کتاب مجموعه اشعار نیما یوشیج
گزیدهای از کتاب مجموعه اشعار نیما یوشیج:
« نیما یوشیج »
خواب كن بچه، مادرت مرده است.
بس كه بيچاره، خون دل خورده است.
خواب. خواب. الان ديو مىآيد.
پس به خود گفت او: مىشود شايد
ديو از اين بچه با خبر باشد؟
پشت در باشد.
برق زد چشمش! ديو پيدا شد!
نیما یوشیج
در آغاز کتاب مجموعه اشعار نیما یوشیج، میخوانیم:
در اين كتاب ( نیما یوشیج ) مىخوانيد
يادداشت زندهياد دكتر محمد معين 9
يادداشت زندهياد جلال آل احمد 10
يادداشت گردآورنده 12
براى دلهاى خونين
من ندانم با كه گويم شرح درد :
قصهى رنگِ پريده، خونِ سرد؟
هركه با من همره و همخانه شد،
عاقبت شيدا دل و ديوانه شد.
قصهام عشاق را دلخون كند،
عاقبت، خواننده را مجنون كند…
آتشِ عشق است و گيرد در كسى
كاو زِ سوز عشق، مىسوزد بسى.
قصهاى دارم من از يارانِ خويش
قصهاى از بخت و از دورانِ خويش
ياد مىآيد مرا كز كودكى
همره من بوده همواره يكى.
قصهاى دارم از اين همراهِ خود،
همرهِ خوش ظاهرِ بدخواهِ خود.
او مرا همراه بودى هر دمى،
سيرها مىكردم اندر عالمى.
يك نگارستانم آمد در نظر،
اندرو هرگونه حُسن و زيب و فر.
هر نگارى را جمالى خاص بود،
يك صفت، يك غمزه و يك رنگ سود،
هريكى محنتزدا، خاطر نواز،
شيوهى جلوهگرى را كرده ساز،
هريكى با يك كرشمه، يك هنر
هوش بردى و شكيبايى ز سر.
هر نگارى را به دست اندر كمند،
مىكشيدى هركه افتادى به بند.
بهر ايشان عالمى گرد آمده،
محو گشته، عاشق و حيرت زده.
من كه در اين حلقه بودم بيقرار،
عاقبت كردم نگارى اختيار.
مهر او بسرشت با بنياد من
كودكى شد محو، بگذشت آن ز من،
رفت از من طاقت و صبر و قرار،
باز مىجُستم هميشه وصل يار.
هركجا بودم، به هرجا مىشدم،
بود آن همراه ديرين در پىام.
من نمىدانستم اين همراه كيست،
قصدش از همراهىِ در كار چيست؟
بس كه ديدم نيكى و يارى او،
كار سازى و مددكارى او،
گفتم: اى غافل ببايد جست او
هركه باشد دوستار تست او.
شادى تو از مددكارى اوست،
بازپرس از حال اين ديرينه دوست.
گفتمش: اى نازنين يار نكو،
همرها، تو چه كسى؟ آخر بگو.
كيستى؟ چه نام دارى؟ گفت: عشق.
چيستى كه بيقرارى؟ گفت: عشق.
گفت: چونى؟ حال تو چون است؟ من
گفتمش: روى تو بزدايد محن
ــ تو كجايى؟ من خوشم؟ گفتم: خوشى،
خوب صورت، خوب سيرت، دلكشى!
بهبه از كردار و رفتار خوشت!
بهبه از اين جلوههاى دلكشت!
بىتو يك لحظه نخواهم زندگى،
خير بينى، باش در پايندگى!
بازآى و رهنما، در پيش رو
كه منم آماده و مفتون تو.
در ره افتاد و من از دنبال وى
شاد مىرفتم بدى نى، بيم نى.
در پى ا و سيرها كردم بسى،
از همه دور و نمىديدم كسى.
چون كه در من سوز او تأثير كرد
عالمى در نزد من تغيير كرد.
عشق، كاوّل صورتى نيكوى داشت،
بس بدىها عاقبت درخوى داشت.
روزِ درد و روزِ ناكامى رسيد
عشقِ خوشظاهر مرا در غم كشيد.
ناگهان ديدم خطا كردم، خطا،
كه بدو كردم ز خامى اقتفا!
(آدم كمتجربه ظاهر پرست
زآفت و شر زمان هرگز نرست.)
من ز خامى عشق را خوردم فريب
كه شدم از شادمانى بىنصيب!
در پشيمانى سرآمد روزگار،
يك شبى تنها بُدم در كوهسار
سر به زانوى تفكر برده پيش،
محو گشته در پريشانى خويش،
زار مىناليدم از خامى خود،
در نخستين درد و ناكامى خود،
كه: چرا بىتجربه، بى معرفت،
بىتأمل، بىخبر، بىمشورت،
من كه هيچ از خوى او نشناختم،
از چه آخر جانب او تاختم؟
ديدم از افسوس و ناله نيست سود
درد را بايد يكى چاره نمود.
