گزیده ای از کتاب میرزا
گاهى باد آواز ساربان و زنگ قاطر و نغمههاى يكنواخت زوار را به همراه داشت، ساعتها مىتوانست دراز بكشد و اين آهنگهاى گوناگون را از هيچ درآورد.
در آغاز کتاب میرزا می خوانیم
آب
… او واقعيت زندگى ايران را در دشتها و بيابانهاى ايران درك مىكرد. ساعتها در قله تپهاى مىنشست و به اين ريگزارهاى داغ و صخرههاى سرخ بنفش و درختهاى نارون كه مثل توپ گرد بودند و پارههاى آهن زنگزده و استخوان حيوانات مرده و دهانههاى چاههاى قنات و سيمهاى تلگراف و تيرهاى كج و گاهى شكسته نگاه مىكرد. صداى باد براى او افسون مخصوصى داشت. در اين نفير هر صدايى را كه مىخواست مىشنيد. صداى آبى كه ننه جونش از پله اول خزينه حمام روى سرش مىريخت، صداى گريه بچههاى همسايه، صداى شاگرد مدرسهها كه او را سرزنش مىكردند و به او مىگفتند كه «جعفر پدر نداره از زير بوته درآمده». صداى شلاقى كه در زندان خورده بود. گاهى باد آواز ساربان و زنگ قاطر و نغمههاى يكنواخت زوار را به همراه داشت، ساعتها مىتوانست دراز بكشد و اين آهنگهاى گوناگون را از هيچ درآورد.
گرسنگى بود كه او را از فراز اين كوهها و تپهها به آبادى مىكشاند. غروب آفتاب كوهها به شكل آدمهاى افسانهاى جلوهگر مىشدند. رنگ محو آسمان و لكههاى ابر كبود، عينآ شبيه به لحافهاى اطلسى و ابريشمى بود كه پنداشتى روى خود كشيدهاند. جعفر چنين لحافى را در يكى از خانههاى ارباب خودش ديده بود و هروقت آسمان غروب جلگههاى خشك ايران را مىديد، به ياد آن مىافتاد.
آن وقت شب، اين شبهاى بيابان خشك و بىعلف، زمين حالت عادى خود را از دست مىدهد و دنيا صورت داستان و افسانه به خود مىگيرد. هر تخته سنگ، هر شنريزه، هر برآمدگى، هر صدا، همه چيز زنده مىشود. همه به حركت مىآيند و عالم خاص خود را جلوه مىدهند. آسمان مانند كاسه فيروزه، كه با جواهر زينتش كرده باشند، اين دنياى داستان را از چشم بد حفظ مىكند، چه ممكن بود كه جعفر در زندان نباشد! چه ممكن بود كه آن احتياج بىنام كه گاهى او را كت بسته هرجا كه مىخواست، سوق مىداد بازهم براو مستولى شده باشد و او را به سرگردانى در بيابانهاى جنوب و مركز و مشرق ايران وادار كرده باشد.
جعفر آدمهايى را كه در بيابان با آنها آشنا مىشد دوست داشت. جعفر با چاروادار، ساربان، چوپان، شوفر، ژاندارم، عمله راه، قهوهچى، درويش و ولگرد، در بيابان كنار چشمه، در درههاى سبز، در جادههاى خشك، در جنگل و قهوهخانه آشنا مىشد؛ چند روز، چند شب و يا چند ساعت، و بعد مىرفتند و ديگر پيدا نمىشدند. اينها خودشان را همانطور كه بودند نشان مىدادند. خوب بودند، يا بد بودند، همانطورى بودند كه خودشان را نشان مىدادند. ديگر آدم فرصت نداشت كه در زشتخويى
يا خوشدلى آنها شك كند.
