نوری از تاریکی

ایتن هاوک

یاسمن عشقی

رمان نوری از تاریکی داستان ویلیام هاردینگ، بازیگر جوان و مشهور سینمای آمریکا را روایت می کند که زندگی خانوادگی اش در شرف فروپاشی است. درست در همین زمان ویلیام برای اولین بار در عمر حرفه ای بازیگری خود قرار است بازی در برادوی را نیز تجربه کند. روزگار ویلیام به آشفتگی می گذرد و هر لحظه تا مرز فروپاشی عصبی پیش می رود. آیا تئاتر می تواند نجات بخش او از این تاریکی باشد؟ به چهره تک تک آدمها زیر چشمی نگاه کردم. می پنداشتم اگر زنم به دیدن نمایش بیاید، ما به نزد هم باز می گردیم و زندگی را از سر می گیریم. همه امیدم به این بود؛ اگر می آمد، یعنی دوستم داشت و می دانست به اندازه کافی تنبیه شده ام. آیا بازمی گردد؟»

210,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ایتن هاوک / یاسمن عشقی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

285

موضوع

چشم و چراغ, داستان خارجی

سال چاپ

1402

کتاب “نوری از تاریکی” نوشتۀ ایتن هاوک ترجمۀ یاسمن عشقی

گزیده ای از متن کتاب:

پیش‌درآمد

لرزان بر خویشتن اینسان که ماییم

 

فیلمبرداری که تمام می‏شود، حتی برایت تاکسی هم نمی‏گیرند. اما در شروع کار همه‌چیز در اختیار است: پذیرایی و تنقلات و هتل پنج ستاره و ماشینِ هرلحظه‌دراختیار. پس از فیلمبرداری همه فراموشت می‏کنند و پهِن هم بارت نمی‏کنند. عصر اولین یکشنبۀ ماه سپتامبر به نیویورک رسیدم. تمرین نمایش هنری چهارم از روز بعد شروع می‏شد. به خانه نرفتم و بیرون فرودگاه جی‏اف‏کی[1] تاکسی گرفتم و به راننده گفتم من را به هتل مرکوری[2] برساند.

راننده از آینۀ جلو به من زل زد و با ته لهجۀ هندی پرسید: «ویلیام هاردینگ[3]؟»

جواب دادم: «آره.»

«این چیزایی که دربارۀ تو و زنت می‏گن درسته؟»

من تا همین امروز در افریقای جنوبی و شهر کیپ تاون[4] بودم و هنوز از هیاهوی رسانه‏ای دربارۀ زندگی خانوادگیِ درحال فروپاشی‏ام خبر نداشتم.

سکوت من برای راننده نشانۀ تأیید بود.

از آینه نگاهم کرد و گفت: «آدمایی مثل تو باعث می‏شن احساس خفگی کنم. تو همه‌چی داری، اما… بازم واست کافی نیست. تو حریصی دوست من، بیش از حد حریصی، درست نمی‏گم؟»

وارد اتوبان شدیم و آهسته گفتم: «تو اصلاً منو نمی‏شناسی.»

راننده صدایش را بالا برد و گفت: «ببخشید؟»

بلندتر گفتم: «تو اصلاً من رو نمی‏شناسی.»

«می‏شناسمت. قبلاً فیلمهات رو خیلی دوست داشتم.»

چشم‏های قهوه‏ای‏اش از جاده به سمت آینه چرخید و چهره و لباس‏هایم را به‌دقت وارسی کرد.

«من از طرفدارای پروپاقرص سینمام. فکر می‏کردم تو با اون آدم‏های هوسران و متظاهر فرق می‏کنی. فیلم‏های علمی تخیلی تو رو خیلی دوست داشتم. وای… چه موسیقی قشنگی داشتن. اون فیلمی که با یه دختر جوون روسی بازی کردی، چی بود؟ چه فیلم محشری بود. درسته خیلی صحنه داشت، اما در کل خوب بود، هوشمندانه بود، ازش خوشم می‏اومد. می‏دونین چیه؟ شماها مرفه بی‏دردین، لوسِتون کردن، واسه همین نمی‏تونین درست زندگی کنین. شما برای گذران زندگی کاری رو انجام می‏دین که دوست دارین. بابتش پول خوبی هم می‏گیرین، جایزه هم بهتون می‏دن. اما من چی؟ صبح تا شب دنده می‏زنم، دریغ از یه جایزه، یه خسته نباشی! لابد میگی خب از بی‏عرضگی خودته!»

