گزیدهای از کتاب کابل اکسپرس:
کابل اکسپرس
ناخودآگاه دست چپ ناقصاش را میمالد. دردی خیالی در جای سه انگشت قطعشدهاش که وقتی در اداره کل امنیت خارجی کار میکرد براثر انفجار نمونهی اولیهی بمبی از بین رفت و همیشه وقتی عصبی است به سراغش میآید.
ماینه با صدای گرفته پاسخ میدهد: «هیچکس همچین بمبی هرگز ندیده.»
در آغاز کتاب کابل اکسپرس میخوانیم:
پیشدرآمد
سه ماه قبل
پسر روی نیمکتی نه چندان دور از چهارراهی مسعود، میدان اصلی کابل نشسته است. اسم او زواک[1] است. هفده سال دارد امّا به نظر سیزده چهارده ساله میرسد. صورتِ بدون مو، شانههای باریک، ریزه و مثل برخی افغانها با موهایی به رنگ خرمایی روشن، پوست سفید و چشمهای سبز. با شلوار جین، تیشرتی با عکس تیم فوتبال آرسنال و کفشهای ورزشیاش ظاهر دانشآموزی غربی را دارد که خدا میداند چه رازی او را به آنجا کشانده است. با کولهپشتیای از مارک دیجی روی زانوهایش منتظر است.
تا لحظاتی دیگر، فرستادهی داعش وسایل ضروری سفرش را به سرزمین شام _ آنطور که تروریستها، سوریه را مینامند _ برایش خواهد آورد. فرقهی داعش رو به نابودی است امّا بدون مبارزه از بین نخواهد رفت و زواک نقشهای را که لازم است در اختیار دارد تا از کفّار انتقام بگیرد. ناگهان مردی کنارش مینشیند. زواک تردید دارد. آیا همان کسی است که منتظرش است؟ برای اینکه همدیگر را بشناسند رمزی پیشبینی شده است. سپس دستی به سوی او میخزد و رانش را لمس میکند. جا میخورد و با بیزاری به مردی که کنارش نشسته نگاه میکند.
تازهرسیده زمزمه میکند: «من اسکناسهای افغانی دارم. دو هزار تا. میخوای؟»
زواک انگار عقربی نیشاش زده از جایش میپرد. مرد اصرار نمیکند. بلند میشود و بعد از اینکه جلوِ رویش چند ناسزا میگوید محل را ترک میکند. زواک دوباره سرجایش مینشیند در حالی که قلبش میزند و امیدوار است حضور مردِ منحرف، قاصد را فراری نداده باشد. چند دقیقهای در دود عبور و مرور اتومبیلها میگذرد و سپس مرد دیگری نزدیک میشود. پیرمردی است که دستار به سرش بسته، ریش بلند سفیدش خودنمایی میکند و قرآنی در دست دارد.
مرد همانطور که مینشیند میگوید: «درود بر پرودگارت، قادر متعال که در وصف نمیگنجد! و سلام بر پیغمبران و ستایش خدایی که پروردگار جهان است.»
زواک بهطور خودکار پاسخ میدهد: «ستایش ابدی برای خداوند است و خدا را شکر.»
این رمز است.
_ برای هجرت آمادهای؟
_ آمادهم.
پیرمرد لبخند واضحی بر لب دارد. پاکتی از پیراهن کورتی چرکش بیرن میآورد.
_ برای برگشتت به سرزمین اسلام، توی این پاکت گذرنامهی جدیدت، هزار و پونصد دلار، هزار افغانی برای رفتن تا فرودگاه و اجازهی سفر برای افراد نابالغ رو پیدا میکنی. هواپیمات تا چهار ساعت دیگه میپره.
_ به مقصد کجا؟
_ استانبول. برادری دمِ ورودیها منتظرته. کلاه قرمز و عصایی با سر شیر داره. از همین رمز شناساییِ من استفاده کن. بهصورت رسمی تو داری میری ترکیه پیش مادرت. اون تو غازیانتپه خدمتکاره. تلفن نداره ولی میدونی کجا کار میکنه: تو یه چایخانه روبهروی ترمینال اتوبوس با ویترین صورتی. سؤالی داری؟
زواک سؤالی ندارد.
با پیرمرد خداحافظی میکند، پاکت را در کولهپشتیاش میگذارد و به سمتِ ایستگاه اتوبوس راه میافتد. بقیهی ماجرا همانطور که سازمان برایش پیشبینی کرده بدون مشکل پیش خواهد رفت. در بطن داعش همچون اپل، کوکاکولا یا تویوتا همه بلدند از دنیای جدیدِ جهانیشده، باز و پیوسته استفاده کنند.
