گزیده ای از کتاب ولگرد قهرمان است
اولونا با شنیدن صدای جیغ خفهی آن زن از گوشهی دیوار،درست بهموقع به طرف دیوار شتافت.او یک غول ژندهپوش خشمگین و دیوانه دید که روی دو چرخ کهنه جستوخیز میکرد، چرخها به دستهای زن چاقی بسته شده بود که توی سیرک کار میکرد.
در آغاز کتاب ولگرد قهرمان است، می خوانیم
ستونهای بلند گوگرد، غروب بیرنگِ آن آخرین تابستان را حمل میکردند. خانهها، مکعبهایی گردوغبارگرفته وبینظم بودند و آماجِ هزاران نگاه خستهوکور. در آسمانِ خالی، جنبوجوش نامحسوس پرندهها مثل رد شمشیرهایی نامرئی دیده میشد. میان آشوب و جنجال یکنواخت شهر، صدای گاه دور و گاه نزدیک انفجارهایی گوشخراش و کوتاه،روی هزاران جادهی متروک شنیده میشد: گاهی هم صدای شلیک میآمد.
مرد دو انگشتش را آرام توی لگن گلی پر از آب گذاشت که توی ایوان خانه بود. بعد، با تنبلی حسابشدهای بیرون کشیدشان، بدون اینکه یک قطره آب بیرون بریزد.
زن حرفش را تأیید کرد.
مرد با نالهی دلنشینی که از گلوش بیرون آمد جوابش را داد.
بعد گفت: «بله، اولونا[1]. ما نمیتوانیم به همین راحتی به دنیا بیایم و ازدنیا بریم و از خودمان نشانهای نگذاریم. مثل خیلی از آدمهای بیچارهی دیگر. ما حالاپیر شدهایم، موشکوچولو.»
صداش آنقدر آرام بود که هرچه شور و هیجان و اهمیت گفتوگو بیشتر میشد، برافروختگیهای ناگهانی خود را بهشکل هجاهای گرم و پرشور نشان میدادند. اما وقتی احساس میکرد راستیراستی نیاز دارد لعن و نفرین بگوید، صداش به صدای آبهای خروشان و خرد شدن سنگ و ماسه لای چرخدندهها میماند. واقعاً هم فقط میتوانست بالعن و نفرین به زندگی ادامه بدهد.
گفت: «روزنامه را خواندی؟ نوشته توی هندوانه میلیاردها هسته هست!» و دستش را زد به پیشانیاش. «باید کاری کرد. نمیشود همینجوری دست روی دست گذاشت. اما انسانها دلشان سیاه است و خیلی هم بزدل. دنیا پر شده از کوتولهها. باید توی کوزهها آب تازه ریخت. اما کی میفهمد؟ کی به حرفت گوش میکند؟»
زن حرفش را با تکان سر تأیید کرد. انگار میخواست حرفی بزند که مرد دستش را بالا آوردو مانعش شد.
«گوش کن. شروع شد.»
توی باغوحش که برکهای بود سیاه و محصور میان آسمانخراشها و خیلی از حفرهی ایستگاه مرکزی دور نبود،حیوانات با اولین نشانههای خاکستری و خفقانآور شب،شروع کردند اینجا و آنجا ناله کردن. فکها با نفسهای پرصدا و بخارآلودشان، چند میمون پیر، شایددو ببر، شترهای جذامی و کفتارهای ناراحت از دویدن ِابدی توی یک تکه زمین سه متری و محصور بین نردهها: نفسنفسزدنهایی بم و سنگین که صداهایی زنندهتر و گوشخراشتر میشکافتشان. گهگاه هم موفق میشد از میان غرش گوشخراش، انفجارها و سروصداهای شهرراهی باز کند و گوش به زنگ مسیرهایی را طی کندکه باورش نمیشد چقدر ساکت و آرام بودند.
مرد گفت: «همه منتظر یک اتفاق هستند و آن اتفاق منتظر ماست.»
