گزیده ای از کتاب ورقپارههاى زندان
آن قاضى محكمه حسينقلى خانى كه خودش حبس نبوده، خيال مىكند كه هفت سال حبس مثلاً هفت روز كار زيادى است و براى كسى كه در عمرش اصلاً كار نكرده، خوب خيلى شاق است.
در آغاز کتاب ورقپارههاى زندان می خوانیم
فهرست
مقدمه 7
پادنگ 9
ستاره دنبالهدار 25
انتظار 43
عفو عمومى 63
رقص مرگ 109
مقدمه
ورقپارههاى زندان اسم بىمسمايى براى اين يادداشتهايى كه اغلب آن در زندان تهيه شده، نيست. در واقع اغلب آنها روى ورقپاره، روى كاغذ قند، كاغذ سيگار اشنو و يا پاكتهايى كه در آن براى ما ميوه و شيرينى مىآوردند، نوشته شده است، و اين كار بدون مخاطره نبوده است. در زندان اگر مداد و پاره كاغذى، مأمورين زندان، در دست ما مىديدند جنايت بزرگى بهشمار مىرفت.
اما از آن وقت كه اولياى زندان پى مىبردند كه كسى يادداشتهايى براى تشريح اوضاع ايران در آن دوره تهيه مىكند.
خانباباخان اسعد در زندان به سختترين و وقيحترين وجهى مرد، فقط براى آنكه يادداشتهاى او به دست مأمورين افتاد، راجع به اين خانباباخان اسعد رئيس زندان به يكى از دوستان من گفته بود: «تصور كنيد كه يك نفر زندانى، آن هم سياسى وقايع روزانه زندان را يادداشت كند؛ تصورش را بكنيد چه چيزى بالاخره از آب درمىآيد.»
محمد فرخىيزدى به دست جنايتكارانى بىشرم ورو كشته شد، فقط براى
آنكه شعر مىگفت و با اشعارش اوضاع ايران را در دوره استبداد سياه براى نسلهاى آينده به يادگار مىگذاشت.
من با علم به اين مخاطرات يادداشت مىكردم. چون ايمان قطعى داشتم به اينكه ملت ايران از اين جريانات اطلاع كافى ندارد و براى نسلهاى آينده لازم است بدانند كه در اين دوره سياه با جوانان باغيرت و آزاديخواهان ايران چه معاملاتى مىكردند.
اگر يادداشتهاى من، يعنى همين ورقپارهها بهدست اولياى زندان مىافتاد، من هم ديگر امروز زنده نبودم.
اما بزرگترين دلخوشى من اين بود كه بالاخره وقايع يادداشت شده و ورقپارههاى زندان خواهى نخواهى روزى به دست ملت ايران خواهد افتاد.
پادنگ
اين غلامحسين نظافتچى ما ديروز مرخص شد.
آدم ريخت او را كه نگاه مىكند، باور ندارد كه ممكن است پشت اين پيشانى كوتاه و در پس اين خنده لوس چيزكى سواى چيزهاى معمولى وجود داشته باشد.
محكوم شده بود به نه سال حبس.
من محكوم به هفت سال هستم.
او قتل كرده بود و يا اقلاً اتهامش اين بود كه قتل كرده است. اينجا در زندان از هركس كه بپرسى: «ترا چرا اينجا آوردهاند؟» مىگويد: «من كارى نكردهام، توى مسجد سر نماز بودم، گرفتندم و آوردند اينجا.»
بعضى ديگر مىگويند: «آن دفعه بىتقصير بودم اما چون با تأميناتچىها معاملهمان نشده، توى چاله افتادم. من كه صد تومان مىدزدم، نمىتوانم كه هشتاد تومانش را به آنها بدهم.» يك نفر ديگر هست كه مأمور غذاى ما بود و فخر مىكرد به اينكه دزد معمولى نيست : «ببخشيد من دزد نيستم. من 12 هزار تومان مال دولت را اختلاس
كردهام.» حالا آن هم قصهاش دراز است. تمبر دولتى را دزديده بود، رفته بود به محله بدنام و تمبرها را به جاى پول سر مامانش ريخته بود.
