گزیده ای از کتا ب پینوکیو
پینکیو رمانی ایتالیایی نوشته کارلو کولودی در قرن نوزدهم است. شخصیت اصلی این رمان آدمکی چوبی به نام پینوکیو است که دماغ چوبی او مشخصهٔ بارز این شخصیت تخیلی است
در آغاز کتاب پینوکیو می خوانیم:
1
تکه چوبی که مثل بچه ها
خندید و گریه کرد
روزی روزگاری نجار پیری به نام استاد آنتونیو در گوشه دکانش چشمش به تکه چوبی افتاد. این نجار پیر را همه استاد آلبالو صدا میکردند، آن هم به خاطر نوک دماغش که همیشهی خدا مثل یک آلبالوی رسیده برق میزد.
استاد آلبالو تا چشمش به تکه چوب افتاد، از شادی لبخند زد و دستهایش را با رضایت به هم مالید، و آرام با خود گفت:
«این دُرُست همون چیزیه که میخواستم؛ جون میده باهاش پایهی یه میز کوچولو بسازی.»
پس بلافاصله تیشهی تیزی برداشت تا پوست و سطحِ زُمخت چوب را بتراشد، اما هنوز اولین ضربه را فرود نیاورده بود که صدایی ضعیف شنید که با التماس گفت: «محکم نزنی ها!»
پیرمرد برگشت و چشمهای وحشتزده اش را دور تا دور اتاق چرخاند تا بلکه بفهمد این صدا از کجا می آید، اما کسی را ندید! زیر نیمکت را نگاه کرد. کسی نبود؛ توی گنجه ای را که درش همیشه بسته بود نگاه کرد. کسی نبود؛ داخل سبدِ تراشه ها و خاک ارّه را نگاه کرد، کسی نبود؛ حتی درِ دکان را هم باز کرد و نیم نگاهی به خیابان انداخت، و باز هم کسی نبود. پس این صدای کی بود؟
بعد با خنده کلاه گیسش را خاراند و گفت: «فهمیدم، از قرار معلوم فقط خیال کردم که صدایی شنیدم. بهتره برگردم سر کارم.»
پس تیشه را برداشت، و ضربه ای محکم روی چوب زد.
یک هو فریادی دردناک هوا رفت که: «آخ! آخ! دردم اومد!»
این بار استاد آلبالو خشکش زد. چشمهایش از حدقه بیرون زد، دهانش باز ماند، و زبانش کم وبیش تا پایین چانه اش آویزان شد، یعنی قیافه اش درست شبیه آن مجسمه هایی شد که آب از دهانشان فواره می زند. همین که قدرت حرف زدنش را به دست آورد، با تته پته و ترس و لرز گفت:
«چطور امکان داره اون صدایی که میگه «آخ» از اینجا باشه!؟ یعنی ممکنه یه تیکه چوب یاد بگیره داد بزنه و مثل یه بچه زاری کنه؟ باورم نمیشه. این چوب هیچی نیست الا یه تیکه از کندهی درخت، مثل بقیه شون، که آدم میندازه تو اجاق و باهاش لوبیا میپزه. پس چطور ممکنه؟ نکنه کسی اینجا قایم شده؟ اگه کسی اینجا قایم شده باشه وای به حالش. حسابش رو یه سره میکنم.»
اینها را گفت و چوب بینوا را برداشت، و مدام و بی رحمانه کوبید به دیوار اتاق. بعد ایستاد و گوش کرد ببیند آیا باز آن صدای زاری را می شنود یا نه. دو دقیقه صبر کرد ـ صدایی نیامد؛ پنج دقیقه صبر کرد ـ صدایی نیامد؛ دَه دقیقه صبر کرد ـ باز صدایی نیامد!
بعد همانطور که زورکی میخندید و کلاه گیسش را جابه جا می کرد گفت: «خب، حالا فهمیدم، از قرار معلوم اون صدایی که گفت آخ! آخ! فقط تو خیالات من بوده. بهتره برگردم سر کارم.»
استاد تیشه را زمین گذاشت و رنده را به دست گرفت تا تکه چوب را رنده کند و حسابی برق بیاندازد، اما همین که رنده را روی چوب بالا و پایین برد، باز همان صدا را شنید که با خنده گفت:
«بس کن! داری غلغلکم میدی!»
این بار اما استاد آلبالوی بیچاره عین صاعقه زده ها پخش زمین شد. وقتی در نهایت چشمهایش را باز کرد، دید دراز به دراز افتاده وسط اتاق.
رنگ صورتش عوض شده بود؛ حتی نوک دماغش، که کم وبیش همیشه قرمز بود، حالا از ترس کبود شده بود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.