گزیده ای از کتاب “کلیدر؛ کلید زبان در قفل تاریخ”
فهرست مطالب
مقدمه در هزار توی کلیدر محمود دولت آبادی 15
فصل اول: فضاسازی: ابعاد اقلیمی، جغرافیایی و مردمشناختی کلیدر 23
خلق و خو و چهره شناسی مردم در کلیدر.. 41
فصل سوم: وجه اجتماعی _ روانشناختی کلیدر 145
فصل چهارم وجه روانشناختی کلیدر.. 167
فصل پنجم وجه فلسفی کلیدر.. 209
فصل ششم وجه زن _ مدار کلیدر.. 221
فصل هفتم وجه تراژیک کلیدر.. 243
در آغاز این کتاب می خوانیم:
پیشگفتار
پس از سالها که ساعات لذتبخش زندگیام را، در دوران تحصیل، در کتابخانههای دانشگاه ویسکانسین _ مادیسون تجربه کرده بودم، بهترین و هیجانانگیز ترین روزهای زندگی من با خواندن کلیدر شاهکار استاد محمود دولت آبادی گذشت. در سالهای دور آن را خوانده بودم، ولی با تجربهای اندک و با همان تجربهی یک خوانندهی جوان که بیشتر تشنهی آگاهی از چگونگی رخداد داستان است. با گذشت چند دهه، به بازخوانی این اثر که در همان زمانهای دور نیز احساس میکردم از آثار یکتا و برجستهی ادبیات معاصر ماست، تجارب سالها خوانش و تدریس و پژوهش آثار متعدد خارجی و ایرانی، به یاریم شتافت. اینبار، با وجودخاطرهی انبوهی از آثار بزرگ جهان، خود را در سرزمین جادویی آلیس احساس کردم. تمامی آثار بزرگ نویسندگان روس، توصیفهای دقیق و زنده امثال چارلز دیکنز، تصاویر زندهی سینمایی نویسندگان رئالیست آمریکا، برایم زنده شده بود. از همهی اینها گذشته، که با رخدادها و توصیفها و شخصیتپردازی و فضاسازی رمان کلیدر زنده میشد، شیوایی کلام و زبان و شهامت و آفرینندگی استاد دولت آبادی در کار برد واژگان و زبان، که تازگی و جذابیت ویژهای به همراه داشت تا افعال و کنشهای شخصیتها و حتی جنبش و حرکت حیوانات و اشیاء را مجسم گرداند، مرا به یاد گفتهی لانگینوس میانداخت که اثر برجسته را اثری میداند که در هر زمان و مکانی که آن را میخوانی در تو آتشی برفروزد، شوری به پا کند و تا بن استخوان اثر کند. در برخورد با هر تصویر و ایماژ و واژه، عرقریزی پانزده سالهی استاد را که با روح و اندیشهی خود رمان را تغذیه کرده، لمس میکردم. و با خود میاندیشیدم که چه دستاورد با شکوهی! پیش از این، در همین دوران میانسالی، داستانهای کوتاه وی را خوانده و با روزگار سپری شدهی مردم سالخورده نیز سخت در گیر شده بودم، ولی نمیدانم چرا احساس میکردم در این رمان، برای نخستین بار اینچنین مسحور و مبهوت هنر وی شدهام. در ضمن که خواندن بار سوم رمانی چنین بلند، ممکن است دیگر دست ندهد. پس باید هر کلامش را با شکیبایی و دقت زیاد میخواندم. در ضمن، پژواک زبان آثار بزرگ کلاسیکی که در دوران مدرسه و دانشگاه تجربه کرده بودیم، به گوش میرسید و رد پای بزرگان آثار منثور پارسی و شاعران بزرگ قدیم و جدید نیز مشهود و محسوس بود. از همه مهمتر، تصویر سازیهایی که تخیل انسان را به بازی میگرفت و یاد آور بزرگترین نویسندگان ایماژیست و تصویر گرای غربی و بزرگان شعرو ادب معاصر ما بود. افزون بر آن، عِرق و عشق قومی و ملی ایشان را در سطر سطر رمان میتوان احساس نمود، که هر خوانندهی ایرانی را بر میانگیزد و به حیرت وا میدارد وهمچنین به افسوس دچار میکند، که تا چه اندازه از وسعت این فرهنگ فاصله گرفتهایم. برای خوانندگانی از نسل من، که شاهد فراز و نشیبهای فرهنگی و اجتماعی در شش دههی اخیر بودهایم، رمان به مثابه تاریخیست که باز تابندهی علل و معلولها و بُحرانهاست.
اکنون که با وسواس به خواندن آن مشغول و دهها صفحه یادداشت بر داشته بودم، نمیخواستم کارم به کلیگوییهایی ختم شود که در عرصهی نقد ادبی در جامعهی ما همواره آزارم میدهد. اگر بنا بود به ابعاد اثر بپردازم، باید مصادیق متعددی میآوردم. اگر از هنر تصویر سازی ایشان داد سخن سر دهیم، بدون آنکه شواهدی را از بیش از سه هزار و سیصد صفحهی فشردهی آن ارائه دهیم، چگونه میتوانیم توجه خواننده را به دقت و ظرائفی جلب کنیم، که استاد دولت آبادی در تصویر و تجسم فضاها، چهرهها، مکانها، مشاغل و آئینها و از همه مهمتر، شخصیتها و حالات روحی _ روانی آنان هنرمندانه و شاعرانه به کار برده است. همان ظرافتی که اغلب قربانی ناشکیبایی خوانندگان برای تعقیب رخدادها میشود. در صحبتی که با چند نفر که رُمان را خوانده بودند، غیر از افراد معدودی که در حیطهی هنر دستی داشتند، در یافتم که بیشتر در پی شکار رخدادها و مضامین کلی بودهاند.
پس به رغم آگاهی از انتقادهای بعدی از خود برای ارائهی نقل قولهای طولانی از رمان، که همگی را با توجه به تأثیر آنها در بیان نکاتی که میخواستم به ثبوت رسانم، برگزیده شده بود، تصمیم گرفتم انتقادها را به جان بخرم، ولی قطعاتی که نمایانگر زیبایی قلم و کلام و قریحهی شاعرانهی این نویسندهی بزرگ است، به رخ خواننده بکشم، تا قطرهای از آنچه را ممکن است از توجه وی گریخته باشد، برایش یادآوری کنم و لذتی را که خود از هر نمونه بردهام، دوباره برای خوانندهام زنده کنم.
هدف دیگر من یادآوری به نسل جوان خواننده و دانشجویان ادبیات است که به جای انباشتن مقالات خود از نظرات ناقدان در مورد آثار ادبی، ابتدا خوانش دقیقی انجام دهند و در تفاسیر خود خوانندگانشان را گیج و مبهوت باقی نگذارند و ناچار بپرسند “ناقد محترم! شما در اثر چه یافتهاید، و به چه کشف و لذتی نائل آمدید؟” نکتهای که در تمام پایان نامههای دانشگاهی و مقالات تفسیری ما به فراموشی سپرده شده است.
در نوشتن مقالهای کوتاه، بدیهیست از واگویه کردن بخشهایی از رمان، جانب ایجاز را رعایت میکردم، ولی اکنون که بخت یارم بوده که خوانشی در حد یک کتاب داشته باشم، نمیتوانم از فرصت نمایش تلألو قطعات ریز گوهرهای نشانده بر این انگشتری، چشم بپوشم و به کلیاتی ملالآور در مورد اثری چنین ممتاز، بسنده کنم. رمان فقط یک تابلوی هنری از خطهی خراسان و از کلیدر نیست، تابلویی ست زنده که در آن نغمهی گوشنواز غلغل آب در جویها و نهرها، آوای پرندگان، ترک خوردن زمین و سر برآوردن ساقههای نبات، وزش نسیم صبحگاهی و قطرات زندگیبخش باران بر خاک تشنه، غرش توفان را در طبیعت خشمگین کویر، آتش هیمهی بر افروختهی ایل، چهرهی سوخته و خستهی ایلیاتی، خرامیدن اشتران در بیابان، مهر و احساس لطیف عشاق و مهر مادرانه و عروج عرفانی انسانها؛ خشونت و قساوت و خونریزی در دشتهای پهناور خراسان و آذربایجان، چکاچک شمشیر در میدان نبرد، تلاطم درونی انسانها در جدال درونی با خود، سیاهی نفرت و نامردمی و فرصتطلبی و خیانت، چهرهی کریه آز و رشک، خشم و کینهی سبعانه، رنج مالیخولیایی، طعم تلخ ریا و سالوس و مردم فریبی و خدعههای پنهان در پشت لبخندهای متملقانه و خائنانه را شاهدیم. همهی آنچه ابعاد وجودی انسان و جهان او را در بر میگیرد و به تبع آن، تاریخ را شکل میدهد. همهی اینها در برابر دیدگان جا ن میگیرد و آیینهای میشود که در آن گذشته، حال و شاید آینده را، در آن به تماشا مینشینیم. کلیدر نه مرهمی بر زخمها _ که به گفتهی شکسپیر در هملت _ پوششی موقتی را سبب میشود، ولی از درون به عفونت خورهوار خود ادامه میدهد، بلکه مشعلیست که ما را به تاریکیهای فیزیکی و معنوی پنهان از دیده، رهنمونمان میسازد تا با عبرت از آن شاید آتیه و سرزمینی آرمانیتر داشته باشیم. به زعم نگارنده، این اثر شایستهی خیلی بیش از آن چیزیست که در اینجا ارائه شده است؛ امید است آیندگان حق مطلب را ادا نمایند و آن را به نسلهای بعدی، بشناسانند.
