گزیده ای از کتاب “پخمه” نوشتۀ “عزیز نسین” ترجمۀ “رضا همراه”
اصرار نداشته باشید بدانید چرا سر و کار من به زندان افتاد، هرچه بود دست و بالم بند شد و تا آمدم به خودم بجنبم مرا از پلهها
پایین فرستادند! و از مخلص با همه اهن و تولپ و اسم و رسم عکسبرداری و انگشتنگاری کردند و بعد هم مثل ظرف آشغال که خانمها از لای در به دست رفتگر میدهند بنده را هم تحویل بند دادند!!!
نمیدانم شما هم این منظره را دیدهاید؟ سابقاً بچههای شیطان و بازیگوش گربهای را توی کیسهای میانداختند و مدتی دور سرشان توی هوا چرخ میدادند، بعد گربه را از کیسه بیرون میآوردند و موشی جلوی او میانداختند. گربهی بیچاره چنان گیج و منگ بود که تا مدتی حتی موش را نمیدید و به او توجه نمیکرد!!!
آن روز هنگامی که من وارد کریدور زندان شدم این حالت عیناً در وجودم پیدا شد. به قدری ناراحت و گیج بودم که حتی حرفهای دو سه نفری را که اطرافم جمع شده بودند و به من دلداری میدادند نمیشنیدم.
اما از آنجایی که انسان در برابر حوادث نرمش زیادی دارد و در مقابل پیشامدها خیلی زود تسلیم میشود، من هم زودتر از آنچه فکر میکردم حالم تغییر کرد.
به خصوص حادثهای که پیش آمد بیشتر به این تغییر حالتم کمک کرد.
توی شش و بش غم و غصه بودم و مثل بچههای یتیم زانوهایم را بغل کرده و ماتم گرفته بودم که سر و صدایی در کریدورها بلند شد و عدهی زیادی از زندانیها به طرف در خروجی راه افتادند. بعضیها با خنده و شوخی و عدهای با سر و صدا چیزهایی میگفتند، که از میان همهی آنها من کلمه «پخمه» را میفهمیدم. معلوم شد زندانی تازهای را دارند میآورند که با اکثر بر و بچه ها آشناست. هرکسی یک چیزی میگفت:
_ بچهها «پخمه» را آوردند.
_ اوه! سر و لباسش رو ببین!
_ چه آدم شده!
_ هنوز رختخوابش جمع نشده برگشت!
_ اینو میگن آدم حسابی!
_ آقای مهندس قلابی را نیگا کنین!
غم و غصهی خودم یادم رفت، مثل سایرین جلوی در رفتم و منتظر شدم تا این «پخمه» را که این همه بچهها برایش ابراز احساسات میکردند بهتر ببینم.
«سلیمان ننهفروش» با صدای دورگهاش گفت:
_ببینید این دفعه چهکار کرده!
«مراد خرس خفه کن» از پشت سر جواب داد:
_ یا فرمانده شده! یا خودش رو به جای استاندارها قالب زده!
پخمه هنوز کارهاش تمام نشده بود و «بابا ذکریا» داشت جیبهاش را بازرسی میکرد. در ضمن با لحن هشداری گفت:
_ پدرسوخته هنوز نرفته برگشتی؟
«پخمه» با ژست مخصوصی، خندهی بلندی کرد:
_ راستش نتونستم دوری شما را تحمل کنم!!!
یکی از مأمورین از پشت میزش داد زد:
_ بلیط دو سر خریده بود!!
بابا ذکریا بازرسیاش را تمام کرد. وقتی کیف پول او را دید با اخم گفت:
_ این که همهش صد لیره و ده پانزده قروشه!
_ همینه که هست.
_ پدرسوخته بقیه رو کجا گذاشتی!
_ به خدا همینه!
_ معلوم میشه این دفعه چیزی به تورت نخورده!
باباذکریا کیف پول پخمه را به دستش داد و واردش کرد!!!
اگر کسی «پخمه» را نمیشناخت خیال میکرد یک آدم حسابی هست!