در صورتى كه آدمهاى شهرى را هيچوقت نمىشد شناخت. سالها با آنها آمد و شد دارد، زير و روى زندگى آنها را مىداند، آنها را در وضعهاى مختلف، در دورانهاى بحرانى آزمايش كرده، باوجود اين گاهى مىشود كه همان آدم در مواجهه با يك سانحه پيشبينى نشده، سر پول، سر زن، سر مقام قيافه حقيقى خود را نشان مىدهد و نقابى را كه سالها داشته برمىدارد و صورت خود را بدون صورتك جلوهگر مىسازد.
اگر معصومه نبود، اگر صورت نرم و زلفهاى بور و چشمهاى ميشى و گونههاى گلى او را افسون نكرده بودند، جعفر در اين شهر نمىماند و امروز در زندان نمىافتاد. سابقآ هم گرفتار زندان شده بود، اما يقين داشت كه شب بعد از آزادى را در قهوهخانه يا امامزادهاى به سر خواهد برد. اما اين دفعه حتم نداشت كه مىتواند آفتاب را صاف ببيند و داغى آن را سر بكشد. به فرض اينكه بتواند از چنگ اين ژاندارمها و اين نردههاى آهنى نجات پيدا كند، معلوم بود كه نمىتواند از شر چشمهاى فسونگر معصومه رهايى يابد.
تقصير معصومه بود كه امروز او در زندان نشسته بود. و بالاخره هنوز نتوانسته است از يكى از اين ژاندارمهاى زبان بسته، كه لسان آدم سرشان نمىشود، دربياورد كه چرا اثاثيه او را كه از منزل برايش آوردهاند به او نمىدهند. او مىخواست بفهمد كه آيا معصومه هنوز هم در فكر او هست يا نه.
ظهر شده بود. هنوز باران مىباريد. از ديشب تا به حال باران بند نيامده بود. همين باران بود كه جعفر را به ياد آن روزهاى داغ و خشكى مىانداخت كه در بيابانهاى مابين قم و اصفهان به سر برده بود. آنجا براى يك قطره آب جان مىدهند. اگر يك پياله آب يك ساعت زودتر به آن دهاتى، كه پارههايى از قدك آبى تنش بود و هيكل درشت و ورزيده داشت، رسيده بود، شايد نمىمرد. اين صورت خشن دهاتى كه در جاده مابين قم و اصفهان، نزديك دليجان كار مىكرد، هرگز از ياد او نخواهد رفت. پنداشتى مانند يك قلوهسنگ زبر بود. چشمهايش ريز بود و مژههاى بلند و زرد و سوخته آنها را پوشانده بود. پيراهن كرباس بلندى كه تا زانوى او مىرسيد، برتن داشت و شندرهاى شلوار قدك آبى او به حدى گشاد مىنمود كه با پيراهنش در يك خط قرار مىگرفت. وقتى مىخواست بميرد، چشمهايش را به خورشيد دوخته بود. معلوم بود كه آفتاب سوزان و نور زننده ديگر در اعصاب او بىتأثير بودند.
چشمهايش سوخته بود. فقط زبانش تكان مىخورد مثل اينكه مىگفت: «آب، آب!» الاغ دهاتى در ده قدمى او با تيغهاى بوتههاى خار، لبهاى كلفتش را مىخاراند. جعفر در يك ميدان فاصله زير سايه سنگى افتاده و تماشا مىكرد و از خود مىپرسيد كه چطور اين دهاتى در اين گرما روى ريگ داغ ا فتاده و الاغش را رها كرده است. و اگر الاغ او را نمىديد، شايد اصلا به او توجهى نمىكرد. جعفر به اين مناظر عادت داشت. اينها كارگران راه بودند. اگر از گرما طاقت نمىآوردند، مدتى دراز مىكشيدند تا حالشان بهتر شود.
