن و نداشتن؛ داستان جدال آدمهاست با سرنوشتهای از پیش تعیینشده و نشده. داستان کودکانی که میان این همه جدال بیپایان به دنیا آمدند و هیچکس به مشروعیت زندگیهای کودکانهشان فکر نکرد و خندههای کودکانهشان در هیاهوی زندگیهای عجیب و غریب بزرگترها گم و فراموش شد. داستان سالهایی که مثل برق و باد میگذرند و انسانی که هرگز نمیفهمد چه وقت کودکیاش تمام شد؟
و این قصهای از گذشته نیست. قصۀ امروز هزاران، شاید هم میلیونها کودکی است که در کنج سیاهخانهای به این دنیا میآیند. بعد هم در همین دنیا کم و فراموش میشوند، بدون خنده کودکانهای، بدون گریهای و حتی بدون فریادی. یکی از آنها شاید روزی قلم به دست گیرد و برایمان بنویسد از روزهای کودکیهای ناتمام در محلههای شهری پرهیاهو.
امید که هیچ کودکی از مهر مادری و آغوش پدری محروم نماند.
نازنین عرب
تروندهایم، اردیبهشت 1395
من روز سیام ژوئیهی سال ۱۹۴۵ در بولونی _ بیانکور[1] بهدنیا آمدم. شمارهی ۱۱ خیابان مارگریت[2]، از پدری یهودی و مادری فلاماند که در سالهای اشغال پاریس باهم آشنا شده بودند. میدانم پدرم یهودی بود؛ ولی نمیدانم یهودیبودن برای او دقیقاً چه مفهومی داشت. درهرصورت آن روزها روی کارتهای شناسایی، اینکه یهودی هستی یا نه، نوشته میشد. سالهای پرتنشی مانند سالهای اشغال پاریس، ملاقاتهای عجیب و غریبی را رقم میزنند؛ مثل ملاقات پدر و مادر من. بههرحال، من خودم را هیچوقت فرزندی مشروع یا وارث حقیقی آن دو حس نکردم. مادرم در سال ۱۹۱۸ در شهر آنور[3] بهدنیا آمد. کودکیاش در خانهای در حومهی شهر آنور بین دهکدههای کیِل و هوبوکِن گذشت. پدرش کارگری ساده بود که سالیان بعد به سِمت دستیار مهندس نقشهبرداری ارتقا پیدا کرد. پدربزرگ مادریاش لویی بوگائر، کارگر بارانداز بود. او مدل مجسمهی کارگر بارانداز، ساختهی کنستانتن مونیه[4] است که امروزه نیز همچنان پابرجا روبهروی شهرداری آنور دیده مىشود. من دفترچهی حسابرسی سال ۱۹۱۸ او را پیش خود نگه داشتهام. در این دفترچه نام تمام کشتىهایی که بارشان را تخلیه کرده بود، یادداشت کرده بود: میشیگان، الیزابت ویل، سانتا آنا. او در سن شصتوپنجسالگی حین کار کشته شد. از بلندی سقوط کرد.
نام مادرم در دفتر شهرداری فوسون روژ[5] ثبت شده است. در نوجوانی روزها در شرکت گاز کار میکند و شبها در کلاسهای هنر دراماتیک شرکت میکند. در سال ۱۹۳۸ سینماگر و تهیهکنندهای به نام یان واندرهدن[6] او را برای بازی در نقشهای کمدی به زبان فلاماند استخدام میکند. در فاصلهی سالهای ۱۹۳۸ تا ۱۹۴۱ مادرم در چهار فیلم ایفای نقش میکند و دختر برگزیدهی نشریات سالنهای تئاتر آنور و بروکسل میشود. بین آنهمه رقصنده و هنرمندی که آن روزها دوروبر مادرم بودند، تعداد زیادی پناهندهی آلمانی هم حضور داشتهاند. مادرم در خانهی کوچکی در خیابان هورن اشترات با دو دوست دیگرش زندگی میکرد. یکی از آنها به نام ژوپی فان آلن رقاص بوده و دیگری لئون لمان منشی و همهکارهیِ همجنسگرای ثروتمندی است به نام بارون ژان ال. لئون در می سال ۱۹۴۰ در یک بمباران در اوستند کشته میشود. همان روزها بهترین دوست مادرم دکوراتوری بوده به نام لون لانداو[7]. آن دو یکدیگر را دوباره در سال ۱۹۴۲ در بروکسل پیدا میکنند. لون لانداو نیز مثل همهی یهودیان ستاره زردرنگی به بازو داشت.