هلن اولیائی نیا
بیست و دوم اسفند 1395
مقدمه
در هزار توی کلیدر محمود دولت آبادی
شنیدهایم که برای شناخت ادبیات کلاسیک، خوانش و آشنایی با تاریخ بیهقی و طبری و متون کلاسیکی چون شاهنامه و خمسهی نظامی گنجوی و غیره یک ضرورت است. برای داستاننویسی معاصر باید با جمالزادهها و چوبکها و در اوج داستاننویسی مدرن با بوف کورهدایت آشنا بود. به گمان نگارنده، خوانش آثاری چون سووشون و طوبا و معنای شب، در ادبیات داستانی نویسندگان زن نیز ضرورت است، چون این متون به تعبیر رولان بارت در مقالهی معروف و خواندنی وی با عنوان “از اثر تا متن” چیزی بس فراتر از اثر ادبی هستند: آنها متونی هستند که هر کدام واضع و به وجود آورندهی سنتهایی در ادبیات هستند که خود نیز از سنتی ژرفتر و بسیار گستردهتر در ادبیات ریشه گرفتهاند و خود چیزی بر آن میافزایند و به این گنجینهی سنتی مادر و زایشی ادبیات میافزایند. آنچه ما از سنت ادبی، ژانر، عرف، اصول و عناصر ادبی میشناسیم، ریشه در همین گنجینه دارد که بسیاری از نویسندگان از آن تقلید کرده و از آن الهام میگیرند و برخی دیگر بر این گنجینهی کهن میافزایند و به رشد و تکامل آن کمک میکنند تا برای آیندگان به یادگار بماند. به این توده از رسوبات ادبی که از مصب آغاز شده، به تعبیر نورترپ فرای در کتاب تخیل فرهیخته، رسوباتی دیگر افزوده میشود و در مسیر خود صیقل مییابد که وقتی به مقصد میرسد، اگر چه آنچه در ابتدا بود نیست ولی هیچ چیز را در این مسیر طولانی پشت سر ننهاده است. به همین دلیل، متن از اصالت و حجمی معظم و دیرینه بر خوردار است که الهام بخش آثار ادبیای میشوند که ریشه در این متن سنت مادر دارد. اثر ادبی (Work) دارای مالک و مدعی ست که همانا نویسنده است ودارای شناسنامهای مشخص میباشد، ولی متن (Text)، شناسنامهای خاص که متعلق به یک فرد خاص باشد ندارد، چون آفرینندگان بسیار داشته است که از دیر زمان مهر هویت و سنت ادبی خود را بر متن نهادهاند و جوهرهی متن و سنت ادبی را چنان پر محتوا و غنی ساخته که دیگر نمیتوان هویت خاصی را در آن جستجو کرد. متن، گذشته، حال و آینده را در خود دارد و به همین دلیل تعریف آن دشوار و غیرممکن مینماید، چرا که در بر گیرندهی کل مجموع سنتها و اصول و عرف ادبیات است؛ تعریف و تشخیص چنین معجون و ملغمهای دشوار است و تقریباً غیر ممکن. ولی آثاری که از این نظام مادر زاییده شده و به وجود میآیند، چون وارث این ژن ادبی هستند، نمایندهی این متن و سنت ادبی خواهند بود و تشخیص هویت آنها آسانتر است، زیرا کارکرد پیچیده و مرموز سنتها و عرفهای ادبی بی شماری را که این نظام در هم پیچیده و پر رمز و راز در خود دارد، متبلور ساخته و به نمایش میگذارد. وقتی تی. اس. الیوت سخن از “سنت ادبی” راند، به باور نگارنده اشاره به همین ماهیت متن ادبی داشت. او بر این باور بود که اثر ادبی هیچ نویسندهای از خلاء و از زیر بوته به عمل نیامده است؛ اگر چنین باشد، ماندگار نخواهد بود. پس معتقد بود هر شاعر و نویسندهای که میخواهد پس از بیست و پنج سالگی همچنان در یادها باقی بماند، باید با سنت ادبی کشور و حتی قارهاش آشنا باشد تا با گذشت زمان، این سنت کهن در وی نهادینه شده و چون فوارهای که هرگز نمیخشکد در زایش و فوران باقی بماند و آثار ماندگار بر جا نهد. او بر این باور بود که پیشینیان نمردهاند، زیرا که رد آنان و پژواک صدای آنان در هر اثر نو و بدیعی خودنمایی میکند. این همان اصل بینا _ متنیّت است که هر اثر را، هر قدر هم بدیع باشد، تحت تأثیر قرار میدهد؛ متون بسیاری در آثار نو متبلور میشوند که ممکن است کاملاً ناخودآگاه باشند، ولی این اتفاق می افتد چون به تعبیر ساختار گرایان، نویسنده خودش خلق نمیکند، بلکه از گنجینه و سنت ادبیای که در وی نهادینه شده و در وی به ارث نهاده شده است، بهره میگیرد؛ در نتیجه، اثرش جاودانه است و برای خود جایی در میان آثار دیگر ادبی، در قفسهی آثار کلاسیک جهان، میگشاید. ذهن چنین نویسندهای، نمایندهی ذهن ملت و قوم و کشور و قارهاش و جهانی که در آن می زید، است.
کلیدر محمود دولت آبادی را باید در چنین طیف گستردهای خواند و دید. نویسندهای که نه تنها از میراث گذشته بهره میگیرد، بلکه به این متن و گنجینهی ادبی میافزاید و کلیدر نگینی میشود که بر انگشتری آثار معاصر داستانی این سرزمین میدرخشد. این اثر به دلیل جامعیت آن، نه تنها چنان که خود نویسنده در مصاحبهاش ذکر میکند، تاریخ فرهنگ خطهی خراسان است، بلکه تاریخ فرهنگ و فراز و نشیبهای تاریخی سرزمین ایران است. رخدادهای اجتماعی و قومی این رمان بلند، در میان تمامی قومیتهای متعدد ما مشترک است. این رمان نه تنها یک دورهی تاریخی ارباب _ رعیتی را در دورهی فئو دالیسم به تصویر میکشد، بلکه آنچه شکلدهندهی تاریخ ما به لحاظ سیاسی _ فرهنگی و به تبع آن روانشناسی قومی و ملی ما بوده است، ثبت و جاودانه میسازد. هر اثر داستانی از تاریخ تأثیر میپذیرد، ولی از آن مهمتر، یک اثر داستانی خوب میتواند خود تاریخ باشد. تاریخی که فارغ از ملاحظات سیاسی، محدودهی سانسورها را میشکند و حقایق را موثق و اصیلتر از واقعیتهای تاریخی بیان میکند.
