گزیده ای از رمان ژان كريستف
زندگی آدمی بر این خاک، نبردیست پی کیر و روزهایش همانند روزهای یک سپاهی مزدور، سپری می شود…
در آغاز رمان ژان كريستف می خوانیم
ديباچهاى بر
ژان كريستف
ژان ــ كريستف، به سى سالگى خويش، گام مىنهد. از آن گاه كه يك نويسنده آشنا، مهربان كه سرشتى تيزبينتر از اين مىداشت، خميده بر گاهواره سادهاش، از پيش خبر مىداد كه او از محفل آشنايانى چند انگشتشمار، پا بيرون نخواهد گذاشت، راه درازى را پيموده است. به هر سو، فراز و فرود، گرد سيّاره را گشته است، و امروز كمابيش به همه زبانهاى دنيا، سخن مىگويد. آنگاه كه در جامههاى بس رنگارنگ، از گشت و گذار خويش باز مىگردد، پدرش كه او نيز، از سى سال پيش، بر روى كوره راههاى دنيا، پايش را سخت فرسوده، به دشوارى او را باز مىشناسد. روا داريد بر من يادآورى آنچه كه او مىبود، و گاه شيرخوارگى او كه در آغوشاش مىگرفتم و آن اوضاع و احوالى كه فرزندم، پا به دنيا گذاشته است.
انديشه ژان كريستف بيش از بيست سال زندگى مرا در بر مىگيرد. زمان نخستين انديشه، بهار 1890 است و در رُم[1] واپسين كلمهها، در ژوئن 1912،نوشته شد. اين اثر، از اين كرانهها، فراتر مىرود. من زمينههاى آن را در 1888 باز يافتهام، آنگاه كه شاگرد دانشسراى عالى پاريس بودم.
سالهاى دهه نخستين (1890ــ1900)، يك بارآورى كند بود، يك، رؤياى درونى كه خود را با چشمان باز به آن مىسپردم و به كوششهاى ديگر، مىپرداختم. چهار نمايشنامه نخستين انقلاب، (چهاردهم ژوئيه، دانتون، گرگها، و پيروزى عقل)، غمخانههاى ايمان (سنلويى، آئرت[2] )، نمايشنامه خلق و جز آن. كريستف براى من، يك زندگى دوم مىبود، و از ديدگان، نهان، كه در آن، با ژرفترين هستى خويش، پيوند باز مىيافتم. تا پايان 1900، با برخى رشتههاى اجتماعى به «هفته بازار» پاريس، پيوند يافته بودم و چون كريستف، خود را در آن، مرگبار بيگانه مىيافتم. نطفه ژان كريستفى را در خويشتن مىداشتم، هم چون زنى كه ثمرش را، او، دژ دستنيافتنى، و جزيره آرامشهاى من، مىبود كه در دل درياى دشمنخو، تنها من بودم كه در آن كناره مىگرفتم؛ توانهايم را، براى نبرد آينده، در آن، خاموش گرد مىآوردم.
پس از 1900، سراپا رها و تنها با خويشتن خويش، و با رؤياها، و با سپاهيان جانم، و به ارادهاى استوار، خود را به دست خيزابها سپردم.
نخستين بانگ ندا، در يك شب توفانى اوت 1901، از فراز كوههاى شويتز[3] ، برخاست. آن را تاكنون، هيچگاه، نشر نكردهام؛ با اين همه، هزاران خواننده ناشناس، آواى پژواك آن را، پيچيده برسراسر ديوارههاى اثر من، بازيافتهاند. زيرا ژرفترين گوشههاى انديشه، هيچگاه آن نيست كه با آواى بلند برزبان مىآيد. تنها نگاه ژان كريستف بسنده است تا آن نوميدى بارورى كه اين رود پرتوان دليرى از آن برخاسته است، و آن برادرى سوگمندى كه چشمه جوشان اثر است، بر ياران ناپيداى پراكنده در جهان، آشكار كند.
در يك شب توفانى، در دل كوهستانها، زير بام آذرخشها، در هنگامه غرشهاى ترسناك تندرها و بادها، مىانديشم به آن كسان كه از دنيا رفتهاند و به آن كسان كه از دنيا مىروند، به سراسر اين كره خاكى كه نيستى را در برمىگيرد، و در آغوش مرگ در مىغلتد، و به زودى زود خواهد مرد. به همه نيستىپذيران، اين كتاب نيستىپذير را پيشكش مىكنم، كه ندايش مىكوشد بگويد: «برادران، يگانه شويم، جدايىها را از ياد ببريم، جز به درماندگى همگانى كه دست به گريبان آنيم، نينديشيم! نه دشمنانى به چشم مىخورند، و نه بدكارانى، جز درماندگان به چشم نمىآيند؛ و تنها نيك روزى پايدار، مهر ورزيدن به يكديگر، و زبان يك دلى است. ــ خرد، مهر، ــ تنها پرتوى كه ميان دو خاك آغاز و انجام زندگى، روشنىبخش شب تيره و تار ماست.
