کالیگولا

نوشتۀ آلبر کامو
ترجمۀ هدی مظفری بایعکلایی

کالیگولا نمایشی است از جنس مرگی ناامیدانه و استبدادی ناامیدانه. نمایشنامه‌ای که در آن کالیگولای مستبد از انسان دست شسته است و تعمداً دست شورشی‌ها را در انتقام باز گذاشته است. پیش شرط ویرانگری، ویران کردن خود است. هیچکس نمی‌تواند بی آنکه خود را از پیش ویران کند، دیگران را ویران کند. کالیگولا همه چیز را از انسان تهی می‌کند و این قمار را تا نهایت آن پیش می‌برد. او همه چیز را پوچ می‌داند، حتی کشته شدنش را. و بدین سبب حتی وقتی جان می‌دهد خنده‌ای از سر پوچی نثار شورشیان و خوانندگان می‌کند.

 

 

225,000 تومان

جزئیات کتاب

سال چاپ

1404

نوبت چاپ

اول

پدیدآورندگان

آلبر کامو, هدی مظفری بایعکلایی

تعداد صفحه

144

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

موضوع

نمایشنامه

نوع جلد

شومیز

نمایشنامه «کالیگولا»  نوشتۀ آلبر کامو ترجمۀ هدی مظفری بایعکلایی

گزیده‌ای از متن کتاب

صحنۀ اول

تعدادی از اشراف‌زادگان، یکی از آن‌ها بسیار سالخورده، در تالاری از تالارهای کاخ امپراتوری گرد هم آمده بودند. اضطراب بر چهره‌هایشان نقش بسته بود.
اشراف‌زادۀ نخست: هنوز خبری نیست؟
اشراف‌زادۀ سالخورده: نه دیشب، نه امروز صبح.
اشراف‌زاده دوم: سه روز است که هیچ خبری نداریم. عجیب نیست؟
اشراف‌زادۀ سالخورده: پیک‌هایمان رفتند و برگشتند. همه سر تکان می‌دهند و می‌گویند: «هیچ».
اشراف‌زادۀ دوم: همۀ روستاها را زیر پا گذاشته‌اند. دیگر چه کار می‌شود کرد؟
اشراف‌زادۀ اول: چاره‌ای جز انتظار نداریم. نباید خودمان را به دردسر بیندازیم. شاید همان‌طور که ناگهان رفت، ناگهان هم برگردد.
اشراف‌زادۀ سالخورده: وقتی دیدم از کاخ بیرون می‌رود، نگاهی عجیب در چشمانش دیدم.
اشراف‌زادۀ اول: بله، من هم همین‌طور. حتی از او پرسیدم چه مشکلی پیش آمده است.
اشراف‌زادۀ دوم: جوابی داد؟
اشراف‌زادۀ اول: تنها یک کلمه: «هیچ».
[سکوتی کوتاه حکم‌فرما می‌شود. هلیكون درحالی‌که پیاز می‌جوید وارد می‌شود].
اشراف‌زادۀ دوم: [با همان لحن عصبی] همه چیز بسیار آزاردهنده است.
اشراف‌زادۀ اول: آرام باشید! همۀ جوان‌ها اینطورند.
اشراف‌زادۀ سالخورده: کاملاً حق با توست. همۀ جوان‌ها سخت‌گیرند. اما زمان همه چیز را آرام و آسان می‌کند.
اشراف‌زادۀ دوم: واقعاً اینطور فکر می‌کنی؟
اشراف‌زادۀ سالخورده: البته. دختر که کم نیست. یکی‌شان برود، ده دختر دیگر جایش را پر می‌کنند.
هلیكون: ها؟ پس فکر می‌کنی پشت این ماجرا دختری هست؟
اشراف‌زادۀ اول: جز این چه می‌تواند باشد؟ به هر حال، خدا را شکر، غم ابدی نیست. آیا یکی از ما می‌تواند بیش از یک سال سوگوارِ فقدان کسی باشد؟
اشراف‌زادۀ دوم: به هر حال، من که نمی‌توانم.
اشراف‌زادۀ اول: هیچ‌کس نمی‌تواند.
اشراف‌زادۀ سالخورده: اگر می‌شد، زندگی تحمل‌ناپذیر می‌شد.
اشراف‌زادۀ اول: کاملاً درست است. مثلاً خودم. سال گذشته همسرم را از دست دادم. بسیار گریه کردم، بعد فراموش کردم. حتی حالا هم گاهی احساس غم می‌کنم. اما خوشبختانه زیاد مهم نیست.
اشراف‌زادۀ سالخورده: بله، طبیعت شفابخشی بزرگ است.
[کِرِئا وارد می‌شود]
اشراف‌زادۀ اول: چه خبر…؟
کِرِئا: هنوز هیچ.
هلیكون: آقایان، کمی آرام باشید! نگران نباشید.
اشراف‌زادۀ اول: موافقم.
هلیكون: نگرانی مشکلی را حل نمی‌کند، ضمن اینکه وقت ناهار است.
اشراف‌زادۀ سالخورده: درست است. نباید چیزهای باارزش را فدای چیزهای کم‌ارزش کنیم.
کِرِئا: از این اوضاع خوشم نمی‌آید. همه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت. او امپراتوری بی‌نظیر و کامل بود.
اشراف‌زادۀ دوم: بله، دقیقاً همان امپراتوری بود که می‌خواستیم؛ وظیفه‌شناس و بی‌تجربه.
اشراف‌زادۀ اول: چه بر سرتان آمده است؟ دلیلی برای این همه اندوه نیست. ما هیچ دلیلی نداریم که فرض کنیم او تغییر خواهد کرد. فرض کنیم «دروسیلا» را دوست داشته است. این کاملاً طبیعی است؛ او خواهرش بود. یا فرض کنیم عشقش فراتر از عشق برادرانه بوده است؛ هرچند که این بسیار تکان‌دهنده است. اما به راستی، به هم ریختن کل رم به خاطر مرگ این دختر، کار درستی نیست.
کِرِئا: شاید. اما همان‌طور که گفتم، از این اوضاع خوشم نمی‌آید؛ این ماجرا مرا نگران می‌کند.
اشراف‌زادۀ سالخورده: بله، هر جا که دود هست، آتشی هم هست.
اشراف‌زادۀ اول: در هر صورت منافع دولت باید مانع از آن شود که او یک تراژدی عمومی از… از، مثلاً، یک پیوند تأسف‌بار بسازد. بی‌شک چنین اتفاقاتی رخ می‌دهد؛ اما بهتر است کمتر دربارۀ آن صحبت شود.
هلیكون: چگونه می‌توانید مطمئن باشید که دروسیلا علت همۀ این مشکلات است؟
اشراف‌زادۀ دوم: پس چه کسی علت این مشکلات است؟
هلیكون: به احتمال زیاد، هیچ‌کس. از بین انبوهی از توضیحات، چرا باید احمقانه‌ترین و آشکارترین آن‌ها را انتخاب کنیم؟
[سپیو جوان وارد می‌شود. کِرِئا به سمت او می‌رود].

