کتاب روایت نوشتۀ بزرگ علوی
گزیده ای از کتاب روایت
برخى گويند: يك قصه عشقى بيش نيست.ديگران آن را يك رساله حزبى شمارند. هركسى از ظن خود شد يار من. شايسته بود اگر عين نوار را روى كاغذ مىآوردم، بىكوچكترين دخالتى از جانب كاتب. عيب كار اين بود كه «قهرمان» هويت خود را، آنچنان كه هست، آن طورى كه در عالم واقع وجود دارد، نشناسانده است. خودش آنقدر فروتن است كه نمىخواهد دليرى و از خود گذشتگىاش آشكار شود. به علاوه وجود او معجونى است از ترس و بىباكى و زورآزمائى، خشم و پوزخند و ننگ و غرور. آنجائى كه بايد سربلند باشد خود را شرمنده مىنماياند. كاتب استنباطات خود را از اين جرثومه بيان مىكند.
در آغاز کتاب روایت می خوانیم
آنچه از نظر خوانندگان مىگذرد نه قصه است و نه رمان، هيچگونه حادثه غريب و عجيبى كه در دوران خاصى براى همه ما رخ نداده باشد در آن وجود ندارد. حكايت نيست، روايت است. سرگذشت نيست، تاريخچه دورانى است كه از روى نوارى دربرگيرنده رويدادهاى زندگى انسانى رنج كشيده نقل شده است.
برخى گويند: يك قصه عشقى بيش نيست.ديگران آن را يك رساله حزبى شمارند. هركسى از ظن خود شد يار من. شايسته بود اگر عين نوار را روى كاغذ مىآوردم، بىكوچكترين دخالتى از جانب كاتب. عيب كار اين بود كه «قهرمان» هويت خود را، آنچنان كه هست، آن طورى كه در عالم واقع وجود دارد، نشناسانده است. خودش آنقدر فروتن است كه نمىخواهد دليرى و از خود گذشتگىاش آشكار شود. به علاوه وجود او معجونى است از ترس و بىباكى و زورآزمائى، خشم و پوزخند و ننگ و غرور. آنجائى كه بايد سربلند باشد خود را شرمنده مىنماياند. كاتب استنباطات خود را از اين جرثومه بيان مىكند.
فرود آدمى است با تمام خواص انسانى: دلسوز و سنگدل، بلندپرواز و كنارهجو، آرام و آشوبگر، حيلهگر و صادق بادهها صفات متضاد كه در هستى هر موجود زندهاى جا گرفتهاند و در لحظههاى گوناگون برحسب اقتضاى حوادث خواهى نخواهى بروز مىكنند و سرنوشت آدمى را به سوئى مىكشانند.
تمام زندگى او تلاشى است به منظور رهائى از چنگ سرنوشت و اين يك امر دشوارى بود كه زورش به آن نرسيد. اسم او را فرود گذاشتهام، همه كس ــاقلا دستاندركاران مىدانند ــ كه اين يك نام واقعى نيست. كافى است كه اسم درست او را فاش كنم و همه تر و چسب هوار خواهند كشيد: اين آدمى كه تو توصيف كردهاى همان كسى نيست كه ما با سرگذشت او آشنا هستيم. در شرح زندگى كه روى نوار ضبط شده است راز درونىاش را براى دوستى گشوده، شايد خوش نداشته باشد همه كس از آن باخبر شود.
چرا كاتب او را فرود ناميده است؟ خودش هم نمىداند. شايد نادانسته اشاره به قهرمان داستانى است كه قصد داشت به كينتوزى سياوش با لشگر كيخسرو همدست شود و با وجود همه تلاش در پيشانىاش نوشته شده بود كه بايد به دست ياران برادر جان دهد.
اين راز را هم فاش نخواهم كرد كه از كدام ولايت آمده، اگرچه تا اندازهاى ضرورى به نظر مىرسد، زيرا از همان كودكى، از همان دورانى كه از دبستان بيرون آمد و به دبيرستان پا گذاشت و با نرگس همبازى شد، در مسيرى افتاد كه ديگر از آن خلاصى نيافت.
آقاى پايدار پدر نرگس از بهترين معلمهاى آن شهر و آن دبيرستان بود كه با پدر فرود صيغه برادرى خوانده، هر وقت فرصت داشتند با هم مىگذراندند و شبها گاهى تا ديروقت، همين كه حاجى علىاصغر واعظ پدر فرود از مسجد و منبر به خانه بازمىگشت، با هم بهسر مىبردند.