«خويش و اثر خويش را، به همه نيستىپذيران ــ به نيستى كه يگانه مىكند و آشتى مىدهد، ــ به درياى ناشناختهاى كه جويبارهاى بىشمار زندگى را فرو مىبرد، پيشكش مىكنم.»
مُرشاخ[4] ــ اوت 1901 پيش از دست يازيدن به نگارش بىكموكاست اثر، زمينه برخى رويدادها و چهرههاى بنيادى چيده شده بود. كريستف، از سال 1890؛ گرازيا[5] ، از 1897؛ ئآناى[6] بوته آتشين، همگى در 1902 هستى يافته بودند؛ اوليويه[7] و آنتوانت[8] ، در سال 1901ـــ1902؛ مرگ كريستف، در سال 1903 (يك ماه پيش از نشر نخستين سطرهاى سپيده دم). و درست در همان دم كه چنين يادداشت مىكردم : «امروز، 20 مارس 1903، نگارش بىكموكاست ژان ــ كريستف را آغاز مىكنم.»، ديگر جز اين كارى نداشتم كه خوشهها را درو كنم و به يك ديگر بپيوندم و خرمنى فراهم كنم. چه اندازه، اين خردهگيرى خردهگيران، بىخردانه است كه گمان مىبرند كه من در ژان ــ كريستف زمينهاى نچيده و پيش آمد، راهگشاى من بوده. من از همان آغاز كودكى، از پرورش فرانسوى خويش، چه در دبيرستان و چه در دانشسراى عالى، نياز و مهر به استوارى بناى سخن را ــ و آن را در سرشت خويش مىداشتم ــ فراگرفتهام. من از تبار بنايّان بورگونى هستم. هيچگاه به نگارش اثرى دست نمىيازم، مگر آن كه بر استوارى سنگ نخستين پى و بنيادش يقين كرده باشم. هيچگاه، داستانى، چوان ژان كريستف، پيش از آن كه نخستين كلماتش صفحه كاغذ را سياه كند، اين چنين سراپا در انديشه نقش نيافته است.
همان روز، 20 مارس 1903، برپايهى زمينههاى نخستيناش[9] ، بخشهاى اين منظومه را، استوار داشتم. درست همان دو بخش راــ ده جلد ــ پيشبينى مىكردم، و عنوانها، اندازهها و همسازىهاى آنها را نمايان مىنمودم، كمابيش به همان اندازه كه بر صفحه كاغذ آوردهام. كار نشر بى كم و كاست اين ده جلد[10] ، ده سالى به دراز كشيد. آغازش 7 وئيه 1903، بود در فروبورگ ــ سور ــ اولتن[11] ، در ژوراى[12] سوئيس ــ در همان چشماندازى كه ديرزمانى پس از آن، ژان كريستف، دلخسته بوتهآتشين، مىبايست در آن جا، نه چندان دور از نبرد تن بهتن ماتمبار سروها و صنوبرها، گوشه مىگرفت، ــ و پايانش در 2 ژوئن 1912، در باونو[13] در كنارههاى درياچههاى ماژور[14] بخش بزرگ آن، در خانه كوچك و لرزان پاريس نوشته شده؛خانهاى برفراز سردابههاى كاتاكومبها[15] ــ خانه 162، خيابان مونپارناس[16] كه از يك سو، ارابههاى سنگين، و هياهوى پياپى شهر آن را به لرزه مىانداخت، امّا از سويى ديگر، خلوت آفتابگير باغ كهن ديرها، با درختان دو سد سالهاش، مالامال گنجشگان پرگو، فاختههاى كوكوزن و توكاهاى خوشنوا، آن را در آغوش مىگرفت. من، در اين روزگار، خلوت گزيده بودم و زندگانى دشوارى داشتم، نه همدلى و نه شاديى، جز آنچهكه مىآفريدم، با بار كارهاى توانفرسا بر دوش. استادى دانشگاه، مقالهنويسى، كارهايى در زمينه تاريخ از وظيفههاى نانآور، نمىتوانستم دست بكشم، مگر يك ساعت در روز براى كريستف و گاه كمتر از آن. امّا، هيچ روزى در اين ده سال، بىحضور او نگذشت. او حتّى به سخن گفتن نيازى نداشت. او حاضر و ناظر بود. نويسنده با سايه خويش گفت و شنود مىكند.[17] و سيماى سن ــ كريستف، به او مىنگرد. نويسنده، هيچگاه، از سيماى او چشم برنمىگيرد.