چاره مىجستم كه تا گردم رها
زان جهان درد و طوفانِ بلا.
سعى مىكردم به هر حيله شود،
چارهى اين عشق بدپيله شود.
عشق كز اوّل مرا در حكم بود،
آنچه مىگفتم بكن، آن مىنمود،
من ندانستم چه شد كان روزگار
اندك اندك بُرد از من اختيار.
هرچه كردم كه از او گردم رها،
در نهان مىگفت بامن اين ندا :
بايدت جويى هميشه وصل او
كه فكندهست او ترا در جستوجو.
ترك آن زيبا رخِ فرخنده حال
از محال است، از محال است از محال.
گفتم: اى يارِ من شوريده سر،
سوختم در محنت و درد و خطر!
در ميان آتشم آوردهاى،
اين چه كار است، اينكه با من كردهاى؟
چند دارى جان من در بند، چند؟
بگسل آخر از من بيچاره بند!
هرچه كردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را برهم نهاد.
يعنى: اى بيچاره بايد سوختن،
نه به آزادى سُرور اندوختن.
بايدت دارى سرِ تسليم پيش
تا ز سوز من بسوزى جان خويش.
چون كه ديدم سرنوشت خويش را،
تن بدادم تا بسوزم در بلا.
(مبتلا را چيست چاره جز رضا،
چون نيابد راه دفع ابتلا؟
اين سزاى آن كسان خام را
كه نينديشند هيچ انجام را.)
سالها بگذشت و در بندم اسير،
كو مرا يك ياورى، كو دستگير؟
مىكشد هرلحظهام در بند سخت،
او چه خواهد از منِ برگشته بخت؟
اى دريغا روزگارم شد سياه!
آه از اين عشق قوى پى، آه! آه!
كودكى كو! شادمانىها چه شد؟
تازگىها، كامرانىها چه شد؟
چه شد آن رنگِ من و آن حالِ من؛
محو شد آن اولين آمالِ من!
شد پريده، رنگ من از رنج و درد
اين منم: رنگِ پريده، خونِ سرد.
عشقم آخر در جهان بدنام كرد،
آخرم رسواى خاص و عام كرد،
وه! چه نيرنگ و چه افسون داشت او
كه مرا با جلوه مفتون داشت او.
عاقبت آوارهام كرد از ديار،
نه مرا غمخوارى و نه هيچ يار.
مىفزايد درد و آسوده نيَم،
چيست اين هنگامه، آخر من كيم؟
كه شده مانندهى ديوانگان،
مىروم شيدا سر و شيونكنان.
مىروم هرجا، به هرسو، كو به كو،
خود نمىدانم چه دارم جست و جو.
سخت حيران مىشوم در كارِ خود،
كه نمىدانم ره و رفتارِ خود.
خيرهخيره گاه گريان مىشوم،
بىسبب گاهى گريزان مىشوم.
زشت آمد در نظرها كار من،
خلق نفرت دارد از گفتار من.
دور گشتند از من آن ياران همه،
چه شدند ايشان، چه شد آن همهمه؟
چه شد آن يارى كه از يارانِ من،
خويش را خواندى ز جانبازان من؟
من شنيدم بود از آن انجمن
كه ملامت گو بُدند و ضدِّ من.
چه شد آن يار نكويى كز صفا
دم زدى پيوسته با من از وفا؟
گم شد از من، گم شدم از يادِ او،
ماند بر جا قصّهى بيداد او.
بىمروّت يارِ من، اى بىوفا،
بىسبب از من چرا گشتى جدا؟
بىمروت، اين جفاهايت چراست؟
يار، آخر آن وفاهايت كجاست؟
چه شد آن يارى كه با من داشتى
دعوى يك باطنى و آشتى؟
چون مرا بيچاره و سرگشته ديد
اندك اندك آشنايى را بُريد.
ديدمش، گفتم: منم، نشناخت او،
بىتأمل، روزِ من برتافت او.
دوستى اين بود ز ابناى زمان،
مرحبا بر خوى ياران جهان!
مرحبا بر پايدارىهاى خلق،
دوستى خلق و يارىهاى خلق!
بس كه ديدم جور از يارانِ خود،
وز سراسر مردم دورانِ خود؛
من شدم: رنگ پريده، خون سرد.
پس نشايد دوستى با خلق كرد.
واى بر حال من بدبخت! واى!
كس به درد من مبادا مبتلاى!
عشق با من گفت: از جا خيز، هان،
خلق را از دردِ بدبختى رهان!
خواستم تا ره نمايم خلق را،
تا ز ناكامى رهانم خلق را،
مىنمودم راهشان، رفتارشان،
منع مىكردم من از پيكارشان.