از غلامحسين كه مىپرسيدى: «ترا چرا گرفتند؟» برخلاف همه مىگفت: «من قاتل هستم.» واقعآ هم حرف زدنش آنقدر شل بود و خندهاش آنقدر زننده بود كه آدم ميل نمىكرد ازش بپرسد: «چطور شد؟»
من از خودش چيزى نفهميدم. آنچه اينجا نقل مىكنم از قول اين و آن است و اين حرفها بايد راست هم باشد. زيرا رئيس زندان در ضمن مذاكره با يك نفر از همجرمان من گفته بود: «من همه زندانيان را به يك نظر نگاه مىكنم و نمىتوانم فرق بگذارم كه او در خارج چكاره بوده است. زندانى سياسى و دزد و قاتل و جانى، مختلس، جيببر و راهزن همه براى من علىالسويه هستند، من مثل مردهشور همه مردهها را مىشويم.»
خوب اين حرفها كه بىربط بود، حالا اگر مثلاً آقايان دزدان محترم و مختلسين اموال دولتى جا و منزلشان يككمى بهتر بود و مأمورين منجمله آقاى رئيس زندان بيشتر به آنها احترام مىگذاشتند و از همه حيث مراعات حال آنها را مىكردند، غذاى بهترى به آنها مىدادند، اگر جنس قاچاقى وارد مىكردند تنبيهشان صد مرتبه خفيفتر از مجازات ديگران بود، و البته اين رفتار را با زندانى سياسى نداشتند و تا آنجا كه ممكن بود آنها را زير منگنه ظلم نابود مىكردند ــ خوب اين علت داشت. اين نانى بود كه مأمورين و رئيس زندان به زندانبان قرض مىدادند.
براى اينكه چقدر آسان بود كه رئيس زندان به جرم اختلاس و دزدى و يا رشوه خودش در توى زندان بيفتد. اما آيا ممكن بود كه آقاى رئيس زندان به اتهام اقدام برعليه حكومت استبداد كه حالا اسمش اقدام برعليه
سلطنت مشروطه است به زندان بيفتد؟
آيا ممكن است كه او زندانى سياسى بشود؟
مختصر، رئيس زندان در ضمن اينكه خواسته بود بگويد كه در مقابل «قانون» همه يكسان هستند، اشاره به اين غلامحسين كرده و گفته بود: «من مىدانم اين آدم قتل نكرده و معهذا از لحاظ انجام وظيفه مجبورم مانند يك نفر قاتل با او رفتار بكنم.» به عقيده من واقعآ هم او نبايد قتل كرده باشد وگرنه بيشتر محكومش مىكردند. سه سال چيزى نيست.
من محكوم به هفت سال حبس هستم.
آن قاضى محكمه حسينقلى خانى كه خودش حبس نبوده، خيال مىكند كه هفت سال حبس مثلاً هفت روز كار زيادى است و براى كسى كه در عمرش اصلاً كار نكرده، خوب خيلى شاق است.
غلامحسين متهم بود به اينكه پسرش را كشته است. بعضىها مىگفتند كه پسرش نبوده است. بعضى مىگفتند كه نوكرش بوده است.
اصلاً موضوع گويا اينجورى بايد باشد.
راستى اين را هم بگويم، دليل ديگرى كه من با خود او زياد صحبت نكردهام، اين است كه مىگفتند اين غلامحسين جاسوس زندان است و از ما پيش رئيس زندان خبر مىبرد. از اين جهت تمام اين مطالب كه مىنويسم گنگ است و درست واضح و روشن نيست.
مختصر اينكه كشته پسرش هم نبوده بلكه پسرخواندهاش بوده است. غلامحسين اصلاً گيلانى است و، در يكى از دهات آنجا موسوم به «كهدم» رعيتى مىكرده و دكان بقالى كوچكى داشته است؛ نمىدانم اين جوانك را كه حالا كشتنش را به او نسبت مىدهند، چطور به پسرخواندگى قبول
كرده، ولى گويا بچه سرراهى بوده و غلامحسين او را از سر راه بلند كرده و به خانهاش برده است و كمكم اين بچه در خانه او بزرگ شده، هم پسرخواندهاش شده و هم پادويى مىكرده است. اينكه بعضىها مىگويند كشته نوكر او بوده است، شايد روى اين زمينه باشد.