دولت آبادی در ده جلدی که خواننده را مسحور و طلسم میکند، و به او اجازهی قطع و زمین گذاشتن کتاب را نمیدهد، فقط تاریخ را ثبت نمیکند، که زبان پارسی را متحول میکند. توصیفهای او در راستای تجسم صحنهها و حتی شرایط اقلیمی _ جغرافیایی، در وصف حالات جسمی و روحی _ روانی و حتی فلسفی شخصیتهای بی شمار داستانش، پا از نثر فراتر نهاده و با شعر شانه می زند. در آثار معاصر داستانی (که نویسنده این افتخار را داشته در مورد بسیاری از آنان سطوری به تحریر در آورد)، دورهی تاریخی خاصی برای حَذَر از بر خورد با خط قرمزها، فضای داستانی را تشکیل میدهند تا نویسنده در آن قالب و بدان بهانه آنچه را در پی بیانش است، به تصویر کشد. اما در کلیدر نویسنده از فضای اجتماعی به عنوان بهانه بهره نمیگیرد، بلکه تاریخ برههی زمانی خاص را در بخش کوتاهی ازعصر پهلوی اول و کل دورهی پهلوی دوم به ثبت میرساند. ولی در ضمن، هنگام خواندن رمان، احساس نمیکنیم که رمانی سیاسی _ اجتماعی میخوانیم، چون در طی آن نویسنده با استفاده از راوی دانای کل و در قالب رئالیسم صرف، به سبک نویسندگان بزرگ روسی به تفصیل، به ابعاد شخصیتی تمامی شخصیتهای اصلی و فرعی میپردازد که هر کدام نمایندهی گونهای از شخصیت انسانی هستند. در این راستا اما، از اغراق دور مانده و حتی از کاستیها و خودفریبیهای روانی شخصیتهای مثبت و محبوب خواننده نیز چشمپوشی نمیکند، بدون هیچ اغماضی به کنه ذهن آنان نفوذ کرده و ذهنیات آنان را با شفافیت هر چه تمامتر بیان و توصیف مینماید. گرایشهای غریزی و شهوانی شخصیتهای مثبت و منفی از چشم دور نمیماند تا شخصیتها همانگونه که در واقعیت هستند، متجلی گردند. خلق و خوی قومی _ ایلیاتی مردم خطهی خراسان و جزئیات ریز منطقهای، که نقشهی کامل این بخش وسیع از ایران را پیش روی خواننده قرار میدهد، به طوری که پس از اتمام خوانش رمان، خواننده احساس میکند خود از دل آن سرزمین و از میان آن مردم آمده است. همین تنوع اقوام کُرد و تُرک و بلوچ و ترکمن، فضا و صحنهی رمان را به صحنهای ملی، به وسعت کل سرزمین ایران، تبدیل نموده است. تصاویر زنده از طبیعت کویری _ شب و روز _ و چشمههای جاری در منطقه و چهرهی آفتاب _ سوخته و خسته و زحمت کشِ مردم ایلیاتی و روستایی، با تمام تنوع آن، از ترک و کرد و بلوچ جذابیت رمان را صد چندان میکند. همین تنوع است که اثر را به شناسنامهای از بیشتر اقوام بافت اجتماعی _ فرهنگی ما تبدیل کرده است. به تصویر کشیدن زنان و خدمات معمول و مشقت آنان، به دلایل محدودیتهای فرهنگی و جنسی، خود مستلزم مقاله و مقولهای مجزاست که در بخشهای این کتاب، فقط به اشاراتی بسنده شده است.
بدیهی ست در جهتی که داستان حرکت میکند، برای دولت آبادی (که با آن مهارت از دیدگاههای متعدد در روزگار سپری شدهی مردم سالخورده بهره برده بود تا به خواننده امکان دهد روایتهای مختلف را با هم مقایسه کرده و واقعیتها و غیر واقعیتها را از میان آنان بیرون کشد)، بهترین دیدگاه همان دیدگاه دانای کل است تا به خواننده هم این امکان داده شود، به همراه راوی، به اذهان و قلوب شخصیتها و گویههای درونی آنان نفوذ کند و به خاطرات گذشتهی آنان دست یابد، و بدینگونه بتواند در طیف وسیعی به تمام ابعاد ذهنی افراد متعدد، راه یابد.
لایههای متعدد معنایی کلیدر، همانگونه که در ادبیات معمول است، شامل مسائل فلسفی، روانشناختی، جامعه شناختی، مردم شناختی و اقلیمی و ژنریک میشود، این اجازه و جسارت را به نگارنده داده است تا به عنوان خوانندهای که نیم قرنی را صرف مطالعهی ادبیات نموده وارد این مقولات نیز بشود، نه به عنوان مدعی در تمامی این زمینهها، بلکه صرفاً به عنوان شاگردی در مکتب ادبیات. ادبیاتی که بازتابانندهی هر آنچه زندگانی بشر را درگیر میکند، است. امروزه در نقد ادبی مکاتب متعددی مطرح میشود، که تمامی علوم انسانی دیگر را شامل میشوند. به عبارت دیگر، ادبیات و نقد ادبی لزوم پرداختن به دیسیپلینهای دیگر را احساس کرده و بدان مبادرت ورزیده است. این همان ضرورتی است که کلیدر نیز بدان پرداخته است؛ نگارنده نیز در حد یک شاگرد در مکتب نقد ادبی و هرمنوتیک، و با دانشی که یک تحلیلگر ادبی را بسنده است، لاجرم به این وجوه و ابعاد پرداخته است. امید است این ادعایی از سوی نگارنده به شمار نیاید که وی در همهی این علوم متخصص است. در واقع هدف این است که سایر متخصصان در این علوم دعوت شوند به تعمق در لایههای معنایی موجود در کلیدر، تا با نگاهی صرفاً تخصصی به هر یک از این وجوه و با بهرهگیری از دانش گستردهی خود، بپردازند. اما یک تحلیلگر ادبی، در محدودهای که در این کتاب مطرح شده است، باید به نکتههای آشکار و نهان بالقوه در اثر اشاره داشته باشد، چرا که این مستلزم نقد ادبی و تحلیل متون ادبی ست.
بنابراین، افزون بر ارزش و صحت و سقم تاریخی رمان، آنچه اثر را به یک سند معتبر تاریخی بدل میکند این است که رخدادها چنان در بافت داستان تنیده شدهاند که نمایانگر یک معضل فرهنگی در میان مردم و اقوام زحمتکش و پایین دست در ایران است. به عبارت دیگر، داستان ما را به روانشناسی قدرت _ به تعبیر فوکویی _ رهنمون میسازد. رعایا و دهقانان در خطهی خراسان همواره مورد ظلم و ستم مالکان و اربابان (مانند مناطق دیگر کشور) بودهاند و در درازمدت چندان مرعوب واقع شده و مورد سوء استفاده و وسیلهی مطامع اربابان قرار گرفتهاند، که آنان خود کسانی را که در رأس قرار داشته و نماد قدرت هستند مورد پرستش قرار میدهند؛ در این شرایط، از دو حال خارج نیست: یا مظلومانه در مقابل جور آنان سکوت میکنند و به همان اندکی که از حق آنان به آنها داده میشود، قانع هستند و یا برای رضایت آنان به هر گونه چاپلوسی و تملق و خوش رقصی متوسل میشوند تا جایی در دم و دستگاه عریض و طویل آنان پیدا کنند. مورد دوم، خود به خود جا را برای اشاعهی فرهنگ تملق و خیانت و نان به نرخ روز خوردن فراهم میکند. در هر دو مورد، این مردم نیاز دارند تحت حمایت فرد یا افراد قدرتمند باشند تا احساس امنیت کنند. اگر در این میان افرادی یافت شوند که بخواهند از حقوق مسلم افراد محروم دفاع کنند، همان مردم مظلوم از بیم عواقب آن حاضر به همکاری و فداکاری نیستند و منافع خود را به خطر نمیاندازند. آنان فقط انتظار دارند که این قهرمانان برای آنان بجنگند و جانشان را در راه آنان فدا کنند، بدون اینکه آنان نیز از خود مایه بگذارند. در سخنانی که از خان عمو و یا شرضا در داستان میشنویم و در صحنهای که خان عمو و بیگ محمد به محل زندگی حاج سلطان خرد خرسف میروند و حتی درهای انبار غلات را بر مردم میگشایند تا سهم قانونی خود را گرفته و به خانهها ببرند، مردم از ترس هیچ اقدامی نکرده و منفعل باقی میمانند، چون از عواقب کار میترسند. آنان چنان چشم ترس پیدا کردهاند که بزدلی، به عنوان یک فرهنگ، در میان آنان شکل گرفته و نهادینه شده است. آنان قهرمانان خود را ستایش میکنند و حتی میپرستند، ولی آنجا که باید از آنان حمایت کنند و پاسخ فداکاریهایشان را بدهند، آنان را تنها گذاشته و در صورت به خطر افتادن مصالحشان به آنان از پشت هم خنجر میزنند. آنها فقط عاشق قدرتاند، چه این قدرت ظالم باشد و چه ناجی.
