موج ها و دریاها

روح الله حسینی

موسسه انتشارات نگاه

یادم هست، یکبار مقابل چشمان آبی دوشیزه‏ای بسیار جوان‏ فرود آمدم. آبی چشمانش از ترس، مثل موجی، بیرون پرید و به سینه‏ام خورد. کمی خیس شدم، اما مهم نبود. بعدش، از خنده روده‏بر شدیم. در همان یک لحظه عاشقم شده بود. می‏گفت: “روی زمین و در راهروی متروها دنبالت می‏گشتم، چگونه از آسمان رسیدی؟” لباسم را تکاندم و عذرخواهی کردم از اینکه ترسانده بودمش و با ناز و دلبرانه گفتم: “آن ابر سپید خوش‏تراش را می‏بینی آن بالا؟ از آن چکیدم”. صدای خنده‏هاش بلندتر شد. گفت: “مرا هم می‏بری آن بالا؟ تا آن ابر؟” گفتم: “عزیزم، نمی‏ماند آنجا، همان بالای برج. اما اگر بخواهی تا بالای برج می‏برمت”. گره در ابروان بور و کمانی‏اش انداخت و گفت: “تو که گفتی از بالای ابرها آمدی!؟” دستپاچه شدم، و این بار من عاشق. من‏من‏کنان، پی حرفی می‏گشتم که اصلاح کنم اشتباهم را، اما او رفته بود.

18,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

روح الله حسینی

نوبت چاپ

دوم

شابک

978-600-376-765-2

تعداد صفحه

126

سال چاپ

1399

وزن

200

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

گزیده ای از متن کتاب

کتاب مجموعه داستان موج ها و دریا ها نوشته روح الله حسینی

1

اول‏پهلوان شهر بود. عین یک تکه سنگِ درشت و مهیب که تازه از کوه بریده باشند، ستبر بود و بلندبالا. سایه‏اش هم شبیه سایة کوه. بازو که می‏گرفت، تپه‏ای برمی‏آمد کنار شانه‏اش، که خود شبیه پلی سنگی و قدیمی رد می‏شد از گردنش و به آن تپة دیگر می‏رسید؛ آن سوی قله. سر که می‏چرخانید، باد گم می‏کرد جهتش را. با هر قدم که برمی‏داشت، خانه‏ای می‏لرزید.

پسربچه‏های شهر عاشقش بودند؛ هر روز نوبت یکی‏شان بود که از کوه بالا برود و یک طرف پل بنشیند و فخر بفروشد به پایینی‏ها که : “چقدر کوچکید از اینجا همه! وای عجب کیفی می‏ده!” و پرده به پرده تصاویر جهان از مقابل چشمانش می‏گذشت. از آن بالا موج‏های بلند خلیج هم پیدا بود؛ آسمان‏خراش‏های منهتن و بائوباب‏های ماداگاسکار. حتی هوای آن بالا هم با پایین کوه فرق می‏کرد. بماند که همیشه بهار بود آنجا زمانی که روی زمین را یک لایة ضخیم یخ پوشانیده بود. همین لایه هم بود که در آن زمستان سختِ آن سال سرد و سیاه، دخلش را آورد.

نوبت من بود که از کوه بالا بروم. اسمم را که پرسید، بلند گفتم: “علی”. پرسید: “پسر اردشیر؟” جواب دادم: “ها، اردشیر”. رو درهم کشید و بعدِ کمی مکث گفت: “بابات هم همین‏طور قرص و محکم حرف می‏زد… خدا رحمتش کنه… قول داده بودمِش…” دوباره مکث کرد. همه منتظر بودیم که بعدِ عمری سکوت چه می‏خواست بگوید. تا آمدم بپرسم: “چه قولی؟”، زانو زد، از همیشه بیشتر، از همیشه پایین‏تر. اشاره کرد که “جلدی باش”. تیز دویدم بالا، نشستم روی یکی از پل‏ها و غرق تماشای آسمان‏خراش‏ها شدم؛ گُله‏گُله نورهای زرد و سفیدشان تنه می‏زد به ستاره‏ها. همان چند لحظه، فقط همان چند لحظه آسمان را هم پیمودم. ویژه کرده بود سفرِ مرا؛ این آخرین سفر خودش.

فرو که می‏افتاد، به نظرم می‏رسید یکی از آن برجهای سفید و بلند بود که فرومی‏ریخت. من که ندیدم اما، بچه‏های دیگر می‏گفتند، پس از صعود من، نعلین آهنینش را که پوشیده بودند از آج‏های بلند، از پا کنده و دویدن گرفته بود سوی دریا؛ به سرعت رعد. من که نفهمیدم اما، بچه‏ها می‏گفتند، نرسیده به بائوباب‏ها، لغزیده بود یک لحظه پاهاش و با قله خورده بود به زمین تیره. من که ندیدم اما، می‏گفتند رودی از خون جاری شده بود از سرش و راه گرفته بود تا دریا. من که ندیدم اما…

موسسه انتشارات نگاه

کتاب مجموعه داستان موج ها و دریا ها نوشته روح الله حسینی

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “موج ها و دریاها”