يك چيز ديگر را، تا يادم نرفته، بگويم كه مهم است: حالا آدم نمىداند كه واقعآ غلامحسين قاتل بوده و يا خير، ولى به طور يقين خود او پيش مستنطق اقرار كرده، بله صريحآ اقرار كرده كه من «كئسآآ» را كشتهام و گمان نكنم كه بىخودى كسى اعتراف بكند به اينكه من قتل كردهام، در صورتى كه در حقيقت بىتقصير است. براى اينكه اقرار پيش مستنطق عدليه (حالا بهش مىگويند بازپرس دادگسترى) بيخودى نمىشود.
اقرار پيش مستنطق تأمينات با وسايلى كه آنها دارند البته حرف ديگرى است.
از طرفى اين هيكل و اين رخت با اين سر گنده رشتى، با اين دماغ
منقار عقابى كه بىشباهت به دماغ يهودىها نيست، به اين ديلاقى چطور مىتواند آدم بكشد، مگر آدمكشى كار آسانى است. من سر مرغ را كه مىبرند تنم مىلرزد، من وقتى مىبينم يكى را شلاق مىزنند خيال مىزنم خودم دارم كتك مىخورم.
آدمكشى كار اينجور آدمهاى مثل غلامحسين نيست. با وجود همه اين حرفها اين يكى را نمىشود زيرش زد كه خودش پيش بازپرس دادگسترى اعتراف كرده كه من كئسآآ را با كارد كشتهام. كارد را هم نشان داده است و گفته است كه با اين كارد شكمش را پاره كرده است.
غلامحسين يك زن و يك بچه دارد. بچهاش سه ساله است. در اين سه ساله كه در زندان بود يك روز كه من ملاقات داشتم ديدم كسى به ملاقات او هم آمده است.
زنى با يك بچه به ملاقاتش آمده بود. به نظرم خواهرش بود و به او مىگفت كه عمويش مرده است، يعنى عموى غلامحسين مرده است. اسم اين عمو كه ديگر نيست «گلآآ» بوده است. در دوسيهاى كه برايش تشكيل دادهاند، اسمى از اين گلآآ هم هست و مردم مىگفتهاند كه گلآآ قاتل حقيقى است.
يعنى يكى از پاسبانان كه در جلسه محاكمه غلامحسين حضور داشت، خودش به من گفت: «من يقين دارم كه غلامحسين آدم نكشته است.» ولى خوب اين حرف مهملى است. زيرا اگر يك پاسبان شيرهاى فهميده است كه غلامحسين بىتقصير است، چطور قاضى محكمه كه حالا بهش دادرس دادگاه مىگويند، نفهميده است كه غلامحسين آدمكش نيست؟ من كه باور نمىكنم. مگر اينكه بگوييم كه محكمه او هم مثل دادگاه ما خيلى حسينقلى خانى بوده است.
يك چيز ديگر هم يادم آمد. موضوع مادر بچههاى غلامحسين «كوچيك خنم» است. در اين سه ساله كه غلامحسين در زندان بوده يكدفعه هم به ملاقات او نيامده است. صحيح است كه غلامحسين او را طلاق داده بود، ولى خوب به زندان تهران آمدن كه سهل است، دريغ از اينكه يكدفعه هم احوال بچهاش را بپرسد. از هركه پرسيدم: «چرا زنش را طلاق داده و آيا اين طلاق ارتباطى با كشتن كئس آآ دارد يا نه؟» جوابى نشنيدم. اتفاقآ چند روز پيش يكى از همولايتىهايش، كه مثل
غلامحسين اهل همان كهدم است، حرفهاى نامربوطى به من زد و من حالا از شاخ و برگهايش صرفنظر مىكنم و سعى مىكنم مربوط به هم آنها را اينجا تكرار كنم.
اين يارو كه گاهى مىآيد و ديوارهاى حجرهها و كريدور ما را سفيدكارى مىكند، با من رفيق است. ما با هم دل مىدهيم و قلوه مىگيريم. مىنشينيم، با هم حرف مىزنيم، من بهش سيگار مىدهم، مىگويم برايش يك دستگاه چاى بياورند. و او هم خيلى خوشصحبت است. اصلاً خودش بناست. خانه حاكم رشت را زده و چون سابقه داشته محكوم به سه سال حبس است.
