ما نباید بمیریم

سید علی صالحی

 

ما نبايد بميريم

رؤياها بىمادر مىشوند

 

 

بايد زنده بمانيم. هنوز هم باران هست. راه، رؤيا، روشنايى هست. شب فقط استعاره است، شب هرگز دشمنِ كسى نبوده است. ما در ستايشِ زنده ماندن به شادمانى رسيده‌ايم. امتحان كن، شعر… خوب است، اميد است، رضايت است، آزادى است.

من برايت از شعر مى‌نويسم، شعر مى‌نويسم، از شفا مى‌نويسم، شفا مى‌نويسم. تكليفِ ما رعايتِ رؤياهاست. زندگى در شفا ادامه دارد، عشق ادامه دارد، اميد ادامه دارد. من هم يكى از ميانِ شما، يكى از شما، از همين بسيارانِ بى‌دريغ‌ام. بسيارانى در من زيسته و من در بسيارانى زندگى كرده‌ام. ما زنده مى‌مانيم، ما بايد زنده بمانيم. شعر… خوب است، باران خوب است، بوسه خوب است؛ بوسيدنِ بى‌پايانِ در تو شدن، با تو شدن، از تو شدن.

كشفِ حلول، كلمه، خوشى، خوبى، آرامش، آغوشِ آدمى. خورشيدهاى بى‌شمارى در چشم‌هاى ما مخفى مانده‌اند، ما طلوع خواهيم كرد. صبح نزدِ من است. من نزدِ توام، تو نزدِ زندگى. ما نبايد بميريم، رؤياها بى‌مادر مى‌شوند.

عشق… خوب است. من آن روز آمدم شما را به ادامه‌ى روشنِ راه دعوت كردم، گفتم عشق خوب است. و شعر اجازه نمى‌دهد اندوهِ ديگران را تحمل كنيم، شعر اجازه نمى‌دهد بى‌تفاوت از كنار تاريكى‌ها بگذريم. من به فهمِ فانوس ايمان دارم. قرار بود من همراهِ بودا زاده شوم، اما مادرانِ مُقَرَب يادشان رفت اسم ساده‌ى مرا در دفترِ رسولان بنويسند، قرار بود باران باشم، درخت انار، آب، بوته‌ى گُل سرخ…، اما شاعرانِ كُهن به سرزمينِ هيلانيا اشاره كردند. هنوز نوبتِ ميلادِ من نرسيده بود. من گفتم اميد خوب است، و اعتماد، و علاقه‌ى بى‌سؤال، و دانايىِ بى‌دليل، سرشار شدن از شادمانى، رفتن به خوابِ رؤيا، و رسيدن به رضايتِ روشنايى، تا طلوعِ كاملِ پرنده.

انسان… مبارك است، انسان خيلى مبارك است. او مى‌داند بُريدن تمرينِ خاستن است. او كه به زانو در نمى‌آيد، خردمند خواهد زيست. انسان خوب است، من خوبى‌ها را مى‌بوسم، لمسِ انسان را بو مى‌كنم. عزيز است عطرِ آدمى. ما نبايد بميريم، رؤياها بى‌مادر مى‌شوند.

ما بايد زنده بمانيم. ما هرگز از عيشِ آب و عادت فانوس فراموش نمى‌شويم. ما حتى به وقتِ وداع، با شادمانى از اين كالبدِ كُهن جدا خواهيم شد. ما ادامه‌ى روشنِ راهيم. شعر خوب است، بوسه خوب است، باران خوب است، لذت خوب است. شعر…. خواهرِ من است. من نخستين كاشفِ بوسه‌ام. من باران را ديده‌ام، من لذتِ تنفسِ گياه را شنيده‌ام.