من همهی تلاش خود را میکنم تا در روایتم سیر زمانی اتفاقات را رعایت کنم. درحقیقت بهجز این، هیچ چارچوب دیگری در اختیار ندارم. مادرم در سال ۱۹۴۰ بعد از اشغال بلژیک، در بروکسل زندگی میکند و با شخصی به نام جرج نیل نامزد است. جرج نیلِ بیستویکساله مدیر هتلی به نام هتل کانتربوری است. رستوران این هتل کموبیش در اختیار کامل افسران اسکادران تبلیغاتی اشتافل قرار دارد . مادرم هم در همان هتل زندگی میکند. حتماً همان موقع اشخاص زیادی را هم ملاقات کرده که من هیچ دربارهی آنها نمیدانم. فقط میدانم که مادرم آن روزها در برنامههای رادیویی به زبان فلاماند اجرا داشت و همزمان قراردادی هم با تئاتر دوگان[8] بسته بود. او در ژوئن سال ۱۹۴۱ برای کارمندان فلاماندزبان مؤسسهی تود در بندرهای آتلانتیک و مانش نمایش اجرا میکند؛ بعدازآن هم در شمال و در شهر هازهبروک[9] برای هوانوردان آلمانی.
مادرم دختر زیبایی بود با قلبی از سنگ. نامزد مادرم آن روزها سگی به او هدیه کرده بود. مادرم درست از آن سگ مراقبت نمیکرد و سگش را همیشه به دیگران میسپرد، درست همان کاری که سالها بعد با من کرد. سگ مادرم یک روز از پنجرهی آپارتمان بیرون پرید و درحقیقت اینطوری خودکشی کرد. مادرم در دو یا سه عکس با سگش دیده میشود. من در اینجا باید اعتراف کنم که آن سگ خیلی مرا تحت تأثیر قرار میدهد. حس میکنم من و آن سگ خیلی به هم نزدیک هستیم.
پدر و مادر جرج نیل، نامزد مادرم که هتلداران ثروتمندی در بروکسل بودند، دوست نداشتند پسرشان با مادرم ازدواج کند. مادرم هم تصمیم میگیرد بلژیک را ترک کند. دوستان آلمانی مادرم او را قانع میکنند تا به یک مدرسهی سینمایی در برلین برود؛ ولی یک افسر جوان اشتافل که مادرم با او در هتل کانتربوری آشنا شده، مانع میشود مادرم چنین اشتباه بزرگی مرتکب شود. او مادرم را به دفتر سینمایی کونتیننتال،[10] به مدیریت شخصی به نام آلفرد گرِوَن معرفی میکند و مادر به پاریس میرود.
مادرم در ژوئن سال ۱۹۴۲ به پاریس میرسد. گرون او را برای تست بازیگری به چندین استودیو در بیانکور میفرستد؛ ولی نتیجهای حاصل نمیشود و او در کونتیننتال در بخش دوبلاژ مشغول میشود. کارش این است که برای فیلمهای فرانسوی تولید همین کمپانی زیرنویس هلندی تهیه کند. مادر در این کمپانی دوستی هم دارد؛ یکی از دستیاران گرون به نام اورل بیشوف.
مادرم در پاریس اتاقی اجاره میکند؛ در آپارتمانی به شمارهی ۱۵، کانال دوکونتی. آپارتمان در اجارهی فردی عتیقهفروش و اهل بروکسل و دوستش ژان دو ب. است . نوجوان که بودم این ژان دو ب. را تصور میکردم که در قعر قصری، جایی در استان پوآتو[11] با مادر و خواهرانش زندگی میکند و نامههای رمزی با حروف عجیب و غریب برای کوکتو[12] مینویسد. مادرم ازطریق ژان دو ب. با جوانی آلمانی به نام کلاوس ولنتینر آشنا میشود که خود را از چشم سرویس اداری مخفی نگه داشته است. او در آتلیهای واقع در کانال ولتر زندگی میکند و در اوقات فراغتش آخرین رمانهای اولین وو[13] را میخواند. او را بعدها به جبههی روسیه اعزام میکنند و همان جا کشته میشود.