گفتم: «رفیق، حواست به جاده باشه.»

راننده تاکسی بی‏توجه ادامه داد: «دفعۀ بعد که می‏خوای غر بزنی، اینو یادت باشه: هیشکی نمی‏خواد پای حرف‏های تو بشینه! من یه نوجوون هفده ساله دارم که تمام روز داره پدرم رو درمیاره. همیشۀ خدا یه قبضی برای پرداخت دارم. دو جا کار می‏کنم و با این همه همیشه بدهکارم. حالا اگه ازم می‏خوای به ناله‏هات گوش بدم، بدون که آدمت رو اشتباه گرفتی. می‏شنوی چی می‏گم؟»

اولین فیلمم را در هجده سالگی بازی کردم. حالا در سی و دو سالگی نه تنها به واسطۀ نقش‏هایم، که به‌سبب حاشیه‏های زندگی خصوصی‏ام حسابی شناخته شده‏ام. به نوعی در تمام زندگی‏ام معروف بودم و سال‏هاست با این مسئله که غریبه‏ها مرا بشناسند سروکار دارم. حرف‏های مردم را معمولاً زیرسیبیلی رد می‏کنم و نادیده می‏گیرم. اگر کسی به شما بگوید هر کجا می‏رود عده‏ای مدام به دنبالش می‏آیند و جزئیات زندگی و حتی نام معشوقه‏هایش را می‏گویند چه فکری می‏کنید؟ شاید تصور کنید این آدم روان‏پریش‏ است، دیوانه ا‏ست، اسکیزوفرنی‏ دارد، خیال می‏بافد… . نه، این‏طور نیست، این واقعیت هر روز زندگی من است.

راننده همین‏طور به حرّافی ادامه می‏دهد: «چرا ما نیکی و درستکاری رو جشن نمی‏گیریم؟ واقعاً چرا؟ چرا عکس کسی رو که متظاهر و از خودراضی نباشه روی جلد مجلۀ پیپل[5] چاپ نمی‏کنیم؟ کسی چه می‏دونه؟ شاید این مجله بیست میلیون نسخه بفروشه؟ چی می‏شه اگه زندگی‏نامۀ یه آدم فروتن و درستکار تویِ گوگل بیست میلیون بازدید داشته باشه؟ چرا ما مراسم اهدای جوایزی نداریم که افراد بالغ مثل بچه‏ها حرف نزنن؟ چرا از آدم‏های معروف نمی‏پرسن چرا به دنیا اومدین؟ هدف‏تون از زندگی چیه؟ فقط مصاحبه دربارۀ عشق و هوس و رختخواب؟ البته همش تقصیر شما نیست، منم اگه همین امشب به برنامه اینترتیمنت تونایت[6] دعوت بشم و همچین سؤال‏هایی ازم بپرسن، همین اندازه خرفت و بی‏مایه میشم. این‌طور نیست؟»

گفتم: «نمی‏دونم.»

نمی‏خواستم به نیویورک برگردم. اگر به‌خاطر بچه‏هایم نبود، به این زودی به این شهر برنمی‏گشتم. برگشتن به نیویورک مانند این بود که با دست خود طناب دارم را به گردنم بیندازم.

راننده به خیابان سی و دو پیچید؛ و جمله‏ای از بهاگاواد گیتا[7] نقل کرد، از الی منینگ[8] و غول‏های نیویورک سخن به میان آورد و آنگاه افزود که همه‌چیز رابطۀ جنسی نیست. او هجده سال است که همچنان به زنش وفادار مانده، در حالی‏که زنش همجنسگراست.

چیزی نگفتم و فقط از آینه به چشمانش نگاه کردم و سرم را به نشانۀ تأیید تکان دادم.