جوانيشان را هر دو در حوزه علميه قم با هم گذرانده بودند، طلبه بودند و يكى دو سال نيز با هم در نجف اشرف بهسر برده بودند. دوستىشان باعث شد كه با هم به اين ولايت آمدند. يكىشان آخوند و روضهخوان و واعظ شد، عبا و عمامه را نگه داشت، زنى از خانوادههاى متمكن گرفت و ديگرى كلاه بر سر گذاشت و در مدرسهاى كار پيدا كرد و وقتى در شهر دبيرستان تأسيس گرديد او را معلم تاريخ و ادبيات شناختند و در اين شهر ماندند.
زنهايشان نيز با هم خويشى دور داشتند. پس از چندى عيال آقاى پايدار معلم فوت كرد و او با يك دختر چند ساله تنها ماند. حاجى علىاصغر كه كار و بارش بهتر بود، از مريدانش پول مولى قرض كرد و براى پايدار معلم در خانه كوچكى ديوار به ديوار خانه زنش لانهاى ترتيب داد و اينك كه آغاز روايت است يكى به اسم حاجى علىاصغر واعظ و ديگرى به لقب آقا معلم در اين شهر داراى حيثيت و آبروئى هستند.
همين دوستى ميان واعظ و دبير باعث شد كه حاجى آقا تن درداد پسرش به دبيرستان برود و راه درس و بحث پيش گيرد والّا حاجى آقا از كتاب و كاغذ ديگر چشمش آب نمىخورد و آرزو داشت فرزندش كسب و كارى ياد بگيرد و نان حلالى بخورد و مستقل باشد تا او بتواند چند سال باقيمانده عمرش را به سير و سياحت بگذراند و حفظ و حراست كسانش بار دوشش نباشد. تا بچهها كوچك بودند مىتوانست آنها را
همراه ضعيفه سوار اتوبوس كند و به قم و خراسان برود و وقتى بزرگتر شدند به عمهشان بسپرد و همراه عيالش به عتبات عاليات مشرف شود. محيط خانه و مسجد برايش تنگ شده بود و او فقط در سير و سفر مىتوانست نفس تازهاى بكشد. هرچه از راه معامله و خيرات و مبرات به او مىرسيد در اين راه صرف مىشد، همنشينى و بحث و فحص با پايدار، كه بعدآ رئيس فرهنگ آن ولايت شد نعمت ديگرى بود كه حاجى آقا از آن لذت واقعى مىبرد. از زمانى كه با هم همسايه شدند تنها ديوارى ميان آنها حائل بود و درى حياط كوچك آقا معلم و باغچه حاجى آقا را به هم مربوط مىكرد. آقاى پايدار در خانه دوستش محرم بود و هميشه مىتوانست بىخبر از اين در وارد شود. واقعش اين است كه نرگس را حاجيه خانم مادر فرود بزرگ كرده بود و بچهها هميشه در حياط و باغچه يكديگر بازى مىكردند. تا وقتى عيال آقا معلم زنده بود اين دو مونس همه وقت از هم كمك مىگرفتند و چه بسا اتفاق مىافتاد كه زنها با هم به بازار مىرفتند و پرستارى بچههاى شيطان حاجىآقا، از جمله فرود را به نرگس كه دو سالى از آنها بزرگتر بود و فهميدهتر وامىگذاشتند. فرود دو خواهر كوچكتر از خود داشت. منيره و بدرى كه با نرگس اخت بودند از برادرشان زياد حرفشنوى نداشتند. اينها را نرگس، هر وقت حاجيه خانم در خانه نبود، مشغول مىكرد.
دورترين خاطرهى فرود از اين دختر از روزى است كه با دو خواهر كوچكش زير درخت انار دم باغچه پائين راه پله اطاق پنج درى نشسته بودند و عروسك بازى مىكردند. برگهاى رنگارنگ پائيزى سطح حياط را پوشانده بودند و پشههاى لخت و بىجان روى انارهاى شكافته
سورچرانى مىكردند. حاجى آقا صبح زود به مسجد رفته، فرود را موظف كرده بود برگهاى زرد سطح آب و كف حياط را جمع و در باغچه دور چنار كپه كند. فرود هنوز از پله پائين نيامده متوجه شد كه بچهها قاليچههاشان را روى برگهاى نمناك پهن كرده هر و هر به انارى كه نزديك بود روى سر نرگس بيفتد مىخنديدند. پسرك كه بدش نمىآمد هر وقت دستش مىرسد نيشى به دختر آقا بزند، زد زير خنده، منتها كمى بلند و پرخاشجويانهتر از هميشه. نرگس كه هميشه مىخواست بزرگترى جمع را حق مسلم خود بداند، تشرش زد و گفت :
«پسرهى ننر، آنجا وايسادهاى چه كنى؟ برو به كارت برس!»