انسانِ من، انسانِ شفا، فرستاده، نور، ارديبهشت، كلمه، كلمه‌ى من. منِ كلمه مى‌گويد: از پيدا شدن در خوابِ جانور پرهيز كن تا شنيده شوى. شعر…. خوب است. شعر… آدمى را از درد به دوا دعوت مى‌كند، از درد به نجات، از درد به آرامش، به آهستگى، به انگيزه. ما راهى نداريم جز به ياد آوردنِ رنگ‌ها، عطرها، علاقه‌ها، آوازها، رؤياها. زندگى… خوب است، و بلوغ، و بخشيدن. زنهار اى عزيز، نوشتنِ دنيا، دستِ آدمى را مى‌گيرد، وحشت را از واژه‌ها مى‌گيرد.

و انسان به خانه‌ى خود بازخواهد گشت. او سفير صبح‌هاى بارانى است. او فرستاده‌ى شفانويسِ ارديبهشت است. او شاعر است. او مى‌گويد شعر بخوانيد، شفا خواهيد يافت. شعر بخوانيد، درها گشوده خواهد شد، او مى‌گويد ما نبايد بميريم، رؤياها بى‌مادر مى‌شوند.

از تاريكى نترسيد، تاريكى… اشاره است، تاريكى ترس ندارد. تاريكى استعاره است. خواب‌هاى ما خُرّم از گندم است، دست‌هاى ما بوى نان مى‌دهند. به خود اعتماد كنيد، از نو زاده خواهيد شد. شعر…. فرصتِ تكثيرِ فهميدن است. نگاه كنيد، صداى روح مى‌آيد از واژه، واژه مى‌داند انسان امانتِ آرامش است. تماشا كنيد، ما به زندگى برمى‌گرديم. پايدارى در پرده‌هاى شعر، ما را به شفا خواهد رساند. شعر بخوانيد، باران خواهد آمد، تشنگى تمام خواهد شد. شعر دعاىِ دانايىِ آدمى‌ست. امتحان كنيد، در شعر زيستن، تخيلِ انسان را معطر مى‌كند. انسان پيروز است، انسانِ صلح، انسانِ اميد، انسانِ عشق.

به شادمانى رسيدن، به رضايت. به رؤياى مشترك رسيدن، ديدن، بوسيدن، بزرگ شدن. ديگر هيچ ديگرى در اين دايره نيست. ديگران… تكثير بى‌پايانِ تواند، تو… در آينه‌هاى روشن بلوغ، در ترانه‌هاى آرامِ تماشا. تو نه پيامبرِ ديگرانى، نه پيروِ ديگران. حضور… حضورِ شعر، حضورِ شفا…! شعر… شفاست، شعر فرصتِ شفاست. به يادآر: انسان پيروز است، انسان فرستاده است، فرستاده‌ى شفانويسِ ارديبهشت است. پس ما نمى‌ميريم. ما نبايد بميريم. راه، راه، راهِ روشنِ رؤياها…!

سيدعلى صالحى

                1387تهران

 

50,000 تومان260,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 300 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

سید علی صالحی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

پنجم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

312

سال چاپ

1399

موضوع

شعر فارسی

تعداد مجلد

یک

جنس کاغذ

بالک (سبک)

سفارش از طریق

چاپ سفارشی, فروشگاه

در آغاز کتاب ما نباید بمیریم، می‌خوانیم:

فهرست

  

دفتر يكم. فرستادهى شفانويسِ اردىبهشت

يك وقت خبر آمد كه رفت!    17

همان        20

باز هم آبى، همان سياهِ مايل به خاكسترى‌ست.     22

ديوار        24

در ستايش ستمگران (!)         26

در حيرتم از شما      29

اى واى، اى واى!    31

زرنيخ و اضطراب     34

مثل هميشه‌اى ديگر   39

زندگى، شوخىِ كوتاهِ يك عصرِ پاييزى است.       42

يك شعر شريفِ ساده            45

وضعيت     49

ماجرا       53

 