افراد زیادی به آپارتمان کانال دو کونتی رفتوآمد میکنند. من چند نفرشان را شناسایی کردم: یک جوان روسی به نام جرج اسماعیلیف که به بیماری سل مبتلا بود؛ ولی همیشه، حتی در زمستانهای سرد و یخبندان دوران اشغال، بدون کت بیرون میرفت؛ یک یونانی، کریستوس بِلوس که گویا قصد فرار داشته، ولی از کشتی باری که بهسمت آمریکا میرفته، جا مانده بود. ظاهراً در آمریکا دوستی داشته که منتظرش بوده است. یک دختر هم بود؛ دختری جوان تقریباً همسنوسال مادرم به نام ژونوییِو وودوآیه. از همهی آن افراد فقط نامهایشان باقی مانده است. اولین خانوادهی فرانسوی و بورژوآیی که مادرم به منزلشان دعوت میشود، خانوادهی همین ژونوییو وودوآیه است؛ منزل پدرش به نام ژان لویی وودوآیه. ژونوییو زنی به نام آرلتی را به مادرم معرفی میکند که در همسایگی آپارتمان شمارهی ۱۵، کانال دو کونتی زندگی میکند. آرلتی تا مدتی از مادرم حمایت میکند.
امیدوارم همهی این افراد و آنهایی که بعدها نامشان را خواهم آورد، مرا ببخشند. من مثل سگی هستم که وانمود میکند شجرهنامه دارد. درحقیقت پدر و مادر من به هیچ طبقهی اجتماعی خاصی تعلق نداشتند. همه چیز دربارهی آن دو آنقدر بههمریخته و نامطمئن است که من باید بسیار تلاش کنم تا ردی از آنها در این شن روان پیدا کنم. درست مثل این است که یک فرم اداری ناخوانا با حروفی نیمهپاکشده را به شما بدهند و شما تلاش کنید آن فرم را پر کنید.
پدرم در سال 1912 در پاریس متولد شد. در خانهای واقع در میدان پِترل حد فاصل محلههای نهم و دهم پاریس. پدرش اهل سالونیک بود. خانوادهی پدریاش یهودی و اهل توسکان در امپراتوری عثمانی بودند. عموزادگانی در لندن، اسکندریه، میلان و بوداپست داشت. چهار نفر از عموزادههای پدرم: کارلو، گراتزیا، جاکومو و همسرش ماری را در سپتامبر ۱۹۴۳ ارتش اساس در دریاچهی ماژور در آرونای ایتالیا میکشند. پدربزرگم در کودکی سالونیک را ترک کرده و به اسکندریه رفته بود و بعد از چند سال به ونزوئلا مهاجرت کرده بود. فکر میکنم از ریشهاش و همینطور خانوادهاش بریده بود. او ابتدا به تجارت مروارید در جزیرهی مارگاریتا پرداخت و بعدازآن هم بازاری در کاراکاس راه انداخت. بعدها در سال ۱۹۰۳ از ونزوئلا به فرانسه آمد. در پاریس مغازهی عتیقهفروشی داشت به نشانی شمارهی ۵، خیابان شاتودَن و در مغازهاش آثار هنری چین و ژاپن را میفروخت. او پاسپورت اسپانیایی داشت و تا زمان مرگ، نامش در کنسولگری اسپانیا در پاریس ثبت بود. این در حالی است که اجدادش با عنوان «پروندهی توسکان» تحت حمایت کنسولگری فرانسه و انگلیس و بعدازآن هم اتریش قرار داشتند. من چندین پاسپورت او را نگه داشتهام. یکی از پاسپورتهایش در کنسولگری اسپانیا در اسکندریه صادر شده است. یک برگهی گواهی هم هست که در کاراکاس و در سال ۱۸۹۴ صادر شده و نشان میدهد که عضو انجمن حمایت از حیوانات بوده است. مادربزرگم، مادر پدرم، در استان پادکاله در فرانسه بهدنیا آمد. پدرش در سال ۱۹۱۶ در دهکدهای در ناتینگهام زندگی میکرد. مادربزرگم بعد از ازدواج ملیت اسپانیایی گرفت.