صحنۀ دوم

کِرِئا: خب؟
سپیون: هنوز چیزی پیدا نکرده‌ایم. جز اینکه چند دهقان فکر می‌کنند شب گذشته او را در نزدیکی رم دیده‌اند که در دل طوفان به سرعت می‌رفت.
[کِرِئا نزد اشراف‌زاده‌ها باز می‌گردد، سپیون نیز او را دنبال می‌کند].
کِرِئا: سپیون! این یعنی سه روز گذشته، درست است؟
سپیون: بله… من آنجا بودم و مثل همیشه به دنبالش. او به سمت جسد دروسیلا رفت. با دو انگشت نوازشش کرد و مدتی طولانی در فکر فرو رفت. سپس، با آرامش چرخید و بیرون رفت و از آن زمان تاکنون بیهوده به دنبال او هستیم.
کِرِئا: [سرش را تکان می‌دهد] آن جوان بیش از حد به ادبیات علاقه‌مند بود.
اشراف‌زادۀ دوم: آه، در سن او، می‌دانی…
کِرِئا: شاید در سن او بله؛ اما نه در موقعیت او. امپراتورِ هنرمند، یک استثناست. قبول دارم یکی دو نفر مثل او داشته‌ایم؛ افراد نامتناسب در بهترین امپراتوری‌ها هم پیدا می‌شوند. اما بقیه آنقدر شعور داشتند که به یاد داشته باشند خدمتگزاران عموم هستند.
اشراف‌زادۀ اول: این باعث می‌شد همه چیز آسان‌تر پیش برود.
اشراف‌زادۀ سالخورده: یک نفر، یک کار، اینطور باید باشد.
سپیون: کِرِئا، چه کار می‌توانیم بکنیم؟
کِرِئا: هیچ.
اشراف‌زادۀ دوم: فقط می‌توانیم منتظر بمانیم. اگر برنگردد، باید جانشینی پیدا کنیم. بین خودمان باشد، نامزد جانشینی بسیار است.
اشراف‌زادۀ اول: نه، اما فرد مناسب کم است.
کِرِئا: اگر با خلق‌وخویی بد برگردد چه؟
اشراف‌زادۀ اول: اوه، فقط یک پسربچه است؛ ما قانعش خواهیم کرد.
کِرِئا: و اگر قانع نشود؟
اشراف‌زادۀ اول: [با خنده] در آن صورت، دوست من، فراموش نکن که من زمانی دستورالعملی دربارۀ انقلاب‌ها نوشته‌ام. همۀ قوانین را آنجا خواهی یافت.
کِرِئا: اگر کار به آنجا کشید، آن را بررسی خواهم کرد. اما ترجیح می‌دهم به کتاب‌هایم مشغول باشم.
سپیون: عذر می‌خواهم، اجازه می‌دهید… [بیرون می‌رود.]
کِرِئا: دلخور شده است.
اشراف‌زادۀ سالخورده: سپیون جوان است و جوان‌ها همیشه به هم می‌چسبند.
هلیكون: به هر حال، سپیون مهم نیست.
[یکی از اعضای گارد سلطنتی وارد می‌شود].
نگهبان: کالیگولا در باغ‌های کاخ دیده شده است. [همه اتاق را ترک می‌کنند.]

موسسه انتشارات نگاه

نمایشنامه «کالیگولا»  نوشتۀ آلبر کامو ترجمۀ هدی مظفری بایعکلایی

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “کالیگولا”