براى من هفت سال حبس بريدهاند.
كوچيك خنم دختر چاق و چلهاى بوده و به طور يقين خيلى هنر داشته. رفيق من عقيدهاش اين است كه اگر او هم بيجار و تلمبارى داشت و محتاج به كسى بود كه گاهى به آبدانى باغ و به باغ ميوهاش سر بزند و سر پادنگ براى او كار كند، البته هيچكس جز كوچيك خنم را انتخاب نمىكرد. كوچيك خنم دختر ترگل و ورگلى بوده و به طور يقين شما هم اگر او را مىديديد خاطرخواهش مىشديد، چه برسد بر كئسآآ.
اينجا سررشته مطلب به دست من آمد. يعنى چيزى دستگيرم شد كه سررشته همه مطالب دنياست. بگذريم…
غلامحسين تنها بوده و با خواهرش «گل خنم» با هم در يك خانه گالىپوشى زندگى مىكردند. صحيح است كه كئسآآ هم به آنها كمك مىكرده است ولى خوب اگر غلامحسين توى دكانش پشت ترازو وايستاده و گل خنم به سير و پياز و كاهو و آبدانى باغ سر مىزده، كئسآآ
هم اينطرف و آنطرف مىرفته، ديگر كارهاى ديگرشان هميشه
بىسر و سرانجام بوده، نه كسى را داشتند كه به باغ ميوه رسيدگى كند نه آدمى براى تلمبار بود كه به پيلهها سر بزند، رويهمرفته اينها همهشان هميشه در عذاب بودند. موقع ناهار نشاكارى لنگ بود، در پاييز برنج آنها هميشه ديرتر از مال ديگران از پادنگ خارج مىشد. به عقيده گلخنم تنها راه نجات اين بوده كه غلامحسين كوچيكخنم را كه هر روز به دكان بقالى مىآمده و خريد مىكرده، بگيرد.
غلامحسين اصلاً يكدفعه هم، قبلاز عروسى، صورت كوچيكخنم را نديده بود ولى وقتى شنيد كه كوچيكخنم، كه با خواهرش دوست شده بود، خوب سر پادنگ كار مىكند، آن وقت به خودش گفت كه ديگر حالا بايد با عمويم صحبت كنم و صحبت هم كرد و در خانه گالىپوشى كه تا به حال سه نفر، غلامحسين و خواهرش در بالاخانه و كئسآآ در پايين خانه زندگى مىكردند، يك نفر چهارم هم اضافه شد و آن كوچيكخنم بود.
مىگويند كه دخترها وقتى به خانه شوهرشان مىروند مثل غنچهاى هستند كه شكفته مىشوند. درباره كوچيك خانم اين مطلب صدق نمىكند؛ براى اينكه او پژمرده شد. رفيق دزد من كه كريدور ما را سفيدكارى مىكند و چون سابقه دزدى داشته به سه سال حبس محكوم شده است، (من محكوم به هفت سال هستم) اين موضوع را طور كثيفترى به من گفت: من شرم دارم آنطورى كه او گفت بيان كنم. من همان را در لباس شاعرانه تكرار كردم. او مىگفت اگر قبل از عروسى گوشتهاى تن و بدنش سفت بود، بعد از عروسى سيرابى سلطان شده بود
از اين چيزها بدتر هم گفت.
در زندان آدم باك ندارد از اينكه حقيقت را به اسم حقيقىاش بنامد.
علت اين تغيير فقط زندگانى زناشويى نبوده، نمىدانم علتش چه بوده است. در اين دو سالى كه كوچيك خنم در خانه غلامحسين بوده، يك آب خوش از گلويش پايين نرفته و يا اقلاً همسايههايش اينطور مىگفتند. اهل محل همه دلشان به حال او مىسوخته، نه اينكه مثلاً وقتى مىديدند كه كوچيك خنم طشت نشا را روى سرش گذاشته چادرش را به كمر بسته و به طرف بيجار مىرود، دلشان به حالش مىسوخت، كه چرا اين زن جوان بايد كار به اين سختى بكند، اينطور چيزها كه دلسوزى نداشت، دخترها و زنهاى خودشان هم همينطور بودند. روزى 12 تا 14 ساعت با پاچههاى بالازده و سرماى بهار تا زانو توى گل نشاى برنج را در زمين مىگذاشتند. گاهى هوا آنقدر سرد بود كه پايشان توى گل و لجن كرخ مىشد. اغلب پاهايشان از بس كه زالو آنها را مىگزيد و خونشان را مىمكيد مجروح بود.
