کتاب “یادداشتهای زیرزمینی” نوشتۀ “فیودور داستایوسکی” ترجمۀ “رحمت الهی”
گزیده ای از متن کتاب
1
من آدم مریضی هستم[1] … آدم بدی هستم، مرد مطرودی هستم، خیال میکنم مبتلا به درد کبد هم باشم، اما تاکنون نتوانستهام چگونگی این امراض را درست بفهمم و تشخیص بدهم. بله، خوب که دقت میکنم اصلاً نمیدانم چه مرضی دارم؛ در وجود من چه عضوی ممکن است واقعاً ناخوش باشد، بااینکه برای علم طب و آقایان اطبا احترام زیادی قائلم، باز برای سلامتی و بهبود خود هیچگونه اقدامی نمیکنم. علاوهبر تمام اینها، خیلی بارز و آشکار خرافاتیام. یک دلیلش هم تصور میکنم همین احترام بینهایتم بر علم طب و درعینحال بیاعتناییام به سلامت جسمی خودم باشد. سابقاً هم اینجا زندگی میکردم، ولی حالا دیگر تا ابد در این زاویه منزوی هستم. اتاقم لانهای است منحوس و نکبتزا. مأمور نظافت خانه، زنی است دهاتی. پیرزنی که از شدت حمق و بلاهت همیشه خشماگین است. علاوهبراین متعفن هم هست. به من میگویند آبوهوای پطرزبورگ برایم ضرر دارد، به مزاجم ناسازگار است و با این فقری که دارم، برایم بسیار گران هم هست. این مطالب را خودم خیلی خوب میدانم. صدبار بهتر از این نصیحتکنندگان مشفق و باتجربه و بسیار عاقل میدانم، ولی باز در پطرزبورگ میمانم و از اینجا جای دیگر نمیروم. به این دلیل سفر نمیکنم که… خب، واقعاً علىالسویه است. حالا مسافرت بکنم یا نکنم که چی؟ حالا که صحبت به اینجا رسید، سؤالی بکنم؛ انسان عاقل و فهمیده دربارۀ کدام موضوع میتواند هر موقع که پیش آید با کمال میل گفتوگو کند؟ جواب، دربارۀ خودش. خب پس من هم دربارۀ خودم حرف میزنم.
2
آقایان من حالا میخواهم برای شما از خودم تعریف کنم (برایم فرق نمیکند گوش بدهید یا ندهید) که چرا نمیتوانستم به صورت حشرهای بیمقدار درآیم. برای شما خواهم گفت. چندین مرتبه خواستم خودم را در حد حشرهای ناچیز حساب کنم، میسرم نشد. آقایان، من واقعاً میگویم، قسم میخورم که بسیار دانستن یک جور مرض است، ناخوشی است؛ ناخوشی درست و حسابی است. برای رفع حوایج زندگی، دانایی معمولی انسان عادی بیشتر از حد کفایت است؛ یعنی نصف یا سهچهارم از دانستنیهایی که فردی تحصیلکرده دارد برای مردمان این قرن نکبت، یعنی قرن نوزدهم، موجبات دو یا سه برابر معمول بدبختی و صدمه خواهد شد و فلاکت به بار خواهد آورد؛ مخصوصاً اگر انسان بخواهد در شهری مانند پطرزبورگ زندگی کند. پطرزبورگ یعنی انتزاعیترین و هنریترین شهر عالم. (شهرهای هنری وجود دارند و شهرهای غیرهنری) مثلاً مقدار دانش کسانی نظیر… اینطور تشریح کنم: نظیر اشخاص یکدنده و کاری، نظیر اشخاص اهل عمل و اجرا، اشخاص مثبت و فعال و کارآمد، این مقدار دانایی آنها شرط میبندم که برای زندگی امروز کاملاً کفایت کند. لابد حالا تصور کردید اینها را در اثر تکبر و خودخواهی میگویم و مینویسم و میخواهم مردان فعال و مجری، مردان قویالاراده، را مسخره کرده باشم. ولی این نخوت و خودخواهی بس خنکی است.