خلقِ صاحب فهم صاحب معرفت
عاقبت نشنيد پندم، عاقبت،
جمله مىگفتند او ديوانه است.
گاه گفتند: او پى افسانه است.
خلقم آخر بس ملامتها نمود،
سرزنشها و حقارتها نمود.
با چنين هديه مرا پاداش كرد،
هديه، آرى، هديهاى از رنج و درد،
كه پريشانى من افزون نمود.
(خيرخواهى را چنين پاداش بود.)
عاقبت قدر مرا نشناختند،
بىسبب آزرده از خود ساختند.
بيشتر آن كس كه دانا مىنمود،
نفرتش از حق و حق آرنده بود.
(آدمى نزديك خود را كى شناخت،
دور را بشناخت، سوى او بتاخت.
آن كه كمتر قدر تو داند دُرست،
در ميان خويش و نزديكانِ تست.)
الغرض، اين مردم حقناشناس
بس بدى كردند بيرون از قياس،
هديهها دادندم از درد و محن،
زان سراسر هديهى جانسوز، من
يادگارى ساختم با آه و درد،
نام آن، رنگ پريده، خون سرد.
مرحبا بر عقل و بر كردار خلق!
مرحبا بر طينت و رفتار خلق!
مرحبا بر آدم نيكونهاد،
حيف از اويى كه در عالم فتاد!
خوب پاداش مرا دادند، خوب!
خوب دادِ عقل را دادند، خوب!
هديه اين بود از خسان بىخِرد.
هرسرى يك نوع حق را مىخَرد
نور حق پيداست، ليكن خلق كور،
كور را چه سود پيش چشم نور؟
اى دريغا از دل پرسوزِ من!
اى دريغا از من و از روزِ من!
كه به غفلت قسمتى بگذاشتم،
خلق را حقجوى مىپنداشتم.
من چو آن شخصم كه از بهر صدف
كردم عمر خود به هر آبى تلف.
كمتر اندر قوم عقل پاك هست،
خودپرست افزون بود از حقپرست.
خلق خصمِ حق و من، خواهانِ حق،
سخت نفرت كردم از خصمانِ حق.
دور گرديدم از اين قوم حسود،
عاشق حق را جز اين چاره چه بود؟
عاشقم من بر لقاى روى دوست،
سِير من همواره، هردم، سوى اوست.
پس چرا جويم محبت از كسى
كه تنفر دارد از خويم بسى؟
پس چرا گردم به گِردِ اين خسان
كه رسد زايشان مرا هردم زيان؟
اىبسا شرّا كه باشد در بشر،
عاقل آن باشد كه بگريزد ز شرّ،
آفت و شرّ خسان را چارهساز
احتراز است، احتراز است، احتراز.
بندهى تنهاييم تا زندهام،
گوشهاى دور از همه جويندهام.
مىكشد جان را هواى روى يار،
از چه با غير آورم سر روزگار؟
من ندارم يار زين دونان كسى،
سالها سر بردهام تنها بسى.
من يكى خونين دلم شوريده حال،
كه شد آخر عشق جانم را وبال.
سخت دارم عزلت و اندوه دوست،
گرچه دانم دشمنِ سختِ من اوست.
من چنان گمنامم و تنهاستم،
گوييا يكباره ناپيداستم.
كس نخواندهست ايچ آثار مرا،
نه شنيدهست ايچ گفتار مرا،
اولين بار است اينك، كانجمن
شمهاى مىخواند از اندوه من :
شرح عشق و شرح ناكامى و درد،
قصهى رنگِ پريده، خونِ سرد.
من از اين دونان شهرستان نىام،
خاطر پُردرد كوهستانىام.
كز بدىّ بخت، در شهرِ شما،
روزگارى رفت و هستم مبتلا.
هر سرى با عالم خاصى خوش است
هركه را يك چيز خوب و دلكش است.
من خوشم با زندگىّ كوهيان،
چون كه عادت دارم از طفلى بدان.
بهبه از آنجا كه مأواى من است،
وز سراسر مردم شهر ايمن است!
اندر او نه شوكتى، نه زينتى
نه تقيّد، نه فريب و حيلتى
بهبه از آن آتش شبهاى تار،
در كنار گوسفند و كوهسار!
بهبه از آن شورش و آن همهمه
كه بيفتد گاهگاهى در رمه :
بانگ چوپانان، صداى هاىهاى،
بانگ زنگ گوسفندان، بانگ ناى!
زندگى در شهر فرسايد مرا،
صحبت شهرى بيازارد مرا.
خوب ديدم شهر و كارِ اهل شهر،
گفتهها و روزگار اهل شهر،
صحبت شهرى پر از عيب و ضر است.
پر ز تقليد و پر از كيد و شر است.
نیما یوشیج نیما یوشیج نیما یوشیج نیما یوشیج
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.