مقصودم اين است كه به اين چيزها اهميتى نمىدادند. اما همان دخترها و همان زنها وقتى كه به خانه برمىگشتند و پايشان را لخت روى الو آتش مىگرفتند كه جانى بگيرد، با وجودى كه خوب مىدانستند كه حاصل دسترنج آنها را مفتخورهاى تهراننشين از آنها مىدزدند و به غارت مىبرند ــ باز هم يك نوازش مادر، يك لبخند پدر، يك بوسه شوهرى بود كه از رنج و زحمت آنها حقگذارى كند. اما وضعيت كوچيك خنم اينطور نبود. خواهر شوهرش كه با او مثل كارد و پنير بود براى اينكه از وقتى كوچيك خنم به خانه غلامحسين آمده بود، وضعيت
خانمى او داشت متزلزل مىشد. غلامحسين هم كه آنقدر بىحال بود و حرص پول آنقدر او را مشغول كرده بود كه تا بوق سگ يا پشت ترازو ايستاده بود و يا اينكه با دستك و دفترش ورمىرفت و «چركه» مىانداخت. كسى كه در آن خانه گاهى ممكن بود از روى مهربانى به كوچيك خنم بخندد كئس آآ بود و بس.
آيا فقط به هم خنده تحويل مىدادند؟ بهطور يقين دفعه اول كه چند روز پس از عروسى در خانه غلامحسين پادنگ مىزد و كئس آآ جوهاى برنج را با دستش جمع مىكرد، خنده هم مابين آنها رد و بدل نشد. اما هر دفعه كه كوچيك خنم روى يك پايش بلند مىشد كه سرسنگين پادنگ روى شلتوكهاى برنج بخورد، اگر چشمهايش متوجه موهاى بور و چشمان زاغ كئس آآ مىشد، دلش هورى مىريخت پايين كه مبادا اين استوانه آهنين روى دستهاى سفيد كئس آآ بخورد و آنها را قلم كند. زيرا كئس آآ هم حواسش متوجه اين گرزى كه ممكن بود هرآن او را از هستى ساقط كند نبود. او نگاهش را به لبهاى عنابى رنگ كوچيك خنم دوخته بود. رفيق دزد من اين حرفها را اينجورى كه من مىگويم نگفت. او مىگفت از همان روزهاى اول اين دوتا يك دل نه، صد دل عاشق همديگر شدند، حرف او درستتر بود. او يكسال ديگر مرخص مىشود. من پنج سال ديگر بايد اينجا باشم.
غلامحسين حالا دو روز است كه مرخص شده، شايد الآن به كه دم رسيده باشد. دم آخر هم كه مىخواست برود پنج ريال از من تلكه شد. پنج ريال در زندان خيلى پول است. نمىدانم، راستى خرج سفر نداشت و
يا كم داشت و يا اينكه اين پنج ريال را هم كه پول چاى يك هفته من است براى خودش غنيمت مىدانست. در هر حال شايد الآن پهلوى بچههايش باشد.
خدا مىداند كه غلامحسين علاقه و محبتى به بچهاش دارد يا ندارد؟ در هرحال اين را مىدانم كه وقتى كوچيك خنم آبستن هم بود مىبايست پادنگ بزند، به طورى كه پهلوهايش هميشه درد مىكرد و غلامحسين ابدآ به فكرش نمىرسيد كه ممكن است اين كار به ضرر سلامتى بچهاش تمام شود ـ معلوم نيست كه خداوند تبارك و تعالى كه همه كارش از روى مصحلت است براى چه اين غلامحسينها را خلق كرده است. اينها برههايى هستند كه چرا مىكنند و پشكل مىاندازند و اگر اتفاقآ آدميزادى در كار نبود كه از پوست و گوشت و پشم و حتى از پشكل آنها استفاده كند، خودشان نه منفعتى داشتند و نه ضررى. مثلا غلامحسين وقتى، روزى شنيد كه كئس آآ و كوچيك خنم با هم در كندوج ديده مىشوند ككش نگزيد. فقط رفت پيش عمويش و به او گفت. نه اينكه رفت چغولى زنش را پيش عمويش بكند، نه، همينطور به او گفت. منتها براى همين ببينيد كه گل خنم چه دستك و دنبكهايى درست كرد. اصل قضيه اينطورى بوده.