راننده همچنان موعظه می‏کرد: «اگه زنت ترکت کنه طبیعیه. تو باید به تصمیمش احترام بذاری، چون تقصیر خودته! تو عهد و پیمان ازدواجت رو شکوندی! ما باید به آزادی هم احترام بذاریم! البته همه در حرف با آزادی دیگران موافقن، فقط به شرطی که این آزادی باعث دردسرشون نشه. وقتی نوبت به آزادی دیگران می‏رسه، خشمگین می‏شیم، پشت سر زن و یا شوهر سابق‏مون لیچار می‏گیم: خل‌وچل بود، غیر قابل تحمل بود، خیلی مشکل داشت. اما واقعیت اینه که اونا مشکل مهمی نداشتن، اونا فقط خواسته‏های خودشون رو داشتن.» خندید و جلو هتل مرکوری توقف کرد. ساختمانی قدیمی و مرموز به سبک گوتیک که آدم می‏تواند در آنجا به جنون برسد و خود را حلق‏آویز کند. البته کم نبودند کسانی که واقعاً این کار را کرده‏بودند. از بچگی دربارۀ این هتل خیالبافی می‏کردم؛ نویسندگان، شاعران، موسیقیدانان و نقاشان معروف در آنجا زندگی و کار کرده‏بودند. درست بعد از جنگ داخلی ساخته شده و اینک به بنایی فرسوده بدل گشته‏ بود؛ اما هنوز اعتبار داشت و توریست‏های زیادی به خاطر سابقه‏اش از توکیو و آلمان به این هتل می‏آمدند.

راننده همچنان به حرّافی ادامه می‏داد. «اگه برای زنت احترام قائلی، بذار راه خودش رو بره. تنها زنت نیست که مهمه. تو بچه داری، پسر داری، دختر داری؛ اونا بهت احتیاج دارن! بی‏زحمت یه دوش بگیر، یه عطری به خودت بزن، یه لباس شیک بپوش. مثل دوره‏گردها لباس پوشیدی، بوی گند سیگار می‏دی! باید بری بازپروری!»

سرم را تکان دادم: «وا بده. تو رو جون هر کی دوست داری، دست از سرم بردار.»

پول را از شکاف شیشه به او دادم.

راننده افزود: «یه چیز دیگه…، می‏تونم باهات یه عکس بگیرم؟»

از در هتل گذشتم و به سمت پذیرش رفتم. لابی با چوب‏های شکلاتی تیره پوشانده‏ شده بود. بویی همچون خزۀ نرم درختی کهنسال به مشام می‏رسید. سقف با نقاشی کرّوبی‏ها[9] تزئین شده‏بود، فرشتگانی شبیه به بچه‏ای بالدار که جوری بر ابرها سوار بودند که انگار اسب می‏رانند. فرشتگان دلچسبی بودند اما معلوم نبود که به زندگی خوشامد می‏گویند یا به مرگ.

بارت اشر[10]، مالک هتل گفت: «وای! ببین کی اینجاست؟ خود هستر پرین[11].» حتی در هفتاد و چهار سالگی هم خودش همچنان پذیرش را اداره می‏کرد. «وقتی در مجلۀ پست خوندم که چطور گند بالا آوردی، عصبی شدم و حدس می‏زدم که ممکنه ببینمت.»

پرسیدم: «اتاق داری؟»

با افتخار گفت: «بهترین اتاق نیویورک.»

بارت اتاق 714 را به من نشان داد؛ اتاقی که با مبلمانی مشابه دوران آیزنهاور مبله شده‏بود. فضا تاریک اما گرم و راحت بود. سقف قرنیزهای چوبی تیره و پهن داشت. نور زرد بدرنگی از پنجره به داخل نفوذ می‏کرد. این سوئیت یک آشپزخانه، یک جای دنج برای مطالعه و دو سرویس بهداشتی، یکی برای من و یکی برای بچه‏ها، داشت.

پرسیدم: «چقدر؟»

«چه مدت می‏خواین اقامت داشته باشین؟»

«مجلۀ پست فکر می‏کنه این ازدواج چقدر دووم می‌آره؟»

[1]. JFK

  1. 2. Mercury

[3]. William Harding

[4]. Cape Town

[5]. People

[6]. Entertainment Tonight

[7]. Bhagavad Gita

[8]. Eli Manning

[9]. cherubs

[10]. Bart Asher

[11]. Hester Prynne

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “نوری از تاریکی” نوشتۀ ایتن هاوک ترجمۀ یاسمن عشقی

ایتن هاوک

موسسه انتشارات نگاه

ایتن هاوک  ایتن هاوک

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “نوری از تاریکی”