چراغ آخر

نوشتۀ صادق چوبک

صادق چوبک از مهمترین داستان‌نویسان معاصر ایران است. داستان‌های او در فضاهایی ناتورالیستی به تیره‌روزی اقتصادی و جهل فرهنگی طبقات فرودست می‌پردازد و تصویرپردازی رئالیستی‌اش چهره‌ای کریه و ناخوشایند از ایران آن روزگار است. او که متولد بوشهر و بزرگ‌شدۀ شیراز بود، عمدۀ داستان‌هایش را نیز در فضای این دو شهر بازآفرینی کرده است.

 

 

255,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن

250

قطع

رقعی

نوبت چاپ

اول

جنس کاغذ

بالک (سبک)

پدیدآورندگان

صادق چوبک

تعداد صفحه

175

سال چاپ

1404

موضوع

داستان ایرانی

کتاب چراغ آخر نوشتۀ صادق چوبک

گزیده ای از متن کتاب

دزد قالپاق

مردم دزد را وقتی که داشت قالپاق دومی را از چرخ باز می‌کرد گرفتند.

قالپاق اولی را زیر بغلش قایم کرده بود و داشت با پیچ‌گوشتی کندوکو می‌کرد که قالپاق دومی را هم بکند که توسری شکنندۀ تلخی رو زمین پرتابش کرد و بعد یک لگد خورد تو پهلویش که فوری تو دلش پیچ افتاد و پیش چشمانش سیاه شد و چندتا اُقِ خشکه زد و تو خودش شاشید.

مردم دورش جمع شدند. قالپاق از زیر بغلش افتاد رو زمین و دور برداشت و رفت آن‌طرف‌تر رو زمین خوابید. یکی زیر بغلش گرفت و بلندش کرد. هنوز دست‌هایش تو دلش بود. نتوانست راست بایستد. یک توسری سنگین و چندتا کشیده دوباره او را رو زمین پرت کرد. چهره‌اش با درد گریه‌آلودی باز و بسته می‌شد. چهره‌اش زور می‌زد. سیزده سال داشت و پاهاش پتی بود.

یک کادیلاک لپر سیاه برّاق، مثل یک خرچسونه میان جمعیت خوابش برده بود و ککش هم نگزیده بود که قالپاقش را کنده بودند. و پسرک، مثل مگس امشی‌خورده، میان دایره‌ای که دیواری از پاهای مفلوکِ ناخوش دورش کشیده بودند تو خودش پیچ‌وتاب می‌خورد و حرف‌های سیاه سنگینِ تلخی تو گوشش می‌خورد که نمی‌گذاشت دردش تمام بشود.

«مادرقحبه دزدی اونم روز روشن؟»

«حتماً این همون تو بودی که پریروزم آفتابۀ خونۀ ما رو زدی.»

«اصلاً بگو کی پای تو رو تو این کوچه واز کرد؟»

«چن روز پیشم بادیۀ خونۀ ما رو بردن.»

«تو این کوچه کسی دله‌دزّی یاد نداشت.»

«حالا ماشین مال کیه؟»

«ماشین؟ نمی‌شناسی؟ مال حاج احمدآقا، رئیس صنف قصابه.»

«حالا آژانو صدا کنیم.»

«آژان که نیس. خودمون ببریمش کلونتری.»

«وختی انداختنش تو زندون و اونجا پوسید دیگه هوس دزّی نمی‌کنه.»

دزد زبانش تو دهانش خشکیده بود. حس می‌کرد که بار سنگینی روش افتاده بود و نمی‌توانست از زیر آن تکان بخورد. باز یکی شانه‌اش را چسبید و بلندش کرد و تو صورتش تف انداخت و تو روش نعره کشید:

«بگو کی پای تو رو تو این کوچه واز کرد؟»

مردک لندهور چشم‌وردریده و یقه‌چاک بود و ته‌ریش زبری رو پوست صورتش داغمه بسته بود.

پسرک می‌خواست راست بایستد اما پاهاش رو زمین بند نمی‌شد. زمین زیر پاهاش خالی می‌شد. درد کلافه‌اش کرده بود. چهره‌اش پیچ و زور زد تا توانست بگوید: «سر امام زمون نزنین، من بیچاره‌م.»

باز زدندش، با مشت و لگد و سر و صورتش را پر تف کردند. هرجای تنش را که می‌شد با دست می‌پوشاند و همه را نمی‌توانست بپوشاند و ناله‌هایش بیخ گلویش می‌مرد و دهن و دماغش خون افتاده بود و با اشک‌هایش قاتی شده بود.

«حالا در بزنیم و خود حاجی رو صدایش کنیم تا حقّشو کف دسّش بذاره.»

این را سبزی‌فروش سر گذر که خوب حاجی را می‌شناخت گفت و بعد رو زمین تف کرد و نیشش واز شد.

در زدند و حاجی تو زیرپیراهن و زیرشلوار چرک گل‌وگشادی آمد دم در. شکل دهاتی‌ها بود. سرش طاس بود. زیر چشم‌هایش خورجین‌های بادکردۀ چین‌وچروک دهن‌وازکرده بود. شکمش گنده بود. پسربچه‌اش هم با رخت گاوبازان آمریکایی ده‌تیر به‌دست آمد جلوی پدرش تو درگاهی سبز شد و با چشمان کنجکاو به مردم نگاه کرد. تکیه‌اش به پدرش بود. همسن‌وسال پسرکی بود که دست‌هاش تو شکمش بود و رو زمین دور خودش پیچ‌وتاب می‌خورد و اشک و خونش تو هم قاتی شده بود.

حاجی پرسید: «دز کجاس؟» و او می‌دانست که دزد قالپاقش را مردم گرفته بودند، چون که وقتی در زده بودند به حاجی پیغام داده بودند و او می‌دانست که دزد را گرفته بودند که خودش دم در آمده بود.

مردم راه دادند و حاجی آمد تو خیابان بالای سر پسرک که دستش تو دلش بود و آسفالت خیابان از شاش و خونش تر شده بود و به رسیدن به او لگدی خواباند تو تهیگاه پسرک که رنگ پسرک سیاه شد و نفسش پس رفت و به تشنج افتاد.

«خودشو به شغال‌مرگی زده.»

«مثه سگ هفتا جون داره.»

«اگه یکیشونو طناب می‌نداختن دیگه کسی دزّی نمی‌کرد.»

«باید دسّشو برید تو روغن داغ گذوشت. حالام خودشو به موش‌مردگی زده.»

پسرک روی زمین کنجله شده بود و کف خون‌آلودی از گوشۀ دهنش بیرون زده بود و آسفالت خیابان از پیشاب و خونش تر و سرخ شده بود.

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب چراغ آخر نوشتۀ صادق چوبک

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “چراغ آخر”