زن با او همصدا شد: «حتی اگر آخر دنیا برسد. واسه هیچکس مهم نیست، مگر نه؟»
مرد جوابش را با لبخندی نامحسوس داد. بعد شروع کرد به خیالبافی: «چرا به مخ کسی نمیرسد آن حیوانهای بیچاره را آزاد کند؟ میلهها را ببُرد و قفسها را خراب کند. به این میگن انقلاب، ببرها و میمونها باید توی میدان کلیسای جامع بدوند. بوفالوها توی پیادهروها راه بروند و آن دوتا فیل بیچاره ماشینها را زیر پاهاشان له کنند و با خرطومهاشان همهجا طوفانی از گردوخاک بهپا کنند و گربهی وحشی، آن گربهی وحشی قهوهای خالدار یادت هست؟ فکرش را بکن، مثل جنّ، توی میدانها میافتد دنبال مردم و پاها و مچ پاهاشان را گاز میگیرد. میمونها هم همهجا هستند، روی ترامواها و مجسمهها، توی مغازهها لباسها را پاره پوره میکنند، چراغهای راهنما را وارونه میکنند و با رادیو حرف میزنند!»
حرفش را تقریباً با داد و هوار تمام کرد.
زن خوشحال از تصور این اتفاقها گفت: «عالیست. باید بهش فکر کنی. غیر از تو، دیگر کی از پس این کار برمیآد؟»
نشسته بودند روی دو صندلی کوچک پلاستیکی در سایهی بین آشپزخانه و ایوان، نیمهبرهنه، با دوتا حولهی کهنه که بهزحمت ناف تا پاهاشان را میپوشاند. چند تار موی سفید شکم مرد مثل سیمهای فلزی میدرخشید.
زن با انگشتهای سبکش به حولهی مرد دست کشید و زیرلب زمزمه کرد: «بیخیال، غول پیر؟»
مرد توی خلاء لبخند زد، بیآنکه رشتهی افکارش را پاره کند و دست زن را آرام و محبتآمیز فشرد. دستهاشان یک لحظه بعد دوباره رها شد و به حالت اول برگشت. شب قبل در سکوت، جسم پیرشان را در همآغوشیای به گرمی تابستان رها کرده بودند.
حالا میتوانستند همدیگر را در سکوت و آرامش تماشا کنند، هر دوشان بیاندازه غولپیکر بودند، چانهی مرد اندازهی نصف آجر بود و سینهی زن به سنگینی و بزرگی ترازویی تراشیده از سنگ. توی نوری خفیف نشسته بودند که اینجا آرنج، گوش یا سفیدی چشمهاشان را متمایز میکرد، آنجا رانها و پاشنهی پاهاشان را در هم میآمیخت و چینوچروک زیاد شکمها را مخفی میکرد.
مثل هر شب، صدای گریه و فریاد از ایوانی دور نتوانست حواسشان را پرت کند.
مرد گفت: «اگر در یک لحظه همه با هم حقیقت را بفهمند، کارشان تمام است، دنیا دیوانه میشود و مردم خودشان را از پنجرهها پرت میکنند پایین.»
زن جواب داد: «همینطور است، جووان[2].»
زن حولهها را با دست مچاله کرده بود و حالا داشت به بدن عرق کردهی مرد دست میکشید.بعد خندید و از جاش بلند شد؛ رنگپریده و صمیمی.
گفت: «خب حالا چی، جووان.»
مرد جواب داد: «امشب دیگر فکرم به جایی قد نمیدهد. کلهام خالی خالیست.»
زن وراندازش کرد، از سرتاپا، از کاسهی سر تا شانههای غولپیکر و دستهای بزرگ رهاشدهش بین زانوها.
احساس کرد باید دلداریاش بدهد: «به وقتش فکرهای خوب هم میآیند سراغت. یالا، سگ گندهی خوب. اگر چیزی را که توی دلت هست نریزی بیرون دیگر خوابت نمیبرد. اینقدر خودخوری نکن.»
مرد بیحال و با صدایی بیجان گفت: «چه کسی بر دهانم مُهر خواهد زد تا زبانم سرم را بر باد ندهد؟»
دستهاش را گذاشت روی شانههای زن و از روی صندلی کوچک بلند شد. با همهی هیکلش فضای بالای سر زن را پرکرد و سایهاش چهارچوب درو پنجره را یکسر پوشاند.