… آقا چه کار داری، بگذار مهمیزش صدا کند، مثل همان افسر خودمان. اما آقایان من، آخر چه کسی به خاطر جنایتی که مرتکب شده سینه سپر میکند و فخر میفروشد؟… اصلاً چه میگفتم، چه میگویم؟ همهکس چنین میکنند، همه به جنایات خود مفتخرند و من، هوم، من به نظرم از همۀ مردم بیشتر این کار را میکنم، بر سر این دعوا و جدالی نداریم؛ بهانههای من هم زننده و نیشدار نیست، خب باوجود همۀ این حرفها، برایم کاملاً مسلم است که نهتنها دانش بسیار، بلکه هرگونه و هرمقدار دانشی، صورت جنایت و مرض دارد. نهخیر، تغییر عقیده نمیدهم.
فعلاً این موضوع را به کنار میگذاریم. دربارۀ چیز دیگری صحبت کنیم. بگویید ببینم چه میشود، چه اتفاقی میافتد که مثلاً من در همان لحظه، بله در همان هنگام که مستعدترین و مساعدترین حالت روحی را برای درک لطایف معنوی یعنی همۀ «زیباها و عالیها» داشتهام، درست در همان هنگام، به چیزهایی بسیار پلید و کثیف میاندیشیدم و توجه میکردم و نهتنها آنها را درمییافتم و میشناختم، بلکه به آنها عمل میکردم؟ حالا به شما میگویم که چه کارهایی بود، چیزهایی که… خب، خلاصه چیزهایی که به نظرم همه میکنند، اما آن کارها در مواقعی از من سر میزد که به روشنترین وجه واقف بودم که بههیچرو نباید از هیچ انسانی این اعمال سر بزند. هرچه بیشتر در دانش و به ماهیت خوبیها و «زیباها و عالیها و والاها» تعمق میکردم و بر آن واقف میشدم، به همان نسبت بیشتر در لجنزار وجود خود فرو میرفتم و غرقه میشدم؛ و به همان نسبت مستعدتر بودم که در آن منجلاب یکسره نابود شوم. با اینهمه، آنچه در این توضیح مشروح بیشتر به چشم میآید و مرا نیز متوجه خود میکرد این بود که رفتار من بههیچوجه برحسب اتفاق و تصادف نبود؛ بلکه برعکس، همچو مینمود که باید عیناً همینطور واقع میشد که واقع شده بود. مثل این بود که این اعمال نتیجۀ وضع طبیعی و عادی من بوده است، نه براثر مثلاً ناخوشی و فساد. رفتهرفته تمایل خود را به مقاومت و ایستادگی در برابر این افتضاحات از دست دادم و به این عقیده متمایل شدم و شاید کاملاً معتقد بودم که این طرز زندگی همان وضع عادی و حقیقی زندگی من است. آن اوایل نمیدانید چه رنجی از این کشمکش و کلنجار میبردم. خیال نمیکنم بر کسی آن گذشته باشد که بر من گذشت. من این راز را در همۀ عمر نهان داشتهام. شرم میکردم، شاید هنوز نیز. آخرالامر، چنان شد که مثلاً گاهی پس از گذراندن یکی از بدترین شبهایم در پطرزبورگ، وقتی به این زاویۀ عزلت بازمیگشتم، حال عجیبی داشتم… چطور بگویم… گونهای لذت غیرعادی و پنهانی و پست؛ نوعی آزار و شکنجۀ مطبوعی که خود را ناخوشانه وادار کنم و متقاعد کنم و کاملاً آگاه باشم که امروز نیز یک افتضاح دیگر به بار آوردهام و ننگی دیگر بر ننگهای گذشتهام افزودهام. ولی آنچه را واقع شده بود بههیچرو نمیتوانستم واقعنشده فرض کنم، یا اقلاً آن را خنثی تلقی کنم. نه، هرچه باید میشد، و بعد من به همان دلیل از درون خود را نیش میزدم و میآزردم، مثل اینکه بدن خود را با دندان بخایم و خون خود را بمکم و خود را خفه کنم. کمکم این تلخیها برایم شیرین شد و به صورت شادی دردناک و مشئومی درآمد. به گونۀ آرزو و طلب مطبوعی تبدیل شد و سرانجام برایم لذتی قطعی و مسلم و حقیقی گردید. بله، لذت میبردم. بر سر کلمه «لذت» درنگ میکنم؛ سر این کلمه تکیه میکنم. خیر، نظرم را تغییر نمیدهم، لذت میبردم.