در داستان همچنین آنچه به شدت به چشم میخورد، اشاعهی شایعات بی مورد و اغراقآمیز و کذب است که حتی در مورد افراد خوشنام در جهت قهرمانسازی آنان به کار گرفته میشود و از آنان خدا گونهای میسازد؛ یا توسط صاحبان قدرت علیه مصلحین جامعه و مخالفان قدرت حاکم به راه می افتد، تا ناجیان مردم ستمدیده را بدنام کرده و از چشمها بیندازند. چنین خدعههایی چندان تکرار شده که مردم هیچ چیز را باور ندارند و فرصتطلبان نیز به راحتی میتوانند از این بد بینی و بدگمانی مردم، برای رسیدن به اهداف خود استفاده کنند. این است الگویی که در دراز مدت، نفوذ قدرت را امکانپذیر و تثبیت کرده است. این ساختار، به عنوان الگویی تثبیت و نهادینه شده و تاریخ ما را در گذشته انباشته کرده است، از دسیسههای اهل قدرت، تا با عوام فریبی و ارعاب تودههای مردم بتوانند بر آنان حکومت کنند. در رمان نیز میبینیم که برای سرکوب مخالفان، زندانیان و خلافکاران، چون حبیب و شمل یاخوت از زندان آزاد شده و با شعارهای فریبکارانه به همان شیوه که در نهضت مرداد 1332 توسط شعبان بی مخها شاهد بودیم، مردم بی خبر و نا آگاه از همه چیز را تحریک و تهییج کرده و به قتل و غارت اکبر آهنگرها میپردازند: الگویی که بارها و بارها تاریخ کشور ما شاهد بوده است. بدیهی ست که در چنین جامعهای و با چنین فرهنگ سیاسی بیمار جایی برای امیر کبیرها و جنگلیها و داش آکلها و گلمحمدها و مصدقها نیست؛ مرگ و نابودی چنین افرادی نیز همواره با خیانت امکانپذیر است، نه از طریق مبارزهی برابر و جوانمردانه. اینگونه بوده که همواره حتی نهضتهای آزادیخواهانه در رمان نشان داده شده که به خیانت و تسلیم بی موقع به دشمن و تحویل اسلحه به او ختم شده است، همانگونه که از خاطرات ستار، یار وفادار گلمحمد، روایت میشود. تاریخ ما شاهد بی شمار نهضتها و آزادمردانی بوده است که مبارزاتشان توسط خیانت افراد نا آگاه و مزدور قدرتها، ناکام مانده است. اینگونه است که دولتآبادی در مصاحبهی خود به حق مدعیست که کلیدر تاریخ فرهنگ معاصر ماست، همانگونه که شاهنامه فرهنگ ملی باستان ماست. این هر دو، از جایگاهی خاص در تاریخ سرزمین ما جا دارند.
فصل اول
فضاسازی: ابعاد اقلیمی، جغرافیایی و مردمشناختی کلیدر
بدیهیست فضاسازی از عناصر اصلی در ادبیات داستانی ست، زیرا با سایر عناصر در تعامل تنگاتنگ است. در رمانی با حجم و عظمت کلیدر، و با سرزمین پهناور و کویری خراسان ایران، که ویژگیهای طبیعی _ جغرافیایی _ اقلیمی آن، شیوه و سبک زندگی مردم، ریختشناسی و حتی سرنوشت آنان را رقم میزند، این تأثیر و ارتباط صد چندان پررنگ میشود.
در خواندن رمانی با چنین ابعاد گسترده، برای خوانندهای که تجربهی زندگی در این منطقه را نداشته، تجسم این حال و هوا و فضای این سر زمین، نخستین تاثیری ست که در وی کشش نسبت به رخدادها ایجاد میکند. در سینما، این جاذبهها با اعجاز دوربین و فیلمبردار و با دوربینی که به هر سو در حرکت است، امکان پذیر شود. در داستان اما، این هنر نویسنده است که با تصویر سازی و توصیفهای جذاب و نافذ، این امکان را برای خواننده فراهم سازد و تخیل او را به چالش بگیرد و درگیر کند، تا با همان عینیت دوربین بر پردهی سینما، و در پرتو اعجاز صرف واژهها، و در نتیجه، تصویرسازی نویسنده، در ضمن خواندن، بتواند فضای موجود را در ذهن مجسم سازد.
به همین جهت، توجه به توصیفهای بسیار قوی استاد محمود دولت آبادی در تجسم طبیعت، مکانهای جغرافیایی، خلق و خو و حتی چهرهشناسی، و حرفههای مرسوم در خطهی خراسان، در زمان روایت داستان و وقوع رخدادهای تاریخی، که سرنوشت ایرانیان را رقم زده، اهمیت بسیار دارد. در ضمن که سبک نگارش نویسنده را در ایجاد این ارتباط، هنگام خوانش متن، باید موشکافانه دنبال نمود. این ویژگی همان دقت رئالیستی و واقع گرایانه را، از طریق گزارش دوربینوار و غیر جانبدارانه، میطلبد. افزون بر آن، فراموش نکنیم که یکی از ویژگیهای آثار حماسی، پرداختن به جهانیست که شخصیتها در آن، کنشهای خویش را به سر انجام میرسانند؛ گستردگی و صلابت و حتی وهمآلود بودن این جهان و فضا به حال و هوای حماسی _ تراژیک اثر میافزاید. اگر چه به این نکته در فصل مربوطه خواهیم پرداخت، ولی ذکر آن در بیان اهمیت این فضاسازی، ضرورت دارد.
توصیف طبیعت کویری خراسان، با بیابانهای بی انتها، سترون و زیبا و گاه بی رحم، در سراسر رمان جلب توجه کند. طبیعی ست که رمان با چنین توصیفی آغاز شود. توصیفهایی که معمولاً در مورد غروب کویر شنیدهایم. حال و هوای برونی طبیعت که از همان صفحات نخستین با حالات درونی یکی از شخصیتهای اصلی داستان، یعنی مارال، گره میخورد:
غروب. غروبی تازه بود. وضع و حالی تازه بود. بیابانی تازه. مارال تا امروز بسیار بر این بیابان و غروب گذر کرده بود. اما آن را چنین به جان احساس نکرده بود. روز رنگی دیگر میگیرد هنگام که روزگار تو زیر و زبر شده است. غروب سرخ است یا تیره؟ تو چگونهاش میبینی؟ تا چگونهاش ببینی! شب؟ شب نور باران است، هنگام که قلب بر فروز باشد. غروب گنگ است. اگر مارال قلبی گنگ داشته باشد. اگر روحی گنگ داشته باشد.
غروب گنگ بود.
بستر بیابان، بستر گستردهی دشتهای پیرامون شهربا گله گله سبزینههایش در گرگ و میش غروب رنگ میباخت. شهر در کبودی فرو میرفت. کوههای شمالی شهر سایههای سیاهی میشدند و فرازهی کوه در سیاهی آسمان پنهان میشد. تک و توک اینجا و آنجا دهقانانی دست از کار کشیده و هر یک به سویی روی داشتند… فصل چغندر بود. دمی دیگر روشناییها از دریچههای تنگ بیرون میریخت.
مارال سر به کوههای کلیدر گرداند. کوههای فرو نشسته در تاری شبانه. کوههای پیوسته به بینالود، فراتر از آن، هزار مسجد. پرواز خیال، سرخس. روزهای داغ و شبهای سرد. های و هوی محله، واق واق سگان، هرای چوپانان… هنگام کوچ، پشته پشته گوسفند، دسته دسته مرد: بار کنید!
چه شبهایی بودندآن شبها. چه شبهایی بودند! مگر تمامی داشتند؟ لحظههای کند، سمج، طولانی، پر شوق. پر دلهره. پر یاد. پر از شتاب قلبها.
شبهای کلیدر، دیگر بودند. سبک و بی قرار. خوش نسیم داشتند. عطر خاک و علفش دماغ را مست میکردند. ماه کلیدر پنداری فراخدستتر میتابید. شب کلیدر زلالتر بود. کم هولتر. (20_23)
سبک نگارش، جملات کوتاه، که گاه از یک واژه تشکیل شدهاند، حس حرکت سریع چشمان بیننده را بر پهنای این سرزمین، و شب گسترده بر آن را، مجسم میسازد. واژههای “شب،” “تاری” و “سایه” و تکرار آنها، چیرگی تدریجی شب را ملموستر میکند. و با رسیدن روز، ریختن نور از دریچههای تنگ خانههای روستایی، از تصاویری ست که بسیاری از توصیفهای دولت آبادی را به شعر نزدیک می کند. همچنین، پیوند حالات درونی شخصیت، که سر نوشتش زیر و زبر شده با این غروب، و نگاه هر مشاهدهگری بسته به شرایط روحی او، بازتاب احوال روحی او با طبیعت بیرونی ست. دیگر، طرحی سریع و کوتاه از نقشهی منطقه را مشاهده میکنیم؛ از کوههای کلیدر، بینالود و هزار مسجد: آنچه در پیش روست، تا ماورای منطقه، بر بال خیال، تا سرخس، با روزهای داغ و شبهای سردش؛ حال و هوای کشت چغندر و دهقانان و دست آخر کوچ مردم بیابانی، همگی چون تصاویری روشن در گرگ و میش بیابان، به تصویر کشیده شدهاند.