برنج را وقتى در بيجار درو كردند مىآوردند توى كندوج. اين اتاقكها طورى ساخته شده كه كف آنها روى چهارچوب قرار مىگيرد.
براى آنكه اتاق با وجود رطوبت زياد در هواى گيلان آنقدر كم رطوبت داشته باشد كه زودتر خوشههاى برنج را خشك كند در پاييز موقع درو اهل يك خانه روستايى كارشان اين است كه خوشههاى برنج
را به كندوج ببرند تا همانجا خشك شود. چه مانعى دارد اگر كوچيكخنم و كئس آآ هر دو با هم آنجا رفتهاند كه برنج را انبار كنند. چه مانعى دارد اگر آنجا به هم لبخندى هم زده باشند. ولى تنها لبخند نبوده است.
وقتى كه دو نفر شيفته يكديگر مىشوند، كوچكترين اشاره، كوچكترين تماس، كوچكترين نگاه براى اينها به اندازه عالمى قيمت دارد. اين لبخند مثل نگاه آرزومند زندانى است كه پس از ماهها توقف در سياهچال مرطوب روزنهاى باز مىشود و از ميان آن خورشيد را، كه دورادور در مقابل او مىدرخشد، مىبيند. اين روزنه دريچه اميد او براى آزادى است، از ميان اين دريچه بوى آزادى مىچشد. يكچنين لبخندى را گاهى اين دو نفر با هم عوض و بدل مىكردند. كئس آآ هيچ وقت از زمانى كه يادش مىآيد، دست گرم و مهربانى را احساس نكرده بود. اگر دست زنى به صورت او خورده بود، همان دست پر قوت گل خنم بوده كه به صورت او سيلى نواخته است. براى او دنيا جز غلامى و اسارت معناى ديگرى نداشته است. براى آنكه او بچه سرراهى بود و بچه سرراهى بودن يعنى عمرى را به نوكرى و غلامى گذراندن.
اكنون اگر زن جوانى داخل زندگانى او شده است كه مانند گل خنم با او رفتار نمىكند، طبيعى است كه علاقه و ارتباط او با خانم جديدش مثل علاقه يك نفر غلام به خانمى است كه انقياد و اطاعت آميخته به عشق و دوستى هم هست.
طبيعى است كئس آآ فرمان گل خنم و كوچيك خنم را اجرا مىكند، اما اولى را از روى جبر و دومى را با ميل، اولى را با روى ترش و دومى را
با لبخند. از طرفى ديگر كوچيك خنم مانند همه دختران زندگانى زناشويى را يك زندگانى آسمانى، يك بهشت روى زمين و ماوراى غم و غصه زمينى و زندگانى يكنواخت رنج و تعب مىدانست.
كوچيك خنم هم مانند ساير دختران شوهرش را مجسمه مهربانى و سرمنشأ لذت تصورمى كرد. خيال نمىكرد كه در اين بهشت خواهر شوهرش هم داراى مقامى است. نمىدانست كه از اين سرچشمه لذت حرص و دستتنگى هم برمىخيزد. نمىدانست در دنياى زمينى هم اشخاص بىعلاقه كه به هيچ چيز دلخوشى ندارند، وجود دارد. او نمىدانست غلامحسين شوهر او خواهد بود. وقتى كه با اين همه آرزو به خانه غلامحسين آمد و اميدش قطع شد و ديد كه بهار، موقع گل و گشت بايد تا زانو در لجن فرورفت و در تابستان در باغ توتون و ميوه و چاى عرق ريخت، در پاييز پادنگ زد و در زمستان پس از آنكه دسترنج اين سه فصل تحويل ارباب گرديد، بايد غم خورد و سرما. وقتى كه متوجه شد كه در اين جهنم زندگى توده مردم ايران فقط يك نفر است كه به او احترام مىگذارد، مانند تشنهاى كه به آب مىرسد، از لبخندها و نگاههاى كئس آآ نه آن كئس آآ نوكر و بچه سرراهى، بلكه از نگاهها و لبخندهاى جوانى با چشمهاى آبى و موى بور كه از او محبت تراوش مىكرد، لذت برد، حظ كرد و آن نگاهها و لبخندها را جواب داد.