اساساً به همین دلیل بود که از این مقوله صحبت کردم، چون ضمن آن میخواستم بفهمم آیا دیگران نیز متوجه این نوع لذت شدهاند و آن را درک کردهاند یا نه؟ حالا صبر کنید، مشروحتر توضیح میدهم. لذتی که در اینجا به آن اشاره کردم لذتی است که از دانایی آشکار و بارز و خیرهکنندهای که به ذلت و خواریِ خود پیدا میکنیم به ما دست میدهد؛ یعنی آنگاه که میفهمیم دیگر به آخرین سنگر و دیوار رسیدهایم؛ میفهمیم که دیگر کوچکترین راهی برای تغییرمان نیست و ممکن نیست شخص دیگری جز آنچه هستیم بشویم؛ حتی اگر مهلت و ایمانی نیز برایمان باقی مانده باشد، باز فایده ندارد؛ دیگر ممکن نیست خود را به وجودی دیگر تبدیل کنیم؛ هیچ عوضشدنی نیستیم؛ هرچقدر هم بخواهیم، نمیتوانیم. و شاید به این دلیل چنین است که اصلاً دیگر صورتی وجود ندارد که ما بخواهیم خود را به آن صورت درآوریم و تبدیل کنیم.
اما در همۀ این توضیحات و توجیهات اصل مطلب و خلاصۀ آن این است که همۀ این واقعات طبق قوانین طبیعی، که بر پایههای محکم دانایی و اطلاع مسلم متکی است، روی میداد؛ و باز طبق نتیجۀ منطقی و پیدرپی، که بلافاصله از این قوانین حاصل میشد، ادامه مییافت. در این صورت، باید گفت نهتنها نمیتوان خود را عوض کرد، بلکه در چنین وجهی اساساً و منطقاً هیچ کاری به اختیار نمیتوان کرد، مثلاً از یکی از این پایههای محکم دانایی که گفتم چنین مستفادم شد که باید به خود میگفتم: «تو مسلماً آدم رذلی هستی». آها! مثل اینکه اگر شخصی پست و رذل، خودش بداند و بفهمد که رذل و پست است، میتواند آرامشی پیدا کند. خب دیگر بس است، خیلی وراجی کردم، اما چه مطلبی را به اثبات رساندم؟ این لذتی را که گفتم چطور میشود توجیه کرد؟ توضیح خواهم داد. به آخر میرسانم. اصلاً به همین دلیل بود که قلم به دست گرفتم. حس خودپرستی من به وجه وحشتآوری طغیان کرده است! عین آدمهای علیل و قوزی، بدگمان و شدیدالتأثر و حساس شدهام. بااینحال، (بین خودمان باشد) دقایقی را نیز تجربه کردهام که اگر در آن کسی سیلی محکمی به من میزد، شاید از خوردنش شاد و مسرور میشدم! جداً میگویم، حتماً شاد میشدم. در این توگوشیخوردن هم، میتوانستم لذتی بیابم، نه لذت عادی؛ لذتی از نوع خاص خودش. میفهمید که؟ لذت ذلیل و خوار شدن! لذت نگران شدن. بله، مخصوصاً در دغدغه و سرشکستگی لذت بسیار عمیقی هست. در این مواقع تمایلاتی شدید و حاد بروز میکند؛ بهخصوص وقتی به ثابتبودن موقعیت خود، به شدیدترین صورت آن مشعر باشیم و در این مورد (سیلی خوردن را میگویم) وقوف بر اینکه تا چه پایه خودمان را پست و خرد کردهایم و این احساس بسیار میآزاردمان و رنج میبریم، در همین تنگنای فشار رنج و آزار، نوعی از لذت هست، اما هر طور هم توجیه و تعقل کنیم، همواره به این نتیجه خواهیم رسید که مسئول همۀ این وقایع و نتایج آن