و این تصویر سازیها مکرر در طول داستان رخ میدهند و چون تابلوی نقاشی رنگ و روغن، بر دیوار ذهن خواننده آویزان میگردند و یا چون قطعه شعری بر صفحهی ذهن خواننده، حک میشوند: چندین جلد بعد، در جلد پنجم، توصیفی دیگر از غروب را میبینیم:
سایه روشن غروب به تیرگی میگرایید. گاو گم. رنگی مثل رنگ گرگ. فراز نا هموار خانهها و خرابهها در متن آسمان پس از غروب خط و خطوطی مشخص داشتند، مرزی مشخص از زمینهی خاکستری، چنان که اندک اندک میرفتند تا بدل به چیزهایی شوند گنگ و بی چهره؛ چیزهایی مثل سایههای حجیم، چیزهایی مثل اشباح، نشسته بر هر جانب کوچهها. کوچههایی که پنداری نسیمی به رنگ خا کستر، به نرمی درونشان درنگ کرده بود. و صداها، صداهای دور و نزدیک، صدای بزغاله یا گوسالهای، صدای خف دو _ سه زنی که انگار در حجابی از خاکستر عبور میکردند، خود انگار خاکستری بود. و چهرههایی، چهرهای اگر در عبور از کوچه دیده میشد، به نظر خاکستری میآمد. و این رنگ، رنگ خاکستری، دم به دم یکدست و یکدستتر میشد. خاک و خانه و خرابه و مرد و آسمان خاکستری بودند؛ و موسی خود حجمی خاکستری بود که به سوی خانهی خاکستری بندار کشیده میشد. (1349_1350)
توصیف فوق، چون تابلویی سیاه و سفید جلوه میکند با همان تکرار تصویر رنگ خاکستری، که قبل از ذکر رنگ خاکستری، به رنگ “گرگ” تشبیه شده است. تصاویر قوی بصری و سمعی چون توصیف قبل، نه تنها تصویر انسانها و حیوانات را مجسم میکند، بلکه صدای احشام و صدای “خف” زنان چوپان را به گوش خیال ما میرساند، به طوری که ما نیز، چون اشباحی “خاکستری” با این فضای خاکستری رنگ همراه میشویم.
این توصیفها در طول داستان، به توصیف فیزیکی صرف ختم نمیشود، بلکه با خود راز و رمز بیابان را شاعرانه به تصویر میکشد و سپس به توصیف محلههای خاص در پرتو سایه _ روشن روز میپردازد:
از چین خوردگیهای کلیدر، از یال و گردهی تپه ماهورها، از ژرفای درهها و گودالها، روز روشنایی خود برچیده بود. جای پای روز به جا بود. سایه، سایهای خنک و خوش نسیم، دم خاکستری خود بر همه جا، همهی پستی و بلندیها، همواری و ناهمواریها گسترده بود.
تیرهتر در ژرفناها و سبکتر بر فرازهها. این، خود غروب بود. نه روز و نه شب.
نه خورشیدی گواه روز، نه ستارهای گواه شب. همانی بود که به گفتهای روستایی “گاوگم”خوانده میشود. زیرا در این دم گریز پای، آسمان و زمین در هم میآمیزند. فریبگرانه چندان که رنگ از رنگ تمیز نتوان داد. هر رنگ هست و هیچ رنگ نیست، این آشتی کنان روز و شب. چهرهی چوپانی به شولایی در پیچیده. چوپان چوپان است. اما به چهرهی چوپان نیست. گم است، نمایی گنگ. سنگ سوار مینماید و سوار، سنگ. هر چیز رنگ خود میبازد.
گربه، سمور است. هر جنبنده، سایهایست و هرسایه جنبندهای مینماید. در دویست قدمی خود، روباه از گرگ باز نمیشناسی. رمندهای را میبینی. فقط. چار پای نرم اندامی که میخرامد، میخزد، میرمد، میجهد و میگریزد و در پشت سایهای دیگر روی پنهان میکند.
سایه به سایه. شب پناه است این دم. تیرگی فزاینده و روشنایی گریزا. هر جنبندهای پنداری شبحی است. اشباح در بیابان، در کوهستان….
چنین بود. اینک شب بر کلیدر سیاه پوشانده بود و مردان در کله پایی کلوت میرفتند.
چشم و روی هم به روشنی نمیتوانستند دید. پایان راه. گذر از این خم که در پیش بود و سوار شدن بر یال آخرین کلوت، چارگوشلی را در دیده نمایان میساخت. دیدار چارگوشلی: خانههای تنگاتنگ، خپ کرده و خزیده به هم، لاکپشتوار در ملایمترین شیب پایانهی کلوت، در پیچیده به شولای شب، به هیئت کوری زمینگیر، با کور سوی فانوسها، پیه سوزها و لامپاها از دریچههای کهنه و کوچک جلوه گری کورترین نورها در تاریکی شب. جرقههای زردوش نور، پیرامون چارگوشلی پراکنده بود. (167_168)
نگارنده در نقل این توصیفها، اصرار دارد تا به خواننده حس زبان شیوا، گویا و دلنشین و به حق شاعرانهی دولت آبادی را مستند سازد. تداوم رنگ خاکستری و تصویر سایهها با تصویر شبح، حال و هوای وهمآمیز غروب بیابان را تشدید مینماید. این گنگی و سردرگمی که در تاریکی شب انسان را به اشتباه و توهم دچار میکند، با سردرگمیهای بعدی شخصیتها در طول داستان و سر گشتگی روحی– روانی آنان همسازی دارد و آینهدار حوادث بعدیست. تصویر نهایی از چارگوشلی، باز تابلویی ست گویا که چشم خیال خواننده را مینوازد، تابلویی یا پوستری پانورامیک از ساختار خانههای روستایی در دل تاریکی کویر.
در راستای توصیف طبیعت خراسان، نویسنده به بیان شاعرانهی پگاه و صبح کویر نیز پرداخته است، پگاه نیشابور و صبح سبزوار.
اینک پگاه زیبای نیشابور. پرتو خود را پگاه بر جلگهی ماروس میافشاند. صبح زلال چون آب گوارای چشمهها از کرانهی خاور برمیتراود و روشنایی نیلگون خود را بر زمین میپاشد. اهل بیابان چنین هوایی را “گرگ و میش” مینامند. روشن، اما وهمآلود و سایهوش است. تیره، اما گشادهروی و دل باز. نقرابیایست که دمادم رنگ میبازد و به شیر گونگی میگراید. دمی ست که شب در فراخنای سحر یله میشود. گسیخته جان، شعلهی چشمان رخشان خورشید، آرام آرام از پناه کوه دو براران بر میآید، سپیده پرتو انبوهش را به جان تیرگی نشانه میرود و در فشاری نا گزیر هسته از هم میگشاید و با تلاشی پیگیر، ته ماندهی شب رادر هم مینوردد، زاده میشود. کودک صبح. بر دستان صبح، پرندگان به پرواز در آمدهاند. جل و چغوکها، در هم سرود میخوانند.
فوج فوج.
زیباتر از صبح دشت نیشابور آیا دیدهایم؟ (223_24)
فقط در پایان، نویسنده واژهی “زیبایی” را به طورمستقیم به کار میگیرد، ولی پیش از آن با همان توصیف معمول شاعرانهاش، و بازی با رنگها، به صبح شخصیت انسانی میدهد؛ نبرد میان روز و شب را مجسم میکند، تراوش نور بر پهنهی زمین را به تصویر میکشد، (رنگ نقرهای گرگ و میش پگاه که به رنگ شیری صبح بدل میشود) تولد نور خورشید را، با تصویری مشابه تولد نوزاد از رحم مادر، جشن میگیرد و پس از آن نغمهی پرندگان سر خوش و شاد از وداع شب و تولد روز، به گوش میرسد. اصواتی چون “خ” در کلمات “گسیخته،” رخشان،” و “خورشید” و “پ” در واژههای “پرتو،” “پیگیر” و “پرواز پرندگان” و “گ” در “تیرگی” “گسیخته” “ناگزیر” “میگشاید” و “پیگیر” که همه اصواتی با تلفظ سخت و شدید هستند، بر زیبایی و این طلوع مبارک تأکید بیشتری مینهد.