پالتو پشم شتر، دستکشهای چرمی، کت و شلوار سیاه و کفشهای براقش مثل میلیونرها میماند.
به محض اینکه وارد بند شد با تمام بر و بچهها دست داد و احوالپرسی کرد و بعد مثل کسی که به خانهی خودش آمده، یکراست رفت توی اتاق و لباسهایش را کند و رفت حمام!!
من همینطور گوشهای نشسته بودم و این منظره را تماشا میکردم، خیلی دلم میخواست بفهمم چرا به این آدم گویند «پخمه» اما سر در نمیآوردم.
پخمه مثل تازه دامادها ترگل و ورگل از حمام بیرون آمد و در حالیکه با اشارهی سر با بچهها احوالپرسی میکرد یکراست به طرف کافهی زندان رفت. مثل کاهی که به طرف آهنربا کشیده میشود بی اختیار به طرف کافه رفتم. «پخمه» وسط بچهها نشسته بود. سرش را راست گرفته و با وقار و متانت مخصوصی داشت چایی میخورد و داستان دو سه روز آزادیاش را تعریف میکرد. یکهو چشمش به من افتاد…
نمیدانم چه چیزی در قیافه من دید که با لحن مخصوص و مؤدبی صدا کرد:
_ آقا بفرمایین اینجا.
همهی زندانیها به من نگاه کردند، من که مثل بچهها غریبی میکردم و یک گوشهای ایستاده بودم، دستوپام رو گم کردم. پخمه بلندتر گفت:
_ بفرمایید آقا. اینجا همه باهم برادرند.. تشریف بیاورید… چرا غریبی میکنید؟
میخواستم برگردم و برم سر جام اما بچهها دستم را گرفتند و بردند پیش «پخمه» و او با لحن آمرانهای داد کشید:
_ «قدری» با یک چایی تمیز روشنش کن.
بعد روشو کرد به من:
_ شما مسافر تازهاید!!
من یواشکی جواب دادم:
_ بله!
یکی از بچهها با خنده گفت:
_ هنوز نمک زندان را نچشیده!
بچهها خندیدند، پخمه با چشمهای ریزش چشم غرهای به آنها رفت و از من پرسید:
_ شغلتان چیه؟
من سکوت کردم اما یکی دیگر جواب داد:
_ روزنامه نویسه!
پخمه نگاه خریداری به سر تا پای من انداخت و بعد با بچهها مشغول صحبت شد.
موقع شام پخمه مرا به اتاقش برد و از دوستان و رفقایش دوتا پتو و یک بالش برای من گرفت.
خلاصه اینقدر به من محبت کرد که درد و رنج زندان را فراموش کردم، وقتی او دوتا از سیگارهای اعلا و خوشبو را آتش زد و به دست من داد بدون مقدمه پرسیدم:
_ شما چرا به زندان آمدهاید؟
_ برای خاطر کتلت!
من تعجب کردم و پخمه در حالیکه با صدای بلند میخندید ادامه داد:
_ جدی میگم تمام بدبختی من از چندتا تکه کتلت شروع شد!!!
مدتهاست که انتقام همین کتلتها را پس میدم. پنج شش ساله که من خودم نیستم، هرروز و هر هفته به یک قیافه درمیام. الان هم که پیش شما نشستم نمیدانم کی هستم. یک روز بازرس شدم یکوقت دکتر شدم، مدتی مهندس بودم و خلاصه هرچی بگی شدهام غیر از خودم. اگر یکنفر از عقب صدا کند علی، احمد، محمد، حسن من خیال میکنم با من کار داره چون صدتا اسم دارم.
با حیرت پرسیدم:
_ یعنی چی!!
_ جواب این سؤال شما خیلی مشکل است و باید مقدمهی مفصل برای آن چید. خلاصه اینکه سرنوشت آدم را خیلی زیر و رو میکنه.
هوم… هیچکس نمیدونه فردا چه اتفاقی براش میافتد. مثلاً در راه میرویم، یکدفعه پامون به سنگ میخوره و یا اینکه می افتیم توی جوی آب و همین موضوع باعث میشه که از یک حادثهی بزرگ جان سالم به در میبریم.