خروش يكنواخت باد نغمههاى خوابآورى داشت و فقط عرعر مددجويانه الاغ در اين تركيب ناسازگار بود. جعفر شبكلاه ترمهاى، كه
از آخوند ده گرفته بود، روى چشمهايش مىگذاشت تا مگر حواس خود را از تن نيمجان دهاتى منحرف كند، ولى ذوق ماجراجويى او را به حركت آورد. زندگانى جعفر از يك سلسله وقايعى، نظير آنچه داشت براى او اتفاق مىافتاد، تشكيل شده بود و هربار مابين تنبلى و بىحالى و جنبش و حركت تلوتلو مىخورد. شايد اگر هم دهاتى تنها بود، سايه خنك زير سنگ را ترجيح مىداد و او را بدون دغدغه تسليم مرگ مىنمود. اما نگاههاى احمقانه الاغ كه تصور آن براى او آسان بود، دل او را به رحم آورد و پهلوى خودش فكر كرد، لبهاى كلفت و آويزانش را بالا مىكشيد و به زبان الاغى درد خود را بيان مىكند. شايد هم وجود اين الاغ او را به طمع انداخت.
بلند شد و به راه افتاد. درصد قدمى دهاتى را شناخت. اين همان طاهر نظامآبادى بود كه شبها در اطراف دهكده موطنش طواف مىكرد. عملهها مىگفتند: منتظر اين بود كه منيژه دختر كدخدا را بدزدد و به بالا ده فرار كند. چندين ماه متوالى وقتى كه دهاتىها و عملههاى راه صورت آبلهاى او را مىديدند خندهشان مىگرفت. حتى ژاندارمها و مشهدى رجب قهوهچى هم سربهسرش مىگذاشتند. صورتش را گويى با گل نپخته درست كرده بودند.
وقتى جعفر او را ديد كه روى زمين دمر شده، به نظرش آمد كه آب روى او ريختهاند و گلها دارند وامىروند. همينكه طاهر چشمش به جعفر افتاد، جنبى خورد ولى ديگر بنيه نداشت كه بگويد: آب!
جعفر طاهر را خوب مىشناخت. يك شب تا صبح توى قهوهخانه مشهدى رجب بسر برده بودند. طاهر خرخر مىكرد و نمىگذاشت كه ديگران بخوابند، صداى بوق كاميونها هم بىتأثير نبود. نصفههاى شب چند تا شوفر و شاگرد شوفر ريختند توى قهوهخانه. يكى از آنها با تيپا طاهر را بيدار كرد و از او پرسيد: «اوه طاهر، احوال منيژه چطوره؟» شوفر و شاگرد شوفر چايشان را خوردند. لاستيك اتومبيل را كه پنجر شده بود تعمير كردند و رفتند. ديگر طاهر نتوانست بخوابد. جعفر پرسيد: «اوه، طاهر، راسه كه تو خاطرخواه منيژه هستى؟»
جوانك دهاتى گفت: «ول ده بابا، بذار بخوابيم. اينا دلشون خوشه، وقتى منزل مىرسند، مىخواهند خوش باشند. منيژه كجا بود؟ منيژه حالا بچه هم داره.»
جعفر پرسيد: «از كى بچه داره؟»
ــ من چه مىدونم، من كه اونجا نبودم. گناهش به گردن آنهايى كه مىگند. منو كه ديگه توى ده راه نمىدند. كدخدا گفته، اگر اينجا ببينمت با چماق كلهات را خرد مىكنم.
جعفر پرسيد «براى چى آخه؟»
ــ براى چى نداره ديگه، كدخداست. بزرگ همه. زور داره. اگر زور نداشت كه نمىتونست منو از سرزمين و آبم بيرون كنه، الان زمين و آبم بىصاحب مونده.
مشهدى رجب قهوهچى غلتى خورد و صداى استخوانهايش كه گويى در حال شكستن و از هم پاشيدن بودند، توام با نالهاى شنيده شد. سپس مدتى سكوت كرد.
«مگه تو هيچ كسو ندارى؟» با جعفر پچپچ مىكرد تا از صداى صحبت آنها كسى بيدار نشود.