همچنین بارش باران بر خاک گداخته و تشنهی کویر، پس از سالها خشکسالی، که تمامی اهالی کلیدر را سوگوار زمینهای سترون و بی بر نموده است، با همان ظرافت و لطافت توصیف میشود:
شب بر طاغی افتاده بود و باران نرم آغاز شده بود. بوتهها را آرام آرام باران میخیساند…
روشناییای ترو تازه از دهنهی چادر به درون شب بارانی میدوید. روشناییای که خود، چون شبنم بود. زمین باران خورده عطری کهنه پس میداد. بوتههای غیچ و طاغ و درمنه در باران نفس میکشیدند. عطر بیابان مستکننده میشد. عطر خاک و خار و خلور. خاک و بوته زیر نرمههای باران، بار دیگر جان میگرفت. هرچه بوته و آدم و جانور، تن به باران تازه میکرد. (454)
این بار تأثیرات حسی بویایی، گویی خواننده را به دکان عطاری برده و رایحهی خوش گیاهانی که مدتهای مدید در دل خاک مدفون شده را به مشام او میرساند: باز شدت این بوهای شامه نواز را در تکرار صدای “خ” در خاک” و خار و خلور” میبینیم. ما نیزبه همراه خاک، از بارش باران جان میگیریم.
اما این کویر خشک و آرام، همیشه چنین نجیب و جان بخش نیست. باد و تندرش، پشت مسافران بیابان را خم میکند و بر ویژگیهای چهرهی آنان نیز تأثیر میگذارد تا خود را با خشونت آن همساز نمایند:
باد کویر، زور و پیچیدگی بیشتری یافته بود. ریشههای خشکیدهی خار و خلور بدر مانده از دم دندان حشم، در باد به ناله در آمده بودند. پنجهی باد، خاک را بر میشوراند، در هم میپیچاند، میغلتاند و همچون نمدی که در هم بلولد، تن بر گسترهی بیابان سوخته میمالاند و ریشههای برکندهی مرده را همراه میتازاند و دور میشد. در گردشی ناگهانی، موج خاک فرومینشست، باز تن بر زمین تشنه میسایید و چنگ در خاک خشک میانداخت، لوله میشد، بالا میرفت، به خود میتابید، ورم میکرد، انبوهتر انگار میشد و تیرگی را فزونی میبخشید. بیابان را پنداری تنگ میکرد، راه را کور، روز را شب. چنان که باد و بیابان و شب، راه و مرد و شتر، ابر و خاک و بیابان یکی میشدند. یکی مینمود. (436)
چه کسی غیر از نویسنده، که در این سرزمین زیسته و جفای بیابان را تجربه نموده، بهتر از این میتوانست تصویری چنان عینی از طوفان کویر به دست دهد و صدای زوزهی باد را به گوش برساند؟ دولت آبادی با افعال زنده که هر کدام حالات مختلف خشم باد و متلاطم نمودن گیاهان کویری را به نمایش میگذارد، از توصیفها و واژههای زاید و تکراری اجتناب ورزیده و از تواناییهای بالقوهی کلامی بهره میبرد تا اصل ایجاز در تصویر سازی را در خدمت نثر خود بگیرد. این شفافیت و ایجاز کلام است که گاه مو بر تن خواننده راست میکند و در او این تردید را ایجاد میکند که آیا شعر میخواند، فیلم میبیند ویا نثری داستانی را تجربه میکند. باد و توفان که چون هیولایی برخس و خاشاک بیابان چنگ انداخته و آن را زیر و رو میکند، برجان مشتاق خواننده نیز چنگ میاندازد. در توصیف تندر، چنین صدای ناگهانی رعد را بیان میکند: “ آسمان جر میخورد. از هم میدرد. میشکند. تندری میجهد. تندری تند و تیز و گریزان. نگاه گرگی در شب. بر مینشیند. از هم میپاشد. ذره ذره، پوش میشود. نعرهای به زیر گنبد کلیدر، تکه تکه میشود. به هم در میشکند. باران فرو میکوبد؛ و عربدهی آسمان به گریه میپوید. غریو. شیون شبانهی صحرا”(1059). سپس چهرهی مردم بیابانی که خود را با این اقلیم همساز میکند، به طوری که پس از توضیح ذیل چهرهی مردم کویر را میتوان بدون اشتباه و تردید شناسایی نمود:
برای مردمی که در خطهی کویری زیسته باشند، باد همراهی آشناست. چشمها به آن خو گرفتهاند و پوست چهره و دستها با آن پرورده شدهاند. گفته میشود که موهای بینی هم از این رو تنگاتنگ هم روییدهاند؛ پیشگیر باد و خاک. در باد، سبیل مرد در لایهای از خاک سفید پوشانده میشود، مژهها رنگ خود گم میکنند و شیارهای پیشانی، چین خوردگیهای درون گوشها، کنج چشمها و بیخ دندانها را خاک پر میکند.
گوشهی لبها ترک بر میدارند، رگهای درون چشمخانه سرخ میشوند و پلکها ورم میکنند. (همان)
آنگاه که عبدوس در چنین طوفانی راه چادر و خانه در پیش گرفته است، پیکرش به شاخهی خشک درختی در این بیابان مانند شده که میخواهد در برابر یورش این باد تاب بیاورد: نه تنها شدت توفان، که صدای زنگولهها، مهمیز و “هزاهز بال بینی هزار هزار مادیان کبود” نیز به گوش میرسد:
تکیده و سمج و سخت، عبدوس یال و شانه به جلو داده بود و گام در باد میکشید.
بالهای قبایش بر پس بادها بی امان کشاله میرفت و در عبور شناور خود چنین مینمود که زانوانش به هر گام، خم ملایمی را طرح میزنند. در انبوه باد، آنگونه که ریگ و راه و بیابان را انباشته بود. عبدوس بدان مانده شاخهای میمانست که در تلاشی دشوار و سمج، تن را در هجوم توفان تاب میآورد.
فوجافوج پای و سم و نعل، خیزا خیز سینه و گرده گاه و یال، جرنگاجرنگ زنجیر و موزه و مهمیز، هزاهز بال بینی هزار هزار مادیان کبود در پهندشت هزار میدان بیابان؛
باد. روبنده و کوبنده و شتابنده، خس و خاک و مره و بوته را پنداری از بن و بیخ بر کنده بود و به کجای ناکجای فرا میکشانید. هر چه و هر چیز در باد میرمیدند و میچمیدند و میپیچیدند و آن سخت ریشگان گز و خار که پراکنده و پرت اوفتاده، از این سوی و آن سوی بزخو بر جای مانده بودند، دشوار و به ناچار _ هم از آن گونه که عبدوس _ در خم و پیچی عذابناک، به سماجتی سخت، شتاب باد را تاب میآوردند.
باد نه فقط خشکباد بود و نه فقط خاکباد بود و نه فقط سیاهباد.
باد، باد خزان بود. پاییز، سر به سر بر آشوبیده. (1919)
همانگونه که مشهود است، هیچکدام از این فضاسازی در پرتو تصویرسازی و صور خیال نافذ تا بن استخوان، یکنواخت و تکراری نیست، اگر چه به موضوع و توصیفی واحد میپردازند. در هر نمونه تنوع واژگان نویسنده و ترکیباتی که خود با ابداع خویش از دل گنجینهی زبانی بیرون میکشد، متون را مزین نمودهاند که نگارنده چند نمونه را خود در متن فوق شاخص نموده است. اینگونه واژه و عبارتسازیها _ و در نهایت تصویر سازی _ گاه با افعال و گاه با صفات و اسامی فاعلی و غیره، نبوغ و ابتکار کلامی نویسنده را باز میتاباند.
آخرین نمونه از توصیفهای نافذ طبیعت، وصف یک روز برفی در کویر است که در معرض گرمای آفتاب قرار گرفته است. همان تصویرسازی قوی و واژگان زنده و برانگیزندهی خیال و تشبیهات شگفتانگیز ادامه مییابد. باز توجه خواننده را به زبان شاعرانهای جلب میکنم که در تمامی رمان شاهدیم، و در قسمتهای برجسته شده چشمگیر است. زبانی که در حقیقت شعر منثو راست:
… سنگپارههای خرد و کلان، با قوارههای جوراجور، پراکنده و بیگانه به هم، اینجا و آنجا افتاده و چون مردمی زمینگیر، بر خاک و در خاک فرو نشسته بودند؛ چنان که گویی امید برخاستنشان نیست.