رفيق دزد من كه محكوم به سه سال حبس است (4 سال كمتر از من) معتقد بود كه هردوشان بسيار بد كارى كردند، و رفيق دزد من از زبان مردم صحبت مىكرد، مردم به زبان او توده منجمدى است كه مثل خرس سر شاهراهها خوابيده و در طوفانهاى اجتماعى مثل لوحى كه با ديناميت
بتركانند تبديل به سنگريزه مىشود و از هم مىپاشد.
من مىگويم كه اين خرس تنبل متعفن كه سر راه مردم را گرفته و آن دسته از اجتماع كه مثل موم در دست طبقه حاكم است، مرا هفت سال به حبس فرستادهاند، از اين جهت من از آنها بيزار هستم و آرزو دارم كه آن طوفان موجشكن بيايد و آنها را به صخرهاى بزند و نابودشان كند.
اين لبخندها و نگاهها وقتى دست اين طبقه اجتماع افتاد كمكم كثيف شد و قشرى از بىشرمى و هوا و هوس روى آن را گرفت. با پچ وپچ شروع شد، بعد زمزمه گرديد. آن وقت شروع كردند به حرف زدن. تدريجآ صحبت كئس آآ و كوچيك خنم نقل مجلسشان شد. «مشتى خنم» و «غلام مار» وقتى كه كوچيك را طشت به سر مىديدند كه به بيجار مىرود، دهانهايشان را چاك مىدادند و با ولع و رسوايى بيشرمىهاى خودشان را بوق مىزدند. غلام مار براى «آآزن» درددل مىكرد و آآ زن براى «آبجى خنم». طولى نكشيد كه هر درى را مىزدى سرى بيرون مىآمد و جزئيات معاشقه اين دو نفر را براى ديگرى تعريف مىكرد. در راه و بيراه، در دكان نانوايى و در مسجد، در دههاى اطراف همه با چشمهاى دريده و دهان چاك خورده مىگفتند و مىخنديدند و هرزگىهاى خودشان را به اسم آنها براى همديگر تعريف مىكردند. در ميان تمام اين جمعيت پررو غلامحسين با قد ديلاقش مىگذشت و فقط خنده لوسش بود كه جواب مردم را مىداد. او فقط فكرش، اگر اصلا فكرى مىكرد، اين بود كه تا چه اندازه اين موضوع در عده مشترىهاى دكانش تأثير دارد.
در اين هير و وير يكمرتبه كئس آآ غيبش زد. چند هفتهاى كسى او
را نديد. «آآزن»ها و «آبجى خنم»ها كه تا به حال از او بدشان مىآمد و پشت سر او لغز مىخواندند، يكمرتبه دلشان به حال او سوخت. «واى! بيچاره بدبخت را سر به نيست كردند.» اين هم با پچ وپچ شروع شد و با فرياد و بوق ختم شد. فقط كسى كه راجع به اين موضوع كام تا لام دم نمىزد، دورووريهاى غلامحسين بودند. نه خودش، نه خواهرش و نه عمويش هيچكدام جواب نمىدادند. و مىگفتند كه دررفته است.
اگر از كوچيك خنم كسى چيزى مىپرسيد، مظلومانه سر تكان مىداد و مىگفت: «من نمىدانم.» واقعآ هم نمىدانست. براى آنكه در همين روزها كه كئس آآ نيست شد، كوچيك خنم در رختخواب زايمان
بهسر مىبرد و خويشانش براى او شبپاسى مىكردند. بالاخره اين كنجكاوىها منتهى شد به دخالت مقامات رسمى و آنها عمل را قتل و قاتل را غلامحسين تشخيص دادند. فقط كسى كه مخالف بود با اينكه غلامحسين قاتل است، كوچيك خنم بود. براى او زندگى در اين خانواده در نزديكى گل خنم و عمويش تحملناپذير شده بود، بيچاره گريه مىكرد و دندان روى جگر مىگذاشت. با وجودى كه جدايى از بچه نوزادش براى او مثل مرگ بود، باز هم اين شكنجه را بر زندگانى در كنار غلامحسين و خواهرش و عمويش ترجيح مىداد.