پدرم پدرش را در سن چهارسالگی از دست میدهد. کودکیاش در پاریس دهم و در شهرک اوتویل میگذرد. به مدرسهی راهنمایی شاپتال میرود و در همان جا ساکن میشود. او حتی شنبه و یکشنبهها را هم در مدرسهی شبانهروزی میگذرانده است. خودش برایم گفته بود که در خوابگاه مدرسه، صدای موزیک شهربازی بلوار باتینیول را میشنیده است. پدرم هیچوقت دیپلمش را نمیگیرد. درحقیقت او را در نوجوانی به حال خود رها میکنند و جوانیاش هم در همین وضعیت میگذرد. او از شانزدهسالگی با دوستانش پایش به هتل بویی لافایت، بارهای محلهی مونمارتر و کاده و لونا پارک باز میشود.
نامش آلبرتو است؛ ولی او را «آلدو» صدا میکنند. در هجدهسالگی قاچاق بنزین میکند؛ بنزین انبار گمرک پاریس. دزدکی وارد آنجا میشود. در نوزدهسالگی با اعتمادبهنفس کامل از رئیس بانک سنفال میخواهد تا او را در فعالیتهای اقتصادیاش حمایت کند و او هم قبول میکند؛ ولی تجارتش بهخوبی پیش نمیرود. چون پدرم هنوز به سن قانونی نرسیده، پای سازمانهای قضایی به ماجرا باز میشود. در بیستوچهارسالگی ساکن اتاقی به نشانی شمارهی ۳۳، خیابان مونتَنی است. همان روزها بنابر مدارکی که من در دست دارم، غالباً به لوزان سفر میکرده و با شرکتی به نام براویسکو التیدی[14] کار میکرده است. مادر او در سال ۱۹۳۷ در پانسیون خانوادگی واقع در خیابان رکوپین از دنیا میرود. پدرم سالها پیش از مرگ مادرش، با برادرش رالف در همین پانسیون زندگی کرده بود. او بعد از آپارتمان خیابان مونتنی، مدتی اتاقی در هتل ترمینوس داشته که نزدیک ایستگاه قطار گار سنلازار است. ظاهراً بعد از مدتی بدون اینکه اجارهی اتاق را پرداخت کند، آنجا را ترک میکند. درست پیش از آغاز جنگ هم یک بوتیک عطر و جورابفروشی را به نشانی شمارهی ۷۱، بلوار مالزرب[15] میگردانده است. در همین دوره احتمالاً در آپارتمانی در خیابان فردریک باستیا در پاریس هشتم زندگی میکرده است.
جنگ شروع میشود درحالیکه او هیچ ندارد و تا اینجا هم به هر راه ممکن چنگ انداخته تا زندگیاش را بگذراند. در سال ۱۹۴۰، نامههایش به نشانی هتل ویکتور امانوئل سه، شمارهی ۲۴ خیابان پونتیو ارسال میشوند. در نامه دیگری که در سال ۱۹۴۰ از شهر آنگولم برای برادرش رالف فرستاده نوشته است که به هنگ توپخانهی پادگان آنگولم پیوسته و در همان نامه به وامی اشاره میکند که از یک مؤسسهی رهنی برای مدتی طولانی گرفتهاند. در نامهی دیگری هم درخواست دارد تا مجلهی نفت را برایش به آنگولم بفرستند. در فاصلهی سالهای ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۹ در زمینهی نفت با شخصی به نام انریکز همکاری تجاری میکند؛ شرکت رویالیو نفت رومانی.
اتفاقات عجیب و غریب ژوئن سال ۱۹۴۰ او را درحالیکه هنوز در پادگان آنگولم است، غافلگیر میکند. او با خیل زندانیان همراه نمیشود. آلمانیها هم بعد از امضای آتشبس به آنگولم میرسند. او به سابل دولون فرار میکند و تا سپتامبر همان جا میماند و یکی از دوستان قدیمیاش را به نام هانری لاگروآرا همان جا دوباره پیدا میکند. هانری با دو دختر دوست است: یکی به نام سوزان و دیگری به نام ژیزل هولریش که در کابارهی تابارَن رقاص است.