بر پشت و پوزهی هر سنگ، پارهای برف نشسته و کنارههایی که به هرم آفتاب روفته شده بودند، پارههایی کبود نمایان بود. خورشید در فرود بود و سایهی سنگها دمادم کش مییافتند. تن آفتاب، بکارت برف را ترکانده و بر پوستین سپید بیابان، جا بجا خالگونههای کبود نشسته بود. زمین، همه جا؛ گله به گله، دم به دم، چهره از نقاب به در میکشید و پوست تیره و نم مکیدهاش را به سرپنجههای نور میسپرد و در شکفتن خود، پنداری خندهای به زیر پوست داشت. خندهای زلال؛ مثل روندگی آرام آب، میل هماویزی با آفتاب، در تن خیس خاک میجوشید. آسوده میخواست نفس بکشد. آسوده میخواست ببالد. پس، برف را به دل میکشید تا مگر زودتر تن به آفتاب دهد. پویش. زمین، پیراهن خود میدرید؛ شانهی کبود غلامی، در نوازش انگشتان بانویی.
شوق! دل از شوق میتپد. (815_816)
در متن فوق، تصویری به نهایت جنسی از آمیزش زمین و آفتاب را شاهدیم: تشبیهی به شکل تشخیص زمین به عنوان غلام و آفتاب به مثابه بانویی نوازشگر و طناز. تن آفتاب، زمین پوشیده از برف سفید و دست نخورده و بکر را، ترکانده و لکههای کبود باقیمانده، حاصل زفاف این دو عاشق و معشوق است. هیجان “هماویزی با آفتاب” در خندهی پنهان زمین خود نمایی میکند. با مکیدن برف به درون خویش، زمین بر آن است که هر چه زودتر به وصال آفتاب رسد. دریدن پیراهن توسط زمین، میل زمین را به هماغوشی با آفتاب متجلی میسازد. این شاهکار تصویر سازی که بین دو عنصر طبیعی، زمین و آفتاب، صورت میگیرد، این استعاره را به صحنهای لطیف و به دور از شرم، بدل میسازد: تعبیری شاعرانه از یک واقعهی کاملاً فیزیکی و طبیعی.
چندین مکان اصلی در رمان که محل وقوع رخدادهای اصلی داستان است، با همین دقت و شیوایی شاعرانه توصیف شده است. تابلوهای زنده و تصویری از این مکانها، خواننده را درست در محل قرار میدهد و البته در آنان، که در چنین مکانهایی زیستهاند، نوعی نوستالژی و افسوس برمیانگیزد؛ دولت آبادی مشاهدات یک عمر زندگی در آنجا را با خواننده چنان سهیم میشود گویی با هم شهریها و همسایگان خود سخن میگوید. یکی از این مکانها سبزوار است که در چند قسمت از رمان چون تابلوی نقاشی خوش آب و رنگی تصویر شده است، از هوای صبحگاهی گرفته، تا آغاز جنب و جوش حرکت کاسبکارانهی مردم؛ از سکوت تا ازدحام و همهمه: شروع زمزمههای آرام، قدمهای محتاط، و بوی نم و کاهگل صبحگاهی همگی بر انگیزندهی حواس و خیال خوانندهاند.
آسمان صاف صبح از پس نرمه باران شبانه. هوای گرگ و میش، هوای گنگ سحر گاه. رمز خاموشی.
طنین صدای پاوزارها بر سنگفرش خیس خیابان. بوی نم دیوارهای کاهگلی. درهای بسته. دکانهای بسته. رنگرزی، آهنگری، تختکشی، آهنگ تکبیر ازپناه دیوار. خلوت راسته خیابان سبریز. عبور مردی قوزی، در پالتوی سیاه رو به حمام. صدای پا، صدای سرفه، صدای ذکر. (530)
از آن پس، به وصف آغاز حرکت و کنش و معاملههای روزانه میپردازد. لحن خودمانی راوی _ نویسنده، صمیمیتی بین او و خواننده ایجاد میکند، گویی خواننده همهی این محله را میشناسد و نشانیهای دقیق آن را میداند:
این هم شهر سبز وار. تا حال این جورخلوت و به دل صبر دیدهایش؟ بارت را که فروختی، شترت را به کاروانسرا سرمی دهی و میروی دم امامزاده. خیابان ارگ و خیابان بیهقش را به دل سیر تماشا میکنی. دکان نخود بریز هم آنجا، در بیخ کاروانسرا است. رو به میدان. از شیرمرغ تا جان آدمیزاد هم میانش یافت میشود. همراهش آشنا که بشوی، نسیه هم میدهد. این هم قهوهخانهی کربلایی حبیب. شاگردش دارد درش را باز میکند. جای ایاب و ذهاب و داد و ستد است. سر بیشتر دهاتیهای بلوکهای زیر کال اینجا جمع میشود. تا نیم ساعت دیگر، دلالهای پوست و پشم و روده و دانهی هندوانه، مثل قشون به آنجا میریزند و قار قارشان بلند میشود. حجرههای تاجرها هم در خیابان بیهق است. کنار دالان کاروانسراها. نظمیه هم آنجاست. اما عدلیه بالاتر است. خیابان بالا.
ادارهی امنیه هم طرف دروازهی عراق است. میان یکی از رباطهای شاه عباسی. دیگر جانم برایت بگوید، در این چند سالهی بعد از جنگ یکی دو تا گاراج هم کنار خیابان بالا باز شده. یعنی همان کاروانسراها شده گاراج. یکیشان مهمانخانهای هم دارد. (531)
اما هنگامی که گلمحمد، قهرمان داستان، از سر ناچاری و استیصال، خسته از کار بی حاصل در کویر و برداشت ناچیز محصول، که جوابگوی نان خانواده هم نیست، به سبزوار میرود تا تن به هیزمکشی در برابر مزدی ناچیز دردهد، چهرهای دیگر از سبزوار میبینیم که با نگاه مأیوس و بی امید گلمحمد بی ارتباط نیست: بر خلاف تصویر با طراوت و پر از زندگی صبح، در این صحنه، آسمان گرفته و ابری، گرد مرگ بر همه چیز پاشیده و رخوت و انفعال بر همه جا مستولیست. دولت آبادی با شخصیت بخشیدن به امامزاده و کاروانسرا، خمودی محیط و بلع شکمبارهی کاروانسرا را به گونهای هراسناک مجسم میکند. کهنگی و پوسیدگی غالب بر بازار، بدیهی ست برای تازهواردی چون گلمحمد که از محیط صمیمی و پر از هیاهوی ایلیاتی خود، امیدوارانه پیکسب و کار به شهر آمده، چندان خوشایند نیست؛ این حال و هوا، در فضا سازی و تصویر سازی قوی نویسنده، مشهود است:
ابر تیره. چون کرک خاکستری بز، هنوز آسمان را فرو پوشانده بود. نه میبارید و نه میگریخت.
همچنان سمج و بی بار، بر بالای شهر ایستاده و مانده بود. گزمهی بی چهره. مردمان از سنگفرش خیابانها بر چیده شده بودند. یا به دکانها خزیده، یا سر در پوستین پیچیده و در کوچهها فرو میرفتند.
غباری سرد در تن کوچهها رها بود. شهر، خاموشی دلگزایی داشت. تو گویی مردمان با شهر و شهر با مردمان خود قهر بود. گهگاه میرفتند. گهگاه میآمدند، اما نه انگار که مردماند. شبح و سایه، رخت بودند و صدای گامهایشان اگر نبود بر سنگفرش خیس بیابان، پنداری نبودند. صدایی از ایشان بر نمیآمد. پنداری هیچکس را با دیگری کاری نبود. دکاندارها چزیده در خود، خپیده در خود، عبا بر سر کشیده، پناه تخته کار دکان، روی منقل خاموش خود خمیده و چشمهاشان، چون چشمههایی خشکیده به بیرون خیره بود. در نگاهها سرمای سمجی نهفته بود و نومیدی تیرهای را به جان نگرنده میدمید. آخوندی گاه عمامه و سر به زیر عبا پنهان داشته، رو به سویی، تیز و بی صدا میخزید. گدایی، پای پنجرهی امامزاده، زیر تنپوش ژندهی خود خزیده و خاموش بود. امامزاده، قد کشیده در کنار گدایان، چشم به راه شب خیرات و مبرات، دستهای لاجوردین خود به آسمان بر افراشته و به لختی خمیازه میکشید. بازار، آن سوی خیابان، دهن گشوده و مردم را، یک یک، چون حبهای به گلو میانداخت و فرو میداد. زیر دم بازار، کاروانسرای شازده، خمیده و پیر، با در کهنه و موریانه خوردهی خود، خمپشت خفته بود. گلمحمد جمازش را به دالان کاروانسرا کشاند، به کنجی برد و به دست چپش عگال زد… (545)
در عبارات مشخص شده توسط نگارنده، توجه خواننده را به همان کاربرد معمول و خاص دولت آبادی از افعال و صفات و تشبیهات جلب مینماید که هر کدام خود بار تصویری خاصی دارند و توصیفهای او را پررنگ و ملموس مینمایند.