در فرودگاه کابل هیچکس نگران نوجوانی نیست که ظاهر کودکی عاقل را دارد و زواک بدون مشکل و با گذرنامهی کاملاً نویِ خود از کنترلهای امنیتی عبور میکند. در تنها سالن کثیفِ ترمینال، همراه دیگر مسافران و نزدیکِ فرشهای فرسودهای منتظر میماند که صدها مسلمان ذکرگویان پیشانیشان را روی آنها قرار میدهند.
زواک خودش نماز نمیخواند. در واقع کاملاً مطمئن نیست که به خدا باور دارد یا نه. نبرد او جای دیگری است.
پرواز تأخیر دارد امّا کنسول الکترونیکیاش را با آخرین نسخهی بازی ندای وظیفه[2] و چند بیسکوییت شکلاتی برای گذراندن زمان دارد. احساس آرامش و حتّی آسودگی میکند. بالاخره حدود ساعت چهار بعدازظهر مسافرگیری پرواز مستقیم به آنکارا با ایرباس شرکت هواپیمایی ترکیه آغاز میشود. پنلی که روی آن نوشته شده کودک بدون همراه به گردنش آویزان میکنند و او از جلوِ دیگران میگذرد.
این اوّلین بار است که زواک سوار هواپیما میشود و کاملاً ترسیده است. با این حال احتمالاً تنها مسافری است که میتواند پدیدهی پرواز، مکانیک سیالات روی بالها، گرانش و همهی این مفاهیم پیچیده را توضیح دهد. امّا اصلاً نمیخواهد در این مورد با کسانی حرف بزند که کنارش نشستهاند. زواک حرف زدن را دوست ندارد، معاشرت اجتماعیاش همچون احساساتش اندک است. از طرفی با چه کسی علاقهاش به ریاضیات را در میان بگذارد؟ بنابراین مثل همیشه به دنیای خودش و بازیهای ویدئویی پناه میبرد که شب و روز با حرص و ولع میرود سراغ آنها.
میهماندار مهربانی او را کنار پنجره در ردیف آخر مینشاند. زواک هدفونش را به گوش میزند و کنسول بازیاش را روشن میکند. مثل بسیاری از نوجوانان ترجیح میدهد بازیها را غیرقانونی دانلود کند تا اینکه آنها را بخرد امّا او احتمالاً تنها فردی در کل افغانستان است که هنر «کرک کردن» را در مقیاس زیاد بهکار میبندد.
سفر چنان سریع انجام میشود که احساس میکند خواب بوده است.
در استانبول برادری ازبک مسئولیت او را برعهده میگیرد. دوباره رد و بدل کردن رمزها، سپس مرد ازبک او را تا مخفیگاه آرناوتکوی[3] در غرب شهر، سوار فیاتی داغان میکند. او را در اتاق پشتی خواربارفروشی محقری اسکان میدهند که پنج روز را با کنسول بازیاش آنجا وسط گونیهای باقالی و ادویه _ که بالاخره حالش را بهم میزنند _ میگذراند. شب وقتی خوابش نمیبرد معادلههای ریاضی را میبیند که روی سقف میرقصند و قهوهای کثیف سقف به قهوهای روشن و سپس نتهای موسیقی تغییر میکند؛ ملودیای عذابدهنده که در سرش طنین میاندازد.
سپس به آپارتمانی در قاضیکوی فرستاده میشود که آن هم محقر است؛ نه مدّت زیادی بلکه دو روز و بعد به مکانیکیای در بویوکچکمجه منتقل میشود که مردی افغان آن را اداره میکند.
آنجا بین ماشینآلات و لولههای فلزی، به سؤالهای یکی از اعضای امنیت، سرویس امنیتی مخوف داعش پاسخ میدهد. بازجویی بیش از نُه ساعت طول میکشد.
بازجو مردی مؤدب است که بارها و بارها سؤالهای یکسانی از او میپرسد و گاهی با خطی خوش جوابها را یادداشت میکند. سبیل کوچک و دستهای لطیفش با انگشتهای ظریف به او ظاهر یک استاد دانشگاه را میدهد.
