گزیده ای از متن کتاب
کتاب کیمیاگر نوشتۀ پائولو کوئیلو ترجمۀ یولاند گوهرین
چوپان جوان را «سانتیاگو[1]» نام بود. پس آنگاه که گلۀ گوسپندان برابر کلیسای متروک و قدیمی راند تاریکی شب نیز فرود آمد. سقف و آسمانۀ کلیسا فرو پاشیده و درخت انجیر معابد مصری تناوری درست آنجایی برآمده بود که به روزگاری دور صندوقهای پر از البسه و اشیای متبرک کلیسا در آن نگهداری میکردند.
در دل خویش اندیشید باید شب را همینجا بیتوته کند. شکیبایی پیشه کرد تا آخرین میش نیز از آن دروازۀ ویران به درون آید. دیرک و تختهپارههایی یافت و از آنها راهبندی ساخت تا در تمام طول شب بیهیچ نگرانی از گریز گوسپندان سر آسوده بر زمین گذارد. میدانست اندر آن نواحی گرگی یافت مینشود لیکن یکبار برهای که شبانه گریخته بود سراسر روز او را به جستوجوی یافتنش تبه کرده بود.
جایگه خوابی یافت. شولای چوپانی به هیچ کجای شب تیره نیاویخت بل به روی زمین و روی خاک گستردش. آرمید و کتابی را که چندی پیش تمام خوانده بود چونان بالشی انباشته از پر قو زیر سر نهاد. پیشتر زانکه خواب در ربایدش اندیشید زین پس باید کتابهای بزرگتر با ورق و برگهای بیشتری برای خواندن بیابد چرا که هم خواندن و به پایان بردنشان به درازا میکشید و هم گاه غنودن و خواب، بالش بهتری میشد فراهم آورد. از خستگی هرگز ندانست چگونه خفت و چسان خواب میان چشمانش نشست. آنگاه که دیده گشود هنوز گرگ و میش فلق بود و از سرخی بعد از سحرگه خبری نبود. سر سوی بالا کرد، از آسمانۀ فرو ریختۀ کلیسای ویران ستارگانی دید کز میان شکاف سقف چشمک میزدند. اندیشید: «کاش میشد لختی دیگر بخوابم.» هفتۀ پیش رؤیایی دیده بود و این بار نیز پیشتر از آنکه رؤیای به خواب دیده تمام شود و فرجامی خوش یابد بیدار شده بود. خود را تکاند و برخاست. جرعهای از نوشاک میان بار و بندیلش سر کشید و چوبدست شبانی بر گرفت و آرام به بیدار کردن گوسپندانی پرداخت که هنوز چشم نگشوده بودند. او دریافته بود آنگاه که خودش خواب از دیده میراند بیشتر گوسپندان گلهاش هم بیدار میشوند و این همزمانی بیدار شدن برایش شگفت بود، تو گویی نیروی مرموز و ناشناختهای خواب و بیداری او و گله را به یکدیگر پیوند میداد. بعد فکر کرد چراکه نه، اکنون دو سالی میشود که من همراه اینان در جستوجوی آب و علف تازه گوشه گوشۀ این سرزمین درنوردیدهایم و به آرامی زمزمه کرد: «چنان خو کردهاند با من که هنگام خورد و خواب مرا میدانند.» از پس درنگی اندیشید نکند این اوست که با زندگی گله خو کرده است. زان میانه چند میش هم بودند که در بیدار شدن کاهلی میکردند، پس چوبدست شبانی نزدیکتر برد و به آرامی ضربهای نواخت و هر یک به نامی خواندشان تا که بیدار شوند و هوشیار. میدانست که حرفهایش را میفهمند و هم از این روی گاه میشد هنگام خواندن کتاب، صفحاتی را که بر دلش نشسته بود با صدای بلند برایشان بخواند و همان کار کند که نوای نی با گلۀ هراسان به دنبال سایه و آرامش. گاهی هم از تنهاییها و شادیهای زندگی شبانان و یا آنچه از خبرهایی که در شهرها پیچیده بود برایشان قصه ساز میکرد. از دو غروبگاه پیش اما حکایت دگر شده بود و فکر و سخن او با گلهاش، گفتن از دوشیزهای بود که در قصبهای میزیست با چهار روز راه مانده تا بدانجای. آن دختر فرزند تاجر پارچه و پشمینهای بود که در شهر حجرهای داشت و او تنها یک بار او را دیده بود و آن هم پارسال.
تاجر پارچه دوست میداشت پشمهای خریداری شدهاش را برابر چشمانش از تن گوسپندان بچینند تا امکان هیچ دغلکاری در میان نباشد. دوستی حجرۀ آن تاجر پارچه بدوی نموده و او گوسپندان بدان سوی رانده بود…
[1]. Santiago
کتاب کیمیاگر نوشتۀ پائولو کوئیلو ترجمۀ یولاند گوهرین
کتاب کیمیاگر نوشتۀ پائولو کوئیلو ترجمۀ یولاند گوهرین
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.