ــ نه، كدخدا عباسعلى بزرگتر از ما بود. ما سه تا برادر بوديم. گردن آنهايى كه مىگند. كدخدا دوتا برادر كوچكتر منو، سرشون را زير آب كرد. مىگند به يكى وقتى شيرخوره بود، قند و ترياك مىبست توى دستمال گره مىزد، مىنداخت توى دهن بچه، قند آنقدر به سق بچه مىخورد تا او را مىكشت. آن يكى ديگر را مىگند كه هركارى كرد نمرد، آخر يه روز سوزنو كرد تو ملاجش، اين جورى كشتش.
ــ آخه مگه آزار داشت؟ براى چه مىكشت؟
ــ بابام ملاعباسعلى را قيم ما كرده بود.
ــ خوب اونهم دلش نمىخواست كه ما سه تا باشيم. خلاصه دوتامون سر به نيست شدند. نوبت من هم اينجورى شد.
ــ چه جورى شد؟
ــ همينجورى كه مىبينى. آقارضاخان آمده بود توى ده، شكم منيژه را بالا آورد و رفت، تقصير را به گردن من انداختند. گفتند غازها غارغار مىكردند. بعد هم كه آقارضاخان رفت گفت اصلا نمىخواهم ديگر توى نظامآباد باشه هرچه ما اين در و آن در مىزنيم، كسى گوش شنوا نداره. من هم الاغم را ورداشتم آمدم. ميگم اقلا گاومو بديد، نميدند.
جعفر پرسيد: «آقارضاخان كيه؟»
ــ ارباب، ارباب نظامآباد.
تمام اين گفتگو به ياد جعفر هست. هنوز هم مىتواند عينآ نقل كند. براى آنكه دو سهبار براى مستنطق حكايت كرده بود. هردفعه مستنطق او را جورى پيچانده بود، و بازهم جعفر يكجور جواب داده بود.
وقتى دهن كف كرده طاهر را ديد، از خودش پرسيد كه آيا مىشود به او كمك كرد؟ لحظهاى جعفر مكث كرد كه آيا كمك به او فايده دارد. و بعد افسار الاغ را گرفت و با تيزى استخوانى سيخ زد و او را به طرف جاده، كه چند قدم آن طرفتر بود، هى كرد. الاغ در هر جستى كه مىزد، جان مىكند، ولى جعفر ديگر در فكر الاغ نبود، چند دقيقهاى وسط جاده مكث كرد. داشت سرگذشت دهاتى را براى خودش تكرار مىكرد. عملههاى راه مىگفتند: از بالاى ديوار خانه كدخدا پريده بود توى خانه، دستش را ركاب كرده بود و منيژه رفته بود سر ديوار؛ تمام شب را در قلمستان بهسر برده بودند. صبح زود موقعى كه منيژه مىخواسته است برگردد، غازها بنا كرده بودند به غارغار كردن و… ديگر تمام اهل ده مىدانستند… كدخدا به طاهر گفته بود كه اگر ديگر در اين آبادى ديده شوى كلهات را با تخماق مىتركانم و از همين جهت بود كه طاهر روزها در جاده عملگى مىكرد و شبها در اطراف ده پرسه مىزد. آنقدر ضعيف شد كه سر عمله ديگر به او كار نداد…
جعفر به خوبى مىتوانست تصور كند كه اگر آب به طاهر نرسد، به چه روزى خواهد افتاد. اگر دور از جاده افتاده باشد پس از يكى دو روز طعمه خوبى براى لاشخورها خواهد بود. جعفر يك مرتبه ديده بود كه هنوز دل و روده نعش را درنياورده، چشمهايش را كنده وبرده بودند. جعفر يك چنين عاقبتى را براى خود تصور مىكرد. او هرگز باورش نمىآمد كه ممكن است در زندان بميرد.