«كارم چيه؟»
«برو حياط را جارو كن. نمىگذارم با ما بازى كنى. پسر با پسر دختر با دختر.»
«چه لوس! كى خواست با شما بازى كند؟ پس شعرى را هم كه بلدى بخوان، كبوتر با كبوتر…»
«بله باز با باز، كند همجنس با همجنس پرواز.»
«مىخواهى نذارم بازى كنيد؟»
«بيا، اگر راست مىگوئى بيا ببينم چطور نميذارى بازى كنيم. همچين چغوليت را به حاجى آقات بكنم كه خودت حظ كنى.»
فرود صدايش را كلفت كرد و هارت و هورتكنان به خواهرانش دستور داد بلند شوند و قاليچه را جمع كنند. اما منيره و بدرى گريهشان بلند شد و خود را به نرگس چسباندند و برادر بزرگترشان را حسابى بور كردند و همين كه فرود دمش را روى كولش گذاشت و به جارو كردن
افتاد سه تا دختر زير لبى به پسر بزرگ خانواده خنديدند و پيروزى خود را به رخش كشيدند. از فرود ديگر كارى برنيامد. البته كه مىتوانست دست دوتا خواهر را بكشد و در آشپزخانه حبس كند. روزى همين كار را كرده بود و حاجى آقاش با وجود غرولند حاجيه خانم خود پسر را بيش از يك ساعت همانجا نگاه داشت، اگر آقا معلم ميانجيگرى نكرده بود ناهار هم بهش نمىدادند. به علاوه فرود از آقا معلم حساب مىبرد، او را دوست داشت و احترامش را واجب مىدانست. از همه مهمتر اين بود كه فرود از آقا معلم كتاب مىگرفت و اين در رحمت را هرگز نمىخواست به روى خود ببندد.
امروز كه بعد از عمرى فرود يادبودهاى گذشته را براى دوستى نقل مىكند، خودش هم نمىداند چه اثرى اين دختر در او گذاشت كه اين حادثه در خاطرهاش حك شد. اثيرى توصيفناپذير در وجود او نفوذ كرد. كسى چه مىداند از كجا اين جاذبه و دافعه سرچشمه گرفت. از چشمهاى درشتش كه وجود آدم را قبضه مىكرد، از حركات تند و ناگهانى تمام اركان بدن و يا توازن و تناسب تمام شكل و اندامش و يا زيبائى فريبندهاى كه هر سلاحى را از دست حريف مىربايد. صحبت از تمايل و علاقه و محبت و عشق نبود، آن هم در آن زمان. برعكس، بيزارى مىنمود از موجودى كه از قدرت او در سلطهى اقتدارش، هنگامى كه مادر و پدر در خانه نبودند، مىكاست.
نرگس هر وقت در مدرسه و پيش پدر بهسر نمىبرد در اين خانه و باغچه مىماند، چه بچهها بودند و چه نبودند. اين خانه چهار اطاق آفتابگير داشت كه به اندازهى يك متر و نيم از سطح زمين و خيابان
مرتفعتر بودند. درست روبهروى آنها اطاق نسبتآ بزرگترى را بعدها حاجى آقا ساخت كه در آن از مهمانهايش پذيرائى كند و نماز قضا بجا آورد. آنجا كتابهايش را جا داده بود و عبادت مىكرد. اما كتابهاى باباش زياد به درد فرود نمىخورد. اغلب چاپ سنگى بودند و بدخط و گاهى خطى كه خود خاجى آقا رونويس كرده و يا ديگران برايش تهيه كرده بودند. به علاوه زياد عربى داشت و فرود نمىفهميد و حاجى آقا متوجه اين نكته مىشد و او را تشويق به فراگرفتن اين زبان مىكرد. از اين كتابها در خانه آقا معلم هم بود متها فرود كتابهاى ديگرى نيز در دست نرگس ديده بود مانند «بينوايان»، «دليران تنگستانى» و «تلماك». نخستين داستانى كه شاگرد دبستانى، هنوز تصديق شش ابتدائى را نگرفته خواند و سالها بعد بار ديگر مرور كرد و به فكرش انداخت همين رمان بود كه سخت به استبداد تاخته، مفاسد يك حكومت مبتنى بر زور را توصيف مىكند و خودسرى و خودخواهى، تجمل و تملّق را محكوم مىداند و از سلطان مىخواهد كه ضامن صلح و رفاه مردم كشور باشد. بعدها شاگرد سوگلى آقا معلم بارها در اين باره بحثها كرده بود بىآنكه حدس بزند به چه راهى سوق داده مىشود.