پدرم وقتی به پاریس برمیگردد، یهودیبودنش را اعلام نمیکند. آن زمان برادرش رالف با دختری اهل جزیرهی موریس دوست است که پاسپورت انگلیسی دارد. پدرم با آنها همخانه میشود در آپارتمانی به نشانی شمارهی ۵، خیابان سوسه که در نزدیکی مقر گشتاپو قرار دارد. دوستدختر رالف ازآنجاکه پاسپورت انگلیسی دارد، باید خود را هر هفته به ادارهی پلیس معرفی کند. بعدها دخترک در بوزانسون و بعد در ویتل به جرم انگلیسیبودن بازداشت میشود و ماهها در بازداشت میماند. پدرم همان روزها با دختری یهودی اهل آلمان به نام هلا ه. دوست است که قبلاً در برلین دوستدختر بیلی ویلدر بوده است. آن دو باهم شبی در فوریهی سال ۱۹۴۲ در رستورانی در خیابان مارینیان حین بازرسی برگههای هویت دستگیر میشوند. آن روزها گشت بررسی هویت اشخاص بیشتر شده بود؛ چراکه قانونی به تصویب نمایندگان رسیده بود که رفتآمد یهودیان را بعد از ساعت هشت شب در معابر و مکانهای عمومی ممنوع میکرد. آن دو را بهاجبار بههمراه بازرسان برای بررسیهای بیشتر با ماشین پلیس به ادارهی پلیس خیابان گرِفول نزد کمیسر شوبلن میبرند. پدرم را از دوستدخترش جدا میکنند. درست وقتیکه میخواستند او را به بازداشتگاه ببرند، چراغ زماندار راهرو خاموش میشود و او موقعیتی برای فرار پیدا میکند. فردای آن روز هلا ه. از بازداشت آزاد میشود. شک ندارم که پدرم با کمک یکی از دوستانش ترتیب آزادی او را میدهد؛ ولی کدام دوست؟ این سؤال را بارها از خودم پرسیدهام. پدرم آن شب بعدازاینکه فرار میکند، زیر پلههای ساختمانی خود را پنهان میکند، ساختمانی در خیابان ماتورن و بدون اینکه سرایدار متوجه شود، شب را همان جا میگذراند. ازآنجاکه شبها حکومت نظامی است، صبح روز بعد به آپارتمان شمارهی ۵ خیابان سوسه برمیگردد و اندکی بعد همراه برادرش و آن دختر موریسی در هتلی پناه میگیرد: هتل آلسیون دو برتوی[16]. مدیر این هتل، مادر یکی از دوستانشان است. مدتی بعد از این حادثه با هلا ه. در آپارتمانی مبله واقع در میدان ویلارِ دو ژوآیوز[17] و بعدازآن هم در هتل مارونیه خیابان شازل زندگی میکنند.
بین همهی افرادی که پدرم آن روزها با آنها نشست و برخاست داشت، افرادی را که توانستم شناسایی کنم عبارتاند از: هانری لاگروآ، ساشا گوردین، فردی مک اِووی و یک استرالیایی قهرمان سورتمهسواری و ورزشهای زمستانی و رانندهی ماشینهای مسابقه که بعدها، بعد از پایان جنگ، با پدرم دفتری در شانزهلیزه باز میکنند. من سر در نیاوردم که کارشان در آن دفتر بالاخره چه بود. علاوهبراینها افراد دیگری هم بودند: یکی به نام ژان کوپورینده ساکن شمارهی ۱۹، خیابان لاپمپ، گزا پِلمُون، تودی ورنر که به نام خانم سائوک معروف بوده و دوستش هسین معروفبه لیسلوت و کیسا کوپرین که دختر نویسندهی روسی، کوپرین[18] است. همین کیسا کوپرین در چندین فیلم بازی کرده و همینطور در تئاتری از روژه ویتراک به نام دوشیزگان دریا. فلوری فرانکن معروفبه ناردو هم بود که پدرم فِلو صدایش میکرد. او دختر یک نقاش هلندی بود که کودکی و نوجوانیاش را در تونس گذرانده و بعدها به پاریس آمده بود و در محلهی مونپارناس هم زیاد رفتوآمد داشت. او در سال ۱۹۳۸ پایش به ماجرایی جنایی کشیده میشود و پیامد آن ماجرا، مدتی را در دارالتأدیب میگذراند. فلو در سال ۱۹۴۰ با هنرپیشهی ژاپنی سهسو هایاکاوا ازدواج میکند. در طول مدت اشغال پاریس، فلو با شخصی به نام دیتا پارلو هنرپیشهی نقش اول فیلم آتلانت و دوستپسرش دکتر فوش رابطهی عمیق دوستانه دارد. دکتر فوش از گردانندگان «اُتو» است. اتو یکی از دفاتر خرید بزرگ بازارسیاه به نشانی شمارهی ۶، خیابان آدولف ایوون پاریس شانزدهم بوده است.