«هر روز كه به چهره كريستف بنگرى، آن روز
باور كن كه با مرگى دردناك جان نمىسپارى»[18] اينك، مىخواهم به چند انديشه بارورى اشاره كنم كه در آن خاموشى سرد، يا ريشخندآميزىكه در پاريس، گريبانم مىگرفت، مرا به نوشتن اين سرود منثور بلندپايه و به پايان بردن آن، واداشته است، سرورى كه از مانعهاى مادّى هيچگونه هراسى نداشت و با ارادهاى استوار، همه قراردادهاى پذيرفته شده در دنياى ادب فرانسه را، زير پا مىگذاشت. هيچگاه، از كاميابى سخن نمىرفت. از پيروى فرمان درون سخن مىرفت.
در نيمه راه اين داستان دراز، در يادداشتهايم براى ژان ــ كريستف، اين سطر را در دسامبر 1908، باز مىيابم. ــ «من، يك داستان ادبى نمىنويسم. من يك داستان آئينى مىنويسم.»
آنگاه كه آئينى داشتى، دست به كار مىشوى، بىانديشه بردن به فرجام. پيروزى يا شكست، چه باك؟ «آنچه را كه بايد مىكن! …» آن بايستهاى را كه در ژان كريستف، در روزگار تباهى نيكى و يكدلى مردم فرانسه، به گردن گرفته بودم، فروزان كردن آتش جان بود كه زير خاكستر مىخفت و براى اينكار، ابتدا، زدودن خاكستر و پليدىهاى انباشته، ناگزير بود. گروه كوچك جانهاى بىپروا كه آماده هرگونه جانفشانى و پاك از هرگونه بدنامى بودند، با هفته بازارها، كه هوا و روشنايى را به آزمندى مىاندوختند، برابر نهم. مىخواستم آنها را به نداى يك قهرمان، كه راهبرشان مىگرديد، به گرد او، درآوردم. و براى هستى بخشيدن به اين قهرمان، مىبايست او را مىآفريدم. من، از اين راهبر، دو منش بنيادين مىخواستم : 1ــ چشمان آزاد، تيزبين و بىريا، هم چون چشمان آن مردان بىآلايش ــ چشمان سرخپوستان – كه ولتر و نويسندگان دائرةالمعارف، آنها را به پاريس مىآوردند، تا با ديدار سادهدلى آنان، پستىها، و جنايتهاى جامعه روزگار خود را، به ريشخند گيرند. من به چنين ديدگاهى نياز داشتم. ــ دو چشم وارسته ــ براى ديدن و داورى كردن اروپاى امروزين.
2 ــ ديدن و داورى كردن، تنها آغاز راه است. و سپس، كردار. آن چه كه مىانديشى، آن چه كه هستى، بايد دلاورى كردارش را داشته باشى. ــ دلاورى باش و آن را بر زبان بياور! دلاور باش و آن را بكار بند! يك «نيكدل» قرن هيجدهم، مىتوانست به ريشخند بسنده كند. امّا براى نبرد سخت امروز، او بس ناتوان است. دلاورى بايد. دلاور باش!
من در ديباچه زندگى بتهوون، هم زمان با آغاز ژان ــ كريستف، از «دلآور» توصيفى به دست دادهام. من اين نام را «بر آن كسان كه با انديشه يا با توانمندى پيروز شدهاند، نمىنهم. تنها آن كسان را دلآور مىنامم كه دلى سترگ داشته باشند». كلمه دل را گسترش دهيم! «دل»، تنها جايگاه شوريدگى نيست. مراد من، همان سرزمين پهناور زندگى درونى است. دلآورى كه چنين سرزمينى در دست دارد و بر اين نيروهاى ذاتى تكيه مىزند، تواناست كه در برابر دنيايى دشمن، پايدارى كند. در نخستين انديشهاى كه از دلآور خويش داشتم، به طبع نمونه بتهوون در ديدگانم نقش بسته است. زيرا، در دنياى امروز و در ميان مردم غرب، بتهوون يك تن از هنرمندان نادر است كه فرزانگى آفريننده را كه فرمانرواى پهنه درون است، با فرزانگى دل كه با همه آدميان يگانه است، پنوند مىدهد.
امّا سيماى بتهوون را در ژان ــ كريستف ديدن، بايد سخت از آن پرهيز كرد! كريستف، بتهوون نيست. او بتهوونى تازه است، دلآورى از تبار بتهوونى، امّا آزاد و فرود آمده در دنيايى ديگرگون، دنيايى كه از آن ماست. همانندىهاى تاريخى با آهنگساز اهل بون[19] ، تنها به چند منش خانواده كريستف، در نخستين جلد، در سپيده دم، بسنده مىشود. اگر در آغاز داستان، به اين همانندىها تن دادهام، براى اين بود كه، تبار بتهوونى دلآور خويش را نشان دهم و ريشههايش را در گذشته سرزمين رَن باخترى فرو برم. نخستين روزهاى كودكىاش را، به پهنهى آلمان كهن ــ اروپاى كهن، ــ در پيچيدهام. امّا همان آن كه درخت سر از دل خاك برمىآورد، پهنهى امروزين، او را دربرمىگيرد؛ و خود او، سراپا يك تن از ماست – نشانهى دلآورى اين تبارى كه در غرب از 1870 تا 1914، از نبردى به نبردى ديگر كشيده مىشود.