فقط ماییم و بس. مقصر اصلی فقط ماییم. اما درعینحال، آزاردهندهتر از همه اِشعار بر این نکته است که بدون تقصیر مقصریم! مجبوریم، نه مختار. سادهتر بگویم، طبق قوانین طبیعی؛ اولاً چون از همۀ اطرافیانمان عاقلتریم (من همیشه خودم را از جملۀ اطرافیانم عاقلتر میدانم و حتی گاهی میشد، _ باور کنید _ به همین دلیل خجالت میکشیدم و این را باید اقرار کنم که همۀ عمرم به دیگران از پهلو و یکوری نگاه کردهام و هیچگاه موفق نشدهام چشم به چشم کسی بدوزم) و ثانیاً، اگر گذشت و فتوتی داشتم، براثر ابراز آن خود بیشتر میلغزیدم و زیر بار منت طرف میرفتم؛ من مدیون میشدم تا طرف مقابلم. به این معنی که در همان وقت نشان دادن جوانمردی و فتوت به بیفایدهبودن هر جوانمردی و گذشت و فتوتی وقوف داشتم. علت لغزشم نیز همین وقوف بود و به این دلیل از این صفت خوب هم نمیتوانستم بهرهای ببرم و از خودم چیزی بسازم. پس، نه میتوانستم ببخشم و صرفنظر کنم، زیرا کسی که به من توهین کرده و مثلاً به گونهام سیلی زده، چون من مشمول قوانین طبیعی است و طبق همان قوانین رفتار کرده است و قانون طبیعت را نه میشود بخشید و نه میتوان فراموش کرد (زیرا قوانین طبیعی اگر صد بار بیشتر هم طبیعی باشند، باز هم آزاردهندهاند) و نه میتوانستم انتقام بگیرم. یعنی اگر میخواستم از کسی که به من توهین کرده انتقام بگیرم، نمیتوانستم. اصلاً از هیچکس و به هیچ علتی نمیتوانستم انتقام بگیرم، زیرا اساساً برایم غیرممکن بود تصمیم به کاری بگیرم. هر کاری که میخواهد باشد، حتی در صورتی که قادر به انجام کاری نیز بودم، باز نمیتوانستم آن را به اجرا درآورم، چرا نمیتوانسم؟ آها، حالا مخصوصاً میل دارم دراینباره چند کلمه صحبت کنم.
[1]. نیاز به گفتن ندارد که هم نویسندۀ این یادداشتها و هم ماجرای یادداشتها خیالی است و ابداع نویسندۀ این سطور. بااینحال اگر روابط و نسبتهایی که تاروپود اجتماع فعلی ماست در نظر گرفته شود، اشخاصی نظیر نویسندۀ این یاداشتها را در آن میتوان سراغ گرفت. صحیحتر بگویم، میباید سراغ گرفت و حتماً وجود خواهند داشت. با نوشتن این کتاب میخواستم روحیات انسانی را توصیف کنم که با بقیۀ مردم اندکی تفاوت دارد. به عبارتی، فطرت او فطرت نسل قبل از ماست. نمایندۀ نسلی است که کمکم زندگیاش پایان میگیرد و مضمحل میشود. در بخش اول که عنوان «تاریکی» دارد، این شخص هم خود و هم نوع جهانبینیِ خود را شرح میدهد و میخواهد تا حد ممکن دلایل اینکه چرا به سوی ما آمده است، یا چرا میباید به سوی ما بیاید، را توضیح دهد. فقط در بخش دوم که عنوانش «روی برف نمناک» است مطالبی دربارۀ پارهای از پیشامدهای زندگی حقیقی او خواهد آمد.
کتاب “یادداشتهای زیرزمینی” نوشتۀ “فیودور داستایوسکی” ترجمۀ “رحمت الهی”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.