در واقع او نقشهبردار و فارغالتحصیل دانشگاه کابل است. چندی پیش شخصِ ابوعلی الانباری، مؤسس امنیت، مأموریتش را به او محول کرده است. آنچه زواک نمیداند این است که دشمنانِ شاخهی افغان داعش در ترکیه و شامات هرگز در آن نفوذ نکردهاند. سرویسهای اطلاعاتی غربی از این شاخه وحشت دارند. آنها این شبکه را کابل اکسپرس مینامند زیرا برای فرقهی داعش این امکان را فراهم میکند که جنگجویان کارکشته را بهصورت مداوم جذب کند.
مردی که اکنون با صدایی مهربان با زواک حرف میزند، آنقدر انسانها را کُشته است که شمارش آنها غیرممکن است. پشت سرش دو کوهنشین دیگر _ که مثل او پشتون هستند _ قرار گرفتهاند؛ مردانی ریشو با نگاه تهی و دشنههای مشخص در غلافهای کمربندشان.
نیازی نیست این مسئله برای زواک توضیح داده شود: اگر نتواند مخاطبش را متقاعد کند، سرش را میبُرند. میترسد امّا نه خیلی. همهی این تمهیدات امنیتی در حقیقت به بازیهای ویدئویی شبیه است. فقط باید آرامشاش را حفظ کند، از سطحی به سطح دیگر برود و مراحل را به ترتیبِ درست دنبال کند.
تا مرحلهی نهایی که به او اجازه داده میشود انتقامش را عملی کند.
توضیحاتش روشن هستند و صدایش ضعیف نیست. سیلیها، ضربات باتوم، مثله کردن با چاقویی که بهشکل ترسناکی تیز است و تهدیدهای مکرر سر بُریدن باعث نمیشود روایتش را تغییر دهد.
بله، او نسبت به دولت اسلامی در خراسان ابراز وفاداری کرده و حالا میخواهد به دولت اسلامی عراق و شامات ملحق شود.
بله، او جزو گروهی بوده که رهبریاش را هموطنش میر وِیس غلام معروف به الافغانی برعهده داشته است. مخاطبانش فقط باید در این مورد کسب اطلاع کنند، او جنگجویی محترم و پرهیزگار است.
بله، او طرح ویژهای برای حمله به کفّار، این فرانسویهای کثیف و بدجنس آماده کرده که قویتر از هرچیزی است که تا به حال دیدهاند.
نه، اجازه ندارد درمورد این طرح صحبت کند. تنها رؤسای شورای مخفی دولت اسلامی وقتش که برسد به آن دسترسی خواهند داشت. او اینجاست تا طرح را برای آنها فاش کرده و حمایتشان را بهدست بیاورد.
مشتها باریدن میگیرند، بالاتنهاش را زخمی میکنند، تهدید میکنند او را اخته خواهند کرد، با برق خواهند کشت، او را خواهند سوزاند، وانمود میکنند میخواهند دندانهای آسیابش را با گازانبر بِکِشند امّا او خود را نمیبازد. سرانجام بازجو خودکارش را کنار میگذارد و با حرکت مختصر سر، به دو مرد ریشو نشان میدهد که کار او تمام شده است.
به زواک صمیمانه تبریک میگویند.
زواک مخاطبانش را از درستی نیات و قدرت ایمانش متقاعد کرده و حالا حق دارد به خلیفه بپیوندد و برای آن جانش را بدهد.
زواک وانمود میکند دارد با حضور قلب دعا میخواند امّا برای او این کلمات هیچ معنایی ندارند. علائم شادی را با آرامش و تقریباً تأخیر از خود نشان میدهد.
کاملاً مثل بازیای ویدئویی است: سطح بالاتر، مرحلهی بعد.
چند دقیقه بعد، پیرمردی وارد اتاق بازجویی میشود. او هم پشتون و مجاهد سابقی است که تا الآن هشت بار به مکّه مشرف شده است. او شاخهی افغانی _ پاکستانی داعش را در ترکیه رهبری میکند. مدّتی طولانی با زواک درمورد شریعت انسان، افغانستان، کفّار، مشروع بودن کُشتن زنان و بچّهها، رافضیهای مخوف، شرک و انتقام عادلانه از اعضای ائتلاف حرف میزند. نوجوان به او گوش میدهد و پیرمرد را ناگهان هالهای از هزار رنگ دربرمیگیرد در حالیکه نوای سمفونیای طنینانداز میشود. ساقههای رزی سیاه به دور زواک حلقه میزند، او را با مهربانی نوازش میکند و اجازه میدهد حرفهای پیرمرد فاضل با نیمچه لبخندی روی لبها او را تسلی دهد.