هرچند دنيايى كه او درآن باليده، با ماجراهاى دهشتناكى كه زان پس روى داده، تباه و ويران شده، امّا جاى آن دارد كه باور كنم كه درخت بلوط هستى كريستف، هنوز پايدار است. آفت و بلا توانسته است چند شاخه آن را بشكند؛ تنه آن از جا نجنبيده است. هر روز، برآن نشانهاى دارم، نشانه پرندگانى كه از همه كشورهاى دنيا مىآيند و در آنجا پناهگاهى مىجويند. شگفتانگيزترين نكته كه به هنگام ساختن اين اثر، از اندازه چشمداشت من بس فراتر مىرود، اين است كه ژان ــ كريستف، در هيچ ديارى، ديگر بيگانه نيست. از دورترين سرزمينها، از گونهگونترين تبارها، از چين، از ژاپن، از هند، از آمريكا، از همه مردم اروپا، مردانى ديدهام كه مىآمدند و مىگفتند: ژان ــ كريستف، از ماست. از من است، برادر من است. خود من است …»
و اين نكته، درستى آئين مرا، بر من استوار مىدارد و همچنين اين نكته را كه من به هدف كوششهايم دست يافته بودم. زيرا، در آغاز آفرينندگى خويش، اين چند سطر را مىنوشتم (اكتبر 1893). «همواره نشان دادن يگانگى آدمى، با همه شكلهاى گوناگونش. نخستين هدف هنر، همانند دانش، بايد همين باشد. هدف ژان ــ كريستف، همين است.»
رومن رولان
عيد فصح 1931
[1] . Rome
[2] . Saint – Loris, Aحrt
[3] . Schwytz.
[4] . Morschach.
[5] . Grazia.
[6] . Anna.
[7] . Olivier.
[8] . Antoinette.
[9] . همه زمينههاى بنيادى، يادداشتها و چركنويسهاى ژانكريستف، در دو جعبه، ازسوى من در 1902 به بايگانى نوبل، در آكادمى سوئد سپرده شد، جز دست نوشتآنتوانت كه براى زادگاه خويش، آن شهر كوچك شهرستان نيورNiإvre نگاه داشتهبودم. (در 1928، آنها را به بايگانى شهرستان نيور، در شهر نور سپردهام.)
[10] . ژان – كريستف، ابتدا در 17 شماره «دفترهاى پانزده روزه» به وسيله شارلپگىCharles pإguy، از فوريه 1904 تا اكتبر 1912، نشر يافت، سپس در 10 جلد بهوسيله كتابفروشى اولاندورف.Ollendorff شمارههاى «دفترهاى پانزده روزه، برخىبخشها را در بردارد كه بعد، حذف شده است.اينك تاريخ نگارش جلدهاى گوناگون :سپيده دمان و بامدادان، ژوئيه تا اكتبر 1903نوجوانى، ژوئيه ــ اكتبر 1904شورش، ژوئيه 1905 بهار 1906آنتوانت، اوت پايان اكتبر 1906هفته بازار، ژوئن ــ پايان اوت 1907خانه، پايان اوت 1907 ــ سپتامبر 1908ياران، ژوئن، آغاز سپتامبر 1909بوته آتشين، پايان ژوئيه 1910، ژوئيه 1911 (رها شده به سبب يك رويداد مرگبار وبراى نگارش «زندگينامه تولستوى»)روز نو، پايان ژوئيه 1911، ژوئن 1912
[11] . Frobbvrg – sur – olten.
[12] . Jura.
[13] . Baveno.
[14] . Majevr.
[15] . Catacombe.
[16] . Montparnجsse.
[17] . در يكى از جلدها: «هفته بازار،» ديباچهاش از «گفت و شنود نويسنده با سايهاش»، رومن رولان و ژان ــ كريستف سخن مىرود. اما همه در اين نكته دو دلاند كه كداميك«سايه»اند.
[18] . «اين نوشته، بر پايه پيكره سن ــ كريستف، در دهليز رواق كليساهاى سدههاى ميانى (و به ويژه، در نوتردام پاريس) حكّ شده و نويسنده آن را به شيوه استعارى اقتباسكرده و در «دفترهاى پانزده روزه»، در پايان هر جلد نشر اصلى، ذكر مىكند.
[19] . Bonne.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.