گزیده ای از رمان گرسنه
آدمهايى كه تو خيابونها بهشون بر مىخوردم چه شاد و سبكبال سر به هر طرف مىگردوندن و مثل اينكه تو مجلس رقص باشن خرامان خرامان راه مىرفتن! تو چشم هيچ كدومشون غمى ديده نمىشد، رو شونه هيچكس بار اندوهى نبود، تو آسمون اون ذهنهاى خوشبخت لكه ابر تشويشى سايه ننداخته بود و حتى يه درد جزئى نداشتن كه وجودشونو آزرده كنه.
در آغاز رمان گرسنه می خوانیم
فصل اول
تموم اتفاقهايى كه اينجا براى من پيش اومده وقتى بوده كه با شكم گرسنه تو كوچهها و خيابونهاى شهر اسلو سرگردون بودهم. كسى تا توى اين شهر عجيب و غريب زندگى نكرده باشه نمىدونه چه جهنم درهاىيه.
تو اتاق زيرشيروانى بيدار دراز كشيده بودم كه صداى زنگ ساعت، يهجا توى طبقههاى پايين، ساعت شش صبحو اعلام كرد. ديگه هوا نسبتآ روشن شده بود و رفت و اومد تو پلكان داشت شروع مىشد. طرفِ چپِ درِ اتاق، به جاى كاغذ ديوارى، ورق روزنامه مورگن بلادت قديمى چسبونده بودن و من مىتونستم پيام مسئول فانوسهاى دريايى رو بخونم، درست كنار اون هم براى يه نون تازه تبليغ كرده بودن، عكس يه نون تُپُل و گنده رو انداخته بودن و زيرش نوشته بودن:نونوايى فابيان اُلسِن.
همينكه ديگه كاملا بيدار شدم، مثل هميشه، رفتم تو اين فكر كه چه مىشد اگه امروز موضوعى پيش مىاومد كه مايه دلخوشى من مىشد. مدتى بود كه زندگى عرصه رو به من تنگ كرده بود؛ اسباب و اثاث زندگىمو، يكى پس از ديگرى، برده بودم پيش «عمو» تو مغازه كارگشايى گرو گذاشته بودم، هر روز عصبىتر و تندخوتر مىشدم، خيلى از روزها بود كه وقتى چشم باز مىكردم چنان سرگيجهاى داشتم كه ناچار مىشدم همونطور تا شب توى رختخواب بمونم. البته گاهى كه بختم مىزد با چاپ مقالهاى، تو يكى از روزنامهها، پنج كرونى پول يا بيشتر كار مىكردم.
هوا داشت روشنتر مىشد و من ششدونگ حواسم رفته بود تو آگهىهاى بغل در؛ حتى مىتونستم خطوط نازك و مسخرهاى رو بخونم كه باش نوشته بودن: كفنفروشى خانم آندرسِن، دست راست، در اصلى. اين موضوع مدت زيادى منو آروم كرد. وقتى ساعت طبقه پايين هشت ضربه نواخت از جا بلند شدم و لباس پوشيدم.
پنجره رو باز كردم و نگاهى به بيرون انداختم. يه بند رخت و يه زمين بيغوله ديده مىشد. در انتهاى زمين بقاياى يه دكون آهنگرى سوخته خودنمايى مىكرد كه چند عمله داشتن تميزش مىكردن. آرنجهامو تكيه دادم به درگاه پنجره و به آسمون خيره شدم. به خودم گفتم: «امروز هوا صافه. فصل خزان رسيده، يعنى اون وقتِ سرد و مطبوعِ سال كه همه چى رنگ عوض مىكنه و مىميره.» سر و صداى خيابونها اوج مىگرفت و منو به بيرون رفتن دعوت مىكرد. اين اتاق خالى كه كف اون چيزى نمونده بود با هر قدم فرو بريزه، حال و هواى تابوت سرهمبندى شده رو داشت؛ نه قفل حسابى داشت نه اجاق؛ معمولا جورابهامو زير دشك پهن مىكردم تا صبح يهكم خشك شده باشه. تنها چيز قشنگ اتاق يه صندلى گهوارهاىِ جمع و جور و قرمز بود كه شبها روش مىنشستم، چرت مىزدم و خودمو به دست انواع فكر و خيالها مىسپردم. وقتى باد شديد مىشد و دَرِ رو به خيابونِ ساختمون باز مىموند زوزههاى عجيب و غريبى بود كه از در و ديوار و كف اتاق مىشنيدم و ديوارها و ورقهاى روزنامه مورگن بلادت بغل ديوار شكافهايى پيدا مىكرد كه دست آدم توش مىرفت.
از پشت پنجره اومدم عقب و رفتم بغل تخت، دستمالبسته كوچولومو باز كردم ببينم براى صبحونه چيزى توش مونده يا نه، ديدم چيزى نيست، اين بود كه باز برگشتم پشت پنجره.
فكر كردم فقط خدا خودش مىدونه كه اصلا دنبال كار گشتن براى من ديگه معنى مىده يا نه. بعد از اين همه دست رد به سينه زدنها ؛ اين همه وعدههاى سر خرمن؛ جوابهاى سربالا؛ اميدهايى كه به يأس مبدل شده و تلاشهاى تازهاى كه آخرش حاصلى نداشته، همه اينها شهامتو در من كشته بودن. بار آخر سعى كردم مأمور مطالبات بشم اما دير رسيدم؛ از اين گذشته، ضامن پنجاه كرونى هم گير نياوردم. هميشه يه مانعى پيش پام گذاشته مىشد. حتى يه بار تلاش كردم تو اداره آتشنشانى كارى پيدا كنم. اونجا، تو دهنه اداره، ما پنجاه نفر بوديم كه ايستاده بوديم، سينههامونو پيش داده بوديم تا نشون بديم قوى هستيم و زور بازومون همتا نداره. سروان آتشنشانى لابهلاى ما مىگشت و براندازمون مىكرد، به بازوهامون دست مىزد و يكى دو سؤالى مىكرد. از جلو من كه رد شد فقط سرى تكون داد و گفت چون عينك دارم به درد نمىخورم. دفعه بعد بىعينك رفتم. اونجا ايستاده بودم، ابروهامو به هم گره كرده بودم و چشمهامو مثل دو تيغه تيز چاقو از هم درونده بودم. باز هم از جلو من رد شد ـ اين بار لبخند به لب داشت ـ منو شناخته بود. بدىِ كار اين بود كه سر و لباسم به اندازهاى از ريخت افتاده بود كه ديگه نمىتونستم جاهايى كه دنبال آدم آبرومند بودن حاضر باشم.
.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.