او ادامه داد: «زمین هی دارد سرد و سردتر میشود. قطب شمال و قطب جنوب پیش میروند و فضای دوروبرشان را میبلعند. یعنی عصر یخبندان شروع شده؟»
زن مشتاقانه بهش لبخند زد.
ربع ساعت بعد، مرد یک بلوز پشمی آبی از ریختافتاده پوشیده و مثل یک کیسهی گنده شده بود، زن یک پیرهن گلدار پوشیده بود که با هر حرکت زانوهاش میچرخید.آنها غولپیکرتر از قبل،کنار جادهی اصلی بهطرف شهر رکاب میزدند و سنگینی هوای دمکرده را با هم قسمت میکردند. روی باربند دوچرخهی مرد یک جعبهی کوچک، خیلی محکم بسته شده بود و صدای ضعیف به هم خوردن اشیایی از درون آن شنیده میشد.
از بین گداهای زیادی که پیادهروی جلوِ«کافهی من» را پر کرده بودند، فقط چند نفری بهعلامت سلام دست تکان دادند. خیلی وقت پیش، وقتی آن زوج از آنجا رد میشدند، تعدادی جوان موذی با وقاحت شروع میکردند سوت زدن و هو کشیدن. یک روز جووان پیر، دوچرخهاش را فقط برای یک لحظه نگه داشت و پیادهروها و سالن بیلیارد را با یک حرکت روبید، مثل کرگدنی دیوانه که بین یک کپه استخوان نازک و شکستنی، یک کپه ترکهی فکلیِ ریقو و بین چند موتورسیکلت و میز طوفان به پا کند.
حالا داشتند پا میزدند و هوای مسموم از بخار سنگفرش خیابان را توی سینه میدادند. در تاریکی سرشان را به چپ و راست میچرخاندند و به دیوارها نگاهی میانداختند تا اینکه به محوطهی وسیعی رسیدند که توش چراغهای راهنما در خلاء چشمک میزدند و ستون مجسمهی یک جنگجو انگار دعوتشان میکرد. ستون زیبای مکعبشکل و تمیز که خیلی زود به چشم میآمد.
زن مجسمه را به مرد نشان داد.
مرد بدجوری رو ترش کرد.
«هیچ ازش خوشم نمیآد. تو که این را میدانی. هر شب همان داستان قدیمی. مثل همهی شبهای دیگر. تازه اصلاً هم سرحال نیستم. یالا، یالا، پا بزن.»
چند متر جلوتر توقف کردند، پشت رستورانی در هوای آزاد. آن طرف پرچین جمعیت زیادی را دیدندو کمر زنهایی برنزه که زیر بازی نور چراغهای سوسوزن تجمع کرده بودند. پیشخدمتها با دامنهای کوتاهشان با عجله اینور و آنور میرفتند در حالی که سینیهای پر از بطری، جام و اهرام صورتیِ خربزههای قاچشده را روی دست نگه داشته بودند. یک بچه جیغ زد و با جیغش آن گنبد متورم از حرفها و خندههای درهمآمیخته را شکافت.
زن که از روی زین دوچرخه به جلو خم شده بود، با لحنی خصومتآمیز گفت:
«خوکهای کثیف.»
مرد فوراً و زمزمهکنان ملامتش کرد: «دشنام ندهید. چرا قبل از اینکه بشناسیشان محکومشان میکنی، موش کوچولو؟»
«آن زنک را ببین.»
زنی پیر آهستهآهسته بین میزها جلو میرفت، با صورتی رنگپریده و سایهی لبخندی گمشده بر لبهاش. بادبزن دستیاش را بهزحمت توی دستش تکان میداد.
در سکوت با اشتیاق نگاهش کردند.
بعد مرد گفت: «مردمی که فقط یکبار به دنیا میآیند.»
و اولونا گفت: «عجب، انگار از شیشهست.»
اما بعد، با اشتیاق نگاهی سریع به دوروبرش انداخت و گفت: «اینجا جای خوبیست. همینجا بایستیم، جووان؟»
مرد با خشونت جواب داد: «روی دیوار چیزی نوشته نشده. تو چیزی میببینی؟ عجب کار پدردرآر و سختی، همهاش وقت تلف کردن است.»
