کتاب «وقتی نیچه گریست» نوشتۀ اروین یالوم ترجمۀ سید اسماعیل اریب
گزیده ای از متن کتاب
قسمت یکم
صدای ناگهانی چکاچک ناقوسهای روستای سنسالواتوره[1] رشتۀ افکار بروئر[2] را برید. زنجیر ساعت طلای سنگینش
را از جیب جلیقهاش بیرون کشید. ساعت نُه را نشان میداد. بار دیگر کارت
کوچکی را که حاشیۀ نقرهای داشت و دیروز به دستش رسیده بود، خواند.
بیستویکم اکتبر 1882
دکتر بروئر
باید
شما را بهخاطر مسئلهای
بسیار ضروری
ببینم. آیندۀ فلسفۀ آلمان در وضعیت بلاتکلیفی است. ساعت نُه فردا صبح
بیایید به کافة
سورنتو[3].
لو سالومه[4]
چه
یادداشت بیادبانهای! در
تمامی این
سالیان، کسی چنین گستاخانه، برایش
ننوشته بود. او اصلاً کسی را به نام لو سالومه نمیشناخت. هیچ نشانیای هم بر پاکت نامه قید نشده بود. هیچ راهی نبود تا به این شخص
پیغام دهد و بگوید ساعت نُه زمان مناسبی نیست، و اینکه خانم بروئر اصلاً دوست ندارد
صبحانهاش را تنها میل کند، و اینکه جناب دکتر بروئر
در تعطیلات به سر
میبرد، و مهمتر
آن اینکه، این
چنین «مسائل ضروری» دیگر هیچ برایش اهمیتی ندارد، و دست آخر
آنکه دکتر بروئر
به ونیز آمده تا دقیقاً از همین مسائل ضروری
دوری کند. باوجوداین، رأس ساعت نهُ، وی در کافه سورنتو
نشسته بود و با دقت به آدمهای دوروبر خود نگاه میکرد
تا شاید این خانم جسور، لو
سالومه را در آن میان بیابد.
«باز قهوه میل دارید، آقا؟»
بروئر
سرش را برای
پیشخدمت تکانی داد و درخواست قهوه کرد. پیشخدمت
پسرکی بود دوازده تا چهاردهساله
که موهای سیاه،
خیس و براقش را با ظرافت به عقب شانه کرده بود. چه مدت مشغول رؤیاپروری بود؟ دوباره به ساعتش
نگاهی کرد. ده دقیقه دیگر از
عمرش را به باد
داده بود. آخر برای چه؟ مثل همیشه، خیالپردازی دربارۀ
برتا که در دو سال
گذشته بیمارش
بود. پژواک صدای شوخطبعش را در
گوشش میشنید که میگفت: «دکتر بروئر، چرا اینقدر از
من واهمه داری؟»
پس از آنکه گفته بود من دیگر دکتر
تو نیستم، حالا، حرفش را به یاد میآورد که در پاسخ
گفته بود: «من
منتظرت میمانم، تو تا ابد تنها مرد زندگی من خواهی ماند.»
با خشم به خود
گفت: «بهخاطر خدا بس
کن، اینهمه در افکارت غرق نشو! چشمانت را باز کن! بنگر! بگذار دنیا آغوشش را به رویت بگشاید!»
فنجانش را در
دست گرفت و
بوی تند قهوه را
همراه با نسیم سرد ماه اکتبر
ونیز تا اعماق وجودش فرو داد. سرش را
چرخاند و به اطراف نگاهی کرد. میزهای کافه سورنتو
دیگر پر
شده بود از مردان و
زنانی که برای صرف صبحانه آمده بودند که بیشترشان
جهانگرد و آدمهای پابهسنگذاشته بودند. بعضی از مشتریان در
یک دست روزنامهای
داشتند و در دستی دیگر فنجانی قهوه. آنسوی میزهای کافه دستههایی
شلوغ از کبوتران که بهرنگ آبی
تیره دیده میشدند، گاه با هم در آسمان به پرواز درمیآمدند، معلق میماندند و گاهی به سویی
شیرجه میرفتند. آبهای آرام
گراند کانال[5] ونیز که با انعکاس کاخهای باشکوهی که در دو
طرف ساحل آن قد
علم کرده بود، میدرخشید و تنها زمانی به وجد میآمد و موج برمیداشت که
گندولایی[6] آرام از آن میان عبور میکرد. دیگر
گندولاها، بیصدا
و بیحرکت، با طناب به تیرکهایی درهمپیچیده
و کجومعوج بسته شده بود که چون نیزههایی به نظر میآمدند که دستان غولآسایی بیهدف رهایشان کرده و بر
این ساحل فرو نشستهاند.
بروئر
با خود گفت: «آری، همین است. نگاهی به خود بینداز، ای بیچاره!
مردم از همهجای دنیا به اینجا میآیند تا ونیز را ببینند. اینان آدمهاییاند که نمیخواهند
پیش از آنکه مشعوف به دیدن ونیز شوند، دست از
سر این جهان بردارند.»