این تقریباً دنیایی است که پدرم در آن بزرگ شد. دنیایی نامشروع؟! دنیایی متعالی؟! در اینجا لازم میدانم از یک دختر روس هم صحبت کنم، پیش از آنکه ردش در این آشفتهبازار گم شود. دختری به نام گالینا که با پدرم دوست و به گای اورلوف معروف بود. این دختر وقتی خیلی جوان بوده به آمریکا مهاجرت میکند. او در بیستسالگی در فلوریدا رقصنده بود و همان جا با مردی مؤدب و موقهوهای و بسیار احساساتی ملاقات میکند که بعدها معشوقهاش میشود؛ شخصی به نام لوکی لوچیانو. بعد از بازگشت به پاریس، به حرفهی مدلینگ روی میآورد و مدل میشود و برای بهدستآوردن ملیت فرانسوی تن به ازدواج میدهد. او در ابتدای اشغال با مردی اهل شیلی زندگی میکرده، مردی به نام پدرو ازاگیر که منشی سفارت بود. بعدازآن هم مدتی بهتنهایی در هتل شاتو بریان در خیابان سیرک ساکن میشود. پدرم غالباً همین جا به ملاقاتش میآمد. چندماه بعد از تولد من همین گالینا یک خرس عروسکی به من هدیه داد و من آن خرس را تا مدتها داشتم. برایم حکم یک طلسم داشت، تنها یادگار از مادری گمشده. گالینا دوازدهم فوریه سال ۱۹۴۸ در سن سیوچهارسالگی خودکشی کرد و در گورستان سنت ژونویو دِبوآ به خاک سپرده شد.
بهمرور که این اسامی را فهرست میکنم، حس عجیبی به من دست میدهد؛ گویی در پادگانی خالی این اسامی را فریاد میزنم. سرم گیج میرود و نفسهایم تنگ میشود. چه آدمهای عجیبی! چه دورهی عجیبی! پدر و مادر من درست در همین دوره یکدیگر را ملاقات میکنند. بین همهی آن آدمهایی که به هم شبیه بودند. مثل دو پروانهی ازدسترفته و مدهوش میان شهری بدون نگاه، شهر بدون نگاه[19]. درعینحال هیچ کاری از من ساخته نیست. این خاک سرشت من است. شاید هم کود خاک سرشت من. من از اینجا میآیم. آنچه از زندگی آن دو بهدست آوردم، همه را از مادرم شنیدم. او نیز خیلی از جزئیات زندگی پدرم را از یاد برده بود. همان جهان تیرهوتاری که پدرم در آن بزرگ شد و او را بهاجبار به فعالیت در بازارسیاه کشانید. مادرم تقریباً از همهی جزئیات زندگی پدرم با بیتفاوتی گذشت و او بدینسان تمام رازهایش را با خود دفن کرد.
آن دو یکدیگر را شبی در اکتبر سال ۱۹۴۲ در منزل شخصی به نام تودی ورنر، معروف به خانم سائوک به نشانی شمارهی ۲۸، خیابان شفر، پاریس شانزدهم ملاقات کردند. پدرم آن روزها از کارت شناسایی دوستش به نام هانری لاگروآ استفاده میکرد. بچه که بودم روی در شیشهای سرایداری ساختمانی که در آن زندگی میکردیم، اسم هانری لاگروآ را دیده بودم. از زمان اشغال، این نام روی در شیشهای سرایداری بود و نشان میداد شخصی به این نام مستأجر آپارتمانی به شمارهی ۱۵، کانال دو کونتی است. آپارتمانی در طبقهی چهارم. روزی از سرایدارمان پرسیدم: «هانری لاگروآ کیست؟» جواب داد: «پدرت».
از اینکه پدرم اسم دیگری داشت، تعجب کرده بودم. بعدها فهمیدم که او در آن دوره چندین و چند نام دیگر هم داشته. حتی پس از جنگ هم اطرافیانش با اسامی مختلفی او را میشناختند. بههرحال این اسامی روزی بعد از مرگ بالاخره از آدمها جدا میشوند و در خاطر ما به ستارههایی تبدیل میشوند که از دور چشمک میزنند.
