گزیدهای از کتاب واژهها به دیدن من آمدند
نامت
تعویذ شاخههای درخت من بود
هنگامی که در تاریکی فرو میرفتم
با رویای پر بهانهی ریشههایم.
سرمای زمستانی بیدارم نکرد
بازپرسی بادها، شورش یخپارهها
بیدارم نکردند.
در آغاز کتاب، واژهها به دیدن من آمدند، میخوانیم
فهرست
۱. اکنون که برگه کاغذ تمام میشود. 11
۵. وقتی سکوت درهایش را باز کرد. 19
۲۲. یادت هست که چه بارانی میبارید؟. 43
۲۷. پیش میآید که ستارهیی میبینیم.. 50
۲۸. همیشه در دلمان جایی هست… 52
۳۰. وقتی عشق به سراغ من میآید.. 55
۳۲. عشق تو باران را مجاب میکند.. 58
۳۴. تو به فصلم معنا دادهی.. 61
۳۵. میخواستم چهل ترانه از چهل جراحت زندگی بنویسم.. 63
۳۹. غروب / صفحات کتابش را جمع میکند.. 70
۴۰. غروب / از تاریکی میترسد.. 71
۴۱. اگر اشتیاق تو شهری است… 72
۴۲. رنگهای منفجر شده در هوا 74
۴۳. به درختانم چه کسی یاد داده است… 75
۵۰. راههای من از عبور تو شکل میگرفت… 82
۵۱. زمان به چه کار من میآید.. 84
۶۰. حالا باید کنار تو بودم. 93
۶۲. تختی که کنار کتابخانه است… 95
۶۹. تاریکی به رسم خود آدم را محو میکند.. 102
۱
اکنون که برگه کاغذ تمام میشود
و درختان به خانه خود میروند
بگذار روی هوا بنویسم
دوستت دارم
تو تنفس کنی
و جاده درخشان شود
و سکوت چاقویش را بر صخرهی سرد بشکند.
اکنون که برگه کاغذ تمام میشود
و هوا به تنفس تازهیی محتاج است.
۲
بوسههای تو
شاهراه من بود.
من ستارهی نوزاد
تو درخشش آفتابی که اشارهکنان ظلمات را نشانم میداد
من ظرفی از سوال
تو پاسخ اندوهم، زادنم
من نخستین کودکِ خانهات
تو رهگذری بیپایان.
اشتیاق به دوست داشتن
تو را به خانهام آورد
آغشته به واژههایی که هنوز در تن من نبودند
من مست زبرجد و زعفران
پوستم را به تو هدیه کردم
تا نامت را حک کنی
از ترس شبانه که برخاستم
چراغهای تو در دل من میدرخشید.
این چرکابه که دنیا نام داشت
برای شستن گلهها بود
که از گِل آدم باز گشته بودند.
شاهراه من بود بوسهات.
وقتی که رسیدم
واژهها به دیدن من آمدند
بر خطوط حامل سطرهای من نشستند
و موسیقیام آغاز شد
با صوت گرمتاب تو در سلولم
آنجا که بجز صدای مگسها نبود
و آفتاب دیوانهی مرداد
از دریچه نگاهم میکرد و به من میخندید.
شاهراه من بود بوسهات
هنگامی که تمامی راهها را گم کرده بودم
در جنگلی که تمامی نداشت.
۳
سفر کن
از این سر رگهایم تا آنسو سفر کن
به جزیرهی خونین بیا
و مسافری پیدا کن که تو را نشناسد.
باغی بباف
و صورت اشیاء را لمس کن
تا نامی پیدا کنند.
این جهان کلوچهی رجالهها بود
و ما برای شمردن دندانشان قدم به جهان نهاده بودیم.
از آنسر پنجههایم تا جنگل رویاها سفر کن
به خانهی خود بیا
هوا سرداست
و گرگها و گرازهای گرسنه به سوی چراغها میآیند.
به خانهی خود بیا
و زیر پوستم زندگی کن
اینجا که تمام مهمانان
به نام توام میشناسند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.