صبح از خونه بیرون می آییم که برویم دنبال کاری که در نظر داریم، یک دوستی سر راهمان سبز میشه و پس از احوالپرسی ما را به جایی میبره که در آنجا عاشق یک دختر خوشگل میشیم و بعد باهاش ازدواج میکنیم. به عقیدهی شما به این چیزها چی میشه گفت؟ هان؟؟
اگر پایمان به سنگ نمیخورد و یا توی جوی آب نمیافتادیم و یا اون دوست را نمیدیدیم زندگی ما شکل دیگری میگرفت.
داستان من هم نظیر یکی از همین حوادث است که به خاطر خوردن چندتا کتلت مسیر زندگیام عوض شد.
از این مقدمهچینیها داشت حوصلهام سر میرفت. دلم میخواست زودتر اصل داستان را شروع کند!
پخمه پک محکمی به سیگارش زد و ادامه داد:
_ آن روزها من شاگرد دبیرستان نظام بودم.
بعد یکباره سکوت کرد و چشمهایش را به سقف دوخت، قیافهاش نشان میداد که از یادآوری این خاطره خیلی ناراحت شده، آهی کشید و آرام آرام گفت:
_ در این مدت چهها به سرم آمده. از کجا به کجا آمدم. حیف که جوانی و نادانی دامنگیرم شد و با دست خودم خاک توی سرم ریختم. اگر بدانید در مدرسه چه شاگرد زرنگی بودم و هرسال شاگرد اول یا دوم میشدم. در و رزش نظیر نداشتم، سال آخر بود و یک ماه و نیم دیگر به دانشگاه افسری میرفتم.
در آن موقع ما شبها کشیک داشتیم و هرشب یکی از دانشجوها میبایست کشیک بدهد. یکی از وظایف کشیکچیها نظارت بر تقسیم خوراک بود؛ هروقت برنامهی غذایی ما عالی بود به هر کلکی میشد یکی از رفقا را برای کشیک انتخاب میکردیم.
بین ما یکنفر بود به نام «چنگر شاهین» که هروقت نوبت کشیکش میشد بیداد میکرد. اما من برعکس همهی بچهها در این قسمت بیدست و پا بودم و هروقت میخواستم یک ظرف غذا از آشپزخانه کش برم به قدری دچار ترس و لرز میشدم که حد نداشت، رنگم میپرید و عرق از مهرههای پشتم سرازیر میشد، به همین دلیل هم بچهها اسم مرا گذاشته بودند پخمه و هر وقت عشقشان گل میکرد سر به سر من میگذاشتند و مسخرهام میکردند.
شبها موقع خواب یکی پتویم را برمیداشت و یکی «شورتم» را میکشید! «برهان شیپور» دهنش را پر آب میکرد و میپاشید توی صورتم. خلاصه اینقدر اذیتم کردند که تصمیم گرفتم من هم مثل آنها بشوم. یک شب که کشیک نوبت من بود بچهها دستور دادند بروم برایشان از آشپزخانه غذای اضافی بیاورم.
این همان کاری بود که من میترسیدم گفتم:
_ رفقا امشب «حقی بالیوس» افسر کشیکه، من نمیتونم این کار رو بکنم. اگه بفهمه پدرمو درمیاره.
ولی رفقا ولم نکردند:
_هرکی میخواد باشه.اگه میترسی بگو.
بالاخره «شاخ» خود را توی جیب ما گذاشتند و من با اینکه میدانستم «حقی بالیوس» از آن افسرهای قدیمی است که اگرچه سواد و معلومات زیادی ندارد اما چون قوی و با تجربه است همهی بچهها مثل سگ از او میترسند!