با غصه میاندیشید که چقدر از
زندگیاش را
بیهوده از دست داده؟ آیا تنها به این علت نبود که هرگز
نتوانسته چشمانش
را باز کند. یا که چشمانش باز بوده، ولی چیزی ندیده است؟ دیروز بهتنهایی در اطراف جزیرۀ مورانو[7] قدم زده بود، پس از یک ساعت تمام هیچ ندیده بود، هیچچیز در چشمانش ثبت نشده بود. هیچ تصویری از شبکیۀ چشمانش به سلولهای
عصبی مغزش انتقال نیافته بود. همۀ هوش و حواسش در تمام مدت فقط به برتا معطوف شده بود: لبخند فریبندهاش،
چشمان پرستیدنیاش و حس بدن گرم و قابلاعتمادش و آن لحظاتی که معاینهاش میکرد یا بدنش را ماساژ میداد و
او به نفسنفس میافتاد. این صحنهها پر از قدرت بودند و
جاودانگی خاص خود
را داشتند؛ هر بار که حواسش نبود،
این لحظهها به ذهنش هجوم میآوردند و
قوۀ تخلیش را غصب
میکردند. با خود میاندیشید، آیا سهم من از زندگی تا ابد
همین است؟ آیا تقدیر زندگی من آن است که همچون صحنۀ
نمایشی، خاطرات برتا را تا ابد به نمایش درآورد؟
یک نفر
از میز
مجاور برخاست. صدای جیغ کشیده شدن پایههای
صندلی فلزی روی سنگ کف زمین افکارش را گسست و بار
دیگر به اطراف نگریست تا شاید لو سالومه را ببیند.
خودش بود! زنی
که از خیابان ریوا دل کاربون[8] میآمد، وارد کافه شد. فقط او بود
که میتوانست آن
یادداشت را نوشته باشد؛ خوشچهره، قدبلند و باریکاندام با
شالی از خز به دور گردنش
که با قدمهایی
محکم و آمرانه از لابهلای میزهای
بههمفشردۀ کافه بهسوی او میآمد. همین که نزدیکتر
شد، بروئر متوجه شد او
زنی است جوان،
حتی کمسنتر از برتا، شاید یک دختر مدرسهای. اما
این دعوت قدرتمند او برای ملاقات امری بود استثنایی! با این
شخصیت شکی نبود که به جاهای بالایی دست مییافت!
زن جوان بیآنکه ذرهای شک و تردید در چشمانش دیده شود، یکراست بهسمت بروئر میآمد. آخر
از کجا میدانست او دکتر بروئر
است؟ بروئر بهسرعت با دست چپ، ریش قرمزش را تکاند تا مبادا تکهای از غذای صبحانه بر آن مانده باشد.
با دست راست، گوشۀ کت مشکیاش را کشید تا چروک دور گردنش صاف شود.
زن جوان وقتی به چند قدمی بروئر
رسید، لحظهای از حرکت ایستاد و
با جسارت به
چشمانش خیره شد.
آشفتگیهای ذهن بروئر ناگهان از حرکت بازایستادند. اکنون او برای نگاه کردن دیگر
به تمرکز نیازی نداشت. اکنون، شبکیۀ چشمانش، در هماهنگی
کامل با سلولهای
عصبی مغزش عمل میکرد و به او این امکان را میداد
تا تصویر لو سالومه را بهراحتی
در ذهنش جای دهد. سالومه زنی فوقالعاده
زیبا بود: با پیشانیای پر
از قدرت، زنخدانی محکم و خوشتراش، با
چشمانی بهرنگ آبی روشن، با
گیسوانی بهرنگ
بلوند نقرهای که بیحواس و پریشان شانه شده و گویی ناشیانه در پشت سرش حلقهای
تاب داده شده بود که باعث شده بود گوشها وگردن
بلند باشکوهش خودنمایی کنند. بروئر جذب آن موهای
آشفته و ریختهای شده بود که از قسمت بستۀ مویش، به اینسو و آنسو، سرکش و
بیپروا، تکان میخورد.
با سه قدم دیگر، به کنار میزش رسید. جناب دکتر بروئر، «من لو سالومه هستم.» با اشاره بهسمت میز پرسید: «اجازه
هست؟» چنان سریع نشست که بروئر فرصت نکرد
خوشامدگویی درخوری ابراز کند، حتی نشد از جایش برخیزد،
تعظیم کند، دستش را ببوسد یا حتی صندلی را
برایش پیش بکشد.
بروئر
با اشاره به
پیشخدمت، با انگشتانش بشکنی زد و
گفت: «پیشخدمت!
پیشخدمت!»
«یک فنجان قهوه، برای خانم، لطفاً.» نگاهی سریع بهطرف
دوشیزه سالومه کرد. «شیرقهوه میل دارید؟»
سالومه سرش را تکانی داد و با وجود سرمای آن
ساعت از صبح، شال خز را از
شانههایش برداشت
و گفت:
«بله، شیرقهوه، لطفاً.»