لا، وليا، و… لى!       57

سين مرده است دوستِ من!    61

قشنگِ قابلِ اعتماد   63

انداختنِ بالاى هر شانه‌اى، دستى هست.             66

ضمنِ يادآورى        68

هولناك‌تر از خاطره، هيچ خوابى نيست.              72

غزه، نوارِ زخم و نمك            75

آقاى رئيس‌جمهور!    77

اَلوِزْرا مِن‌الكلام       80

داستانِ رَدِپاىِ بى‌پايانِ دوستانِ ما         83

ساسانىِ سپيده‌دم     87

چهارشنبه‌سورى      91

من، ميم و نون        93

جنگ و صلح         96

هجرت      99

در غيابِ تو            101

بالاخره، سرانجام، بَعد….         104

ملاقات در قونيه      108

 

دفتر دوم. گفتوگو در محراب

راه           121

با خودم گاهى        123

و… ان يكاد بخوانيد!             125

ضمنِ پياده‌روى       127

بعضى‌ها انتقامِ خرمالوىِ گس را از انگور رسيده مى‌گيرند.              128

پيشِ خودت بماند     129

بِلافاصله، بعد از راه…           131

آخرين ساقى‌نامه‌ى عصرِ آدينه            134

كلمه و آدمى          136

آب          139

لابه‌لاى خبرها        141

اسمِ تو را به كسى نخواهم گفت            144

پاره‌هاى پراكنده‌اى از يك روايتِ معمولى.           147

به‌رسمِ سپيدىِ مو     150

علاقه به عطرِ نان، اشاره به عبادتِ آدمى‌ست.      153

بوىِ آهوىِ بهارزا     155

خرابِ خوابِ تو بوده‌ام هم از منزلِ نخست.         157

اين موضوع را كجا نوشته‌اند؟              159

گفت وگو در محراب             162

ما را مى‌گردند مى‌گويند همراه خود چه داريد؟    166

چاه از عصمتِ اسمِ تو به آب رسيده است.         169

عُريانا…!    172

از آب آمده، او…!    175

زاده‌شدن در زبانِ اَزَل           177

بَرات        178

فاصله و پرانتز        180

عادتى‌ها    182

بيدارىِ بى‌گاهِ اهلِ كَهف         184

عبورى     186

يار، يار…!              188

واقعآ چرا؟             190

كلمات به وقتِ تَب.              192

بعد از 25 سالِ تمام   194

وى، نى، دى، هى، طى!          195

اسمِ اين شعر به وقتِ تولد پياله‌ى پنجم بود.        197

ليموى معطرِ ماه      198

سپيدِ به شير شُسته‌ى عسل     200

خودت ماه، اسمت عزيز.         202

مُعَلّقه‌ى خطيبِ آدينه            203

چرا هيچ اتفاقى نمى‌افتد؟        205

گاهى رو به شيراز، گاهى رو به قونيه.   207

ضميرِ مزاحمِ اول شخصِ مفرد            209

كبريت      211

بازگشت به خانه، از راه‌هاى مختلف.      213

عجله نكن             214

آخرين قصيده‌ى همان دوستِ درگذشته‌ى من.     216

سو…!       217

خط هفتم: وُ           219

آتش، خودش را نيز خاكستر خواهد كرد.           221

چشم به راهِ يك شبِ ديگر      223

ارديبهشت اِبنِ صنوبر اِبنِ آلِ ماه          225

گشودنِ بى‌گره         227

سَفَر به سمتِ حيرتِ علف.      229

قصيده‌ى خوليا        231

قناعت به يك لكه‌ى آفتاب     232

در آستانه‌ى بعضى احتمالاتِ مهم         234

انحراف به راستِ مايل به آن يكى.        237

در كتاب‌ها             240

مرا به مِهرِ تو چه نسبت است كه فرصتْشمارِ…      242

شير و كاغذ و مداد   243

چه كسى پياله‌ى آب را پشتِ پاى تو بخشيد؟      247

آزادىِ اميد            249

 