آقا معلم سمج و در عين حال باگذشت بود. از اين صورت دراز استخوانى با دماغ كشيده و ريش مخروطى شكل زير چانه كه سروكله را به شكل مثلث درمىآورد، با چشمهاى سياه و گوشهاى بَلبَلى پرتوى مىتراويد كه گاهى مىتوانست بچهها را مسحور كند. بالاى پيشانى تا مغز سرش ديگر طاس بود و فقط چند دسته موى سياه بر گوشهايش چسبيده بودند كه روزى مشگى بودهاند. هنوز هفت ساله نشده پدرش او را و
مادر را گذاشته به نجف رفته بود و بچه را آخوندى به نجف رساند و همان جا زندگى را با فقر و گدائى و درس و بحث سر كرده بود. روى هم رفته پايدار مرد خوشريختى بود و شايد همين اندام بلند و آراستهاش او را برانگيخته بود كه لباس ملائى را از تن بكند و به شيوهى ادارهاىها كت و شلوار بپوشد و بالاخره در اين شهر كارى و جائى پيدا كند.
آقا معلم حوصله نداشت چندين دقيقه حرفهاى شاگردانش را بشنود و گاهى با يك كلمه طرحهاى آنها را بىپايه كند. هين حال را در گفتگوى آقاى پايدار و حاجى آقا تشخيص داده بود. البته در مباحثه با حاجى آقا حرمت عبا و عمامه را حفظ مىكرد، اما ناظر بىطرف احساس مىكرد كه تيزهوشتر از يار دوران طلبگى است.
زندگى فرود با هزار رشته با آن آقا معلم وابستگى پيدا كرده بود، نهتنها به خاطر نرگس و خاطراتى كه از او در ايام پسربچگى داشت بلكه به خاطر خود آقا معلم كه رشتههاى سرگذشتش را به هم مىپيوستند.
از همان بچگى نرگس در زندگانى فرود مقام خاصى يافت، فرقى بود ميان دختر همسايه و بچههاى ديگر كه با آنها در مدرسه، زير گذر، در كوچه و در مسجد، زير قپه و در رأس گلدسته بازى مىكرد. آنها مىآمدند و مىرفتند. جائى براى آنها در دلش خالى نمىماند. زود از يادش مىرفتند اما نرگس همه جا بود، همان طورى كه حاجيه خانم و حاجى آقاش و منيره و بدرى و آقا معلم همه جا و هميشه در مدرسه و در خانه حضور داشتند و بر رشد روحى و جسمى او نظارت مىكردند.
وقتى فرود تصديق شش ابتدائى را گرفت آقاى پايدار حاجى آقا را وادار كرد وليمهاى بدهد. در آن زمان پدر تمام ثروتش را صرف سفر
خراسان كرده بود و پايدار مخارج ضيافت را به دوستش قرض داد، قرضالحسنهاى كه هرگز پرداخته نشد. اين دو با هم ندار بودند. آن روز جزو مهمانها پسر سياه چردهاى بود به اسم فيروز كه بچهها او را ملا فيروز مىناميدند. فيروز كه موهاى وزوزى داشت و شايد رگ خونى از يك سياه افريقائى در تنش جارى بود، پسرى زيرك بود و باهوش و حاضرجواب و تندخو. از پس هركس برمىآمد. در مدرسه همه از او حساب مىبردند و سر به سرش نمىگذاشتند. از اين گذشته زورمند هم بود و هر وقت در مدرسهاى كار پيدا مىشد كه از عهده فرّاش برنمىآمد فيروز به يك اشاره آقا معلم سينه سپر مىكرد و انبار حلبى آب را مىتوانست جا به جا كند و قوتش از زور فرّاش هم سر بود. دست بزن نداشت اما هر وقت بچهها خلقش را تنگ مىكردند كمى بازويشان را مىچلاند و همه حساب كار خودشان را مىكردند. اين پسر كه در كلاس دوم دبيرستان درس مىخواند، از سوگلىهاى آقا معلم بود و او نيز مانند فرود از كتابخانهاش بهره مىبرد.
در اين سن نرگس دخترى بود جا افتاده و مىدانست چگونه مىشود پسران را مفتون كرد. همين كه بو برد ميان پسر همسايه و سوگلى آقا جانش رقابتى به قصد جلب او در كار است و اين دو با هم چشم و همچشمى دارند و به هم حسد مىورزند متنها اين يك با لبخند و چشمك و ديگرى با متلك و ليچارگوئى خودنمائى مىكند تمام فنونى را كه دختران از نسل به نسل به ارث مىبرند
کتاب روایت نوشتۀ بزرگ علوی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.