از دیگر مکانهای مؤکد داستان، دشت نیشابور است که در طول تاریخ شاهد مصائب بسیاری ست که بر این سرزمین و ساکنانش رخ داده است. در این توصیفها، راوی _ نویسنده با لحن محزون و مرثیهگونهی خویش، به یادآوری نوستالژیک حوادث تاریخی در این قطعه از سر زمین پهناور ایرانزمین میپردازد و خاطرات تلخ آن را زنده میکند:
دشت نیشابور، دشت باز، پهناور، دشت در برف کشیده. سینهی زیبای کبوتر؛ از شیب کلیدر میآید، آغوش میگشاید، میگسترد؛ پیش به دامن طاغانکوه میخزد و آنجا، همچون دریایی کرانه میگیرد. کرانه به کویر.
دشت نیشابور. دشت کهن. دشت هزاران کاریز. بخشاینده. دشت دلاوران به خاک افتاده. با کهنه زخم خنجران بر پهلوگاه. سمکوب. شیههی اسبان کوتاه ساق ویال افشان در غبارش پیچنده است. خاک به سم درکوفته. دشت بیداد. دشت دروازههای هجوم.
گندمزار به خون تپیده؛
باروهایت، خانههایت، باغستانهایت به خون تپیده است!
پستان مادرانهی تو چگونه خشکید، ای دشت؟
پهنهی خاوران را میتوانستی به نان و به انگور، سیری ببخشی.
پستان مادرانهی تو چگونه بخشکید؟
از باغستانت خارها روییدند.
چشمهی کاریزهایت کور شد. به تنت آتش در افتاد؛ تو سوختی، ای دشت!
دود از اندامت بر آسمان است، درد استخوانهایت را میشنوم.
غریو اسبان، خروش مردان، شیون فرزندان؛ دود در اندامت تنوره میکشد. چشمانت فغان میکنند.
چشمانت از هراس وادریدهاند.
از دندانهایت خون فواره میزند.
اسبی سیاه، در دودی غلیظ و سرخ میرمد؛ بی زین و بی لگام، یالاش در دود میرود.
شیهه به شکوه.
خاک مینالد. خون از کاریزبرمیجوشد.
در جویبارانت، خون و اذان جاری ست.
انگورستانهایت شراب نمیبخشند.
عقیم؛ ای دشت نیشابور از چشمانت خار روییده است.
به خار و به خنجر و خون آجین یافتهای. (786_87)
در توصیف فوق نیز ابتدا با نشانی منطقه و حدود و ثغور آن آغاز میکند و پس از آن، ذهن او باز گشتی به گذشته دارد؛ وی بدون اشاره به وقایع خاص و آنچه گذشته است، نتیجه و ماحصل همهی هجومها و یورشها و جفاهایی که بر این دشت رفته را مجسم میکند. بدینگونه افسوس و حسرت خود و تمامی تاریخ این خطه را باز میتاباند.
مکانی دیگر از داستان رباط است که نویسنده به همین شیوه تصویر میکند. باز به منطقه شخصیتی انسانی داده و آن را به جنگجویی شکستخورده و خسته مانند میسازد:
رباط کهنه، در سینهی تپه، بربلندای قلعه چمن نشسته بود. کهنه، شکسته، خسته. پهلوانی پیر.
پیکرهای با کلاهخودی از مفرغ و برگستوانی از حلب. بی نیزه، بی اسب، بی سنان. شکسته دست، بریده پای. کلاغان، تخمهی چشمهایش را از کاسه در آورده بودند. با این همه سمج و لجوج بر جای ایستاده بود. پنداری نه از سپاه، که از پندار خویش پاسداری میکرد. تهی از درون، ویران از برون.
سقف و ستون را زمانه جویده بود.
بزرگ نبود رباط. خردینه بود. سقفی و ستونهایی و غرفههایی. شکسته، پوده، واریخته.
خانهای بسته بود، دیگر. نه منزلگاه مسافران و رهگذران، که جای کلاهداران بوده بود.
پوشیده، گم. سیاهی بر سیاهیاش فرمان می راند. جای مار و مور. سایهی رمندهی شب حتی، در پیچاپیچ تیرگیاش راه نمییافت. ماه، دیگر نبود. تلنبار شب بر شب. (955)
ولی این پهلوان مغلوب، همچنان بر جای ایستاده و پایداری میکند. دولت آبادی، به این شیوه، به این سرزمین و مردمانش ابعادی حماسی میبخشد تا با سرگذشت شخصیتهای داستان چون گلمحمد و خان عمو و بیگ محمد و خانمحمد و ستار و پهلوان بلخی و همراهانشان، همخوانی داشته باشد؛ مردمانی که همچنان مظلومانه سرنوشت تراژیک سرزمین خود را دنبال میکنند و صفحهای بر صفحات تاریخ آن میافزایند. سرنوشتی که زمانی توسط بیگانگانی چون چنگیزها و تیمورها رقم خورد.
چنین توصیفها و تصاویری زنده وروشن فقط به مکانهای تاریخی خاص ویا زیستگاه شخصیتهای داستان محدود نمیشود. این روند توصیف در مورد زندگی درونی و روزمرهی مردم عادی و عامی نیز همچنان ادامه مییابد، به طوری که مکانهایی را که نیز اکنون از ذهن نسل کنونی پاک شده، شامل میشود و آنها را تکاپو و تازگی میبخشد. یکی از این مکانها حمامهای عمومی ست که به ویژه در مناسبتهای خاص عروسی و مهمانی و سور چرانی در آن غلغلهای بر پا بود:
در حمام به میدانگاه باز میشد. رو در روی دیوار قلعهی کهنه، پله میخورد و پایین میرفت.
بیش از دو قد، پلههای بسوده، نمور و پیچدار. چراغ موشی راه را روشن میکرد…
در تنبه را گشود. در شکسته و نمناک. بوی نم و نا. بوی آب مانده. بوی چرک تن. بوی گرما.
بوی خفگی سر بینه در بخاری غلیظ گم بود. نور فانوس درون تراکم بخار، کور سویی داشت.
آدمها در کنج و کنار دیوارها، زیر صفهها، در تاریکی گم بودند. چهرهای، بازویی، یا پیراهن سفیدی گهگاه خراشی بر تیرگی میگذاشت و میگذشت. صمد، ریز نقش و سیاهسوخته، در پیراهن بلند، دور و بر پاشویه به چرخ و تاب بود. لنگی میشست و کفش جفت میکرد. گفتگوها کم و به خمیازه آمیخته بود. رفتنها و آمدنها کند و لخت بود. شوخی گهگاهی. همهمهی پشت در، در خزینه، انبوه. (963)
روی رفک ستون کنار واجبی خانه، یک چراغ موشی روشن بود و دود میزد. روشنایی صبح، هنوز از حجم شیشههای شکسته و دود زدهی سقف حمام به درون گذر نکرده بود. پس به دشواری میشد یکایک مردم را شناخت. مگر چشمها به تیرگی و بخارخو کنند. انبوهی برهنه در بخار و تیرگی میلولیدند. تن و بدنهایی که قوارهی هیچکدامشان به روشنی پیدا نبود. انبوه بی شکل. تنها هنگامی قوارهی تن انسانی نمود مییافت که از انبوه مردم نشسته، خمیده و لمیده _ پنداری که به هم بافته شده بودند _ تنی به سببی گسیخته میشد و در پرتو بی رمق نورچراغ موشی میایستاد، یا از کنارش به لختی میگذشت. در این هنگام، تراش تن هر آدم، در هالهای از بخار روشن، قوارهی خود را مینمود. (965)
خواننده اگر یک بار در طول عمر خود، چنین حمامی عمومی را تجربه کرده باشد نیز از دقت جزئیات به شگفت میآید؛ اگر هم تجربه نکرده باشد که تصویری روشن در ذهن وی نقش میبندد. البته همهمهی شخصیتهایی از داستان و شیوهی شستشو توسط دلاکها و غرولندها از داغی آب خزینه و غیره، مواردی ست که این تصویر را گویاتر میکند، ولی مجال بازگویهی آنها در اینجا نیست.
کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر
کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر کلیدر
کلیدر
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.