وقتی پیرمرد او را در آغوش میگیرد و برایش هجرت خوشی آرزو میکند، شب فرارسیده است.
سرباز دیگری از خلافت مسئولیت او را برعهده میگیرد. مسیر غازیانتپه، شهری نزدیک به مرز سوریه، گذرگاه داعش در ترکیه. آنجا در اونالدی[4] یکی از محلّههای فقیرنشینی که به گفتهی خبرچینهای استخبارات ترکیه، جهادگرایان درهم میلولند، زواک باید باز هم دو روز به همراه شش داوطلب دیگرِ هجرت در آپارتمانی انتقالی منتظر بماند؛ دو فرانسوی _ الجزایری که عاشق گردنزدن هستند، یک قطریِ نیمه احمق، یک ایتالیایی که با فکر مُردن برای خلافت هیجانزده است و دو برادرِ اصالتاً قفقازی در آپارتمانی انتقالی که فقط برای کُشتن آنجا هستند.
سپس شبی آرام، اوّل مارس، وقت حرکت فرا میرسد. زواک سوار بر تویوتای قدیمی و از راهی فرعی از شرق آقچهقلعه از مرز عبور میکند. او تنها پشت وانت نشسته است: کابل اکسپرس فقط برای افغانها عمل میکند. هوا خوب و آسمان پُر ستاره است و صدای شلیک پیاپی توپ در دوردست شنیده میشود. دولت اسلامی در حال از دست دادن آخرین دژهای خود در نزدیکی مرز است. خلافت همچون قصری ماسهای در برابر موجی بلند فرو میریزد امّا پسری که پشتِ وانت نشسته است این مسئله را باور ندارد. دنیا بازی ویدئویی است و او بازیای از ژانری جدید ابداع کرده است. دیگر نه به ترکیب اطلاعات نیاز هست و نه بیتها: صداها، تصاویر و کلیشهها واقعی و بهصورت زنده خواهند بود.
تصاویرِ جدیدِ کاملاً خونبار، مرحلهی جدیدی که هرگز دیده نشده و هرگز کسی به آن نرسیده است.
چند ساعت بعد و پس از چندین بار تغییر مسیر، وانت وارد حومهی رقه، پایتخت خلافت میشود. شهری که ادعا میشود در انتظار آزادی از سوی نیروهای ائتلاف قرار دارد؛ جایی که با این حال جهادگرایان فرقه به گردهمآمدن خود در آن ادامه میدهند. بله، برخی فرار کردهاند و عدهای دیگر که تعدادشان بیشتر است از سوی ائتلاف کشته شدهاند امّا اتّحاد ناهمگن لائیکها، جهادگرایانِ به اصطلاح معتدل، سلفیها، تروریستهای القاعده و ملّیگرایان کُرد که آمادهاند شهر را تصرف کنند هیچ بختی در ادامه ندارند.
به زودی این سربازان دلیر که از همدیگر متنفر هستند وارد جنگ با هم خواهند شد و تروریستهای داعش دوباره قدرت میگیرند. داعشیها این مسئله را احساس میکنند و کاری را که نیاز است انجام میدهند تا با دور نگهداشتن خودشان از بلاهای جدید دور بمانند. رحمتی الهی برای بسیاری از پیروان دولت اسلامی که زیر ظاهر عادی شهری درهم میلولند که فقط در ظاهر آزاد میشود: مثل سرطان، متاستازهای فرقه _ که ریشهکنی آنها سخت است _ آنجا حضور دارند و آمادهاند دوباره ناگهان در جایی ظاهر شوند که کسی انتظارشان را ندارد.
زواک شگفتزده شده است. زنها با حجاب خاص، دستکشهای سیاه و نقابهای کامل با سرهای پایین در طول پیادهروها راه میروند، مردان مغرور هستند، ریشهایی نامرتّب دارند و بند کلاشنیکف روی شانههایشان آویزان است. آنها پیراهن بلند و شلواری بر تن دارند که پاچههایش را روی قوزک پایشان بالا زدهاند. نوای مؤذنها به لطافتِ آغازِ بهارِ پُر امیدِ سوریه طنینانداز است… او در سرزمین شگفتانگیز داعش است.
سرانجام همهچیز میتواند آغاز شود. به زودی فرانسه بزرگترین روز عزای خود را خواهد شناخت.
دوّم مه.
[1]. Zwak
[2]. Call of Duty
[3]. Arnavutköy
[4]. Ünaldi
کابل اکسپرس کابل اکسپرس کابل اکسپرس کابل اکسپرس
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.