حقی بالیوس قیافهی عجیبی داشت، روی صورتش جای زخم بزرگی بود که قیافهاش را مردانهتر نشان میداد. از حرکات جلف مخصوصاً بلند خندیدن دانشجوها خیلی بدش میآمد. دائم ما را نصیحت میکرد: «سرباز باید همیشه صورتش سایه داشته باشد» او هیچوقت دانشجوها را کتک نمیزد ولی وای به وقتی که عصبانی میشد، سالی دو سه بار آن رویش بالا میآمد و کسی که مورد بی مهری او و اقع میگردید جای سالم در بدنش باقی نمیماند.
یکدفعه «برهان شیپوری» را چنان کتک زد که بیچاره مثل توپ بازی از این دیوار به آن دیوار میخورد، وقتی هم به زمین افتاد بلند نشد…
پرسیدم:
_ اسم این دوست شما چرا برهان شیپوری بود؟
پخمه با صدای بلند خندید و جواب داد:
_ هرکدام از ما یک اسمی داشتیم و این اسمها همه دلیل و علتی داشت. برهان شیپوری همیشه گوش به زنگ شنیدن شیپور شام و ناهار بود.
بعد مکثی کرد و ادامه داد:
_ این افسر ما یک حسنی هم داشت؛ هرکس را تنبیه میکرد آخر سال با هرکلکی بود در امتحان قبولش میکرد و با این کار تلافی کتک زدن را در میآورد.
«صالح شمع» در درس جبر ضعیف بود و همهاش سر به سر جناب سروان میگذاشت تا کتک بخورد و در امتحان قبول شود… اما «حقی بالیوس» کلاه سرش نمیرفت. «صالح شمع» پشت سر او شیشکی میبست و صدای بزغاله در میآورد ولی حتی اهمیت نمیداد.
یکروز جناب سروان کفرش بالا آمد؛ صالح شمع خوشحال شد و خیال میکرد الان کتک را میخورد و نمرهی امتحان درست میشود. اما جناب سروان بازهم کتکش نزد، گوشش را گرفت و برد توی انبار و در را محکم بست، ما همه پشت در جمع شدیم و میخواستیم بفهمیم اون تو چه خبر است!!!
کوچکترین صدایی نمیآمد، یکی از بچهها گفت: «گمان میکنم کشتش!»
بعد از چند دقیقه صالح آمد بیرون و چشمهایش باد کرده بود. حالش را پرسیدم. با گریه جواب داد: «هر کاری کردم کتکم نزد.»
پخمه دو تا سیگار دیگر روشن کرد و ادامه داد:
_ بامشخصاتی که از این افسرگفتم و از بدشانسی کشیک من شبی افتاده بود که او کشیک بود و اگر میفهمید که من از آشپزخانه غذای اضافی کش رفتم حسابم را میرسید.
اما چارهای نبود، کشیک را تحویل گرفتم، همکشیک من جوانی بود به اسم «بصری کتفی». این اسم را به این دلیل روش گذاشته بودیم که هروقت عصبانی میشد شانه چپش تکان میخورد. این «بصری کتفی» یکی از تنبلهای روزگار بود. بالاخره با هزار زحمت آسایشگاه را تمیز کردیم و قرارشد او کشیک آسایشگاه را به عهده بگیرد و من مأمور آشپزخانه باشم و در عوض شش تا کتلت به او سرانه بدهم. «بصری» قبول کرد و ما آمادهی رفتن سر پستهایمان شدیم.
از آنجا که «هرچی سنگه مال پای لنگه» هنوز آفتاب غروب نکرده و هوا کاملاً تاریک نشده بود که خبر آوردند یکی از افسران ارشد برای بازرسی میآید.
فوراً بچهها سر کلاسهایشان رفتند و من هم مشغول بازرسی آشپزخانه شدم، این بازرس عالیرتبه از مرکز آمده بود و چون خیلی خسته بود بازدید مختصری کرد و قرار شد استراحت کند و بقیهی بازرسی برای فردا ماند.
«کمال زنگوله» پیش من آمد و گفت:
_ نمیدونی این مارشال چقدر شبیه تو بود، اولش باور نکردم ولی وقتی «شاهین» و «برهان شیپور» و چندتا دیگه از رفقایم این موضوع را تصدیق کردند فهمیدم شوخی نمیکنند.