پدرم ازطریق مادرم با شخصی به نام ژان دو ب و دوستانش آشنا میشود. از نظر آنها، پدرم یک لاتینی تبار مرموز است و با مهربانی، به مادرم توصیه میکنند به پدرم اعتماد نکند. مادرم هم همهی اینها را برای پدرم تعریف میکند. او میخندد و میگوید دفعهی بعد که آنها را ببیند، از این هم مرموزتر خواهد بود و سعی میکند بیشتر آنها را بترساند.
او اهل آمریکای جنوبی نبود؛ ولی وقتی هیچ هویت قانونی نداشت، چه اهمیتی داشت که چه بهنظر برسد؟! او مجبور بود از بازارسیاه پول در بیاورد.
پدرم همیشه با مادرم جلوی یک داروخانه قرار میگذاشت. از همان داروخانهها که آن روزها از چندین و چند راهرو و آسانسور به پاساژ و گالری لیدو میرسید. پدرم همیشه همراه چند نفر دیگر بود که من هیچ وقت نفهمیدم چه کسانی بودند؛ ولی میدانم که پدرم بهطور خاص با یک «دفترخرید» در ارتباط بود. دفتری به نشانی شمارهی ۵۳، خیابان اوش. دفتر متعلق به دو برادر اهل ارمنستان بود.او قبل از جنگ با آنها آشنا شده بود. دو برادر به نامهای الکساندر و ایوان اس. پدرم معاملات زیادی با آن دو انجام داده بود. یکی از آنها معاملهی چندین کامیون با بار بلبرینگهای قدیمی انبار کارخانهی اس کا اف بود. این محمولهی خاص مدتها بیاستفاده باقی ماند و بلبرینگها در انبارهای اسکلهی سن اوآن زنگ زدند. خیلی اتفاقی در تحقیقاتم به اسامی کسانی برخورد کردم که در دفتر شمارهی ۵۳، خیابان اوش کار میکردند: بارون ولف، دانته وانوچی، دکتر پَت و شخصی به نام آلبرتو. این آخری یکی از اسامی مستعار پدرم بود و من از خودم میپرسم نکند این آلبرتو پدرم باشد. در همین دفتر، پدرم با آندره گابیسون آشنا میشود. ظاهراً خیلی هم از این آندره برای مادرم تعریف میکرده. او رئیس این دفتر است. من یک فهرست اسامی در اختیار دارم که سرویسهای جاسوسی آلمانی تهیه کردهاند و در آن نام این آندره گابیسون بهچشم میخورد: «گابیسون (آندره). ملیت ایتالیایی. متولد ۱۹۰۷. بازرگان. شمارهی پاسپورت: ۱۳۷۵۵، صادره از پاریس. به تاریخ ۱۸/۱۱/۱۹۴۲ از او در مقام بازرگانی اهل کشور تونس یاد شده است. از سال ۱۹۴۰ با شخصی به نام ریشیر شریک شده است (دفتر خرید، شمارهی ۵۳، خیابان اوش). در سال ۱۹۴۲ از شهر سن سباستین با ریشیر در ارتباط بوده. گابیسون در آوریل سال ۱۹۴۴
[1]. Boulogne-Billancourt
[2]. Allée Marguerite
[3]. Anvers
[4]. Constantin Meunier
[5]. Faucons Rouge
[6]. Jan Vanderheyden
[7]. Lon Landau
[8]. De Gand
[9]. Hazebrouck
[10]. Continental
[11]. Poitou
[12].Jean Cocteau : شاعر، نقاش، فیلمساز، نمایشنامهنویس و کارگردان فرانسوی بود.م
[13]. Evelyn wough : ازجمله نویسندگان و داستانپردازان انگلیسی است که در سال ۱۹۰۳ متولد گردید و در سال ۱۹۶۶ درگذشت.
[14]. Bravisco Ltd
[15]. Malesherbes
[16]. Alcyon de Breteuil
[17]. Villaret-de-Joyeuse
[18]. نویسنده، خلبان، کاشف و ماجراجوی روس بود. او داستانهای کوتاه در سبکهای طبیعتگرایی و واقعگرایی مینوشت. _ و.
[19]. Die Stadt ohne Blick
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.