و باز با بیحالی شروع کرد پا زدن و به راهش ادامه داد، درحالی که روی دوچرخه آرام تلوتلو میخورد.
بعدش بنا کردند بگومگو کردن.
آن یک بازی قدیمی بود که عمیقاً باعث رضایتشان میشد، چشمهاشان با نگاههای سریع و توهینآمیزی برق میافتاد و بعد میلی پنهان برای توهین یکهو سر برمیآورد و بعدش میلی دیگر.
زن که داشت روی زین جابهجا میشد به آن مشاجره دامن زد: «مردهشورت ببرد، اصلاً برو سماقت را بمک!»
«آفرین. چه مهربان و خوشقلب. همینجور ادامه بده تا خردوخاکشیرت کنم.»
«از بس گندهای دیگر، اندازهی یک نهنگی.»
«ببینید کی دارد جیغ و ویغ میکند. با آن صداش که بهزور از هیکل قلمبهاش میآد بیرون!»
«اگر یک دختر داشتم و او هم میخواست با یک هنرمند عروسی کند، سرش را میکردم توی کاسهی مستراح. درست عین سگهای جذاب آبنباتی هستین.»
جووان با دادوهوارگفت: «نکند میخواهی بگویی که تو رفاه به دنیا آمدهای. یادت نیست پدرت سوسیالیستت چی میگفت: ”یک پاپاسی توی جیبمان پیدا نشود بهتر از این است که فقیر باشیم“،اماآن بیخبر از هر دوشان بود.»
اولونا که دوچرخه را نگه داشته و روی دستگیرهی دوچرخه خم شده بود قاهقاه میخندید: «آه، بس است دیگر، دلدرد گرفتم.»
مرد که حالا دیگر تعادلش را به دست آورده بود، منتظر بود زنش حرفی بزند.
اولونا هم نفسنفسزنان گفت: «فهمیدم. به این میگویندافسردگی. فکر تازهای به مخت نرسید؟»
مرد شانههاش را پایین انداخت و به رکاب زدن ادامه داد.
اولونا که از پشتسر مراقب شوهرش بود، با دیدن اشارهی دست او که به معنی پیچ بود، دیگر حرفی نزد. به بلوارها و خیابانهایی پرترافیک رسیده بودند، گوشهای از کلیسای جامع دیده میشد که توی نور چراغهای سفیدرنگچشم را میزد، صورتهای مردمی را دیدند که توی گرما انگار تغییر شکل داده و مثل آدامس جویده کش آمده بودند و بالاخره یک کوچهی تاریک و پرپیچوخم، بعد یک دیوار زرد مرتفع. جووان با انگشتش به بالا اشاره کرد.
در بخارهای ساطع از یک چراغ بزرگ که چند شبپرهدوروبرش بال میزدند، آن نوشته را دیدند. خیلی بالا بود و با رنگ سیاه براقی نوشته شده بود؛بزرگ و عمیق، مثل زخم شکم یک دایناسور.
اولونا با لحنی جدی خواند: «دیکتاتوری بر احمقها حکمرانی میکند.»
و بعد گفت: «آفرین. چه پشتکاری، حتماً نردبان داشتند.»
با صورت رو به بالا نوشته را نگاه کردند.
زن ادامه داد: «فقط یک قهرمان المپیک پاش به آنجا میرسد.»
مرد شانههاش را بالا انداخت.
«حالا کی کشفش کردی؟ واسه همین چیزی بهم نگفتی. تو چه زرنگی جووان. واقعاً نمیتوانی یک جای راحتتر پیدا کنی، نوشتهاش هم تازه باشد. عمداً این کار را میکنی؟ خدا میداند ارتفاعش چند متر است! چهار، پنج متری میشود؟ بهش فکر کن، غول گنده، سروگردنت را که شکستی دیگر به دردم نمیخوری.»
مرد آهی کشید و گفت: «نمیدانم کدام جنّ پاش به آنجا رسیده؟ حالا من هم باید تا آنجا بالا بروم. با نردبان یا بدون نردبان. حالا هم بهتر است ساکت بشوی. نمیتوانم فکر کنم.»
اولونا باز نق زد: «باشد هر قدر میخواهی فکر کن. دلم میخواهد بعد ببینمت کینگ کونگ.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.