حتی یکی از افسرها از من پرسید: «شما با این مارشال نسبتی دارید؟» این حرفها خیلی من را و سوسه کرد. به حدی که دلم میخواست همان شب بروم و مارشال را ببینم.
شیپور حاضر باش زدند، همهی دانشجوها توی حیاط جمع شدند.
جناب سروان «یا حسین» صداکرد:
«سرگروهبان کشیک پیش»
من فوری پیش دویدم. پرسید: «کارها مرتبه؟»
«بله جناب سروان»
«خیلی خوب شام را زودتر حاضر کنید.»
بعد از شام یک قابلمه پر کتلت برداشتم و به طرف اتاق بچهها راه افتادم، مطمئن بودم که افسر کشیک خوابیده ولی بازهم احتیاط کردم و از کنار دیوار راه افتادم. میخواستم از دری که پشت آسایشگاه است وارد شوم.
این در مخصوص رفت و آمد بچهها نبود و مسلماً آن موقع شب کسی مزاحم من نمیشد، غافل از اینکه با عوض کردن راه مسیر زندگیام عوض میشود.
اگر از همان پلههای جلوی ساختمان به طرف آسایشگاه میرفتم حالا به جای یک دزد سابقهدار یک ژنرال بودم.
پخمه حرفش را قطع کرد، غم عمیقی توی صورتش ولو شده بود، مثل دختر کوچولویی که عروسکش را از دستش گرفته باشند بغض کرد، من برای اینکه دلداریاش بدهم گفتم:
_ هرکس سرنوشتی داره! آینده دست خود ما نیست.
اما معلوم بود که پخمه این حرفها را قبول ندارد، چشمهایش برقی زد، سرش را بالا گرفت تا حرف بزند و من که دیدم بحث ما به جاهای باریک میکشد پیشدستی کردم و پرسیدم:
_ خب، بعد چطور شد؟
_ وقتی وارد راهرو شدم دیدم یک نفر دارد به طرفم میآید. بچهها حق نداشتند بعد از شیپور خواب از اتاقشان خارج بشوند. فهمیدم او یکی از افسرهاست، مخصوصاً از صدای قرچ قرچ چکمههایش دانستم سروان «بالیوس» است.
چنان دست و پایم را گم کردم که مثل موشی که گربه میبیند سرجایم ایستادم. لحظهی خطرناکی بود، اگر جناب سروان با قابلمهی کتلت مرا میدید حسابم پاک بود.
در همان حالت گیجی و ناامیدی، بدون اراده دری را که کنارش ایستاده بودم باز کردم و به سرعت داخل اتاق شدم و در را بستم. صدای پای سروان نزدیکتر میشد، پشت در اتاق که رسید ایستاد.
انگار یک چیزی توی دلم پاره شد، «خدایا اگر مرا دیده باشه و بیاد تو تکلیفم چیه؟»
هرچه دعا به خاطر داشتم خوانده و به خودم فوت کردم که از دست جناب سروان جان سالم به در ببرم.
دعایم مستجاب شد و پس از چند لحظه جناب سروان راه افتاد و با قدمهای شمرده دور شد.
یک کمی که حالم جا آمد و حواس پنجگانهام شروع به کار کرد، صدای خروپف عجیبی به گوشم خورد. تا به حال از بس ناراحت بودم متوجه این صدا نشده بودم، سرم را برگرداندم که دیدم یک نفر روی تخت خوابیده و یکدست لباس ژنرالی روی دستهی صندلی کنار تخت آویزان بود.
آه از نهادم درآمد! «ای دل غافل چه بدبختی بزرگی، من بیچاره چرا مثل دزدهای ناشی به کاهدان زدهام؟»
خر و پف او مثل صدای یک دسته موزیک چهل نفری بود که کنترل آنها از دست رهبر ارکستر خارج شده باشد.
