کتاب «مادونایی با پالتو پوست»نوشتۀ صباحالدین علی ترجمۀ مهلا منصوری
گزیده ای از متن کتاب
تا به حال میان آدمهاییکه با آنها برخورد داشتهام تنها یک نفر بیشترین تأثیر را در زندگی من داشته که با وجود گذشت ماهها از تأثیر آن برخورد، رهایی نیافتهام. هرگاه با خودم تنها میشوم صورت صاف صالح افندی با حالتی کمی منزوی و آن لبخندی که همیشه روی صورتش نقش میبندد در جلوی چشمانم زنده میشود. در حالی که او آدم فوقالعادهای نبود و مانند تمامی کسانی بود که هر روز در اطرافمان میبینیم و بیاعتنا به آنها رد میشویم. همان کسانی که هیچ علاقهای به دانستن یا ندانستن زندگیشان نداریم.
وقتی چنین افرادی را میبینم خیلی وقتها از خود میپرسیم: اینها چرا زندگی میکنند؟
در زندگی چه میبینند؟
چه منطق و حکمتی بر بودنشان و نفس کشیدنشان حکم میکند؟
امّا وقتی ما غرق این اندیشهها و خیالات، از بیرون به آنها مینگریم غافل از آنیم که همۀ آنها برای خودشان دنیایی درونی دور از تصوّر ما دارند…
تصوّر میکنیم زندگی آنها هیچ مفهومی ندارد.
امّا اگر تنها با سادهترین حواس پنجگانه خویش، مشتاق درک دنیای ناشناختهاشان باشیم چیزهایی خارج از تصوّراتمان خواهیم دید…
انسانها بهطور عادی در پی چیزهایی هستند که احتمال میدهند، پیدا کنند.
پیدا کردن آدمی که بخواهد ته چاهی برود که در آنجا اژدها وجود دارد آسانتر از یافتن کسی است که جسارتش را داشته باشد به ته چاهی برود که نمیداند در آنجا چیست!
من صالح افندی را فقط برحسب یک اتفاق شناختم. پس از اخراج از بانکی که در آن به کار کوچکی مشغول بودم.
علّت اخراجم را هنوز نمیدانم. وقتی اخراج شدم گفتند: نیرو زیاد است. ولی بعد از یک هفته به جای من کسی دیگر را استخدام کردند.
در آنکارا مدّت زیادی دنبال کار گشتم. با پول کمی که پس انداز کرده بودم تابستان را به نحوی گذراندم. امّا با نزدیک شدن زمستان، باید کاناپهای را که دوستانم در اختیارم گذاشته بودند پس میدادم. یک هفته بعد فیش تخفیف رستوران تمام شد و من پولی برای تمدید آن نداشتم.
با آنکه میدانستم نتایج آزمونهای استخدامی از پیش مشخّص است، امّا با این حال در بسیاری از امتحانات ورودی شرکت کرده و اصلاً از این روند ناراحت نمیشدم.
یک روز پس از شنیدن جواب ردّ صاحب مغازهای که بیخبر از دوستانم برای فروشندگی بدانجا رفته بودم با نا امیدی تا نیمههای شب بیهدف میگشتم.
کلاً گویا انسانی ناامید و بیهدف شده بودم…
گاه که به دعوت چند تن از دوستانم برای نوشیدن شراب به کافه میرفتیم، باز هم موقعیت خویش و نا امیدی در پی آن را نمیتوانستم فراموش کنم.
واقعیت امر اینکه به خاطر افزایش گرفتاری و نیازهایم روزبهروز خجالتیتر و منزویتر میشدم. چند باری که قبلاً برای پیدا کردن کار به بعضی از آشنایان مراجعه کرده بودم، آنها گرچه هیچ برخورد بدی نداشتند ولی وقتی آنها را در خیابان میدیدم، سرم را پایین میانداختم و با سرعت دور میشدم. قبلاً از دوستانم گاهگداری به راحتی غذا میخواستم؛ بدون رو در بایستی پول قرض میکردم، امّا حالا عوض شده بودم. وقتی میپرسیدند وضعت چطور است؟ با لبخندی ناشیانه میگفتم: بد نیست،کار موقتی پیدا کرده و زود از آنها دور میشدم.