گل خنم خودش كسى بود كه به شهربانى رفت و قضيه نيست شدن كئس آآ را به اطلاع آنها رسانيد. او معتقد بود كه كئس آآ آدم بيچارهاى بوده و هيچوقت خيال بدى درباره كسى نداشته و غلامحسين برادرش به او خيلى خدمت كرده و او را از سر راه بلند كرده و چقدر زحمت او را كشيده تا به اين سن رسانده است، چطور مىشود كه غلامحسين نور ديده
خود را بكشد.
عموى غلامحسين هم كه پير بود و از او چنين كارى ساخته نبود، مخصوصآ مرگ او مدتى بعد از نيست شدن كئس آآ بهكلى او را تبرئه كرد. پس قاتل كه بود؟ اگر او را كشته بودند، و اگر نكشته بودند، كجا بود؟
رفيق دزد من كه زياد سرد و گرم روزگار چشيده و در اثر سابقه در شغلش و ارتباط نزديك با مقامات رسمى يك دوره قانون مجازات عمومى را از حفظ است و آنچه را كه بلد نبوده در زندان ياد گرفته است، او هم راجع به مقصر حقيقى نظرياتى دارد. و بنابر گفته او معلوم و يقين شد كه كئس آآ را كشتهاند. در ضمن بازجويى در خانه غلامحسين چند لكه خون به سر پادنگ كشف شد، وقتى كه كاوش بيشتر كردند معلوم شد كه جسد او را با ساطور تيكه تيكه كرده و در چالهاى دفن كردهاند. سر او زير گرز پادنگ متلاشى شده بود.
رفيق دزد من معتقد بود كه گل خنم او را كشته است و دليلش اين بود كه اين شقاوت ممكن است عمل زن سليطه حسودى باشد و ديگرى قادر به اينچنين عمل نيست، ولى حرفش بىربط است. زيرا تيكه تيكه كردن بدن يك مرد با ساطور قوت مىخواهد و گل خنم چنين زورى نداشته است كه بتواند آن را زير ساطور خرد كند.
يكى از پاسبانها حتم داشت كه عموى غلامحسين بايد اين كار را كرده باشد. اين هم بهنظر من غريب مىآيد. زيرا خرد كردن بدن يك نفر با ساطور بايد به دست كسى به عمل بيايد كه احساس شديدى مثل حسادت و يا شهوت و يا غيرت چشمهاى او را كور كرده باشد، در
صورتى كه يك پيرمرد كه يك پايش لب گور است قادر به اين نيست كه دست به چنين كارى بزند.
فقط كسى كه باقى مىماند خود غلامحسين است. رفيق دزد من كه خيلى بيشتر از من مردم اين روزگار را مىشناسد و با قاتل و آدمكش بيش از من سر و كار دارد و داشته است حاضر بود دستش را توى آتش بگذارد كه اين كار از غلامحسين سر نزده است، براى اينكه غلامحسين آن قدر آدم بىحالى بود كه وقتى مستنطق بهش گفت: «بيا اقرار كن و چون اين قتل براى حفظ عفت و عصمت تو بوده است زياد حبس نخواهى شد والا خواهر و عمويت را 15 سال حبس مىكنيم.» فورى گفت: «بله من خودم كشتهام.» و حتى نشان داد كه با كدام كارد كشته است. در صورتى كه بعد معلوم شد كه با كارد او را نكشتهاند و سرش را زير پادنگ داغون كردهاند.
بالاخره قاتل حقيقى هنوز معلوم نشده است و هركس هم حدسى زده است. دادگاه حدسش به غلامحسين رفت و او را سه سال حبس كردند. حدس من اصلا براى كسى ضرر ندارد.
من مىگويم كئس آآ را همان خرسى كه سر شاهراه خوابيده و راه پيشرفت مردم را سد كرده است، كشته.
خوب است كه براى حدس ده سال ديگر مرا حبس نكنند. همين هفت سال مرا بس است.
زندان قصر ـ 6/9/ 1317
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.