جعفر داشت ديگر بىتاب مىشد. دو سه مرتبه به فكر افتاد كه او را بگذارد و برود. به او چه، روزى هزارها نفر از اين دهاتىها مىميرند. او هم مىميرد. به او چه؟ اما خود اين عمل كه اين دهاتى نيمهجان را بگذارد و برود، تصميم مىخواست و جعفر مرد اراده نبود. بالاخره خر را كنار جاده ول كرد، قباى پاره قدك طاهر را از تنش كند و زير سرش گذاشت. طاهر خيال كرد كه مىخواهد چك و چانهاش را ببندد، ترسيد و گفت : «نرو، نرو، من نمىخواهم بميرم.»
ــ صبر كن! كى گفت بمير. نمير تا من برگردم. ميرم برات آب بيارم.
وقتى به قهوهخانه مشهدى رجب رسيد، دستهاى بلند و لاغر و زرد رنگش را كه عينآ به رنگ صورتش بود، دراز كرد. از سوى سكو مشربه بزرگى را كه مثل دوستكامىهاى قديمى ساخته شده بود، به او داد و گفت: «با كوزه چرا آب مىخورى؟ بيا اين مشربه را بردار!»
مشهدى رجب صداى صاف و بيرنگى داشت، مثل همه ترياكىها كه شنيدن آن دلچسب و لذتبخش است. مشهدى رجب بلندقد و نحيف بود، پوست دستش ورچروكيده و زرد بود و كليه حركاتش نرم و سنجيده به نظر مىآمد. سرتاپاى مشهدى رجب عبارت از يك كيسه پوست زرد بود كه در آن استخوان ريخته باشند. وقتى مىنشست و بازوانش را روى زانوهايش قرار مىداد معلوم بود كه دستش از مچ به پايين آويزان است، عينآ مثل اينكه در كيسه باريكى استخوان خرد ريخته باشند.
مشهدى رجب باورش نمىآمد كه جعفر تنبل ممكن است ده فرسخ راه را در اين بر برهود سوار الاغ پيموده باشد، فقط براى اينكه كوزه آبى به دهاتى، كه در شرف مرگ است، برساند. و همينكه ديد جعفر كوزه را برداشت و رفت، در فكر شد و يقين نمود كه اين جنب و جوش جعفر براى او بىفايده نخواهد بود. جعفر موقعى كه مىخواست سوار الاغ شود گفت: «الان كوزه را برمىگردونم، يكى كنار جاده افتاده داره مىميره. آب بهش مىدم و برمىگردم.»
وقتى به طاهر رسيد، دو سه ساعت از ظهر گذشته بود. گرما صورت طاهر را جزغاله كرده بود. جعفر خواست سرش را روى زانويش بگذارد، تا كمى آب حلقش كند. اما بدن خشك شده بود. وحشت نكرد. مثل اينكه دلش مىخواست اينجور بشه، مدتى به چشمهاى از كار افتاده جسد مرده نگاه كرد. در همين موقع يك اتومبيل بزرگ بيوك به رنگ كرم كه از اصفهان رو به تهران مىرفت، رد شد. وقتى جعفر را حيران و كوزه به دست ديد، متوقف شد. شيشه اتومبيل را بالا كشيدند. صدايى پرسيد: «چه خبره؟»
شوفر در جواب گفت: «مثل اينكه مرده.زنى گفت: «بيچاره!». اتومبيل گاز داد و رفت، گويى نعره موتور علامت انزجار راكبين، از مرگ بود. جعفر بدون اينكه به آنها نگاه كند، كوزه آب را ريخت روى صورت و سينه دهاتى مرده. بعد آن را به زمين زد، به طورى كه تيلههاى شكسته تا چند قدمى پخش شدند، نه به دليل اينكه مرگ دهاتى او را خشمگين ساخته بود، نه به رسم اعتراض. فكر كرد كه ديگر كوزه آب معنى و مفهومى ندارد و ديگر كارى از آن ساخته نيست.
الاغ اول يكى دوتا از تيلهها را ليسيد؛ آن وقت به طرف صاحبش رفت، او را بو كرد؛ بعد بازهم آبهايى را كه روى دامن قباى مرده ريخته بود، ليسيد و چند لحظه بىحركت ايستاد…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.