بروئر
و مهمانش لحظهای را به سکوت گذراندند. سپس، لو سالومه نگاهش را مستقیم به چشمان بروئر دوخت و
شروع به گفتن
کرد: «دوستی دارم که دچار
افسردگی شده و بیم دارم بهزودی به زندگیاش پایان دهد. غم از دست دادنش ضایعۀ عظیمی برایم خواهد بود و از
آنجا که بخشی از
مسئولیت را بر گردۀ خود حس میکنم، این جدایی، حتی اگر مصیبتش را تاب آورم و بر آن فائق آیم، تراژدی سهمگینی برایم خواهد بود.» کمی بهسمت بروئر خم شد و با صدایی آهستهتر گفت: «اما، این
مصیبت فقط گریبان مرا نخواهد گرفت، مرگ او عواقب خطیری در بر خواهد داشت، از جمله برای خود
شما آقای دکتر، برای فرهنگ اروپا، برای همۀ ما، حرفهایم را بپذیرید.»
بروئر
لب به سخن گشود و
گفت: «البته
اطمینان دارم سرکار اغراق میفرمایید»، اما نتوانست کلماتش را
کامل کند. هویدا بود آنچه این زن جوان میگفت، با حرفهای بیپایه
و اغراقآمیز دیگر جوانان فرق داشت. چیزی در حرفهایش بود که انگار
باید جدی تلقی میشد.
ایستادگی در مقابل صداقت و اعتقادات راسخش کار
آسانی نبود.
– «این دوست شما، این مرد کیست؟ آیا من او را میشناسم؟»
«البته هنوز
نه. اما روزی فراخواهد
رسید، همگان او را خواهیم شناخت. نامش فریدریش نیچه
است. شاید این نامه که از طرف ریشارد واگنر[9] خطاب به پرفسور نیچه نوشته شده،
بتواند او را بهتر به شما معرفی کند.» نامهای از کیفش بیرون آورد،
آن را باز کرد و بهدست بروئر داد. «پیش از
هر چیزی باید اقرار کنم نیچه از اینکه من اینجا نزد شما آمدهام و اینکه نامه اکنون
در اختیار من است چیزی نمیداند.»
جملۀ آخر
دوشیزه سالومه
بروئر را مردد ساخت. آیا خواندن چنین نامهای، کار
درستی بود؟ این
مرد، پرفسور نیچه، خبر ندارد او نامه را به من نشان داده، گویی حتی نمیداند
نامه نزد اوست. نامه چگونه بهدستش رسیده؟ به عاریت گرفته؟ آن را
دزدیده؟
بروئر
از فضیلتهایی اخلاقی بسیاری برخوردار بود و به آنها میبالید. از جمله فضایل
اخلاقی او وفاداری و سخاوتمندیاش
بود. نبوغ او در تشخیص بیماری
زبانزد عام و خاص بود: در وین او پزشک شخصی دانشمندان، هنرمندان و فلاسفۀ بزرگی
همچون برامس[10]، بروکه[11] و برنتانو[12] بود. در چهلسالگی، شهرتش
سراسر اروپا را فراگرفته بود و افراد متشخصی از گوشه و اکناف دنیای غرب، برای دیدنش چه سختیها و خطرات مسافرتهای طولانیای را که به خود هموار نمیکردند. لیکن، فراتر از همۀ اینها، او
به پاکدامنی خود
مباهات میورزید. حتی یک بار
هم پیش نیامده
بود که رفتاری ناپاک و شنیع از او
سر بزند. جز
آنکه شاید میشد
او را بهخاطر افکار شهوانی
که دربارۀ برتا در ذهن خود داشت،
گناهکار دانست و
آن هم در اصل فقط به ماتیلده[13]، همسرش، مربوط میشد. به همین خاطر، در گرفتن نامه از
دست سالومه، که آن را بهسویش گرفته بود، مردد
مانده بود. اما طولی نکشید. نگاه مختصر دیگری به بلور آبی چشمانش
کار خود را
کرد. نامه را گشود. نامه به تاریخ دهم ژانویۀ 1882 بود و با عبارت: «دوست عزیزم، فریدریش» آغاز میشد. دور
چندین پاراگراف از نامه خط
کشیده شده بود.
[1]. San Salvatore
[2]. Josef Breuer
[3]. Café Sorrento
[4]. Lou Salomé
[5]. Grand Canal
[6]. Gondola
[7]. Murano
[8]. Riva Del Carbon
[9]. Richard Wagner
[10]. Brahms
(1833-1897)
[11]. Brücke
(1819-1892)
[12]. Brentano
(1838-1917)
[13]. Mathilde
کتاب «وقتی نیچه گریست» نوشتۀ اروین یالوم ترجمۀ سید اسماعیل اریب
کتاب «وقتی نیچه گریست» نوشتۀ اروین یالوم ترجمۀ سید اسماعیل اریب
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.