هرچقدر که به دیگران محتاج میشدم به همان اندازه از آنها دور میشدم.
یک روز هنگام عصر در خیابانی خلوت حوالی ایستگاه سرگی وی، آرام آرام راه میرفتم، هوای پاییزی و بینظیر آنکارا را به ریههایم میکشیدم، روحم را تازه میکرد.
خورشید، ساختمان مرمری را به رنگ خون در شیشههای پنجرههای گرم منعکس کرده بود. تصویر غباری که بر فراز درختان اقاقیا و کاج در حرکت بود، معلوم نبود که مه پائیزی یا دود کارخانهها است!
کارگرهایی که از سر ساختمان نیمه کارهبر میگشتند با لباسهایی پاره پاره، ساکت و افتاده روی آسفالتی پر از رد تایر ماشینها راه میرفتند.
همه اینجا از موجودیت خود راضی به نظر میرسیدند. هر چیزی، چیزی دیگر را پذیرفته بود. کاری برای انجام دادن نبود.
دقیقاً در این زمان ماشینی با سرعت از کنارم رد شد وقتی سرم را برگرداندم و نگاه کردم از پشت شیشه نگاهم به چهره آشنایی افتاد. ماشین ایستاد، درش باز شد، همکلاسیام حمدی سرش را بلند کرد و مرا صدا زد. یکه خوردم.
پرسید:کجا میروی؟
– میپلکیدم
– بیا به منزل ما برویم.
قبل از اینکه منتظر جوابم شود، کنار خود برایم جا باز کرد. در راه شروع به صحبت کرد، میگفت: در شرکتی کار میکنم و الان هم از بازدید چند کارخانه بر میگردم. با خنده ادامه داد به خانه خبر دادم که میآیم، بههر حال تدارک دیدهاند وگرنه جسارت دعوت کردنت را نداشتم. حمدی را قبلاً بیشتر میدیدم، امّا بعد از اخراجم از بانک ندیده بودمش.
گرچه میدانستم معاون شرکت است و حقوق خیلی خوبی هم میگیرد و همزمان دلالی فروش ماشینآلات را هم انجام میدهد ولی باز ترسیدم در مورد خود و مشکلاتم چیزی به او بگویم. یعنی فکر کردم شاید به نظرش بیاید از او درخواست پول دارم؛ نه کار!
پرسید: هنوز در بانک هستی؟
گفتم: نه؛ آن را رها کرده ام
-کجا رفتی؟
ناچار جواب دادم: بیکارم!
از سر تا پا براندازم کرد، به لباسهایم نگاه کرد، شاید از اینکه مرا به خانهاش دعوت کرده بود پشیمان شد!؟
امّا دستش را دوستانه به شانهام زد.
ـ نگران نباش امشب حرف میزنیم و چارهای پیدا میکنیم.
از زندگیاش راضی بود؛ با اعتماد به نفس به نظر میرسید، یعنی به مرتبهای رسیده بود که میتوانست به آشنایانش کمک کند؟! غبطه خوردم.
در خانهای نقلی زندگی میکرد. زنی خون گرم امّا کمی زشت داشت. بدون هیچ خجالتی جلوی من همدیگر را بوسیدند. حمدی مرا تنها گذاشت و به حمام رفت. بدون اینکه من را به همسرش معرفی کند. نمیدانستم چه کار کنم همینطور وسط اتاق پذیرایی ایستادم، زنش نیز در گوشهای زیر چشمی مرا میپائید. مدّتی فکر کرد. احتمالاَ در ذهنش؛ بفرمایید، بنشینید، یا همچین تعارفاتی میگذشت. امّا بعد لزومی ندید و به آهستگی بیرون رفت.
به این فکر میکردم به چه علّت حمدی که هیچ وقت اهمال کار نبود و وسواس زیادی به آداب و رسوم داشت؛ حتی میتوان گفت، موفقیت امروزش را مدیون این دقتش بود چرا مرا وسط خانهاش رها کرد؟
کتاب «مادونایی با پالتو پوست»نوشتۀ صباحالدین علی ترجمۀ مهلا منصوری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.