گوشم را به در چسباندم، میخواستم مسیر حرکت جناب سروان را بفهمم. میدانستم که او برای سرکشی آسایشگاهها میرود و حتماً پس از چند دقیقه برمیگردد و من میبایست آنقدر توی آن اتاق بمانم تا جناب سروان کارش تمام شود و به اتاقش برگردد.
دل توی دلم نبود. «خدا نکنه این ژنرال بیدار بشه! نکنه سروان موقع برگشتن سری توی این اتاقک بکشه!!»
قابلمه را یواشکی روی صندلی گذاشتم. در آن حال بدبختی از دیدن پایین و بالا رفتن لحاف خندهام گرفت.
وقتی ژنرال نفس میکشید، پتو به اندازهی ده پانزده سانت بالا میآمد و هنگامی که پف میکرد مثل بادبادکی که سوراخ شود پتو یکدفعه پایین میرفت.
نمیدانم چه بدبختی یقهام را گرفت که فکر کردم لباسهای ژنرال را بپوشم، پیش خودم فکر کردم که اگر جناب سروان به این اتاق سرکشی کند، وقتی مرا در لباس ژنرال ببیند متوجه موضوع نمیشود و خیال میکند که ژنرال بیدار است و مشغول مطالعه است.
با سرعت لباسهایم را بیرون آوردم، لباس ژنرال را پوشیدم و کلاه را هم سرم گذاشتم و لباسهای خودم را زیر صندلی گذاشتم.
داشتم کلاه را روی سرم جابجا میکردم که جناب سروان بالیوس آهسته و بی صدا در را باز کرد و سرش را تا گردن به داخل اتاق آورد، از دیدن من چنان یکهای خورد که در را ول کرد و احترام گذاشت و در چنان محکم به دیوار مقابل خورد که صدایش تا ته کریدور رفت «ای داد و بیداد. این بدبختی را چطور جبران کنم؟!»
جناب سروان همانطور دست بالا و با کمال احترام پرسید:
«اوامری دارید؟»
نمیدانستم جوابش را چی بدهم. دیدم اگر گفتگو طولانی شود هم ممکن است مرا بشناسد و هم ممکن است ژنرال از خواب بیدار شود با اشارهی سر و دست فهماندم که بیرون کار لازمی دارم و فوراً از اتاق خارج شده و به طرف انتهای راهرو حرکت کردم، جناب سروان هم همانطور دست بالا به دنبالم افتاد.
نمیدانید چه حالی داشتم. فکرم ابداً کار نمیکرد و تمام حرکاتم غیر ارادی بود، جناب سروان که گمان کرده بود ژنرال به توالت احتیاج دارد، توی راهرو به دنبال توالت دوید و در را باز کرد:
_ قربان همینجاست!
من اعتنا نکردم و همانطور با سرعت پیش رفتم.
برای اینکه بهتر وضع را پیش خودتان مجسم کنید، نقشهی مدرسه را برای شما تعریف میکنم. ساختمان مدرسه در وسط محوطه ساخته شده و مکعب شکل بود. در سرتاسر ساختمان راهروهای بزرگی بود که از چهار طرف به وسیلهی پلههای کوتاهی به خارج میرفت.
در دو طرف این راهروها آسایشگاههای دانشجویان قرار داشت و جناب سروان وقتی دید من به طرف آسایشگاهها میروم گمان کرد که در آن موقع شب تصمیم به بازرسی دارم. پرسید:
_ قربان به آسایشگاهها تشریف میبرید؟
نمیدانستم چه جوابی بدهم. چطور از دست او فرار کنم؟! میدانستم که اگر گیر بیفتم بلایی به سرم میآورد که تا آخر عمر توی بیمارستان بیفتم. «خدایا خودت رحم کن.» همینطور که داشتم میرفتم نقشه کشیدم که چهکار کنم.
توی کریدور به غیر از ما دونفر کسی نبود. میدانستم رفقا همه خوابیدهاند. یا اینکه خودشان را به خواب زدهاند.
از این راهرو که رد شدیم به راهروی سمت چپ پیچیدم. به نظرم رسید وقتی جلوی کلاس خودمان رسیدم یکدفعه
…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.