دفتر سوم. خوشباشانِ عهدِ كيميافروش

چند رؤيا مانده تا رهايى        255

از دور برايتان دست تكان مى‌دهم        257

از جَلاىِ حروفِ اميد            260

سفر در برفِ سرخ   262

بهانه بياور!             265

راهِ ما دشوار است.   268

گراز و سپيده‌دم       270

بعد از هياهوىِ بيهوده‌ى نقطه‌ها.           273

بى سوىِ هر جهان كه دويده‌ام.             276

غار، عنكبوت، آدمى             279

آدمى، عنكبوت، غار             286

عبور از حريقِ نى در باد        290

به راهِ سَفَر             294

آخرين شاهدِ بازمانده از بوران و كهربا.              297

عبادت      300

پاره‌هاى بُريده بُريده‌ى باد      301

لبْخوانىِ خيام به وقتِ وداع     304

ادامه‌ى اتفاقِ سَفَر    306

پيادگانِ يك روزِ پاييزى         309

 

 

 

 

 

                دفتر يكم

 

          فرستادهى شفانويسِ اردىبهشت

 

دروغ نيست

دخترى با پيشانى‌بندِ مهتابى‌اش بلند

پيراهنى پُر از تولدِ پروانه را بالاى سر گرفته است

همه‌ى مردگانِ هزاره‌ى هراس

حوالىِ بلوغِ باران رسيده‌اند.

 

 

يك وقت خبر آمد كه رفت!

 

 

از نان تازه‌ى فطير

تا پياله‌ى آبى… كه مشترك،

از كلمه تا سينوس

جبر، هندسه، مثلثات،

ما با هم بوديم

گاهى از نمره‌يك تا نَفْتون

گاهى از نفتون تا بى‌بيان

از هى‌هىِ دويدن

تا فرضِ هرچه حروف،

حتى به وقتِ گريه‌هاى بلند.

 

گاهى اوقات

بُرهانِ بعضى امور

براى ما بهانه بود.

آوارگانِ ولگردِ كوچه‌ها،

چاهْ نفتى، بلندى‌هاى پُشتِ بُرج

باران‌هاى بى‌دليل

زايمانِ گرگ،

هزار ظهرِ بى‌پَنكه، بى‌پناه،

و خوابى عميق

زيرِ سِدْرى كهن‌سال،

حوالىِ سىْ برنج.

 

(حالا امروز، هفدهم فروردين

رفته‌ام بالاى خلوتِ كوه،

از شمال شرقى تهران

دارم رو به جنوب گريه مى‌كنم

رو به گورستانى كه آرامگاهِ هزار جمعه‌ى واويلاست.)

 

قرارِ ما اين نبود حسين!

يك لحظه برگرد و نگاه كن

وزيدنِ بى‌پايان باد را مى‌شنوى،

هق‌هقِ بغض‌هاى بى‌سؤال مرا…؟

 

هى آموزگار يتيمانِ منتظر!

ديگر چشم به راهِ بهانه نمى‌مانم

يا من مى‌آيم و كنار مزارِ تو مى‌ميرم

يا تو بيا به بهانه‌ى سينما

از اهواز و سَربَندر و دريا

سر دربياوريم.

 

به ياد آر حسين!

اهواز، دزفول، هفتْ تپه،

تَلِ زَعْتَر، اُمِكُلثوم، فرهاد، فعلگى،

نان و نمك، پياز، پپسى،

جنگِ شكر در كوبا، پاشنهْ آهنين، مادر!

من مى‌دانستم

تنها بعد از عبور از درياست

كه دلير خواهيم شد.

 

حسين، هى حسين ديناروند!

برادر مويه‌هاى بى‌پايانِ من!

بيا از اين گهواره‌ى بى‌موسا بگريزيم

دريا به گِل نشسته است!

 

 

 

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “ما نباید بمیریم”